تا روشنایی بنویس.

در آستانه

لبه پرتگاهم، نمیتوانم بکنم و پریدن دیگرانم بیشتر توی دلم را خالی میکند. ماه قبل دقیق شد چهار سال تمام که به این شرکت آمدم و خب میدانم کار کردن برای چهار سال در یک مجموعه زمان کمی نیست اما خدا حافظی بیش از 10 نفر از دوستان و همکاران شرکت به منظور مهاجرت بدجور دلم را خالی کرده است. موازی با این قضایا دوستان زیادی هم از ایران رفته اند. تغییرات و فشارهای اجتماعی که از آبان 98 شروع شد تا جنبش مهسا همه باعث شده غیر از بد بینی اجتماعی از نظر مادی هم پروژه ها کم و کمتر شده و پول در صنعت مملکت نیست. اندکی سرمایه گذاری داخلی هم هست هزینه تبلیفات بی حساب و کتاب عقیدتی و ترویج تفکر حاکمیت میشود. در چنین شرایطی امیدوار بودن عقلانی نیست چرا که نشانه های مثبت آنقدری نیستند که بشود بهشان دل بست. اما حساب و کتاب آدمیزادی خیلی متفاوت است.حساب در دروازه و سوراخ سوزن است. تعلقاتی هست که نمیگذارد رها شوی. دست اندازهای راه مهاجرت هم هست. آمریکا و کانادا که اصلا سفارت خانه ای ندارند. گرقتن نوبت از سفارت خانه های اروپایی یا استرالیا هم کار حضرت فیل است. وضعیت عجیب تراژیکی است. ایرانی بودن در عصر جمهوری اسلامی برچسب بزرگ و کثیفی است که به این سادگی نمیتوان از تن جدا کرد. وقتی با این رفقای مهاجر حرف میزنم هدفشان از رفتن فقط ویزا و زندگی معمولی و کمی راحت تر بوده است. به این فکر میکنم که من هم اگر راهی شوم برای یک پاسپورت میروم. نه چیز دیگری. نه آنقدر درسخوانم که بگویم کیفیت آموزش در ایران به درد نمیخورد نه آنقدر خوشگذران که بگویم دنبال بار و کاباره ام و اینجا در عذاب. اینها را میگویم اما فاصله ام تا پریدن هم زیاد است. دو دستی اندک چیزهایی که این سیزده سال بعد دانشگاه به سختی و با شصت ساعت کار در هفته و سفر 110 کیلومتری روزانه جفت و جور کردم را چسبیده ام.یک بخشی ترس است یک بخشی عدم شناخت و مشخص نبودن مسیر. من آدم حساب و کتاب و برنامه ریزی ام. در دم و هر چه پیش آید اعصابم را  بهم میریزد و به این سادگی نمیتوانم دل به جاده بزنم. هر چه بشتر میگذرد در این زمینه ترسوتر هم میشوم. کاش یک راهنمایی بود نه شبیه این موسسات مهاجرتی که بیخود بازارگرمی میکنند. یک زائر (به تعبیر پائولو کوءیلو)، یک سوخته ضمیر کسی که مسیر مشابه داشته و دل بزرگ و بخشنده دارد. آن وقت میشد نشست دل داد و از کندن هم لذت برد.

به شاملو که فکر میکنم میبینم او هم به یقیین در اوایل انقلاب از نظرگاه من جهان را دیده. تصمیم گرفته و این تجربه اش عجیب در شعر "در آستانه" پیداست.

باید اِستاد و فرود آمد
بر آستانِ دری که کوبه ندارد،
چرا که اگر به‌گاه آمده‌باشی دربان به انتظارِ توست و
اگر بی‌گاه
به درکوفتن‌ات پاسخی نمی‌آید.

 کوتاه است در،

پس آن به که فروتن باشی.
آیینه‌یی نیک‌پرداخته توانی بود
آنجا
تا آراستگی را
پیش از درآمدن
در خود نظری کنی
هرچند که غلغله‌ی آن سوی در زاده‌ی توهمِ توست نه انبوهی‌ِ مهمانان،
که آنجا
تو را
کسی به انتظار نیست.
که آنجا
جنبش شاید،
اما جُنبنده‌یی در کار نیست:
نه ارواح و نه اشباح و نه قدیسانِ کافورینه به کف
نه عفریتانِ آتشین‌گاوسر به مشت
نه شیطانِ بُهتان‌خورده با کلاهِ بوقیِ منگوله‌دارش
نه ملغمه‌ی بی‌قانونِ مطلق‌های مُتنافی. ــ
تنها تو
آنجا موجودیتِ مطلقی،
موجودیتِ محض،
چرا که در غیابِ خود ادامه می‌یابی و غیابت
حضورِ قاطعِ اعجاز است.
گذارت از آستانه‌ی ناگزیر
فروچکیدن قطره‌ قطرانی‌ است در نامتناهی‌ ظلمات:
«ــ دریغا
ای‌کاش ای‌کاش
قضاوتی قضاوتی قضاوتی
درکار درکار درکار
می‌بود!» ــ
شاید اگرت توانِ شنفتن بود
پژواکِ آوازِ فروچکیدنِ خود را در تالارِ خاموشِ کهکشان‌های بی‌خورشیدــ
چون هُرَّستِ آوارِ دریغ
می‌شنیدی:
«ــ کاشکی کاشکی
داوری داوری داوری
درکار درکار درکار درکار…»
اما داوری آن سوی در نشسته است، بی‌ردای شومِ قاضیان.
ذاتش درایت و انصاف
هیأتش زمان. ــ
و خاطره‌ات تا جاودانِ جاویدان در گذرگاهِ ادوار داوری خواهد شد.

