تا روشنایی بنویس.

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غم» ثبت شده است

مظلومیت

دو ماه است که به خاطر تحریم ها و ته کشیدن قطعات داخل انبار افتاده ایم به صرافت تامین قطعه مشابه از بازار داخلی و هر هفته چند ماموریت به چند کارگاه و کارخانه و شهرک صنعتی میروم. واردات فهرست بلند بالایی از کالاهایی کی نمیتوانند تامین کنند جفت و جور کرده  ه اگر تامین نشود رسما باید فاتحه کار و یه هولدینگ 2500 نفری را باید خواند. یک فرقی توی این شرایط بین دیدگاه  مهندسان  مکانیک و برق و مواد با  بچه های صنایع و  مدیریت و منابع انسانی دیدم. تقریبا اوایل تیرماه همه دانستیم که تامین قطعه با مشکل روبرو است و  کالا  یا  تامین نمیشود یا به شیوه قطره چکانی و  دها بار کمتر از نیاز یومیه  و با تاخیر میرسد. همان موقع  تیم  مهندسان  برق و مکانیک برای کسب اجازه از مدیریت  چند جلسه گذاشتند و  شرایط را گفتند و از اتفاقی که در راه است مدیریت را آگاه کردند.
خوب میدانستم کم شدن قطعه  یعنی کم شدن  تولید و کم شدن تولید یعنی بیکاری کارگر و کارمند و مهندس و خدماتی 
اما دیدگاه صنایع میگفت که اگر تامین مشکل دارد مشکلات گردن اوست و ما  اید فشارمان را بر واحد تامین بیشتر کنیم. تولید را کم کنیم. و منتظر باشیم تا قطعات برسد.
برای خودم عجیب بود. بیشتر وقت بچه های آن واحد داشت به چرخیدن در اینترنت و گزارش قیمت سکه و ارز و تراکنش های بورس میگذشت. خرید و فروش سهم و بازار ارز ، اینکه چه قطعه ای گران و کدام ارزان شده الان در کدام سود است و در کدامیک زیان.کفرم را در آورده بود اما به یک جور تسطیح در روحیه رسیده ام به نوعی بی تفاوتی که حاصل نزدیک شش سال ماندن در اینجاست. سابقا حقایق را  رو میکردم و  یا به قول رفیقی تف میکردم توی صورتشان حالا اما ارام تر طی میکنم. تذکر میدهم خواستند رعایت میکند نخواستند رعایت نمیکند. اینطوری وقتی که گند میزند سراغم هم نمی آیند. 
اما با همه این شرایط دوست ندارم شاهد از دست رفتن باشم. صحنه های تخریب حالم را خراب میکنند. حتی اگر آلونک های درب و داغان باشند.چرا که نسلی با همه مشکلات برایش تلاش کرده اند.ما رو به تخریبیم و خودمان در حال سرعت بخشیدن به آن. کاش کمی  یک دست  تر و هماهنگ تر باشیم. کاش اهداف والا تری را  ببینیم و برای رسیدن به آن تلاش کنیم.. کاش فقط ای کاش
۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hamidoo

قمیشی در پاییز سوم دبستان

 پاییز بود. غروب بود. سوم دبستان امام جواد درس می خواندم. یک هفته صبح میرفتم مدرسه یک هفته عصر. مدرسه دو شیفت بود و درندشت. هزار و دویست دانش آموز داشت. گوسفندی کلاس ها را پر کرده بودند. افتخاری صمیمی ترین دوستم بود. خانه شان درست روبروی مدرسه بود. بچه خوشگل کلاس بود. محمود زنگ های تفریح میبردش پشت آبخوری انگولش میکرد. پسر خوبی بود. یک برادر داشت و مادرش شبیه مادر سوباسا خوشتیپ بود و موهای طلایی داشت. کاست را او بهم داد. برایش کادو تولد جامدادی خریدم.جامدادی دو طرفه با جا تراشی و جلدش تلق بود تویش آب و اکریل و پولک داشت. بوی وانیل میداد. سه تا مداد و یک پاک کن factis هم تویش بود. از آن نرم هاش که میشد روی کاغذ کشید و باهاش پز داد. رفته بودم خانه شان یک هفته بعد از همان تولد که پاییز بود و باران میبارید و برگ های چنار گندهِ گندهِ زردِ زردِ می ریختند روی کاشی های پیاده رو. کاست را بهم داد گفت دایی اش برایش آورده. دایی افتخاری بزرگ بود سبیل داشت. از دائی محسن من هم بزرگتر بود. بهم گفت کاست را توی شرت ات قایم کن. یا بگذار پشت زیر پوش،کمربندت را سفت ببند. کمربند پوست ماری داشتم. بابا خریده بود سگک طلایی داشت. سفت بستمش کاست کاغذ آبی و سفید داشت. سونی بود. رویش با خط کجکی و خودکار سیاه نوشته بود "سیاوش" کاست را توی زیرپوشم  جلوی نافم گذاشتم . کوله را انداختم و تا خانه دویدم. توی خانه بابا یک کاست خور دو بانده خریده بود.  ناسیونال بود که میگفتند اصل ژاپن است. بازار مشترک نیست. ناسیونال ما اصل بود بابا خودش میگفت. پزش را به عمو میداد.باهاش شعر میخواندم ،سعید قران میخواند و وحید حرف میزد و بابا ضبط میکرد. میکروفون داشت.میکروفون کله گنده شبیه بستنی. دست میگرفتی حرف میزدی صدایت از توی بلندگو ها پخش میشد. 
آفتاب توی آسمان قرمز بود. مامان توی اتاق چرت میزد. وحید کلوب رفته بود سعید تقویتی داشت. کاست را توی ضبط دوبانده گذاشتم . دکمه را  فشردم. وحید یادم داده بود دکمه بزرگه را باید بزنم ،دکمه بزرگه را زدم . خش داشت بعد صدا امد. صدا  زدن چیزی شبیه تبل. افتاب کج تابیده بود از پنجره تو افتاده بود از درز پرده و دیوار رد شده بود .افتاده بود روی فرش لاکی قرمز. کاغذ آورده بودم. مداد رنگی 24 تایی جلد فلزی،ضبط داشت میخواند" چشمهای منتظر به پیچ جاده...دلهره های دل پاک و ساده ..." نقاشی میکشیدم. دوست داشتم بلد باشم با مداد سیاه طرح بزنم. دایی افتخاری با مداد سیاه طرح میزد. عکس مرا کشید قشنگ در آمده بود. دوست داشتم آن طوری بکشم. دوست داشتم  مامان را بکشم. همان عکس عروسی اش  که لپ ندارد موهایش سیاه است و رنگ شبق است.


ضبط میخواند " بزار آدما بدونن میشه بیهوده نپوسید. میشه خورشید شد و تابید ، میشه آسمون و بوسید"  
کاغذ را سیاه  میکردم. به افتخاری فکر میکردم. یک صفه  دو صفحه سه صفحه ده صفحه  کشیدم و کشیدم... 
سیاوش خواند وخواند ... من کشیدم و کشیدم. هر چه به ذهنم می آمد کشیدم. من لال بودم و  انچه قمیشی میگفت برایم تصویر میشد و من تصویر را  می کشیدم.کشیدم و کشیدم.. 
پاییز بود. آفتاب کج راه می تابید. نور افتاده بود روی فرش لاکی و  صورتم .گرم بود. چشم هایم را که می بستم نور میخورد پشت پلکهایم و رگ های نازک خون پیدا می شدند. 
پاییز بود ضبط دیگر نمی خواند. وسط کاغذ و مدادها خوابم برده بود. آفتاب پس رفته بود. صدای اذان می آمد. کسی که رویم پتو کشیده بود. نقاشی هایم کف خانه پخش بود. نقاشی هایم تصویر هایم بودند وقتی  قمیشی میخواند " عجب ای دل عاشق تو هم حوصله داری. تو این سینه نشستی هزار تا گله داری".


پ.ن :موزیک های  یاد شده را  اینجا پیدا  می کنید.


۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Hamidoo

در نیمه های شب

شاعران ، چه بر سپیدی کاغذ نوشته اند

که سرمه دان سراغ حنجره را می گیرد؟


شهیار قنبری

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hamidoo

April 24th

نوروز 81 زویا پیرزاد میخواندم. همان زمان کتاب "چراغ های را من خاموش میکنم" بیرون آمده بود و سر و صدایی در ادب داستانی راه انداخته بود. توی آن کتاب  مختصر اشاره ای به  ارامنه و علت مهاجرتشان به ایران و اصفهان و اهواز کرده بود. در واقع مختصر موضوع  کشتار را در آنجا طرح کرده بود. این اتفاق و موضوع همزمان شد با  عید دیدنی رفتن در محله وحیدیه و میدان تسلیحات تهران و آشنا شدن با ادموند که دوست پسر عموی من بود . پسری صبور و نحیف و به غایت مهربان بود. زن عمویم  اکراه داشت پسرش دوستی ارمنی داشته باشد اما عمویم  ارامنه را درستکار تر از مسلمانان میدانست و معتقد بود آدم درستکار تری از وارطان یدک فروش خیابان سبلان پایین تر از چهارراه نظام آباد نمی شناسد. هرچند بنظرم مشروب های دست ساز که فوت و فن درست کردنشان را ارامنه بهتر از هر کسی میدانند و آن کباب های نرم و ترد هم در نظرگاه عمویم نسبت به ارامنه بی تاثیر نبود. فهم من از ارامنه و مهاجرت اجباری شان در سطح دوتا گل کوچیک و هفت سنگ با ادموند ماند تا اینکه تابستان 81 تصمیم گرفتم سر کار بروم. تازه محله مان را عوض کرده بودیم و در محل جدید کاسب معتمدی نمیشناختیم. یکبار که از نانوایی سنگکی بر میگشتم روی شیشه مغازه ی دستنوشته کج و معوجی با مداد نوشته شده بود شاگر پادو برای تابستان نیازمندیم. چندقدمی از مغازه و آگهی بی ریخش گذشتم تا گوشی آمد دستم که چه نوشته. برگشتم سر کردم  داخل مغازه، بوی روغن هیدرولیک و نم کولر و آب صابون رفت توی مخم. چند دقیقه همانطور معطل ماندم تا صاحب مغازه که قوز کرده بود پشت یک دستگاه تراش را پیدا کردم. سلام کردم. نشنید. دوباره و سه باره  سلام کردم. جوابی نداد.کمی خوف برم داشت. جلوتر رفتم. نگاه ماتش را از پشت عینک بزرگش بالا آورد. به من که مات با سه نان سنگک و هیکلی  نحیف وسط مغازه اش ایستاده بودم  نگاه کرد.نور یک یک لامپ صد افتاده بود توی شیشه عینکش و مثل دزدان دریایی یک چشم می نمود. 

یک چیزی را  آن طرف دستگاه فشار داد که بعدها فهمیدم خلاصی یا ترمز اضطراری است. محور بزرگ و سنگین دستگاه از صدا افتاد. تاتی تاتی کنان از پشت دستگاه بیرون آمد. یک تنضیف روغنی دستش گرفته بود و داشت انگشتانش را مثلا پاک میکرد. آمد و آمد تا دو قدمی ام ماند و بهم گفت : نان میفروشی؟ مانده بودم چه بگویم. صدایم تازگی دو رگه و گوش خراش شد بود اما مثل گوسفندهای سر بریده فقط صدای خر خر از ته گلویم بیرون می آمد. عرق به پیشانی ام نشسته بود. مردم و زنده شدم اخر سر با دست اشاره ای به  کاغذ روی شیشه کردم. ابرویی بالا انداخت و گفت اهان برای کارمیخوای. چند سالته گفتم شونزده. گفت تراشکاری کار کردی. به نشانه نفی سر تکان دادم. خانه نزدیک است؟ بگو بزرگترت بیاد؟

