بعد از ده روز تعطیلی شدن شرکت بالاخره برگشتیم سرکار، غیر از 7-8 نفر از همکارها از بقیه خبر نداشتم و هر کس را می‌دیدم خوشحال میشدم که زنده و سالم است. به بعضی ها حتی این خوشحالی ام را بیان هم کردم. ایمیل ها را چک کردم. چندشرکت و وندور چینی و عرب و هندی که ارتباط زیادی هم باهاشان نداشتم بهم ایمیل زده بودند. بعضی هاشان مشخص بودند اصلا خبر نداشتند وضعیت چیست چرا که ایمیل های معمولی بود. کاتالوگ و معرفی محصول و کارهای از این دست، اما چندتایشان عمیقا احساس همدردی کرده بودند و امیدوار بودند زودتر برگردیم. یکی شان که برایم عجیب بود ایمیل مجیب بود. یک مصری تبار که در امارات ساکن است. مجیب از لینکدین مرا پیدا کرده بود و بعنوان یک بازرگان که انباری در امارات دارد اقلام و قطعات مربوط به لوله کشی های صنعتی میفروخت. برایم نوشته بود ما مردم خاورمیانه خوب میدانیم ماهیت اسرائیل چیست اینکه به چه بهانه به کشور شما حمله کرد هم مشخص و دردناک است اما دردناک تر اینکه با وجوئ اینکه میدانیم کاری نمیکنیم. حس سرخوردگی اش را حالا خوب میفهمیدم. عین دعوای یک بچه تخص زبون نفهم وحشی است که هر وقت یک نفر قوی تر از خودش وسط می آیدو به مرحله گوشمالی اش میرسد بابایش را خبر میکند. نمیدانم بالاخره این سیر سرخوردگی به کجا می انجامد. ولی تردید ندارم روان همه مان را پریشان کرده است.

حوالی ساعت 11.45 داشتم با تلفن صحبت میکردم که صداهایی از بیرون آمد. بچه های نگهبانی که این چند روز امده بودند شرکت پرده ها را کشیده بودند. تا پرده ها را بالا دادیم و پنجره را باز کردیم فهمیدیم چه فاجعه ای در حال رخ دادن است. واحد ما طبقه هفتم ساختمان ده طبقه است و پنجره هایش رو به شمال شهر باز میشود. ردیف دود و غبار بود که به آسمان میرفت. دستکم از نمای پنجره ای که ما پشتش ایستاده بودیم چهار تا محل اصابت بمب را میشد دید. ستون غبار لحظه به لحظه بزرگ  و بزرگ تر میشد و داشت شهر و مارا میبلعید.  دود به آسمان میرفت. مدیر امد و گفت از پنجره فاصله بگرید و طبق مانوری که دیده بودیم از پله ها سریع خودمان را به طبقه همکف رساندیم. نگرانی توی چهره ها بود. از صبح هم هرچه بود صحبت جنگ بود و حالا فصل جدیدی از جنگ را داشتیم تجربه میکریم. به برادرم زنگ زدم که او هم دو روز پیش آمده بود و رفته بود سر کارش. گفت حالش خوب است و جایی حوالی نیایش را زده است. همین را که گفت همکاری توانست عکسی از محل یکی از بمب ها  پیدا کند. کنار ساختمان هلال احمر. همه زنگ میزدند از بچه ها و خانواده خبر میگرفتن.  آمد سر در اوین را هم زده اند. بعد خبر گزاری تسنیم یک فیلم گذاشت که آن هم ترسناک بود. خبر انفجار در خ پیروزی هم شنیدم. هر کسی داشت یک نقطه به محل حمله اضافه میکرد. دیگر  نمیدانستم کدام درست است کدام غلط، گیج شده بودم.

ساعت کاری تا ساعت یک بود. راس ساعت یک زدم بیرون . حدس میزدم اتفاق بدی در حال رخ داد است. حمله ها قبلی در شب بود و هواپیما و محل های انفجار و آن پ غبار و شعله ای که به آسمان میفرستد را درست نمی‌دیدم. اینبار اما با چشم خودم از فاصله ای نزدیک دیدم. فکر اینکه ممکن بود یکی از آن چند محل اصابت بمب، ساختمان محل کار من باشد از ذهنم بیرون نمیرفت. 

