تا روشنایی بنویس.

۲ مطلب در آبان ۱۳۸۹ ثبت شده است

بوی نم می آید....

با احسان کوبیدیم آمدیم اینجا.باران مرموزی می بارید که به قواره تهران زار می زد.اصلا دوست نداشتم آویزان کسی بشوم تا من و توی این باران تا جایی برساند.دوست داشتم پیاده بکوبم تمام مسیر 10دقیقه ای تا مترو دردشت را پیاده بروم.اما قرارمان با احسان 6.15 بود توپخانه بود.دوست ندارم منتظر بماند.بابابلند می شود و بی معطلی در اولین دیالوگ می گوید می رسانمت.شرمم می شود.حداقل20سانت قدم ازش بلندتر است و 6-7 کیلو وزنم بیشتر اما هنوز نصف او هم نتوانستم مرد باشم.هرگز نتوانستم بین خودم و کسی دیگر آن یکی را ترجیح بدم.4سال بیشتر است که معلوم یا غیر معلوم دارد هر صبح موقع رفتن به دانشگاه کمکم می کند.دوس دارم امروز بزنم تو گوش استادم محکم با دستم که توی نم باران مرطوب شده.شپلاق محکم بکوبم تو گوشش بگویم خیلی کدنی.احمق خرفت.هنوز لنگ اینجام.می دونی اعصابم از دست همتون خورده.می دونی.... مترو بوی داغی اول بخاری و نم باران می دهد. به چشم هایم دیگر خیلی اعتماد ندارم.اما بینی ام را می پرستم.- ایستگاه مدنی مردی با لباس های خاکی سوار می شود که قیافه اش با دوسال پیش اش هیچ توفیری نکرده.رضا است.نیرو زمینی خدمت می کند و درجه اش سه تا خط هذلولی شکل درست شبیه خشتک شلوار است. یک بند حرف میزند و تقریبا ازآشنایی دادن پشیمانم میکند.و دعا میکنم زودتر برسم توپخانه.توی ایستگاه احسان هم ان جای همیشگی نشسته است.با هم تا ایستگاه شوش میرویم. و بعد راه آهن با قطری که بالای سرمان است و رظوبتی که توی ریه هایمان. و بعد قطار7.10 تهران -میانه...گیت کنترل قیافه هایمان و بار و بندیل روی دوشمان را که می بیند می فهمد دانشجوییم و پاپی نمی شود.راه را باز می کند رد شویم.به زیر سقف خرپایی شکل که می رسیم.بی اختیار یاد استاتیک می افتم یاد تحلیل هایمان که همش دنبال دور زدنش بودیم و سر جلسه امتحان که رفت توی پاچه هایمان... پله برقی اینجا هنوز دارد قلنج در میکند و چرقچرق صدا میدهد.به واگن 4 می رسیم مهماندار بلیت هایمان را چک می کند و سوار می شویم.بوی کهنگی پر می شود توی دماغمان.بوی خاک باران خورده بوی شاش بوی کف پوش  چوبی خیس...بوی گنگی است...صندلی مان همان دو صندلی نزدیک در است.همانجا خراب می شویم و کمی به هم و در دیوار و نوشته های آلمانی روی دیواره واگن زل می زنیم و بعد.... بخار است که بد جور توی هوا پیچیده ..بخار الکی نه.بخار فرفری یه جوری آلا پلنگی.و انبوه مسافران کرج که قصد سوار شدن دارند.پیرزن هایی که تو بخار خیس می خورند و بیشتر آب میروند.دانشجوهای سرخوش در اکیپ های دو سه نفر..بعد از کنترل بلیت و صبحانه بیشتر سکوت بینمان رد و بدل شد.سکوتی که فقط منو او توانسته ایم درکش کنیم.و دقت  در حرکات خردسالی که کیسه ای مملو از خوردنی دارد. رسیده ایم به شهر.احسان به هر گودال آبی که بر می خورد غرغری می کند.می پرسد:دویستی داری؟میگویم اره و در طرفه العینی سیگاری در دستم است.این طرفه العین را دوست دارم با اینکه می دانم عربی است اما بهم می چسبد کلی خاطره بهش چسبیده که دلم نمیآید بتکانسیگاری نیستم.نبودنش برایم نبود است بودنش ، بود.لنگش نیستم. تردید می ماسد در ذهنم  .... دود  میکنیم و قدم های بلندمان پیاده رو را طی می کند.تاکسی های بانک ملی خسته تر از همیشه گا زمیخورند و به دانشگاه می رسیم. منتظر نمی مانم به دانشکده می روم درست  روبروی برد توی اعلانات با فونتی یقینا نازنین 32 یا تیتر 28 تنوشته اند."کلاس های استاد ... در مورخه 11/8/89 تشگیل نمیگردد". مثل جمودی یا  جزیی از اجزای تابلو شده ام. وقتی کلاس هایش تشکیل نمیگردد یعنی نیامده؟؟؟؟از مدیر داخلی می پرسم.غرغر می کند : نوشتم دیگه....   باید کمی صبر کرد تا غبار محو شود...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo

برق که می رود....

برق که می­رود.تلویزیون خاموش می­شود.کامپیوتر خاموش می­شود. پلی استیشن خاموش می­شود.برق که می­رود.تاز حس می کنم وقتش رسیده کمی فکر کنم.به همه آن چیزهایی که در حالت عادی بهشان فکر نمی­کنم؛فکر کنم.به مامانم فکر می­کنم که چند وقت است نبوسیدمش.به بابام که چند وقت است بغلش نکرده ام.به خواهرم که چند وقت است از ته دل با هم نخندیدیم.برق که می­رود دوست دارم موبایلم را هم گم و گور کنم.دوست دارم کورترین نقطه جهان باشم.برق که می­رود، دلم می­خواهد گریه کنم.زور می­زنم اما کسی کمکم نمی­کند.برق که می­رود.دلم میخواهد توی رویا غرق شوم.دوست دارم گردسوز قدیمی را پیدا کنم و از بوی کهنگی نفتش کیفور شوم.دوست دارم شب باشد،زمستان باشد وبیرون برف ببارد و برق برود.دوست دارم.گربه کوره محله کنار دودکش  ما بخوابد و برق برود.دوست دارم توی آشپزخانه جیگر و سنگدان مرغ پاک کنم و برق برود.دوست دارم فردا امتحان باشد برق برود. دوست دارم برق برود و ادی بخوابد.دوست دارم صدای تریلی از توی کمربندی بیایید و برق برود.دوست دارم کورمال کورمال دستشویی بروم و بیخودی لفت دهم .دوست دارم بچه باشم و خودم ر ا از تاریکی بترسانم و برای تاریکی هویت قائل شوم.برق که می­رود دوست دارم روی دیوار شکلک درست کنم،شکلک کلاغ  و روباه نه شکلک کرگدن،خرس،زرافه شکلک های سخت.برق که می­رود دوست دارم به ناتوانی خودم و بقیه آدم های روی زمین گریه کنم.به اینکه مثل آلفاماتودوری ها هم نمیتوانیم از خودمان برق تولید کنیم و به ناقص بوندمان.به اینکه به برق بیشتر از من به عینکم وابسته اند ..برق که می­رود حس میکنم که حقیرم و از حقارتم اینبار لذت می برم.......... 01:13 بامداد-تاکستان
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo