تا روشنایی بنویس.

۵۶ مطلب با موضوع «پیدای نا پیدا شدن» ثبت شده است

محیط زیست

جمعه به دعوت جاوید - استاد و رفیق همیشگی‌ام- به همراه حلقه رفقای بیست ساله کانون به دیدن یک تئاتر نشستیم. تئاتر عجیبی بود. هیچ تصوری ازش نداشتم، جز چندتا جستجوی اینترنتی که در مسیر رسیدن به تئاتر انجام دادم و فهمیدم کارگردانش برادرعبدلرضا کاهانی است و یکی از بازگرانش را اخیرا توی سریال سروش صحت دیده‌ام. بعد گفتم یعنی چی که ما طرف را به اسم برادرش می‌شناسیم؟ خودش کارگردان است و اتفاقا بنظرم کارگردان خوبی هم آمد. از آن بهتر نویسنده درجه یکی است. این شد که این چندتا نکته بعد از اجرای تئاتر به ذهنم آمد.

پوستر تئاتر  محیط زیست

1- تئاتر در حداقل طراحی صحنه با تعداد محدود بازیگر و نورپردازی برگزار شد. یک دکورساده شامل یک دیوار با دو در و سه مبل و یک میز پذیرایی، همین. روی میز دستمال کاغذی و فلاسک چای و قوطی خالی نوشابه فانتا و فقط همین. حتی نور پردازی هم خاموش و روشن تایمینگ خاصی نداشت. اما از همین صحنه خلوت یعنی از تمام اجزای همین صحنه خلوت بهترین استفاده شده بود.

2- اجرا در کمترین حرکت ها و بیشتر با دیالوگ پیش میرود. بازیگران که خواهر و برادرهای یک خانواده اند در پی ظن احمد (برادر وسط) از چرایی مرگ پدر در خانه پدری گرد هم جمع شده اند و ماجرا را برای او که در روز مرگ حضور نداشته تعریف میکنند. شعور و آگاهی بازیگران از موضوع مانند تماشاگران در جریان تئاتر و به شکل مضارع تکمیل میگردد. این درک قطره به قطره حقیقت و بیان اطلاعات در خلال دیالوگ های تلگرافی بسیار استادانه چیده شده و درست وقتی که میخواهد حوصله سر بر شود گره گشایی میشود.

3- این حجم از دیالوگ خصوصا برای نقش احمد (مجید یوسفی)، نادر (داریوش رشادت) و شیرین (سرور پیروانی) سخت است اما تسلط بازیگران نشان میدهد تمرین خوبی داشته اند و آنقدر در اجرا خوب هستند که در صورت اتفاق پیش بینی نشده هم بتوانند اوضاع را سرو سامان دهند.

4- المان ها و اسامی خیلی دستخوش بازی میشوند. بازی با کاراکترهای تعزیه و کارکرد استعاری آن، یا شوخی با تهران و بافت پر آسیبش توانسته زیر لایه ای عمیق‌تر از متن ایجاد کند که مخاطب را بعد از اجرا به فکر درباره ی بدیهیاتش وادارد. ظرافت این دست اتفاقات و آشنای شان با زیست روزمره آنقدر زیاد است که حتی برای خیلی از مخاطبان خنده دار هم نیست یه واقعیت تلخ است که هنوز پذیرفته نشده اس. انتخاب نام  محیط زیست هم قشنگ یک کج دهنی است به آن ذهنیت که میخواهد همه چیز را خوب جلوه دهد.

5-نمیخواهم جو بدهم اما در دستگاه سرکوبگر جامعه ما اینکه اسمت چه باشد و زاده کدام خانواده باشی خودش مرحله ای از حساسیت است. کاهانی بودن هم در سالهای اخیر از همان اسامی است (هرچند در سالهای اخیر دیگر باید گفت رو چه اسمی حساس نیستند؟)  این را خواستم بگویم که با این وجود بنظرم رسول کاهانی بر خلاف دو برادر شناخته شده دیگرش راه درستی را رفته. خط باریک هنر و ابتذال، یا دوگانه سرشاخ شدن و بیکاری دو قطبی های سختی است اما رسول بنظرم خط باریکی در مرز این دو لایه دیده و بعد پنج سال نمایش جدیدی روی پرده برده است.

6- میگویند وقتی لنین از دنیا رفت، بولگاکف جوا بخاطر انتشار رمان گارد سفید مورد بازخواست بود نمایشنامه هایش یکی پس از دیگری توقیف میشد یا اجازه انتشار و اجرا نمیگرفت. اما بولگاکف درست در همین زمان تخم مرغ های شوم و دل سگ را نوشت و شاهکارش - مرشد و مارگریتا- را کامل کرد. ده سال بعد بولگاکف با وجود آزادای عمل بیشتر دیگر درگیر بیماری بود و نتوانست کارهای بهتری بنویسد. حالا هم شاید سالهای خوبی برای ارائه نباشد اما دستکم کسی که امروز مینویسند و میخواند پشتوانه ای به اندوخته خود اضافه میکند که شاید هیچوقت دیگر فرصت انجامش دست ندهد.