یک سر رفتم به میدان میوه و تره بار و فروشگاه شهروند. میدان تره بار خیلی شلوغ نبود. برخی غرفه هایش هم چیزی زیادی نداشتند اما بارشان به وضوح کمتر از قبل بود. فروشگاه شهروند اما شلوغ بود. صف های جلوی صندوق چند متر بود. فروشگاه اما ظاهرا همه چیز داشت جز یکی دو قلم که پر تقاضا بود. یک قوطی روغن برداشتم چون هر چه ذخیره روغن داشتم برده بودم فراهان و لنگ بودم. سیستم های صندوق هنگ میکرد و هر یک نفری که راه می‌انداخت یک تا دو دقیقه باید معطل می‌شدیم. آمدم خانه و میوه ها و سبزی ها را شستم و گذاشتم توی یخچال، یک کم با گوشی ور رفتم ببینم میتوانم به اینترنت بین الملل وصل شوم که ناموفق بودم. رفیقم پیغام داده بود که تهران است و اگر موافق است هم را ببینیم. قرارگذاشتیم ساعت پنج و نیم همدیگر را در ایستگاه مترو ببینیم. بنظرم مترو از مکان های امن این روزهاست. توی مسیر دوباره به ساختمان خ فرجام که محل اصابت بمب بود سر زدم. تفاوتش با دیروز این بود که جلویش را یک داربست زده بودند و تا ارتفاع دو سه متری دید را گرفته بودند. اما اصل  ماجرا و ان  آهن قراضه ها و سنگ های اویزان در هوا و اوضاع ویران خانه های اطرافش ناراحت کننده است که هر بار میبینم ناخودآگاه دهنم باز میماند.

توی مترو منتظر ماندم و رفیقا آمدند. میخواستیم قبل تاریکی برگردیم خانه دوتا ایستگاه بیشتر نرفتیم. از وضعیتمان گفتیم و از پیشبینی هایمان و نم نمک دیدیم رسیدیم نزدیک محل یکی از انفجار ها (میدان هفت)، روز اول دیده بودمش اما باورم نمیشد اینقدر فجیع باشد. انگار غبار نگذاشته بود متوجه حجم ویرانی باشم. اینجا هم دستکم چهار خانه نابود و غیر قابل سکوت شده بودند. ده تا خانه هم شیشه هایشان شکسته و اسیب دیده بودند. این خانه ها روز اول حمله (جمعه  23 خرداد ) هدف قرار گرفته بودند. پس احتمالاً در همه خانه ها  آدمهایی خواب بودند. اگر در هر واحد میانگین 3 نفر در نظر بگیری و هر ساخمان را میانگین سه واحد سی و شش نفر  یا اسیب دیده یا  فوت کرده اند که آمار وحشتناکی است. استاندارد تهران آماری داده بود تا پایان روز دهم 200 نقطه از تهران هدف حمله قرار گرفته است. نمیخواستم با فرمولم برآورد کنم آمار وحشتناک میشد. 

سلانه سلانه رفتیم . تهران گرم و غبار الود بود. به رفقا گفت. نشستیم به خوردن فالوده ، بستنی فروش میز باز نکرده بود. مشتری های زیادی نداشت. خودمان میز را باز کردیم و نشستیم.نمیدانستیم چه میشود، داده های ورودی مان هم کم بود و هرچه حرف میزدیم درصدی از وهم و خیال و شایعه و حرف مفت درش بود.

پیاده رفنیم تا محل تخریب دیگر که شبیه خندق بود. این یکی به وضوح بدتر بود. یک خانه کاملا محو شده بود. و 5 خانه اطرافش همگی آسیب دیده بودند.نمیدانم چه بمبی به این ساختمان اصابت کرده بود.اما پیدا بود هرچه هست از سمت شرق امده به یک ساختمان کمانه کرده و بعد ساختمان های  بعدی را منفجر کرده.