بماند که  چقدر زمان برد تا بابا را راضی کنم برود در مغازه  وساطت کند اما دست اخر  به ازاء روزی 2000 تومان قرار شد وردست سقراط ارمنی کار کنم. پیرمرد درشت هیکل با عینکی به غایت بزرگ و ذره بینی . اوایل تک واژه هایی میگفت که بهم بفهماند چه میخواهد. مثلا میگفت آب، کولر،چای، کولیس ،جارو..... و من باید میفهمیدم دقیقا  منظورش چیست. اما  رفته رفته که ماندم و سر وقت آمدم و رفتم بهم اعتماد کرد. بعد از نهار های کوچک و مختصرش که بیشتر شبیه میرزا قاسمی و تاس کباب بود روی یک میز فولادی سه ربع چرت میزد و من  مغازه را اداره میکردم.

بعد از خواب یک چای میخورد و با یک حبه قند و بیشتر از خواب هایی که میدید میگفت. یکبار که  آشفته و زودتر از خواب پریده بود،عرق به پیشانی اش نشسته بود. دسته عینکش را  میمالید ، سماور جوش بود یک چای برایش ریختم. کولر را خاموش کردم و برایش تنضیف نخی تمیز بردم که عرق پیشانی ورچیند. وقتی پرسیدم چی شد. چند ثانیه مات نگاهم کرد بعد گفت  خواب بدی دیدم. فکر میکردم خواب مرگ یا  اتش گرفتن مغازه  یا چیزی در همین  وادی باید دیده باشد. گفتم خیر است. گفت خواب پدرم را دیدم . بیشتر که گفت فهمیدم وقتی که  3 ساله بوده جلوش چشمش پدرش را کشتند. میخکوب شدم. صندلی فلز را جلو کشیدم و نشستم به شنیدن. چای را ریخت توی نعلبکی، استکان را  تویش چرخاند تا خنک شود. آورد دم دهانش و فوت کرد. یک قولپ که بالا رفت  ادامه داد. ترک ها  پدرم را  کشتند. مادرم مرا سوار قاطر از کوه و کمر می آورد.بهار بود اما کوههای اذربایجان برف داشت. مادرم  سیاه سرفه گرفت. به ماه نرسیده  تلف شد. من ماندم و کلی مهاجر دیگر که پای پیاده یا با قاطر راهی سوریه و ایران شدند. خیلی ها دخترهایشان را به زور بردند و هیچوقت  کسی ازش خبری نگرفت. اینجا با  خانواده آشنایان بزرگ شدم تا  بزرگ شدم و تراشکاری راه انداختم. خواندن و نوشتن  فارسی هم از نجمه خانمی یاد گرفته که ام القرا بوده و و مجلس زنان در محله سید نصر الدین تهران داشته.گویا  چند سالی با هزینه  خیریه و  پیش خانواده اقوام مهاجر زندگی کرده تا قدش به  یک دستگاه تراش رسیده و فرستادندش خ مولوی وردست یک تراشکار.

حالا که دارم اینها را مینویسم بهار 95 است و روی دیوارهای موزه هنرهای معاصر تهران پوستری چروکیده و آفتاب خورده میبینم برای یادبود کشتگان  فاجعه بیست و چهارم  آوریل ، سقراط مغازه اش تبدیل به یک فروشگاه فروش لوله و یراق آلات شده. کسی هم خبر ندارد که کجاست.  همان زمان هم بالای هشتاد سال  عمر داشت و دیابت امانش را بریده بود. اگر رفته است روحش شاد. همیشه وقتی میخواهم مثالی برای کسی بزنم که از  زیر صفر از  صفر مطلق شروع کرده و موفق شده ، سقراط را مثال  میزنم. برای من مرد بزرگ و دوست داشتنی است.

از ادموند خبری ندارم . از آرمن آرتوش کتاب پیرزاد هم مدت هاست سراغی نگرفته ام. اما امیدوارم برای همه آدمهای دنیا از ویتنام و ماکائو تا سرخوپوستان مکزیک و  بچه ای صحرا افریقا. دوست ندارم کسی بمیرد. کسی که  به فکر حذف فیزیکی می افتد ضعیف ترین ف ضعیفان است.


APRIL24TH


۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Hamidoo