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

هجرت کیفیت

دیشب برای سومین بار در طول عمرم به کنسرت علیرضا قربانی رفتم. در این آشفته بازار صداهای نخراشید، موزیک های بند تنبانی و خواننده های تک آهنگی قربانی کیفیتی بوده که خودش را نزدیک به سی سال حفظ کرده است. خاطره ساخته و مخاطب جذب کرده است. این مهم را می‌شود در پُر شدن حدود چهل شب کنسرت محیطی پرجمعیت در چند ساعت را مطمئن شد. در اجراهای سایر شهرهای ایران هم بلیت کنسرت‌ها و اجراهای زنده قربانی خیلی سریع تمام می‌شود. اما کنسرت شب گذشته به نسبت دو کنسرت قبلی که از قربانی دیده بودم ضعف هایی داشت. هرچند این بلاگ و حتی لینک های تلگرامی‌اش هم خواننده چندانی ندارد اما امیدوارم دیگرانی که شرایط مشابه من را تجربه کرده‌اند در بیان ضعف‌ها و قوت‌های اجرای تابستان 1402 قربانی کوتاهی نکنند. چرا که نتیجه آن هم در ارائه کارهای پرقدرت توسط قربانی،  هم شنیدن اجراهای های با کیفیت تر به مخاطب کمک می‌کند.

کنسرت تابستان 1402 علیرضا قربانی

مواردی خوبی که دیدم برای قربانی کهنه کار و با تجربه اتفاق جدیدی نیست و اگر بخواهم چیزی بگویم که به او کمک کند این موارد را می‌توانم بشمارم:

1- من به شخصه همه سختی های رسیدن به کاخ سعد آباد و ترافیک و نبودن جای پارک و ... را تحمل می‌کنم اما صدای خسته و بی حوصله خواننده را نه. قربانی به واسطه تعدد شب های کنسرت و عدم استراحت کافی بین شب های اجرا صدای خسته ای داشت. این موضوع در کوتاه کردن تایم اجرا بعضی از آهنگ ها،کم کردن تعداد اوج خوانی ها و سپردن خواندن ترجیع بندها به مخاطبان مشخص بود.

2- کیفیت پخش صدا در محیط کاخ سعد آباد با توجه به ثابت بودن فضا، کاملاً وابسته به نوع تجهیزات صدا و چینش درست آنهاست. صدای اجرا برای سمت  شرق و غرب حتی در جایگاه A برای صدای برخی سازها مثل درام و پرکاشن خیلی بالا بود اما صدای کمانچه یا ویلون سل و  فلوت به درستی شنیده نمیشد. این موضوع البته غیر از کیفیت تجهیزات به جایگاه قرارگیری میکروفون ها و پیش تولید کاملا مرتبط است.بنظرم یا خوب دیده نشده یا به واسطه تعدد اجراها پیش بینی اولیه بهم خورده و نیاز به تنظیم  روزانه و قبل از هر اجرا دارد.

3- من تجربه کنسرت های خارجی زیادی ندارم اما به شخصه ویدیو اجراهای زنده زیادی را تماشا کردم. به جرءت اجراهایی که از نوازندگان با تجربه و حرفه ای استفاده می‌کنند از هر نظر یک سر و گردن بالاترند. اگر مستندتر بخواهم صحبت کنم مثلاً کنسرت یانی در آکروپولیس یونان، یا کنسرت خانم گوگوش در لندن (گمانم سال 2010 بود) یا حتیکنسرت سال 2000 داریوش اقبالی در آلمان گواه این موضوع هست. خواننده حرفه ای نوازنده حرفه ای و صاحب امضا میخواهد.

گروه جوان علیرضا قربانی

داشتن بند با تعداد بالای نفرات در صحنه همانقدر که جذاب است در صورت کم تجربه بودن نفرات می‌تواند خطرناک باشد. نوازنده های قربانی در اجرای اخیر (با حفظ احترام) میانگین تجربی پایینی دارند. اجراهای زنده زیاد با خوانندگان و تیم های متنوع را ندیده اند و شاخصه یا امضا در نوازندگی پیدا نکرده اند.

4- نسبت فضا به تعداد صندلی ها فاکتور مهمی است. اجرای سال 98 (با من بخوان) علیرضا قربانی در همین کاخ سعدآباد در قسمت شمالی کاخ و در استند شیبدار پیش ساخته برگزار شد. تعداد جمعیت هم اگر چه کم نبود اما دید به صحنه اجرا برای همه ردیف ها وجود داشت. فاصله جانبی بین صندلی ها هم کافی بود. پر و خالی شدن صحنه اجرا سریع تر و به سهولت انجام می شد. نتیجتا افرادی هم که برای اجرا می آمدند راضی تر بودند. اجراهای اخیر بیش از اندازه شلوغ است. این موضوع تردد و جابجایی را با مشکل مواجه کرده. دید به صحنه در صورتی که نفر جلویی شما کمی قد بلند یا درشت باشد کم است. بگذریم که چقدر تمرکز مخاطب بخاطر برخورد پای مخاطبان یا بوی عطر و بوی نامطبوع بدن و  ... بهم میخورد. طبق آمار اعلامی سایت خبرگزاری میزان 2700 نفر در هر شب اجرای قربانی در صحنه حضور دارند. که واقعا دو برابر ظرفیت یک کنسرت با کیفیت در همین فضاست.

تعداد زیاد صندلی که تناسب با فضا ندارد

5- اجرای کنسرت در کاخ سعد آباد در ساعات پایانی شب عملاً دسترسی به کنسرت را محدود به خودروی شخصی میکند. حالا اگر فرض کنیم 2700 مخاطب به علاوه سیصد نفر عوامل و تیم پشتیبانی بخواهند خود را به کاخ سعد آباد برسانند یعنی کاخ سعد آباد در بالای میدان تجریش که منطقه پر ترافیکی است هر شب میزبان سه هزار ( 3000نفر) است. اگر فرض کنیم به طور میانگین هر سه نفر با یک خودروی شخصی به کنسرت بیایند یعنی نیازمند حداقل هزار جای پارک برای اجرا هستیم. آیا کوچه های باریک و پر پیچ و خم زعفرانیه آیا ظرفیت این حجم خودرو را دارد؟ پارکینگ مجتمع های تجاری مثل ارک هم تا آن ساعت از شب خدمات ارائه نمیدهند. آیا واقعاً نمیشود مجموعه سعد آباد از فضای در جنوبی و غربی خود حداقل برای پارک بخشی از این حجم خوردو استفاده کند؟ آیا نمیشود مجوز دهندگان کنسرت فضای پارک و ایاب ذهاب را جز فاکتورهای صدور مجوز خود در نظر گیرند؟

انباشت جمعیت و امکان  حادثه در محیط کنسرت

با همه‌ی این موارد که بدون هیچ سوظنی بیان شد کنسرت علیرضا قربانی هنوز هم کیفیتی دارد که شاید بسیاری از کنسرت‌های داخلی ایران که از ابتدای سال برگزار شده اند نداشته باشد. اما افول کیفی کنسرت هایش برای منی که سه کنسرت اخیرش را رفته ام نشانه خوبی نیست. یک جور بوی هجرت در کیفیت اجرا می آید. شاید همین آقای قربانی در کشوری دیگر و در سالن اجرای دیگری با تیم دیگری کیفیت بهتری هم ارائه دهد. اما خاستگاه مخاطبش اینجاست. و برای عمده مخطبانش اجرای درخوری نداشت. شجریان پدر در سالهای آخر عمر هنری خود کمتر داخل کشور کنسرت می‌گذاشت. دلیلش را که جویا شدند بروکراسی پیچیده در صدور مجوز و کیفیت پایین سخت افزاری را بیان کرده بود. یعنی شجریان حتی در آستانه هفتاد سالگی نمیخواست کنسرتی را اجرا کند که کم کیفیت باشد. امیدوارم این چند خط یا فهوای کلامش به گوش آقای قربانی و دیگر عزیزان خواننده یا برگزار کننده کنسرت برسد و بیشتر از آن امیدوارم در کنسرت های خارجی و خارج نشینان باز شود آنوقت می‌توانم منتظر رقابت و اجراهای با کیفیت تر بود.

پایان

۷ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰
Hamidoo

شیمی درخت

کشیدگی سرپنجه های خیس و سردت،
بر سطح پوست گر گرفته ام،
نور تابیده است.
نور و نم و حرارت،
فردا درختی بر تنم سبز خواهد شد از این بهار

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Hamidoo

چاه ویل

چاه ویل مجوعه ده داستان از برنده برندگان پنج دوره جایزه داستان ارغوان است. این جایزه به همت انتشارات هفت رنگ و به داوری احمد پوری،ابوتراب خسروی،مژده دقیقی،حسین سناپور و لیلی گلستان برگزار شده است. زحمت گردآوری و آماده‌سازی داستان ها برای مجموعه بر دوش اوژن حقیقی بوده است. در این نوشتار سعی کرده ام با کنترل ذوق خودم از خواندن داستان ها، راجع هر کدام خیلی کوتاه نظر خودم را بنویسم. این نوشته کوتاه به معنای نقد داستان نیست و صرفاً نتیجه ی بوده که خودم از قرائت داستان به آن رسیده ام.

لازم به توضیح است که جایزه داستان ارغوان  که تا بحال به مدت پنج دوره برای معرفی نویسندگان زیر سی سال برگزار شده است.

چاه ویل

1- چاه ویل - فرناز قربانی:  دلیل انتخاب شدنش بعنوان اسم مجموعه نمره و رای بالای دوران بوده است. قبل از خواندن همه مجموعه به این موضوع نرسیده بودم. در اینکه این داستان بهتر از 9 داستان دیر است شکی ندارم اما در خصوص سایر رتبه ها  چینش من کمی متفاوت تر خواهد بود.

ایده داستان بعنوان یک مفهوم چیز جدید نبود اما بازتولید اثر عالی است. انتخاب زاویه دید، بیان تدریجی اطلاعات، خط داستانی کوتاه و پرکشش بسیار کار را خواندنی کرده بود.شاید تنها اشکالی که میتوانم بگیرم شخصیت پردازی است. نویسنده در شخصیت پردازی غیر از شخصیت مادر خیلی منفعل است. نایب عابد(که به تنهایی اسم گنگ و عجیبی هم هست) حتی بعد از اینکه مشخص شد پدر مامان است هم پرداخت خوبی ندارد. زبان داستان روان و بدون دست انداز است و  از نظر محتوایی و ساختار شبکه ای نقدی بر آن وارد نیست.

2- حضور و غیاب - غزل محمدی : از صفحه دوم به آن طرف همش با خودم می‌گفتم من عاشق این معلم خسته و خمارم! چقدر این خوبه! چقدر این موقعیت عجیب و قشنگه و  بچه ها، پسر بچه هایی قبل از سن بلوغ چقدر واقعی و خوبند. از نظر زبانی داستان روان نیست. علت اش بنظرم نه در شکل نوشتن که در شکل صحنه پردازی است. وقتی دو صحنه یکی فیزیکی و دیگری مجازی آن هم از نوع کلاس درسش در داستان داری. بیان اینکه کدام یک دارد روایت میشود و درز انقطاع این دوتا کجاست واقعا حساس و مهم است. یک جاهایی این مرز باریک بهم می ریخت. مجبور بودم برگردم عقب و دوباره بخوانم تا بفهمم چه شده. اما  بار محتوا آنقدر قوی هست که چنین  دست آندازهایی را رفع و رجوع کند.