 همین. والسلام

پ.ن: بیشتر راجع این تئاتر اینجا بخوانید.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

در آستانه

لبه پرتگاهم، نمیتوانم بکنم و پریدن دیگرانم بیشتر توی دلم را خالی میکند. ماه قبل دقیق شد چهار سال تمام که به این شرکت آمدم و خب میدانم کار کردن برای چهار سال در یک مجموعه زمان کمی نیست اما خدا حافظی بیش از 10 نفر از دوستان و همکاران شرکت به منظور مهاجرت بدجور دلم را خالی کرده است. موازی با این قضایا دوستان زیادی هم از ایران رفته اند. تغییرات و فشارهای اجتماعی که از آبان 98 شروع شد تا جنبش مهسا همه باعث شده غیر از بد بینی اجتماعی از نظر مادی هم پروژه ها کم و کمتر شده و پول در صنعت مملکت نیست. اندکی سرمایه گذاری داخلی هم هست هزینه تبلیفات بی حساب و کتاب عقیدتی و ترویج تفکر حاکمیت میشود. در چنین شرایطی امیدوار بودن عقلانی نیست چرا که نشانه های مثبت آنقدری نیستند که بشود بهشان دل بست. اما حساب و کتاب آدمیزادی خیلی متفاوت است.حساب در دروازه و سوراخ سوزن است. تعلقاتی هست که نمیگذارد رها شوی. دست اندازهای راه مهاجرت هم هست. آمریکا و کانادا که اصلا سفارت خانه ای ندارند. گرقتن نوبت از سفارت خانه های اروپایی یا استرالیا هم کار حضرت فیل است. وضعیت عجیب تراژیکی است. ایرانی بودن در عصر جمهوری اسلامی برچسب بزرگ و کثیفی است که به این سادگی نمیتوان از تن جدا کرد. وقتی با این رفقای مهاجر حرف میزنم هدفشان از رفتن فقط ویزا و زندگی معمولی و کمی راحت تر بوده است. به این فکر میکنم که من هم اگر راهی شوم برای یک پاسپورت میروم. نه چیز دیگری. نه آنقدر درسخوانم که بگویم کیفیت آموزش در ایران به درد نمیخورد نه آنقدر خوشگذران که بگویم دنبال بار و کاباره ام و اینجا در عذاب. اینها را میگویم اما فاصله ام تا پریدن هم زیاد است. دو دستی اندک چیزهایی که این سیزده سال بعد دانشگاه به سختی و با شصت ساعت کار در هفته و سفر 110 کیلومتری روزانه جفت و جور کردم را چسبیده ام.یک بخشی ترس است یک بخشی عدم شناخت و مشخص نبودن مسیر. من آدم حساب و کتاب و برنامه ریزی ام. در دم و هر چه پیش آید اعصابم را  بهم میریزد و به این سادگی نمیتوانم دل به جاده بزنم. هر چه بشتر میگذرد در این زمینه ترسوتر هم میشوم. کاش یک راهنمایی بود نه شبیه این موسسات مهاجرتی که بیخود بازارگرمی میکنند. یک زائر (به تعبیر پائولو کوءیلو)، یک سوخته ضمیر کسی که مسیر مشابه داشته و دل بزرگ و بخشنده دارد. آن وقت میشد نشست دل داد و از کندن هم لذت برد.

به شاملو که فکر میکنم میبینم او هم به یقیین در اوایل انقلاب از نظرگاه من جهان را دیده. تصمیم گرفته و این تجربه اش عجیب در شعر "در آستانه" پیداست.

باید اِستاد و فرود آمد
بر آستانِ دری که کوبه ندارد،
چرا که اگر به‌گاه آمده‌باشی دربان به انتظارِ توست و
اگر بی‌گاه
به درکوفتن‌ات پاسخی نمی‌آید.

 کوتاه است در،

پس آن به که فروتن باشی.
آیینه‌یی نیک‌پرداخته توانی بود
آنجا
تا آراستگی را
پیش از درآمدن
در خود نظری کنی
هرچند که غلغله‌ی آن سوی در زاده‌ی توهمِ توست نه انبوهی‌ِ مهمانان،
که آنجا
تو را
کسی به انتظار نیست.
که آنجا
جنبش شاید،
اما جُنبنده‌یی در کار نیست:
نه ارواح و نه اشباح و نه قدیسانِ کافورینه به کف
نه عفریتانِ آتشین‌گاوسر به مشت
نه شیطانِ بُهتان‌خورده با کلاهِ بوقیِ منگوله‌دارش
نه ملغمه‌ی بی‌قانونِ مطلق‌های مُتنافی. ــ
تنها تو
آنجا موجودیتِ مطلقی،
موجودیتِ محض،
چرا که در غیابِ خود ادامه می‌یابی و غیابت
حضورِ قاطعِ اعجاز است.
گذارت از آستانه‌ی ناگزیر
فروچکیدن قطره‌ قطرانی‌ است در نامتناهی‌ ظلمات:
«ــ دریغا
ای‌کاش ای‌کاش
قضاوتی قضاوتی قضاوتی
درکار درکار درکار
می‌بود!» ــ
شاید اگرت توانِ شنفتن بود
پژواکِ آوازِ فروچکیدنِ خود را در تالارِ خاموشِ کهکشان‌های بی‌خورشیدــ
چون هُرَّستِ آوارِ دریغ
می‌شنیدی:
«ــ کاشکی کاشکی
داوری داوری داوری
درکار درکار درکار درکار…»
اما داوری آن سوی در نشسته است، بی‌ردای شومِ قاضیان.
ذاتش درایت و انصاف
هیأتش زمان. ــ
و خاطره‌ات تا جاودانِ جاویدان در گذرگاهِ ادوار داوری خواهد شد.