با مترو برگشتم خانه، عرق از هفت بندم زده بود. بیرون  ایستادم باغچه و حیاط را اب پاشی کردم. با طراوت شد. شلنگ را کشیدم باغچه بیرون را آب بدهم که صدای هواپیما شنیدم. توهم نبود. به وضوح دیگر صدای هواپیما را میشناسم. حتی حالا فرق صدای هواپیمای شکاری با بمب افکن را میتوانم از هم تمیز دهم. هنوز شلنگ را جمع نکرده بودم که یک همکارم زنگ زد. شنیدی ایران به پایگاه امریکا در قطر حمله کرد. دوباره عرق کردم. یکباره گرمم شد. با اینکه احتمالش میرفت اما توقعش را نداشتم آن هم به قطر. همکارم میگفت بیا امشب از تهران برویم. بهش گفتم دارم میروم داخل اسانسور و قطع کردم. امدم بالا و فوری تلویزیون را روشن کردم. درست بود زده بود. به هر ولذاریاتی بود چک کردم ببینم آمار تلفات و خرابی چیست. د ساعت طول کشید تا فهمیدم تلفاتی نداشته و موشک ها  روی هوا منهدم شده.

رفیقم زنگ زد امشب برو زیر زمین بخواب امن تر است. گوش ندادم تشکم را وسط پذیرایی زیر میز نهار خوری انداختم. سه جهتم را هم با  مبل مسدود کردم که شدت مورد احتمالی را دمپ کند. توی کوله ام  دو دست لباس و لپ تاپ و شارژر و کمی پول نقد مدارک شناسایی گذاشتم گذاشتم بالای سرم . اب و بیسکوییت هم توی جیبهایش کوله چپاندم. 

تازه توی سنگر دست سازم خزیده بودم که صداها شروع شد.نه یکی ، که چند صدا.دو سه تایش به وضوح خانه را لرزاند. انقدر سر و صدا بالا گرفت  که صدای ضد هوایی و پدافند در پس زمینه گاهی شنده میشد.حس میکردم صدا ها از شرق و شمال و شمال شرقی اند.محل دقیقشان را نمیدانستم. یک کم دعا میخواندم هنوز ایت الکرسی را که 11 سالگی حفظ کرده بودم یادم بود. خواستم فایل صوتی ضبط کنم بعد فهمیدم توفیری نمیکند. هر صدایی که بلند میشد یکی پیام میداد که سالمی؟ زنده ای؟

 خودم هم نگران بودم. .هرکسی اسم جایی را میگفت فوری به دوستی که میدانستم درآن محدوده است پیام میدادم.جمعیت تهران به داماد پیغام دادم که کاش برویم. گفت دیگر گیر افتاده ایم صبر کنیم تا صبح ببینیم چه میشود.صبر کردیم اما نمیگذشت دقیقه به دقیقه اش سخت بود. به مهدی هم پیغام دادم بهم گفت  ساکن منطقه هفت است و هشدار داده اند خالی کن . گفتم روی چمن هیا پاری ولو شده . گفتم بیا پیش من تنهایم اما گفت میخواهد برود خانه خواهرش پیش خواهر زاده هایش. ازم خواست  هر وقت شنیدم منطقه  هفت را زده خبر دهم.خانه باز لرزید. دوست داشتم بروم پشت بام ببینم اوضاع چطور است اما حقیقتا  جراتش را نداشتم صداها دور نبود . تمامی نداشت. طرف های ساعت 3.5 بامداد بود که خبر آمد ایران و اسرائیل بر سر یک اتش بس توافق کرده اند. باورم نمیشد. شش ساعت پیش به پایگاه امریکا حمله شده بود حالا رییس جمهور آمریکا داشت از آتش بس میگفت. حس کردم یک جور فریب است. اما صدا ها به شکل محسوسی کم شد. خبری از 7 هم نگرفتم که به مهدی بگویم. پیش خودم گفتم همانجا روی چمن نرم و مرطوب پارک جایش امن تر من است که  تنها در طبقه پنجم یک ساختمان ام. صدا قطع شد. هوا روشن شده بود. باید میخوابیدم فهم اینکه خب راتش بس توهم است یا  حقیقت دارد برایم غیر ممکن بود. خوبیدم.