3- لیس لها ارض او وطن او عنوان - زهرا گودرزی :  در مجلدهای قبلی برندگان ارغوان از زهرا گودرزی خوانده بودم. ۀآینده درخشانی خواهد داشت. این قصه هم عجیب ایده جذابی دارد. دلم میخواست چند سطری راجعش بنویسم ولی، انا الله لا یحب اسپویلیون.... پس بگذارید اینطور شروع کنم که ایده عالی است پرداخت هم خوب است، انتخاب زوایه دید دانای کل هوشمندی نویسنده بوده است. لحظه به لحظه جلو میرفتیم بفهمم خب آخرش چه میشود. نزدیک شدن به قصه ی با  درون مایه جنگ کار سختی است. خصوصا وقتی ده سال بعدش دنیا آمده باشی و خط داستانی حتی اگر خط داستانت برای سی سال بعدش باشد. ولی زهرا گوردزی از پسش برآمده بود.

فقط این سیر تحول راغب از خشم به رافت با آن عقبه پر کینه و بغض کمی برایم باور ناپذیر بود. فقط همین.

4-چشم ها- امیر محمد محدثی : در توضیح داستان اول نوشتم که ترتیب داستان های من ممکن است فرق داشته باشد. یکی اش همینجاست. بنظرم  این داستان چه از منظر محتوایی، چه از دید عناصر داستانی برای رتبه چهارم مناسب نیست. دلیلم هم  دقیقا هم ایده معمولی با پرداخت معمولی‌تر است. داستان به شدت امروزی است وقتی در خیابان های یوسف آباد پشت ترافیک می ماند کلافگی اش، کلافگی خود ماست. سوژه اش امروزی است. رفتنش به مدرسه توصیف و صحنه ها همه جاندار است  اما  زبانش کمی میلنگد. یک جایی در صفحه 51 غلط املایی هم داشت که نمیدانم در چاپ ایجاد شده یا از قبل بوده یا چه... شایدم هم چون من پدر نشدم هنوز همذات پنداری درستی با داستان نداشتم. اما مگر نه این است که داستان برای همه مخاطبان است؟

5- نزیسته - رحیم حسینی نژاد : داستان مهندسی شده ای بود.  ایده اش چندان جدید نبود اما پرداخت زنده و سرحالش آورد بود. پر بود از اصطلاحات تخصصی که دلچسب بود. عجیب دلچسب. من دوستش داشتم. آن دوراهی های انتخابش را، آن تردید هایش، باکس بندی های پرستار جوان در زندگی نزیسته اش.  صحنه سازی ها خوب بود. محیط بیمارستان و آن استرس و فشار کادر درمان همه عیان بود.داستان در ظاهر دقیق و پر نفس بود.

6- گزارش افسر کشیک - احسان منصف خوش‌حساب: فرم  در داستان مهم است اما قبل از فرم قصه گو بودن برای من مهم تر است. این داستان  عجیب قصه گو بود و اتفاقا فرم خوبی برای بیان قصه اش انتخاب کرده بود. فرم گزارش نامه های اداری 

شروع قصه خوب است. هرچه جلوتر میرویم نور روی بخش های بیشتری از ایده میافتد. تا یک جا بند رها میشود و چگالی اطلاع رسانی به اوج میرسد. اما اولا این چگالی به یکباره بالا میرود به نوعی لو رفتن داستان یک دفعه بیرون میزند و آنکه فرم گزارش گونه را بهم میریزد. دوما اینکه تا ان زمان عقبه زیادی از شخصیت ها حداقل دو شخصیت اصلی بیان نمیشود. ما چند تیپ داریم که علی‌الظاهر با  تصویر ما از تیپ های پیش فرض پیرزن و پیرمرد فاصله ای ندارد. فقط برای خارج شدن افسر از تیپ ابت تلاش هایی شده بود که آنهم کافی نبود. و  شخصیت ها  دم دستی ترین تصویر ما از پیرزن و پیرمرد و افسر کلانتری بود.

 7-جوجه تیغی - محیا مرادی نسب : این داستان هم بنظرم جایگاهش جایی پایین‌تر از ششم بود. از این تیپ داستان ها، خوشبختانه یا متأسفانه این روزها زیاده شنیده و خوانده ام. من دوستش نداشتم چون کشف و شهودی درش نیست. ته و تویش درآمده. پرداخت جدید هم ندارد. این لحن داستانی برای امروز دیگر جواب نمیدهد. نثرنویسی پر تکلف از داستان فارسی رخت بربسته آنچه مهم است بلد بودن قصه گویی است و تکنیک در نوشتن. این  داستان هم قصه دارد اما قصه ای نحیف،لاغر انگار که دیواری با آجرهای نری قزاق را بالا بری با تک گویی های زیاد و  توصیف های زیاد بدون سیمان  گذاشتی و با تلنگری فرو میریزد.

8-ساکن همیشگی- منوچهر زارع پور: این یکی بنظرم باید بالاتر بنشیند. یک جایی بین پنج داستان اول حتی. ایده اش را میشود در دو جمله بنویسی اما هزار جور خوانش ذهنی میشود از همان یک خط داشت. هزار جور یاغی‌گری برای شخصیت اصلی متصور شد. بنظرم یکی از بهترین ها در بین  هزارتا را برای نوشتن انتخاب کرده. داستان ضرباهنگ تند و جذابی دارد. با  توصیف و  ریز شدن  خسته ات نمیکند. تند و شلاقی جلو میرود و فهمش از موقعیت و لحن خوب است.

9- فرار کن یحیی - عباس عظیمی:  این یکی هم بنظرم میتوانست جایگاه بالاتری داشته باشد. شاید در تکنیک یا ایده اصلی آنقدرها  قوی نیست. اما  ه هیچ وجه غریضی نیست مشخص است راجع خط به خط و صحنه به صحنه اش فکر شده. یک کولاژ منسجم از رخدادهاست که باور پذیر است و در خدمت داستان. فقط با پایان بندی‌اش شبیه  انکتودها میشود. راضی کننده نیست. کمی توقعم از آنچه که تا آنجا جلو برده بود. بیشتر بود. کاش بازنویسی کند.