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

شیمی درخت

کشیدگی سرپنجه های خیس و سردت،
بر سطح پوست گر گرفته ام،
نور تابیده است.
نور و نم و حرارت،
فردا درختی بر تنم سبز خواهد شد از این بهار

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Hamidoo

مشهدی حسین دوچرخه سوار عامل زنده ماندن اصفهان

عکس را در ایام نوروز دوستی که برای بازدید از موزه "تخت فولاد" اصفهان رفته بود فرستاد. ظاهرش ساده است یک سنگ قبر ساده از سنگ خارای تیشه کوب شده. که غیر از اسم متوفی که خیلی هم قدیمی نیست نقش برجسته تصویر یک دوچرخه،خاص و منحصر بفردش کرده. بنظرم اوج ارادت و احترام به متوفی بوده است. فیلمی قدیمی از یک میخانه دار فرانسوی می‌دیدم که تصویر جام و تنگ شرابی روی سنگ قبرش درج کردند. در بازدید از آرامستان لهستانی های تهران مزار مادامی را دیدم که قیچی روی سنگ مزارش درج کرده بودند. مادام از پناهجویان جنگ جهانی به ایران بود که در ایران آرایشگاهی برای زنان دایر کرده بود و اتفاقا کارش هم آنقدری گرفته بود که این ویژگی و تخصص اش تا روی سنگ قبرش رفته بود. قصه این مشهدی حسین ربانی ما هم احتمالاً با دوچرخه عجین شده است. آنهم در اصفهان که شهر دوچرخه هاست. اصفهان به خاطر مسیر پر‌مادی و ساحل رودخانه اش ،کوچه های تنگ و  پر پیچ و خم و البته اختلاف ارتفاع کم شهر (غیر از ناحیه جنوبی اش) همیشه ایده ال برای دوچرخه سواری یا موتور سواری بوده است. سوار شدن به خودرو آن هم از نوع خودروهای امروزی سدان و  کراس اوور حجیم و تو خالی دردسر است. شاید به همین خاطر تاریخ اصفهان با ژیان ها و رنو5 عجین شده. بنظرم این که تعداد ژیان‌ها در اصفهان بسیار بیشتر از تهران و مشهد و تبریز بوده دلیلش فقط مسائل مالی و اقتصادی نبوده، بنظرم پدیده کاملاً اجتماعی و فرهنگی است. الان هم راه حل ترافیک اصفهان بازگشت به دوچرخه است یا موتور برقی.

مسیرهای شرق به غرب شمال به جنوب، نزدیک ایستگاه های مترو، ترمینال تاکسی و اتوبوسها، پارک ها، اماکن تاریخی همگی می توانند جایگاه توزیع دوچرخه های اشتراکی ارزان قیمت شوند. بر خلاف تهران که بنظرم  توسعه بیشتر مترو و اتوبوس تندرو راه حل اولیه است، در اصفهان اولویت اول دوچرخه است. در اطراف میدان نقش جهان که قدم میزنی هنوز تعداد زیادی کاسب پا به سن گذاشته می‌بینی که با دوچرخه های قدیمی سه مار ژاپنی (معروف به دوچرخه های لحاف دوزها) هر روز مسیر چند کیلومتری تا محل کار و بازگشت را با دوچرخه های خود تردد می‌کنند. سنشان نزدیک 70 سال است اما با آن دوچرخه های سفت بدون دنده عمری افزون بر 40 سال را در شهر تردد کرده اند. سالم تر از خودرو سوارها اند. دغدغه کمتری دارند. خیلی وقتها دوچرخه‌شان نه فقط وسیله ای برای تردد خودشان که برای دیگر رفقا و کاسب ها در مسیرهای کوتاه شهری است و قفل و بست نیست.

