شب خنک و آرامی بود. ولی بدون اتفاق تمام نشد. حوالی 6 صبح صدای هواپیما های جنگنده توی روستا آمد. برادرم بلند شده بود رفته بود روی تپه و بلندی و آسمان را تماشا میکرد. گورستان روستای واشقان بر بلندی ساخته اند. تجربه عجیبی بود ایستادن روی خاک و میان مردگان و دیدن ابزار مرگدر آسمان. البته چیز زیادی ندیدیم. برگشتیم، بچه ها خواب بودند. دوست نداشتیم بیدارشان کنیم. بیدار شدن بچه ها غیر از اینکه سوهانی بر روح پاکشان است دردسر برای خودمان هم هست. خنکای صبح بود. میشد دوباره خوابید. دراز کشیدیم هنوز چشمم گرم نشده بود که تلفنم زنگ خورد. مهدی بود. حالم را پرسید و از خنداب پرسید. نگران بود که نزدیکم باشد. اما خنداب و آب سنگین از اینجا حدود 80کیلومتر راه است. شستم خبر دار شد که صدا جنگنده ها برای حمله به آب سنگین اراک بود. میدانستم آب سنگین خیلی خطر نشت تشعشات ندارد. اما خب چه چیزی در این ایام منطقی بوده که این یکی منطقی باشد. به مهدی اطمینان دادم که جایم امن است و اینجا خبری نیست. از دیشب نگران حمله به تاسیسات اتمی و نشت و مشکلات بعدش بود. نکبت مطلق است.

بچه ها بیدار شده بودند صبحانه خوردیم. خواهر و بچه دو ساله اش نیاز به حمام داشتند. از یکشنبه شب اب ندیده بودند. جمع کردیم رفتیم شهر خانه آن فامیل دورمان که او هم از تهران تازه امده بود. خانه اش پناه امنی بود. دوتا ماشین شدیم و رفتیم. من قبلش مادرم را رساندم به پنجشنبه بازار، جوی یک بانک چک کردیم که ببینیم کارت های بانکی اش کار میکند؟ بانک سپه هنوز اختلال داشت  جواب نمیداد. کار ت خودم هم پاسارگاد بود و قطع بود. توی ماشین کارت دیگری هم داشتیم. خلاصه کارتها را دادیم قرار شد از خواهرم بخواهم مقداری پول برای کارت لانک ملت مادرم کارت به کارت کند و رفتیم. مادر را نزدیک بازار روز پیاده کردم و رفتم سراغ خانه فامیل دور قرار بود مادر بزرگ و خاله هایم را از انجا سوار کنیم و برگردیم. ده تا بیست لیتری هم توی صندوق بود. دو تا ماشین گذاشته بودیم که پر کنیم و برگردیم. سر پایی دوش گرفتم. لباس هایم را هم همزمان توی لباسشویی شستند. دبه ها را پر آب کردیم و بار زدیم. سه نفر با من آمدند. چهار نفرهم با آن یکی ماشین.

ماشین من دست داماد بود چون ماشین خودشان بخاطر ریختن آوار و بسته شدن رمپ پارکینگ خانه قابل بیرون آوردن نبود. خود ماشین البته سالم بود اما امکان خارج کردنش فعلا نبود. ما زودتر زدیم بیرون و رفتیم دنبال مادرم. مادرم از شدت استرس هوش و حواس درستی ندارد موبایلش را نیاورده بود قبل اینکه پیاده اش کنم یک جا را با هم هماهنگ کردیم که همینجا دنبالش بیایم. خرید ها را چیدم داخل صندوق و راه افتادیم سمت روستا. فروشگاه ها و بازار روز فرمهین کوچک است . حجم مسافر و جنگ زده‌ها آنقدری بوده که کم آورده است. فروشگاه های افق کوروش و جانبو تقریبا خالی است. فروشگاه های کوچک تر هم کالاهای اساسی را سهمیه بندی کرده اند. اما وضع از دو روز پیش خیلی بهتر است. 

ظهر رسیدیم روستا. با مهمان ها نهار خوردیم. تقریبا سالها بود چنین جمعی دور هم جمع نشده بودیم. چندتا از اقوام که شنبده بودند مادرم بزرگم آمده، آمدند و بهش سرزدند. شب جمعه بود. اهالی اینجا قبل غروب آفتاب جمع شده بودند توی قبرستان و زیارت اهل قبور میکردند. مراسم مهمی است برایشان هر شب جمعه قبل از غروب جمع میشوند. خیرات میدهند هم را میبینند و برای شادی در گذشتگان و اقوام هم دعا میکنند. طبیعی بود بحث امروز حول محور جنگ میچرخید و نگرانی آدم ها. عصری هر چه اصرار کردیم مادر بزرگ نماند. وضعیت جسمانی اش نیازمند سرویس فرنگی است و شستشوی زیاد که اینجا امکاناتش کم است. سوار ماشین شدم و برگرداندمشان شهر. باز هم ده تا بیست لیتری خالی بردم که پر کنم. ماشین سبک بود و مشکلی نبود. 

افتاب غروب کرده بود که رسیدم . مسافرها را پیاده کردم. بیست لیتری ها را پر کردم و خیلی معطلش نکردم. یک خط بنزین کم کرده بود. رفتم پمپ بنزین، خلوت شده بود و اصلا صف نبود. دو تا مامور انتظامی توی پمپ بنزین بودند و وضعیت را کنترل میکردند. جمع بنزین ها که کسی با جایگاه دار لایی نکشد و تک و توک ماشین ها را می پاییدند که بیشتر نزنند. رفتارشان اما محترمانه بود و حرف نمیزند. شوهر خاله ام گفت برای خواهرم که خانه اش تخریب شده و هدف موشک بوده  آستنرا بگیرم . داروی اعصاب است. دو تا داروخانه سر راه رفتم. قیامت بودند. گمانم مشتری های سه ماهشان را یک شبه تجربه کرده بودند. چند تا اقوامشان که انها هم پناه اورده بودند بهشان کمک میکردند.آسنترا تمام کرده بود. دوباره زنگ زدم به دکتر گفت سرترالین هم بگیری خوب است . یک ورق گرفتم و برگشتم. خانه که رسیدم همه شام خورده بودند. شام مرا روی کتری گذاشته بودند گرم بماند. بعد شام هر شب چک میکنم که ببینم میتوانم به اینترنت وصل شوم یا نه؟ اما خبری نبود. هیچی نمیتوانستم باز کنم. حوصله اخبار های تکراری و گنده گوزی های شبکه خبر را نداشتم. شبکه پویا داشت انیمیشن  UP را نشان میداد. وضعیتم شبیه آقا فردریکسن بود. با این تفاوت که آقای فردریکسن خانه اش را با چند صد بادکنک با خودش بسته بود و میکشید اما ما همش به خانه فکر میکردیم. هیچوقت فکر نمیکردم دلم برای دوش خانه مان تنگ شود. دلم برای باغچه کوچکم ، گلدان هایم که حالا حتما تشنه اند.کاش زودتر بشود برگردیم.