10- تبریزی - ندا جبرئیلی : این داستان هم با وود تنه لاغر و  ایده  تکراری اش بنظرم  پرداخت خیلی خوبی داشت. خط داستان خیلی کوتاه انتخاب شده بود اما  فلاش بک ها  و ارجاعات  نه لاغر را خوب پر کرده بودند. انگیزه خوردن قرص ها بعد آن لوکیشن  راه‌پله ، خود اسم تبریزی،  همه  راضی ام میکرد به  پذیرش اتفاق و باور کردن . 

تک گویی درونی انتخاب پر ریسکی است. باید بدانی و خوب سوهان کاری کنی تا تیزی هایش توی ذوق نزند. این یکی خوب درآمده بود. اما مشکل اصلی ام  با این بود که من از صفحه اول میدانستم یکی دارد خودش را میکشد و  آن یک نفر هم  نعل به نعل عین  پیش بینی ما خودش را  کشت. حتی یک ذره محض رضای خدا خط زیرین یا شگفتی یا داستانی موازی  در داستان نبود. تا اخرش را  یک نفس خواندم که یک جا شگفت زده ام کند یا لااقل این گزارش درد آور را تا پایان پیش نبرد. اما دقیقا  همان الگوی درام را جلو برد.

پ.ن 1 : از میان ده نفر از هشت نفرشان داستان یا داستانهای دیگری خوانده بودم. عیار و قدرت قلمشان خوب است پس قطعاً بیدی نیستند که با این بادها بلرزند. 

پ.ن 2 : اگر قرار باشد بگوییم داستان چه خوب بود و به به و چه چه، کمکی به نویسنده اش کردیم؟نویسنده باید بازخوردهای بیشتری از داستانش بگیرد. حتی اگر بعضی هایشان مغرضانه باشد در میان تعداد زیاد فیدبکها  میانگین  قابل قبولی حاصل میشود. پس اگر نظرتان این است که خب اگر برنده شده حتما خوب است من نظرم را ندهم بدانید که اول از همه به آن نویسنده خیانت کرده‌اید. دوم اینکه هیچوقت نخواهید توانست از عینک نویسنده به داستان ها  نگاه کنید.

والسلام

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

درد وداع

ای کاش

پای هیچکدام از جوخه های اعدام،

                                 ترمینال خروج هواپیماها،

                                          سکو های سرد سیمانی قطارها،

                          جایی برای خداحافظی نبود.

               افسوس ندیدن، 

                       از درد درآغوش کشیدن و رفتن،

                                                                 کمتر است.

30 اردیبهشت - ایران بهت زده

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Hamidoo

ملاقات خصوصی

سیزده بدر امسال برخلاف رویه هر ساله که به بوستان ها و پارک های اطراف شهر می‌رفتیم در شهر ماندنم. بنظرم شهر وضعیت دلپذیرتری هم داشت. رفتن به بوستان های جنگلی با یک عالمه ترافیک و دیدن آدمهایی که شاخه و برگ درختها را  به توبره میکشند، اعصاب انگیزاست. این وسط  بعد از چندی جستجوی برای پیدا کردن غذا، به سینما هم دعوت شدم. نزدیک یکسال بود که سینما نرفته بودم. "ملاقات خصوصی" را دیدم. فیلم بدی نبود. دست کم در سینمای ایران کمتر شاهد فیلم دو ساعته بودم. حتی اگر بگیریم فیلم درگیر اطناب بوده است. همین که مفصل و با حوصله قصه‌اش را تعریف کرده بود خوب بود. روایت داستان بنظرم بیشتر از آنکه داستانی عاشقانه باشد داستان خلاص شدن از زندان است. اما ماجرای خلاصی از زندان بهانه وجرقه اتفاقاتی می‌شود که عاشقانه است. تمهید کارگردان به مخفی نگه داشتن همین موضوع و تصویر کردن سکاسن هایی عاشقانه تقریبا در نیمه دوم فیلم بیرون می‌زند. به همین خاطر یک سوم پایانی فیلم قابل پیش بینی است. عین فوتبالیستی که کل زمین را با توپ به سمت دروازه دویده و حالا تک به تک با دروازه بان است. آنقدر توپ را با خود حمل می‌کند و به زاویه بسته می‌برد که راهی برایش باقی نمی ماند. اشکال فیلم هم همین جاست. همه آن اشکالات علت و معلولی و باور ناپذیری در همین تصمیم نهفته است.

غیر از فیلم نامه بنظرم بازیگران فیلم مثل پیام احمدی نیا، پریناز ایزدیار، هوتن شکیبا و حتی نابازیگرانش مثل ایمان شمس  یا امیرحسین بیات بازی های خوبی ارائه کرده اند. 

زیبایی های بصری فیلم مثل، مکالمات آنلاین تصویری یا گرفتن جشن تولد از راه دور با اسکایپ که دوربین از زاویه دید اول شخص قرار می دهد زیبا بود. 

موسیقی ساخته شده فیلم ساده و کاربردی و انتخاب موزیک های اقتباسی هم به جا و مرتبط با فیلم است و کارکرد. خصوصا  آن ترانه losing my religon از گروه R.E.M بنظرم خیلی درست و در جای خود بود.

دست آخر اینکه امید شمس کارگردان فیلم که در گروه فیلم نامه نویسی هم حاضر بوده نوید دهنده کارگردان خوب و تازه نفس سینماست که "ملاقات خصوصی" اولین ساخته بلندش است. تجربه شمس در ساخت فیلم کوتاه و مستند در تک تک ریزه کاری هایی که گاهی خیلی هم گل درشت و مصنوعی بود مشهود است.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hamidoo

مشهدی حسین دوچرخه سوار عامل زنده ماندن اصفهان

عکس را در ایام نوروز دوستی که برای بازدید از موزه "تخت فولاد" اصفهان رفته بود فرستاد. ظاهرش ساده است یک سنگ قبر ساده از سنگ خارای تیشه کوب شده. که غیر از اسم متوفی که خیلی هم قدیمی نیست نقش برجسته تصویر یک دوچرخه،خاص و منحصر بفردش کرده. بنظرم اوج ارادت و احترام به متوفی بوده است. فیلمی قدیمی از یک میخانه دار فرانسوی می‌دیدم که تصویر جام و تنگ شرابی روی سنگ قبرش درج کردند. در بازدید از آرامستان لهستانی های تهران مزار مادامی را دیدم که قیچی روی سنگ مزارش درج کرده بودند. مادام از پناهجویان جنگ جهانی به ایران بود که در ایران آرایشگاهی برای زنان دایر کرده بود و اتفاقا کارش هم آنقدری گرفته بود که این ویژگی و تخصص اش تا روی سنگ قبرش رفته بود. قصه این مشهدی حسین ربانی ما هم احتمالاً با دوچرخه عجین شده است. آنهم در اصفهان که شهر دوچرخه هاست. اصفهان به خاطر مسیر پر‌مادی و ساحل رودخانه اش ،کوچه های تنگ و  پر پیچ و خم و البته اختلاف ارتفاع کم شهر (غیر از ناحیه جنوبی اش) همیشه ایده ال برای دوچرخه سواری یا موتور سواری بوده است. سوار شدن به خودرو آن هم از نوع خودروهای امروزی سدان و  کراس اوور حجیم و تو خالی دردسر است. شاید به همین خاطر تاریخ اصفهان با ژیان ها و رنو5 عجین شده. بنظرم این که تعداد ژیان‌ها در اصفهان بسیار بیشتر از تهران و مشهد و تبریز بوده دلیلش فقط مسائل مالی و اقتصادی نبوده، بنظرم پدیده کاملاً اجتماعی و فرهنگی است. الان هم راه حل ترافیک اصفهان بازگشت به دوچرخه است یا موتور برقی.

مسیرهای شرق به غرب شمال به جنوب، نزدیک ایستگاه های مترو، ترمینال تاکسی و اتوبوسها، پارک ها، اماکن تاریخی همگی می توانند جایگاه توزیع دوچرخه های اشتراکی ارزان قیمت شوند. بر خلاف تهران که بنظرم  توسعه بیشتر مترو و اتوبوس تندرو راه حل اولیه است، در اصفهان اولویت اول دوچرخه است. در اطراف میدان نقش جهان که قدم میزنی هنوز تعداد زیادی کاسب پا به سن گذاشته می‌بینی که با دوچرخه های قدیمی سه مار ژاپنی (معروف به دوچرخه های لحاف دوزها) هر روز مسیر چند کیلومتری تا محل کار و بازگشت را با دوچرخه های خود تردد می‌کنند. سنشان نزدیک 70 سال است اما با آن دوچرخه های سفت بدون دنده عمری افزون بر 40 سال را در شهر تردد کرده اند. سالم تر از خودرو سوارها اند. دغدغه کمتری دارند. خیلی وقتها دوچرخه‌شان نه فقط وسیله ای برای تردد خودشان که برای دیگر رفقا و کاسب ها در مسیرهای کوتاه شهری است و قفل و بست نیست.

بنظرم همیشه حداقل  یک راه حل در بستر شکل‌گیری مسئله نهان است. مهم این است که بخواهیم موضوع را حل کنیم. باور این است که جمهوری اسلامی به دنبال حل مشکل نیست. فهم موضوع هنوز برایش مشکل است چون که توزیع قدرت درست نیست. وگرنه قطعا در این همه تشکیلات عریض طویل شهری و استانی و دولتی ایده برای حل مشکل ترافیک یا آب یا هر گره دیگری به فکر یک شیر پاک خورده ای رسیده است. ولی قطعاً هیچکدامشان نصف  مشهدی حسین قصه ما هم عزم و اراده ندارند که حداقل دلشان برای شهر یا کشور خودشان بتپد. 

همین

پس نوشت:

غیر از توسعه دوچرخه سواری موارد زیر هم برای بازگشت اصفهان حیاتی است:

اولاً تغییر تکنولوژی فولاد مبارکه به تکنولوژی های نوین و عدم توسعه بیشترش در استان اصفهان بسیار مهم است.

 دوماً توسعه بی ضابطه باغات و برداشت آب از زاینده رود در بالا دست باید متوقف شود.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

چه چیزها که دیدم، چه جاها که رفتم

در سال 1401 فرصت دست داد کنار کتاب‌ها و فیلم‌های سینمایی سه سریال ببینم. دو تا از این سریالها پیشنهاد دوستان و  سریال هایی تک فصلی بودند. سومی بیشتر کنجکاوی خودم بود. البته که بسیار درگیر بازی‌ها و قصه داستان شدم. این پست  در حقیقت ثبت و معرفی سه سریال است چرا که بنظرم هر سه سریال های ماجراجویانه و جذاب و پر ایده ای بودند و باید یک جایی ثبت شان کنم.