بنظرم همیشه حداقل  یک راه حل در بستر شکل‌گیری مسئله نهان است. مهم این است که بخواهیم موضوع را حل کنیم. باور این است که جمهوری اسلامی به دنبال حل مشکل نیست. فهم موضوع هنوز برایش مشکل است چون که توزیع قدرت درست نیست. وگرنه قطعا در این همه تشکیلات عریض طویل شهری و استانی و دولتی ایده برای حل مشکل ترافیک یا آب یا هر گره دیگری به فکر یک شیر پاک خورده ای رسیده است. ولی قطعاً هیچکدامشان نصف  مشهدی حسین قصه ما هم عزم و اراده ندارند که حداقل دلشان برای شهر یا کشور خودشان بتپد. 

همین

پس نوشت:

غیر از توسعه دوچرخه سواری موارد زیر هم برای بازگشت اصفهان حیاتی است:

اولاً تغییر تکنولوژی فولاد مبارکه به تکنولوژی های نوین و عدم توسعه بیشترش در استان اصفهان بسیار مهم است.

 دوماً توسعه بی ضابطه باغات و برداشت آب از زاینده رود در بالا دست باید متوقف شود.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

Everything,EveryWhere,All at once

فیلم "همه چیز،همه جا به یکباره " را دیدم. اولین فیلم سینمایی سال 1402 بود.

از یک ماه پیش دانلودش کرده بودم و مُترصد فرصتی بودم که تماشایش کنم. برنده شدن هفت اسکار باعث شد بین پنج فیلم مانده در حافظه این یکی را زودتر تماشا کنم. نقد های منفی و بد زیاد ازش شنیده بودم. بنظرم ایده فیلم هم شاید چندان چیز تازه‌ای نباشد اما بازپرداخت ایده از روشی سورئال و فانتزی فیلم را تماشایی کرده است. زنی چینی در جامعه امریکا از همسرش که بنظر زیادی مهربان و شُل است درخواست طلاق کرده،بیزنس رختشوی‌خانه‌شان(laundry) درحال ورشکستگی است و دخترش که دلزده از همه چیز و همه کس شده، لزبین است و دوست دختری در امریکا پیدا کرده که زن نمی‌تواند این را برای پدر مغرور و چینی‌اش توضیح دهد. تا همین جا مولفه های درام را حتی کمتر از درام های هارش ایرانی دارد. اما جرقه داستان از جایی زده می‌شود که وقتی برای بار چند هزارم  به اداره مالیات مراجعه میکنند و با استرس بزرگشان یعنی خانم حسابرس خشن و بدخلق مواجه می‌شوند. همسرش ایده اتصال به زیست دیگر جهانی یا جهان‌های موازی را مطرح می‌کند. و از اینجا به بعد آنقدر سیرحوادث فیلم پر جذبه و مرحله به مرحله جلو می‌رود که سطح کشمکش و اوج قصه دیدنی است. مسئله ای که هست سینما آن هم از نوع هالیودش ابزار بیشتری برای تصویر و حرکت دارد و نوشتن داستان همین فیلم اگر شدنی باشد چند هزار صفحه خواهد بود. چرا که فلاش بک زدن بین جهان های موازی یا یک تداعی بینا‌سیاره ای به سرعت و صراحت سینما با جلوه‌های ویژه اش نیست. 

نکته دوم که شاید نقطه ضعف باشد پارت سوم  فیلم است، رسیدن به صلح درونی در حالی که هیچ کجای دنیای حال نشانه‌ای از بهبود نیست. یا دستکم این تغییر صد و هشتاد درجه ای باور پذیر نیست. درست است که کل فیلم در فضای سورئال در حال آمد و شد است اما منطق روایی برای جهانی فعلی شخصیت قصه منطقی علی و معلولی است. پدر بزرگ چینی دیکتاتور مآب که یک عمر دگرباش‌ها را  منع کرده باور پذیر نیست حتی با رفت و برگشت های بین سیاره ای اش شریک عاطفی همجنس نوه‌اش را به راحتی بپذیرد. یا مامور مالیات کج خلق با یک بغل گرفتن از روش منسوب خود کوتاه آید. به نوعی بغیر از شخصیت اصلی "الوین" تغییر و تحول در بقیه کاراکترها بخاطر پرداخت کمتر باور پذیر نشده است.

این را هم بگویم که منصفانه نیست از ویژگی ها خوب فیلم بگذریم. اول همین جلوه های ویژه‌اش که  دستمریزاد دارد و دم همه عوامل تدوین و جلوها ویژه و کارگردان درد نکند. این نکته را وقتی می توانی بفمی که همین ایده را به دست سینما و کمپانی غیر امریکایی بسپاری تا ببینی یک آش شوری ازش در می آید که بیا و ببین.

دوم آن تک خطی های حاوی ایده که به شکل زربافت‌های خیلی نازک میان خط داستان و در کشاکش سیل حوادث چیده شده‌اند، بنظرم خیلی توزیع خوب و  یکنواخت دارند و بار داستانی فیلم را به کول می‌کشند. این ایده که هر تغییری در زندگی حتی اگر منجر به شکست هم شده باشد در آرشیو متاورس ذخیره میشود و آدمی که تجربه و خواست تغییر بیشتر داشته و بیشتر شکست خورده بهتر میتواند از همین ذخایر دیگر جهانی خودش بهره بگیرد. (درکش شاید بدون دیدن فیلم یک کم سخت باشد) در طول داستان به این ایده برمی‌گردد که چرا این زن برای مبارزه انتخاب شده در حالی که در زندگی زمینیخود به معنای واقعی کلمه شکست خورده اما تجربیات ناموفق‌اش در خواننده شدن، بازیگر شدن،آشپز شدن،کونگ فو کار شدن و ... حالا  به شدت به کارش می آید. 

من عاشق  عاشق این ایده شدم. عاشق اینکه  فیلم نگاهش به شکست خوردگان است ولی چندان اینرا  لفاف بازی و صحنه پیچانده که  ادم خوشش هم می‌آید شکست خورده خطابش کنند. در زیست  زمینی در جغرافیای ایران خودمان چقدر راننده تاکسی، شوهر عمه، پدر، خواهر،مادر،پسر و دختر داریم که روزی می‌خواستند برای خودشان کسی شوند؟ به هر دری هم زده اند یا دست کم ایده اش را داشته اند ولی باز هم به ترازوی این جهانی در جغرافیای ایران هیچ پُخی نشده‌اند. این فیلم دقیقاً برای آنهاست. کارگردان به درستی زن میانسال چینی را انتخاب کرده فرهنگ شرقی فرهنگ سرکوبگر‌تری است. احساسات و امیال آدم ها را  به شکل مستقیم یا صریح به رسمیت نمی‌شناسد. در شرق نمی‌توانی به راحتی بگویی همجنسگرایی، در شرق نمی‌توانی به راحتی بیلاخ سمت خواسته های والدینت بگیری. چرا که اینها در شرق ارزش اند و ارزش ها نیازمند احترام. این ایده به خودی خود جذاب است اما  راه حل پیشنهادی بنظرم چندان اثرگذار نیست .لااقل من اینگونه فکر نمیکنم.

فیلم را به همه آدمهایی که حس سرخوردگی دارند همه آنها که در جغرافیای خفقان آور و ناامید خود را حس می‌کنند. همه آنها که در دوراهی اخلاقی والدین و رویاها دست و پا میزنند. آنها که بی پول و  عصبی اند یا آنها که  زخم سالهای کنترل‌گری را هنوز بر تن و روحشان حس می‌کنند، پیشنهاد می‌کنم. شاید کمکی نکند دست کم این است  که  دو ساعتی شادمانه می‌شوید و می‌فهمید در این کره خاکی زپرتی میان بیش از هشت میلیارد تن دیگر تنها نیستید.

پایان

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hamidoo

من همه آن نوشته هام

من سال 1385 اولین وبلاگم را باز کردم. 18ساله بودم و شوق نوشتم بیشتر از حالا بود. آنقدری انگیزه داشتم که هرازگاهی کاری که میخواستم را انجام می‌دادم. حالا آن انگیزه درونی در من کمرنگ تر شده. رویاها واقع گرایانه‌تر شده اند و زمان بیشتری به هیچکار می‌گذرانم. اما در 16 سالگی وبلاگ نویسی میخواستم اعتراف کنم هنوز هم درونیترین و  بیشترین حس و حالم وقتی است که اینجا می نویسم. روزها و ساعات زیادی می آمدم چک میکردم ببینم کسی مرا چک کرده است یا نه. کسی کامنت جدیدی گذاشته. وقتی آرشیو پست ها را نگاه میکنم میبینم با اینکه تعدادشان برای این مدت واقعا ناچیز است اما هر کدام حس درونی ام در آن روزهای نوشتن بوده است. این وبلاگ نوشتن و البته یک دفتر پراکنده نویسی است که آن هم نزدیک بیست سال قدمت دارد این دوتا عجیب دگرگونم میکند. وقتی می‌بینم خواسته‌ای سالها در من بوده و انجام نشده. یا کارهایی که حتی کمتر خواسته‌ام رخ داده است. حس غریبی بهم می‌دهد. هیچ وقت هم نتوانستم یا نخواستم ارزشیابی کنم. چون معلم خوبی برای تصحیح برگه امتحانی خودم نیستم. ولی بعید میدانم مصحح دیگری هم بیایید نمره خوبی بهم بدهد.در نتیجه فقط خواندم و دسته بندی کردم و با امروزم مقایسه کردم.

 بگذریم القصه اینکه شما هم اگر دفتر ثبت وقایع، وبلاگ، وبسایت یا کانالی دارید که در آن می‌نویسید (تاکیدم بر نوشتن است نه فقط عکس و موزیک و مدیا) و عمرش بالای پنج سال است بروید گاهی ورقی بزنید. نگاهی بهش بیاندازید حساب کار بهتر دستتان می آید. دغدغه هایتان، دلمشغولی ها و اضطراب هایتان را  بهتر میتوانید درک و دسته بندی کنید.

 

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Hamidoo

جرات تغییرش را داری؟

اخیرا هر ایده و موضوع خلاقه ای برای نوشتن به سرم میزند. یادداشت میکنم. اخیراً موصوعی خواندم  که آنقدر بار داستانی داست که دوست داشتم بنویسمش .این شد که دفترچه ای ماجرای یکی از مجاهدین را یادداشت میکردم که بعنوان سرباز راهی جنگ ایران و عراق شده بعد اسیر شده و برای جهیدن از اسارت و تنبیه به مجاهدین پناه میبرد. پدرش در این اثنا فوت میکند و مادرش برای دیدن پسرش سالها منتظر میماند. پسر در کمپ اشرف سکونت داشت و بعد از سقوط صدام مادر برای دیدن پسرش با واسطه و سختی خودش را به کمپ اشرف میرساند. تشکیلات مجاهدین از ترس بلعیده شدن به هر دری میزند تا بالاخره با وساطت و تامین مالی خارجی ها کمپ تیرانا در آلبانی رزرو می شود و حدود 2000 نفر راهی آلبانی میشوند. فریدون هم جز این افراد است مادر سعی میکند پسرش را ببیند. پسر دیگر میانسالی را هم رد کرده است. تشکیلات پسر را مجبور به مصاحبه علیه حاکمیت میکند و پیگیریهای خانواده را حرکت سیاسی خطاب میکند واقعا  نمیتوانم از لفظ مرد برایش استفاده کنم.

برای درک بهتر رفتم چندتا سرچ انجام از کمپ مجاهدین تیرانا در جایی بیرون از تیرانا پایتخت آلبانی. بعد ساکنین این ارودگاه را نگاه میکنی همگی بالای 45 سال اند. زنان و مردان ساده، به دور از جلوه های جدید زندگی. تکیده یا غمگین. 

نمیدانم فکر میکنم اگر فرصت زیست در آن دهه های پر تلاطم را داشتم شاید من هم عضوی از این گروه ها شده بودم. شاید زیادی از حد چپ بودم. شاید به همین اندازه عقده ای و ایده ال گرا بودم تا جایی که نخواهم قبول کنم اشتباه کرده ام. نخواهم بپذیرم گند زده ام یا دیگر جرات  فرار ، یا تغییر ماجرا را نداشته ام. اینکه هر روز تست کنم ببینم هنوز جرات تغییر را دارم. هنوز امکان ریسک کردن را دارم را باید توی برنامه هایم بگذارم. به تمام آدمهای بالای 30 سالگی (فعلا این سن را مرزش میدانم) هم توصیه میکنم همیشه خودشان را بسنجند. هر رور بدن خودشان را برای چک کنند که  میتوانند راه بروند و نفس بکشند و بعد ببینیند متوانند هنوز ریسک کنند. زندگی شان را  تغییر اساسی دهند یا نه.

همین.

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hamidoo

مغز من جوش آورده، روی رادیاتورش آب میریزم.

بابا یک پیکان سفید صدفی داشت که رنگ یک گلگیرش فرق داشت. یک گلگیرش را رفیقش کوبیده بود به دیوار و تعویض کرده بود و بعد رنگش شبیه بقیه ماشین در نیامده بود. گاو گلگیر سفید بود. هر وقت از پیچ جاده می پیچید میفهمیدیم باباست. چون در آن محله ماشین کم بود. ماشین های پیکان سفید هم کم بود اما بین همان تعداد اندک پیکان سفید فقط یکیشان رنگ گلگیرش فرق داشت و آن ماشین بابا بود. ماشین بابا،ماشین جاده بود. شهر را دوست نداشت. داخل شهر جوش می آورد. تسمه پاره میکرد. یا آمپر میچسباند. این روزها عین پیکان گلگیر سفید بابا شده ام. جوش آورده ام. دلم کوه و دشت میخواد. حوصله شهر و آدمایش را ندارم. حوصله زرنگی رانندگانی که قد دو تا ماشین، توی ترافیک جلو میافتند. حوصله مغازه هایی که هرجنسی درشان هست قیمتش چند برابر شده و تازه آن چیزی نیست که می باید باشد. حوصله آدمهایی که تند تند و با عجله و بدون خدافظی میروند،حوصله مرگ هایی که برایمان عادی شده. بلاهت هایی که پذیرفتیمشان. این روزها تا بتوانم میپرم ترک دوچرخه و میروم حومه شهر، جاهایی که هنوز اندکی اب برای جاری شدن هست. جاهایی که هنوز بشود آبی به تن زد.حتی اگر نشود آب تنی کرد میشود پاچه ها را بالا زد و پایی در آب کرد. میروم و میچرخم هر جا آبی پیدا میکنم میروم پاهایم را میگذارم داخلش. بدنم عین یک میله پلاتینی حساس به حرارت، گرمای وجودم را میگیرد.  داغی مغزم را خنک میکند. این روزها مغزم جوش آورده و برای خنک کردنش پاهایم را خنک نگاه میدارم. عین  بابا که روی رادیاتور پیکانش آب میریخت. تا تابستان های داغ  را بدون سوزاندن واشر سر سیلندر بگذراند.

پاچه در آب روان

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hamidoo

"اجازه خانم جلالی" به ما یاد داد عاشق باشیم

دوست دارم هشتاد و هفت سال زنده بمانم. این عدد را همینجوری پیدا کردم چون از سوم دبستان از ضرب هفت در هشت خوشم می آمد و حاصلضرب را سریع یاد گرفتم. میگفتیم : هَفل هَشتا، پلنگ و شیشتا و هیچوقت نفهمیدم کدام شیر پاک خورده ای این روش شعرگونه خلاق را برای یادگیری جدول ضرب و حساب راه انداخته بود.حتی ازحاصل جمع هفت و هشت هم خوشم می آمد. پانزده عددی فرد بود که از حاصل جمع یک عدد فرد با یک زوج ایجاد شده بود. معلم سوم دبستان مان که اسمش" اجازه خانم جلالی" بود .(بی کم و کاست  اجازه را مثل نام کوچکش همیشه موقع خطاب کردنش استفاده می کردیم حتی اگر الان بعد بیست و چند سال ببینمش بازهم بهش می گویم "اجازه خانم جلالی ") اینطور یاد داده بود که هشت چون بزرگتر است سه تا از خودش میدهد به هفت که کوچکتر است چون عاشقش است، تا هفت ده شود بعدآنچه برایش باقی می ماند را هم اضافه می کند اینجوری میشود که حاصل هفت بعلاوه هشت مثل حاصل ده به علاوه پنج میشود. چون گمان میکرد ده و پنج رندترند و در ذهن بچه های شیطان عشق فوتبال بهتر می ماند. روش من در آوردی بود که من دوستش داشتم.  اجازه خانم جلالی بلد بود قصه ببافد و بچه ها را درگیر ماورا کند بعد جوری که آن چهل و دو دانش آموز آشوبگر را رام و اسیر رویا پردازی کرد،مفاهیم درسی را جا می انداخت. این شده بود که ما موقع خوردن خوراک لوبیا برای یازده لوبیا سبز داخل بشقاب با سه تکه هویج یک سناریو جنگی خیالی تو ذهنمان میساختیم. که هویج ها میخواهند حمله کنند چون بزرگ و قوی اند اما لوبیا سبزها تر و فرز و زیادترند پس برنده میشوند. بعد تلفات جنگ را با چنگال توی دهان فرو میدادیم. و آخر سر خون های ریخته از این نبرد سهمگین را که توی کاسه یا ظروف گود ملامین گرد مانده بود سر میکشیدیم یا از آن بهتر نان بربری گشتالود تویس ترید میکردیم. که نوعی حکم بازسازی بعد جنگ داشت.

من دوست دارم هفتاد و هشت ساله شوم و هنوز نگفته ام که این مرگ میباید در حین روزنامه خواندن جلوی پیشخان مغازه ای محلی باشد که مشتریان زیادی ندارد. مغازه ای که ماحصل دریافت سنوات سی سال کار  به دست اورده ام. فروشگاه کتاب و نوشت افزار است. کتاب هایش هم همه آن چیزهایی است که خودم خوانده یا استفاده کرده و دوست دارم. مغازه ای که درست کنار کافی شاپ خانگی احداث شده شایدم هم طبقه بالای کافه، ساختمان آجر بهمنی نقلی که طبقه دومش خانه قشنگ است با بالکن و پنجره های بزرگ و نورگیر و در بالاترین طبقه دارم با زنی زندگی میکنم که دیوانه تر از خودم است. مشغول تر از به زندگی و البت سر زنده تر. بچه ای اگر داشته باشیم از اب و گل درآمده و من هر روز روز تخته ای که احتمالا تا آن زمان  دیجیتال یا یک حالت غیز فیزیکی شده چیزی مینویسم. مثلا شعری با این مفهوم که تا دلتان میخواهد همدیگر را ببوسید. یا توی خیابان برقصید و از بودنتان لذت ببرید. من توی خانه آجر بهمنی قشنگم تلاش میکنم از زندگی ام لذت ببرم مادامی که در حال دارم ازش لذت میبرم. ادمها را دوست بدارم همانطور که حالا ادمهایی را خیلی دوست دارم از بعضی ها هم عنم بگیرد بدون اینه ناراحت به  زوایای چپی ام باشم. و به هر زوجی که چشمهایشان موقع دیدن هم برق زد بگویم اجازه خانم جلالی معلم سوم دبستان من بود که یادم داد تخیل چیز خوبی است و باید عشق ورزید. حالا من هم حرفم به شما همین است که خیال کنید و عشق بورزید. حتی اگر در سختی هایی گیر افتاده اید.اگر عمر کوتاه است، عمر غصه ها  که دیگر اصلا به حساب نمی آید.

#حمیدوو

 

۵ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰
Hamidoo

یک نامه عاشقانه

یک جایی یک زمانی در یک کارگاهی قرار شد یک نامه عاشقانه بنویسیم. برای محبوبی که حتی اسمش را هم قرار نبود خودمان انتخاب کنیم. محبوب من به قید قرعه از بین مریم و نازنین و نسترن و شیوا این یکی درآمد. من چند سطری برایش نوشتم. هیچوقت هیچ کجا منتشرش نکرده بودم. حتی از خواندنش در کارگاه هم شرم داشتم. شانسم زد اتفاقی افتاد نوبت خواندن به من نرسید. حالا در بلبشو کرونا و روزهای بارانی لا به لای فایل ها و کاغذهایم مجدد پیدایش کردم. گفتم اینجا منتشرش کنم. شاید بخوانید حالتان کمی بهتر شود. کسی برای آدم نامه عاشقانه بنویسید حال خوب کن است. هرکه میخواهد باشد. یک جور نامه سرگشاده است به همه محبوب های نازنین بی محبوب..... مشغول ذمه من  هستید بخندید یا  فکر کنید خبری هست.

 

نازنینی، نازنین، نازی، ناز خانم، ناز دانه جان

سلام

من چه بخوانم تورا؟ چگونه تورا توصیف کنم؟ روی رج به رج بافت پیراهن و لباسهایت بنویسم Fragile، بنویسم و بچسبانم که  پوست این زن از شیشه است.پوست پیاز است.نرم است،نازک است.با احتیاط و احترام برخورد کنید.زن است.یک زن تمام. که برایم حس مداوم است،انگیزه تمام وقت که به یگانگی و ویرانی می­کشاندم.

به انسانیت و عاشقانگی. به فراموشی،فراموشی محض از خود. بهتر بگویم به فراموشی از هرچه مرا از تو دور می­کند.

نازنینی که اینگونه محو نگاه ات هستم. محو نگاهی که تاب دار است از پشت عینک و من همین تاب را دوست دارم همین منحصر به فرد بودن و قشنگی اش که مرا از خود بی خود می­کند. وقتی آفتاب دم غروب می پاشد روی موهایت ، موهایی که خمیر مایه حریر است دل رعشه آهوی رمیده از صیاد، بس که ظریف است، بس که آدم را می کُشد، بس که آدم را  می کِشد.بس که دستها و انگشتانم را  میخواند. تا تاب دهمشان ، راه بگیرند بینشان و بازی بازی کنند تا خواب بیایید سراغت. خواب شوی یک خواب کوتاه حتی ، همان دم، ساعتها از کار بیافتند.زمان نگذرد. سرو صورت زیبایت و شلال موهایت  لای سر پنجه هایم  باشدو مشامم مملو از عطر تو باشد. بوی مداوم تو.

من دیگر من نباشم. ندانم کی ام؟ بهر چه بوده ام و حس کنم زندگانی (آنچه گذشته است) همه باد هوا بوده ، عذاب مداوم بوده است و حالا  تمام شده. شفق دور در آسمان به روشنی گراییده و حالا آن  دیدنت ،لحظه لمس کردنت، فکر بوییدنت، زندگی است.

نازنینی که نمیدانم  با او چه کنم. پوست کلفتی ام در مقابل تو کلافگی پسر بچه های دم بلوغ است.در ندانستن در شتاب زدگی در کلافگی و استیصال که چه بگویم؟ چه کار کنم؟ کجا بروم.

لابد می­خندی؟شاید هم اخم کنی؟ لابد زنده شوم یا  بمیرم.

لابد می گویی دیوانه ام. می­گویی  دروغگویم و.... باشد همه اینها  را دوست می­دارم. اما خواهشا چیزی بگو. بی حرف نمان. من می­آیم  می­نشینم ساعتها به همین چند عکس ات نگاه می­کنم. به لوزی ای رنگی روی پولیورت به  انعکاس عجیب نور روی موهایت به  تراش بینی و تیزی چانه ات.آنقدر بی حرف می­نشینم که گوشی خاموش شود. که شب تار شود. که چشم هایم آب بیاورد.

به آنچه برایت مقدس و عزیز است،به جان کتابخانه ات. به جان نیما  که دوستش داری وشعرش را میپرستی، جوابم بده.

یا به قول شاملو که میپرستمش  "پیش از آنکه در اشک غرقه شوم چیزی بگو"

 

میوه بر شاخه شدم

سنگ پاره در کف کودک ، طلسم معجزتی مگر پناه دهد از گزند خویشتن ام

چنین که دست تطاول به خود گشاده، منم.

بالا بلند

در جلوخان منظرم

چون گردش اطلسی ابر قدم بردار

از هجوم پرنده بی پناهی

چون به خانه باز آیم

پیش از آنکه در بگشایم

بر تخت گاه ایوان

جلوه ای کن

با رخساری که باران و زمزمه است.

                                  

 

۳ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
Hamidoo