-- اتود نوشتاری برای موقعیت--

جمشیدیه مه دار و خیس است. نفس میکشد. مثل دختری ظریف و با گیسویی بلند که در اول ماه قوس از حمام درآمده و بخار پیچ در پیچ از لای موهای پیچ در پیچ ترش بر میخیزد. سنفگرش اش خیس و به شکنندگی خودش است. آن ردیف بلند چنارهای 50 ساله اش در آسمان بهم پیچیده و در مه غلیظ درست عین ابدیتی نامطمئن و کشف نشده میماند. چیزی که از ورای آن هیچ نمیشود فهمید. نفس ها از فیلتر ماسک میگذرند و بخار میشوند. آدمها دوتا دوتا روی سنگفرش های خیس با احتیاط قدم میزنند. از کور بودن نور و پاشیده شدن مه همین قدر میتوان گفت که هر چند متر یک شعاع نور از ارتفاع سه متری تابیده میشود و نرسیده به زمین گم میشود. همینقدر میشود دانست که پیاده رو کجا از محوطه درختها جدا میشود. گربه ها از زور گرسنگی و گشادی پا به پا دنبال کون عابران می آیند و چشم های کلاغ ها کمین کرده و حواس جمع پی هر لقمه پس مانده یا  مرحمت عابری دو دو میزنند.

مرد آخرین بوسه را از کونه سیگار میگیرد. چهره اش لحظه ای از فشار بوی سوخته فیلتر چروک میشود. سیگار را با غیظ پرت میکند و از حرص لگد مالش میکند. دود با تاخیر جوری قاطی مه میشود که از نزدیک هم نمیشود فهمید مرد سیگار میکشد. بارانی بلند سرمه ای تنشاست  که  رنگ سرشانه هایش رفته یا در غبار به طوسی میزند. پولیور کاموایی قرمز رنگش زیر بارانی پیداست و  امتداد پاهایش جایی پایین از زانو  محو میشود. در آن  قامت بلند و شانه های پهن  با بند بارانی و  چتر مشکی و بزرگش انگار یکه  غول فراخوانده چراغ جادوست و روی هوا معلق.

بالا تنه اش میچرخد و با دقت  دو مسیر سنگفرش باریک را  دنبال میکند. مچش را  پی دیدن ساعت بیرون ممی آرود و  تکان میدهد. بعد انگار که ساعت دما را  بهش تذکر داده باشد . دکمه های بارانی را  یه به یک با  یک دست میبندد. یقه های پهن را  بالا میزند و گردن و چترش را  جوری پایین می آورد که انگار چتر از یقه پالتو بیرون زده و آن  هیکل تنومند سر ندارد.

گربه ای با دم بالا جهیده و با کرشمه و نوک پا خودش را  به مرد نزدیک میکند. یک دست خاکستری است و مشخص نیست موهای تنش را از سرما پف داده یا همینقدر فربه است. چشم هایش عین دو تیله پنچ پر به زرد کهربایی میزند. لحضه با تردید به مرد نگاه میکند. بعد آرام لای پاهای مرد میخزد. مرد سایش گلوه ای نرم و شبه وار را لای پاهایش حس میکند.گردن میشکد و گربه را میبنید. لگد را  زیر شکم گربه میکشد و میگوید: قرم دنگ ... تو هم فهمیدی با ما آره؟ همه جندگی هاتون جا دیگه است به ما که میرسه پشت چشم نازک میکنید... گربه پیش از شنیدن حرف های مرد از روی سنگفرش لای شمشادها میپرد و جای لگد بوت بلند مرد زیر پهلویش ذق ذق میکند.ادامه حرفهای مرد عین حدیث نفسی لای مه گم میشود.  دستش پی سیگاری روی جیب داخل پالتو میرود اما حوصله باز کردن دکمه ها را ندارد. تنها عابر تنهای روی سنگفرش ها زنی است که کاپشن پف دار  آستین حلقه ای زرد رنگی گردن تا پایین پاهایش را پوشانده. بی ترس از لیز خوردن روی سنگفرش ها راه میرود. شال کرکی روی سرش پس رفته و میشود طیف مشکی تا شرابی را از فرق سر تا گردنش تشخیص داد. از پیاده روی پشت سر مرد می آید. بازوانش قاب کاموایی کشداری است که  قالب تنش است  و عجیب که در این فصل سال به همین  لباس بسنده کرده است. سینهایش برجسته و  متصل با هر شتاب هر قدم روی سنگفرش لمبر میخورد و مرز بین شلوار مشکی چسبان و پولیور جذمش در مه پیدا نیست.

چند قدم مانده به مرد می ایستد. شانه ها و شلال  موهایش از شدت نم خیس  و مجعد شده است. نوک دماغش قرمز شده. از داخل کیف بزرگ و چرمی رو ی کولش چیزی بیرون میکشد. صورت اش را با احتیاط خشک میکند. کمی عطر به سفیدی مچ های دست بیرون مانده میپاشد. دو باره پا تند میکند. ... نرسیده به مرد گروپ گروپ خود خواسته ای درست میکند. سر مرد پی صدا میچرخد. دو نگاه در فاصله ای 4 تا پنج متری به هم گره میخورند. آدمها در ان لباس جثه  بزرگتری از وقتهای دیگر دارند. لحظه ای مردد به هم نگاه میکنند.. سعید،؟ خیلی منتظر موندی؟ به دروغ میگوید نه... یعنی مهم نیست.

دختر دست دراز میکند. مرد چتر را دست به دست می کند و با دست راست دستهای دختر را میگیرد. خون توی بدن دختر می دود. مه بالا تر می آید. آدم ها، سایه ها  و درخت ها در مه گم می شوند. مرد دست را دور شانه های زن میفشرد. با فشار کف دست زن را یله میکند سمت خودش. سگ ها زوزه میکشند و گربه ها برای در امان ماندن از مه از بلندی ها بالا می روند. نفس ها دم کرده و از دهان بیرون نیامده محو میشوند. آرام قدم میزنند. با ریتم هماهنگ و بی عجله ای راه میروند.جمشیدیه به یکباره خالی از آدم شده. حتی گربه ها و سگ های ولگرد هم دیگر نیستند. زن و مرد پیاده راه سنگی را به بالا میروند. مه پایین می آید. مرد پی موجود زنده ای چشم می گرداند. انگار تا حالا متوجه نشده بود. زن اما لاینقطع نگاهش میکند. مرد سر بر میگرداند که چیزی به دختر بگوید. چشم های امانش نمیدد. سکوت. نفس. نگاه ... دو عاشق بی اختیار هم را می بوسند. مه سرعت میگیرد. صدای زمزمه می آید. زمزمه ای گند و نامفهوم... صدای باد و کلاغ هایی صد ساله که به یکباره قار قار میکنند. مه شکل گردبادی به دور زن و مرد میپیچد. دست ها و لبها در هم چفت میشوند. مه عشاق را میپیچد. چیزی از سیاهی پالتو و لباس ها دیده نمیشود. صدا اوج میگیرد. سگ ها پارس میکنند. جمشیدیه یخ می بنند. عشاق در سکوت دلپذیری محو میشوند.صدای جاری آب می آید.