1- MARE OF EASTOWN

کیت وینسلت از همان سال 1999 بازی در تایتانیک و بعد بازی در فیلم "درخشش ابدی یک ذهن بی آلایش" عیار بازیگری اش را به رخ همه کشیده و تعریف از او واقعا توضیح واضحات است. اما این بازیگر میانسال یک ویژگی دیگر دارد که عجیب ستایش‌اش می‌کنم. وینسلت در صلحی درونی با خود است شرایط سنی و فیزیکی خود را پذیرفته و هر نقشی که بازی کرده با توجه به زمان بازی اش بخشی از وینسلت واقعی  آن زمان بوده. اینکه بدانی رُز جوان سکسی دیگر نیستی و نقش یک زن میانسال پا به سن گذاشته را بازی کنی که اضافه وزن داری، کارگاه پلیس در شهری کوچک و دور افتاده هستی و  زندگی شخصی ات چیزی در مایه های هیروشیمای بعد از بمب اتم است، جسارت و پذیرش زیادی می‌خواهد که وینسلت آنرا دارد. سریال در خصوص کاراگاه زن جوانی در پلیس محلی شهری کوچک دور افتاده است، همانطور که گفته شد در زندگی خصوصی‌اش مشکلات زیادی دارد و از طرفی در شهر محل سکونت و کارش دختران نوجوانی در حال ناپدید شدن‌اند. چالش او بعنوان یک مادر که فرزند از دست داده و همسرش از او جدا شده و دختر نوجوان هم دارد کشف این حقایق است. 

در این سریال وینسلت غیر از بازی نقش تهیه کننده را هم دارد.

mare of eastown

2- BLACK BIRD

 اینکه یک نفر وسط تهران بیایید از شما آدرس ساحل بنود در بوشهر را بپرسد اتفاق عجیبی است ولی عجیب تر این است که شما بیایید در کمال خونسردی بهش کروکی مسیر را بدهید و هدایتش کنید و حتی بفهمید دقیقا مشکلش رفتن تا شیراز است و از آنجا به بعد را بلد است شبیه سریال پرنده سیاه است.

پرنده سیاه دقیقا همچین سریالی است نزدیک شدنش به موضوع اصلی فیلم با یک داستان فرعی شروع می‌شود. داستانی که عملاً از ایده اصلی دور است اما  استفاده از یک متهم  مالی برای آمار گرفتن از یک متهم جنایی درگیر پرونده قتل زنجیره ای چیزی است که در این سریال به بهترین شکل ممکن نهفته شده است.

بازی سپیده معافی بازیگر ایرانی الاصل  این فیلم در نقش کارگاه جوان باهوش جذاب است. جالب اینکه این سریال از روی ماجرایی واقعی ساخته شده است.

blackbird

3-PEAKY BLINDERS

پیکی بلایندرز از دو سریال دیگر شناخته شده تر است خیلی نیاز به  توضیح و تفسیر ندارد. دار و دسته گانگستر PEAKY BLINDER به واسطه  برادر جاه طلب و باهوش خود در اوایل قرن بیستم از گرداندن یک بنگاه شرط بندی در بیرمنگام به نمایندگی در مجلس می‌رسند. این مسیر پرچالش و سخت به راحتی طی نمیشود و همه خانواده درگیر بازی خطرناک توماس (برادر وسطی) می‌شوند.

بازی CILLIAN MURPHY در نقش توماس شلبی نیاز به تعریف و تمجید ندارد. سریال به طرز شگفت انگیزی از بازیگران و عوامل بریتانیایی استفاده کرده است. جوری که بنظرم در انتخاب بازیگر محل تولد نقش مهمی داشته هم بخاطر حس و لهجه بازیگر هم شاید عوامل ناسیونالیستی و انگلیسی بازی های دیگر.

peaky blinders

لوکیشن های بیرمنگام، لندن و ... به بهترین شکل ممکن انتخاب یا ساخته شده اند و هر فصل توسط کارگردان جدیدی ساخته شده است. اما مجموعه 6 فصل نمره قبولی را می‌گیرد.

اگر خشونت و تراژدی زیاد اذیتتان می‌کند این سریال را توصیه نمی‌کنم .چرا که بار خشونت اش کمی بالاست. اما کلا یک کلاس آموزش فیلمنامه نویسی پرماجراست.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hamidoo

تلخ محض

در جبهه غرب خبری نیست فیلم تلخی بود. یک تلخ محض که اندک لحظات شادش هم طعم گس و زهرماری اش را کمتر نمی‌کرد. داستان در جریان جنگ جهانی اول می‌گذرد. جایی که پنج جوان 17 ساله آلمانی تحت تاثیر تبلیغات فرماندهان نظامی درس و مدرسه را رها کرده و راهی جبهه غربی می‌شوند. آلمان ها در خاک فرانسه در رویای فتح پاریس دست و پا میزنند. اما حمایت های خوب لجستیکی از فرانسه و نیروهای تازه نفس فرانسوی جبهه غرب را برای آلمان ها به یک باتلاق تمام عیار تبدیل کرده است. این فیلم اقتباسی دیگر از در رمان در جبهه غرب خبری نیست از نویسنده فقید آلمانی اریش ماریا ریمارک است. لینک خرید کتاب در طاقچه را اینجا میتوانید ببینید. این سومین اقتباس سینمایی از رمان ریماک است و خود همین قضیه گویای بار تراژیک سنگین کتاب است. فیلم پر از لحظات سخت نبرد در خط مقدم جبهه ‌ها، رویای جوانان در حسرت عشق و اندک جرقه های شاد میان سیل غم است. اما ترکیب همه‌شان چیزی جز نکبت عمیق نسبت به جنگ نیست و شاید یکی از بهترین فیلم های ضد جنگ است.

اولین چیزی که در فیلم توجهم را جلب کرد،رنگ بندی در کار بود. قصه داوطلبان جنگ با رنگ های شاد و گرم شروع می‌شود و هر چه آنها به مراحل انتخاب و اعزام نزدیک تر می‌شوند رنگ ها سرد و یکسان میشود این تعمد و انتخاب در فضای عاطفی فیلم شدیداً تاثیر گذار است. میدان نبرد و فرارسیدن فصل  سرد با دقت و وسواس انتخاب شده است و صحنه سکوت جبهه و فریاد مرگ فقط سیاه  است. فقط سیاه.

عنصر دوم در فضاسازی فیلم که بنظرم این اثر را از دو نسخه قبلی خود متمایز میکرد آهنگسازی اثر بود. درک خوب کارگردان و آهنگساز از فضای سرد و رعب آور ، مذاکرات صلح که بی نتیجه مانده و لجبازی فرماندهان آلمانی، گرسنگی سربازان و صحنه های دزدی از کشاورز بومی، برای همه شان  موسیقی مناسبی در نظر گرفته شده.

بازی ها خوب است در آن شکی نیست اما در برهوت فیلم های 2022 میلادی، آکادمی اسکار تقریبا گزینه نزدیک‌تری برای اهدای جایزه بهترین بازیگر نداشت و انتخاب فلیکس کمرر بعنوان بهترین بازیگر نقش اول مرد قابل پیش بینی بود.

در مجموع فیلم را به همه آنها که موافق ستیز و جنگ‌اند، آنها که برجام را توافق بدی می‌دانند، آنها که در رویای بستن تنگه هرمز اند آنها که کربلاهای زیادی از یک تا چند برای جوانان وطن ترتیب داده اند توصیه میکنم. اگر بخواهم امتیاز دهم به نسبت دو فیلم قبلی امتیاز کمتری باید بدهم چون بنظرم این اثر رمان قوی تری پشت سرش داشت و اقتباسی بود. اما دست کم چند صحنه درخشان دارد که هرگز از یادم نخواهد رفت. 

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

TAR ON TAR

  تار دومین فیلمی بود که در سال 1402 دیدم. فیلم ظریفی بود. آنقدرها هیجان و جابجایی در موقعیت نداشت.باید شاخص‌های بازی و حالات روانی‌را دقیق متوجه می‌شدی و البته از موسیقی کلاسیک چیزهایی می‌دانستی. شاید حرف زدن از اینکه به اتفاقات این روزها مرتبط است چندان درست نباشد اما یکی دوباری در طول فیلم یاد ایرج طهماسب افتادم. شاید ما به ازاء مسخره و قیاس مضحکی باشد اما حس کردم ما با اون همین کار را می‌کنیم با او و همه سلبریتی ها، آنها را پیغمبر گونه بزرگ می‌کنیم و  بعدپنچری‌های ریزشان، انحرافات اخلاقی، سوتی های رفتاری یا کلامی‌شان را بر نمیتابیم. لیدیا تار یک رهبر ارکستر معروف جهانی است و اولین رهبر زن ارکستر برلین، با زن های زیادی در ارتباط بوده و در حال حاضر با زنی در رابطه است که نوازنده ارکستر هم هست و دخترش را به فرزند خواندگی پذیرفته. اتفاقاتی در مسیر زندگی خصوصی او رخ می دهدکه مانع از ادامه کارش در یک اجرایی که مدتها برایش تلاش کرده می‌شود

TAR شبیه روایت واقعی از زندگی این موسیقیدان است. عین یک بیوگرافی، دقیقا هم دراین کار دقیق با ظرافت عمل کرده اما هنرمندش یک هنرمند خیالی ساخته ذهن کارگردان است. هنرمندی که واقعی نبوده اما هزاران مانند او زیسته و در موقعیت های مشابه او قرار گرفته اند. 

حتی اسم فیلم که برگرفته از اسم شخصیت اصلی است، استعاری است و در خدمت فیلم است TAR که ما معادل فارسی برایش نداریم اما در عربی به آن قطران می‌گویند ماده ی سیاه لزج قیر مانند است که در دمای بالا مایع و در دمای پایین تبدیل به جامد می‌شود. لیدیا تار قهرمان این قصه هم سرنوشتی شبیه قطران را داشته و در بحبوحه یکی از مهم ترین اتفاقات زندگی حرفه ای اش یکی از خرابکاری های زندگی شخصی اش آنچنان دست و پایش را میگیرد که مانع ادامه کارش میشود. و به نوعی به جامد تبدیلش می‌کند.

بازی بلانشت بی نظیر است شاید بی نظیرترین نقش اش. من هیچوقت از هنرمندانی مثل اون خوشم نیامده، زن های بلوند با صورتهایی یخ. در جغرافیای حس من او یا کیدمن یا چندتایی دیگر هیچوقت جای زن های با چشم های نافذ و موهای تیره را نگرفته‌اند. مگر اینکه بازی شان جوری باشد که این پیش فرض نژاد پرستانه و موروثی را از ذهنم دور کند. پیش از بلانشت فقط جودی فاستر توانسته بود آن بلوند مورد پذیرش من باشد و حالا با دیدن این فیلم بنظرم بلانشت هم یک بلوند راه یافته به جرگه بازیگران محبوب من است. در سخت گیری معیارهایم همین را بگویم که مثلاً نیکول کیدمن حتی با بازی در EYES WIDE SHOT کوبریک هم نتوانسته آن عنوان را به دست بیاورد. ولی بازیگری فرانسوی Noémie Merlant که در همین فیلم نقش دستیار بلانشت را بازی میکرد. و اتفاقا نقش مثبت و زیادی هم نداشت. فقط بخاطر چهره اش عزیز دل و راه یافته پیش فرض به جمع بازیگران محبوب است. ناگفته نماند بازی‌اش همیشه خوب بوده، خصوصا در "پرتره زنی در اتش.

NOEMIE MERLANT IN TAR

امتیاز دادن به فیلم کار سختی است. یا دست کم با یک نوبت دیدن نمیتوانم امتیازی بدهم. در حال حاضر بعید هم میدانم دوباره فرصت دیگری دست بدهد تا به تماشایش بنشینم. ولی فیلم را به همه آنها که شیفته بازیگری اند.آنها که هنرمندان و سلبریتی های خود را با یک اتفاق به عرش می رسانند و با یک  اشتباه به فرش میکشند توصیه میکنم. همچنین به همه موسیقدان ها آنها که شکست را پایان راه میدانند. سی دقیقه پایانی فیلم برای آنهاست که هیچوقت بیخیال نشوند. هیچوقت و تحت هیچ شرایطی.

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo