تا روشنایی بنویس.

Everything,EveryWhere,All at once

فیلم "همه چیز،همه جا به یکباره " را دیدم. اولین فیلم سینمایی سال 1402 بود.

از یک ماه پیش دانلودش کرده بودم و مُترصد فرصتی بودم که تماشایش کنم. برنده شدن هفت اسکار باعث شد بین پنج فیلم مانده در حافظه این یکی را زودتر تماشا کنم. نقد های منفی و بد زیاد ازش شنیده بودم. بنظرم ایده فیلم هم شاید چندان چیز تازه‌ای نباشد اما بازپرداخت ایده از روشی سورئال و فانتزی فیلم را تماشایی کرده است. زنی چینی در جامعه امریکا از همسرش که بنظر زیادی مهربان و شُل است درخواست طلاق کرده،بیزنس رختشوی‌خانه‌شان(laundry) درحال ورشکستگی است و دخترش که دلزده از همه چیز و همه کس شده، لزبین است و دوست دختری در امریکا پیدا کرده که زن نمی‌تواند این را برای پدر مغرور و چینی‌اش توضیح دهد. تا همین جا مولفه های درام را حتی کمتر از درام های هارش ایرانی دارد. اما جرقه داستان از جایی زده می‌شود که وقتی برای بار چند هزارم  به اداره مالیات مراجعه میکنند و با استرس بزرگشان یعنی خانم حسابرس خشن و بدخلق مواجه می‌شوند. همسرش ایده اتصال به زیست دیگر جهانی یا جهان‌های موازی را مطرح می‌کند. و از اینجا به بعد آنقدر سیرحوادث فیلم پر جذبه و مرحله به مرحله جلو می‌رود که سطح کشمکش و اوج قصه دیدنی است. مسئله ای که هست سینما آن هم از نوع هالیودش ابزار بیشتری برای تصویر و حرکت دارد و نوشتن داستان همین فیلم اگر شدنی باشد چند هزار صفحه خواهد بود. چرا که فلاش بک زدن بین جهان های موازی یا یک تداعی بینا‌سیاره ای به سرعت و صراحت سینما با جلوه‌های ویژه اش نیست. 

نکته دوم که شاید نقطه ضعف باشد پارت سوم  فیلم است، رسیدن به صلح درونی در حالی که هیچ کجای دنیای حال نشانه‌ای از بهبود نیست. یا دستکم این تغییر صد و هشتاد درجه ای باور پذیر نیست. درست است که کل فیلم در فضای سورئال در حال آمد و شد است اما منطق روایی برای جهانی فعلی شخصیت قصه منطقی علی و معلولی است. پدر بزرگ چینی دیکتاتور مآب که یک عمر دگرباش‌ها را  منع کرده باور پذیر نیست حتی با رفت و برگشت های بین سیاره ای اش شریک عاطفی همجنس نوه‌اش را به راحتی بپذیرد. یا مامور مالیات کج خلق با یک بغل گرفتن از روش منسوب خود کوتاه آید. به نوعی بغیر از شخصیت اصلی "الوین" تغییر و تحول در بقیه کاراکترها بخاطر پرداخت کمتر باور پذیر نشده است.

این را هم بگویم که منصفانه نیست از ویژگی ها خوب فیلم بگذریم. اول همین جلوه های ویژه‌اش که  دستمریزاد دارد و دم همه عوامل تدوین و جلوها ویژه و کارگردان درد نکند. این نکته را وقتی می توانی بفمی که همین ایده را به دست سینما و کمپانی غیر امریکایی بسپاری تا ببینی یک آش شوری ازش در می آید که بیا و ببین.

دوم آن تک خطی های حاوی ایده که به شکل زربافت‌های خیلی نازک میان خط داستان و در کشاکش سیل حوادث چیده شده‌اند، بنظرم خیلی توزیع خوب و  یکنواخت دارند و بار داستانی فیلم را به کول می‌کشند. این ایده که هر تغییری در زندگی حتی اگر منجر به شکست هم شده باشد در آرشیو متاورس ذخیره میشود و آدمی که تجربه و خواست تغییر بیشتر داشته و بیشتر شکست خورده بهتر میتواند از همین ذخایر دیگر جهانی خودش بهره بگیرد. (درکش شاید بدون دیدن فیلم یک کم سخت باشد) در طول داستان به این ایده برمی‌گردد که چرا این زن برای مبارزه انتخاب شده در حالی که در زندگی زمینیخود به معنای واقعی کلمه شکست خورده اما تجربیات ناموفق‌اش در خواننده شدن، بازیگر شدن،آشپز شدن،کونگ فو کار شدن و ... حالا  به شدت به کارش می آید. 

من عاشق  عاشق این ایده شدم. عاشق اینکه  فیلم نگاهش به شکست خوردگان است ولی چندان اینرا  لفاف بازی و صحنه پیچانده که  ادم خوشش هم می‌آید شکست خورده خطابش کنند. در زیست  زمینی در جغرافیای ایران خودمان چقدر راننده تاکسی، شوهر عمه، پدر، خواهر،مادر،پسر و دختر داریم که روزی می‌خواستند برای خودشان کسی شوند؟ به هر دری هم زده اند یا دست کم ایده اش را داشته اند ولی باز هم به ترازوی این جهانی در جغرافیای ایران هیچ پُخی نشده‌اند. این فیلم دقیقاً برای آنهاست. کارگردان به درستی زن میانسال چینی را انتخاب کرده فرهنگ شرقی فرهنگ سرکوبگر‌تری است. احساسات و امیال آدم ها را  به شکل مستقیم یا صریح به رسمیت نمی‌شناسد. در شرق نمی‌توانی به راحتی بگویی همجنسگرایی، در شرق نمی‌توانی به راحتی بیلاخ سمت خواسته های والدینت بگیری. چرا که اینها در شرق ارزش اند و ارزش ها نیازمند احترام. این ایده به خودی خود جذاب است اما  راه حل پیشنهادی بنظرم چندان اثرگذار نیست .لااقل من اینگونه فکر نمیکنم.

فیلم را به همه آدمهایی که حس سرخوردگی دارند همه آنها که در جغرافیای خفقان آور و ناامید خود را حس می‌کنند. همه آنها که در دوراهی اخلاقی والدین و رویاها دست و پا میزنند. آنها که بی پول و  عصبی اند یا آنها که  زخم سالهای کنترل‌گری را هنوز بر تن و روحشان حس می‌کنند، پیشنهاد می‌کنم. شاید کمکی نکند دست کم این است  که  دو ساعتی شادمانه می‌شوید و می‌فهمید در این کره خاکی زپرتی میان بیش از هشت میلیارد تن دیگر تنها نیستید.

پایان

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hamidoo

سه پلشت آید و زن زاید و مهمان عزیزی برسد

"سیامک" (دوچرخه ام) را بُردم تعمیر، ضامن چرخ جلو مدتی بود که درست باز و بست نمی شد. بعد از آن  صعود و فرود از قله دُرفک دیگر بازش نکرده بودم همان موقعش هم بازی سرم درآورد  بود و ده دقیقه ای در میدان روستا کنار امامزاده شاه شهیدان معطلم کرده بود. والف تیوپ جلو شکست، راستش را بخواهید من دوچرخه را پُرباد سوار می شوم. تقریباً 40psiباد می‌زنم. به تجربه دیده‌ام که وقتیپربادم کمتر پنچر می‌کنم،پرشتاب ترم و لاستیک سایی کمتری دارم. وقتی بیش از ده روز یا دو هفته دوچرخه سوار نشوی طبیعی است که کمی لاستیک ها کم باد می‌شوند. خلاصه خواستم دوچرخه را باد بزنم که دیدم تلمبه ام درست کار نمی‌کند. تلمبه را کمی باز و بست کردم که باد بزند زد والف را شکاند. بدی والف‌های فرانسوی نسبت به والف آمریکایی(موتوری یا خوردویی) این است که اولاً سر تلمبه باید عوض شود، چون غیر از خود فرانسه که مهد دوچرخه سوارهای شهری و سرعت بوده بقیه جاهای دنیا تجهیزات باد و چرخ بیشتر بر مبنای والف خودرو ها تنظیم شده که آن هم از نوع امریکایی است. دوماً خلاصی والف برای باد زدن یا خالی کردن باد با باز کردن مهره خلاص کن رو ببیرون نجام می شود. این خودش والف را آسیب پذیر می‌کند. یعنی کافی است کمی سری تلمبه را کج بگیری یا نیرو وارد کنی مهره و پین تیوپ های موجود در ایران از متریال غیر منعطف (خشکه) است می‌شکند و تیوپ دیگر باد نمی‌شود. حالا تیوپ نو نو داشته باش والف اش بشکند دیگر قابل استفاده نیست. بدی سومش هم همین است والف های خوردویی را می‌شود تعویض کرد. تیوپ سالم باشد میشود والف را باز کرد یک والف سالم بست جایش اما والف های فرانسوی یکبار مصرف اند. بشکند کاریش نمی‌شود کرد.

خلاصه هر چه از تابستان مقاومت کرده بودم چرخ جلو را باز نکنم فایده نکرد. زد و تلمبه ام خراب شد و تلمبه زد والف را شکاند و والف باعث شد تیوپ را تعویض کنم و تعویض تیوپ سبب شد چرخ جلو را باز کنم و باز کردن چرخ جلو همان و بسته نشدن ضامن که رزوه هایش هرز کرده بود همان.  بقول آن مثل معروف فارسی: " سه پلشت آمد و زن زاید و مهمان عزیزی برسد..."

در دوره مدیریت پروژه به روش PMBOK 6 بهمان یاد داده بودند مدیر پروژه خوب، مدیری است که اولاً ریسک های بالقوه پروژه‌اش را بشناسد ثانیاً ذخیره احتیاطی برای ریسک هایش، بسته به فاز و بزرگی و احتمال رخداد کنار گذاشته باشد. پیش بینی من برای پین جلو این بود که مرخص است و باید تعمیر یا تعویض شود. بودجه اش هم آنقدری نبود که از عهده ام خارج باشد چون بهترین پین های تایوانی و آلمانی حدود قیمت 700-500 هزار تومان(به ازاء هر جفت جلو و عقب) است. اما این فراخی ام در پشت گوش انداختن سلسله اتفاقاتی را باعث شد که بیشتر برایم آب خورد. بعبارتی باید در ورژن ششم مدیریت پروژه شخصی سازی شده ام فاکتور زمان را هم اضافه کنم. خصوصا وقتی در جغرافیای تورم خیز ایران زندگی می‌کنی. باید بدانی هرچیزی را  زودتر بخری منتفع شدی. زودتر تعمیر کنی حاشیه امنیت داری و ان ذخیره احتیاطی نباید راکد باشد باید حداقل با نرخ تورم رشد کند اگر نکند کلاهت پس معرکه است. همین.

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hamidoo

چهارصد ضربه

اگر بپذیریم که موج نوی سینمای فرانسه از منتقدان مجله کایه دو سینما و فرانسوا تروفو آغاز شده باشد، آنگاه می‌فهمیم خود تروفو با چهارصد ضربه آغاز شده است. همینقدر وافعی، پر از خشم، بغض و به هم ریختگی،عین حقیقت عریان زندگی. قصه چهارصد ضربه قصه پسر نوجوانی که بچه ناخواسته و حاصل یه هوسرانی بی احتیاط بوده. محبتی از مادر  و پدر ندیده و در نظام آموزشی یکسان ساز دولتی شاگرد محبوبی برای معلمان نیست. استعدادهایش با معیارهای درستی سنجیده نمی‌شود. به همین خاطر مدرسه و کلاس درس برایش شکنجه گاه است. از مدرسه فرار می‌کند. آواره در خیابان‌های پاریس می‌شود. روزها را به ولگردی و شب ها را به دروغ گفتن به والدین می‌گذراند تا اینکه یک روز مادرش را در حال معاشقه با مرد غریبه‌ای در خیابان می‌بیند. وقتی معلم ازش دلیل غیبتش را می‌پرسد میگوید که مادرم دیروز مُرد. معلم بهش ترحم میکند و اورا به کلاس درس راه می‌دهد. اما وقتی پدرش متوجه دروغ او میشود تصمیم میگیرد او را به ارتش بفرستد. آنتوان از مدرسه فرار میکند و با کمک دوستش از دفتری که پدرش در ان مشغول کار بوده یک ماشین تحریر می‌دزدند تا با فروش آن پولی به دست آورند ولی در فروش ماشین تحریر نا موفق اند و ....

قصه بی نظیری است. لختی عریان زندگی را در سالهای دهه پنجاه میلادی نشان می‌دهد. شاید به متر و معیار امروز کلیشه ای باشد اما برای سینمایی که تازه صدا دار شده و آدمها جز فیلم های کوتاه سرگرم‌کننده با مفاهیم جنسی  و کمدی نمی‌دیدند تغییر ذائقه بزرگی است هر فریم در عین سادگی حاوی پیغام های زیادی است. لانه موش‌هایی که بعنوان خانه در پاریس مورد استفاده است. مدارس متعصب و بی‌خاصیت آدمهای اسیب دیده و روابطی که پر از فریب و ریا است. و مفهوم رفاقت که بنظر قوی و جاندار است. آنتوان شیفته بالزاک است. بالزاک را با لذت می‌خواند. برای همین وقتی در مدرسه معلم ازش می‌خواهد انشایی در مورد زندگی خود بنویسد تحت تاثیر بالزاک می‌نویسد اما معلم به جای درک این واقعیت و استعداد به او انگ سرقت ادبی می‌زند.

چهارصد ضربه را ببینید و به نگاه های بازیگر نوجوان فیلم دقت کنید. به جاهایی که به دوربین زل می‌زند به وقتهایی که به ناپدری یا معلمش نگاه می‌کند یا ان نگاه آخرش به دوربین درحال فرار حرف های زیادی برای گفتن دارد.

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hamidoo

انفراد

 فرهادها را به خاک سپرده‌ایم

حوصله‌ی صدای هیچ تیشه‌ای را نداریم.

برای سال نو کارت تبریکی نمیفرستم.

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hamidoo

The Banshees of Inisherin

پنجشنبه 22 دی 1401

تهران برف می‌بارد. برف سنگینی نیست اما سوز عجیبی شهر را گرفته.ابری زیادی در آسمان نیست اما از زور سرما چند دانه برف خسته و رها در هوا می‌چرخند. آنقدر روزهای آلوده و گرم در تهران دیده‌ام که این وضعیت آبزورد و گوتیکو جدید را دوست دارم. چهارشنبه آزمونی داشتم که بخاطرش شرکت نرفتم مرخصی گرفتم. پنجشنبه را هم تا حوالی10 صبح در تخت خواب بودم. گرمای پتو موهبت بزرگی است. لذتی که چاپلین هم ازش در 100 دلیل خوشبختی حرف زده بود. رها کردنش با کمتر شدن دما رابطه مستقیم دارد. آخر وقت نشستم به دیدن آخرین فیلم  مارتین‌مک‌دونا ، ارواح اینشرین (The Banshees of Inisherin) راستش در دقایق اول فیلم منتظر اتفاق بزرگی بودم که رخ نداد بعد کم کم داشتم از فیلم ناامید می‌شدم که  مک‌دونا روح فیلم را اعیان کرد. داستان کُند و رخوت آلود می‌گذرد. دو رفیق میانسال در میانه جنگ داخلی ایرلند (1923) در جزیره‌ای سبز و در ساحل اقیانوس با هم رفاقت و حشر و نشر روزانه دارند. یک روز یکی از دو رفیق تصمیم میگ یرد رفاقت اش با رفیق جوان‌ترش که مرد ساده و خوش قلب روستایی است را تمام کند. و این مساله به ظاهر کوچک شروع بحران برای شحصیت پادریک می‌شود.

بارها در سرتاسر فیلم نا‌خوداگاه با آدمهای فیلم همذات پنداری کردم. با شیبان (کری کاندون) که وسط آن جزیره نا کجا آباددر رابطه بین برادر ساده دلش با دوس ویلون نوازش‌گیر افناده و هر روز شاهد این است که کره خر برادرش (جنی) بی توجه به هشدارهای او سر از میز آشپزخانه‌اش در آورده. و حتی اسگل‌ترین ادم جزیره عاشقش شده و پیشنهاد سکس بهش می‌دهد. با کولم (برندان گلیسون) که یک مرد میانسال رو به افول است که بنظر درگیر افسردگی و یاس هم شده است. حس می‌کند فرصت زیادی ندارد و خورشید اون در این گوشه پرت از دنیا رو به افول است . و هر طور شده باید قطعات موسیقی با سازش بسازد تا از یادها فراموش نشود. حتی با خود پادریک (کارلین فارل) که آنقدر زندگی اش محقر و بی اتفاق است که وقتی کولم قرارهای ساعت 2 بعدازظهرش اش در کافه روستا بهم می‌زند و می‌گوید دیگر نمی‌خواهم باهاش صحبت کند. دچار بحرانی درست و حسابی می‌شود. بحران هایی که تا مرز جنایت و آنارشیست شدن پادریک را با خود می‌برد. ولو اینکه صحبت هایش که می‌خواهد برایش ادم بکشد پیرامون دیده شدن رشته در پهن خرش یا سرماخوردن اسبش باشد. این حس پرت افتادگی از دنیا، زندگی‌های م،حقر و نفرین شده جنگی که  فقط صدایش در جیره می آید ولی محض رضای خدا یک موشک یا گلوله اش به جزیره نمی‌افتد. با یک دوجین آدم بیکار و علاف و روی مخ که در زندگی دیگران سرک می‌کشند عجیب برایم  عینی و واقعی و نزدیک بود.

از طرفی راستش را بخواهید من با ریتم و تصویربرداری و کار موافق نبودم. بنظرم فرق است بین ایجاد فضای سرد و تاریک و حوصله سر بر یا عذاب آور شدن فیلم. فیلم مک دونا از این نظر کمی عذاب آور شده بود. عملا تا زمان اتفاق دیوانه وار کالم ریتم خیلی روی اعصاب و سرد شده بود.

بازی کالین فارل و برندان گلیسون زیباست. سخت است و در عین پختگی بازی شده است. آن مرز باریک بین لوس بودن و واقغی شدن را رعایت کرده است. واقعی و باور پذیر است. کالیت فارل  در همه فیلم یک رافت و دل نرمی نسبت به دوستش کولم دارد تا جایی که سگش را از آسیب دیدن نجات می دهد. در مقابل کولم هم با اینکه اصلا حال و حوصله رفیق وراج اش را ندارد  جاهایی پشتش در می‌آید و  آن ذات نیک خود را اثبات می‌کند.

در مجموع ارواح اینشرین شاید فیلم خوبی برای سال  2022 که برهوت فیلم و ماجرا بود باشد اما حتی از کار قبلی خود مک دونا (سه بیلبورد خارج ابینگ میزوری) به شکل محسوسی ضعیف‌تر است.

+ بیشتر راجع این فیلم اینجا بخوانید.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

عزت نفس و نه گفتن

امروز چهارشنبه هفتم دی ماه ، دل کسی را شکستم. هیچوقت نخواستم دل کسی را بشکنم یا به کسی نه بگویم . اما همین نه نگفتن بلا های زیادی سرم آورده از کار و زندگی و روابط عاطفی تا بحران های روحی همه شاید از همین جا آب می‌خورد. اینکه حس یگانه بودن به کسی نداده‌ام، اینکه اکثراً فکر میکنند دایره ارتباطات ام آنقدر وسیع است که کسی تو تهران نمانده که ندیده باشم‌اش همه از همینجا آب می‌خورد. کسی هم ننشسته فکر کند من در  خانه نشینی ها  چه  تنهایی مرگ باری تجربه کرده ام.از تنهای‌ام گاهی لذت هم برده‌ام. حتی بیش از وقتی که با جمع هستم. منبع الهام بوده است. بقول مارگوت بیکل : " دستاوردهای بزرگ زندگی همیشه در تنهایی عرضه میگردد."  حالا شاید عذاب وجدانی باشد ولی دست کم پیش خودم  حس سبکی  خوشایندی میکنم.  سه هفته پیش  یک دوست قدیمی را دیدم  که 15 سال پیش یکباره شاعری و کار مطبوعاتی و زن و زندگی را رها کرد رفت  کنج عزلت نشست. جز انگشت شماری از  رفقا با کسی در ارتباط نیست. بیشتر وقتش را  پای کاری که دوست داشته و ان ابتدا هیچ هم ازش نمیدانست گذاشته و الان  یک  کارشناس رمز ارزها شده. نمیخواهم او باشم درد زیادی را متحمل شده است. پارگی‌های زیادی را تحمل کرده. میخواهم عادی باشم . خودم باشم و عزت نفس داشته باشم. پله به پله ، کم کم. اینطوری پایدارتر است،  درد کمتری هم دارد. همین  

۱ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
Hamidoo

قنادی فرانسه

نمیشد به راحتی از کنارش بگذرم. مثل خیلی از جریانات این روزها که نتوانستم ازشان عبور کنم. منتهی راستش را بخواهید جراتش را دارم راجع این یکی بنویسم.خبر فوت علی ثابت قدم بنیان گذارکافه قنادی فرانسه برایم خبر خاصی بود. یقین او در من شدن من، نقش و رسالت مشخصی داشته است. چه آن سالهای کابوسی دهه هشتاد که دو روز در هفته در بازار و مرکز شهر وول می‌خوردم، چه اوایل دهه نود که سالن اتوبوسی سینما سپیده و تئاتر شهر پاتوق ما بود، همیشه و همیشه قنادی فرانسه جای دلپذیری بود. ایستادن توی کریدور پشتی مغازه و خوردن چای و پای سیب یا قهوه‌های داغش که با بخاراشباع (مفهومی در ترمودینامیک) درست شده بود. دید زدن آدمها و پیاده‌روی جنوبی انقلاب از پشت شیشه ضخیم مغازه همیشه دلپذیر بود. عصرهای پاییز و زمستان که نوک دماغ و لاله گوشهایمان لَخت و کرخت شده بود. فقط رفتن داخل قنادی فرانسه و بو کردن آن حجم از هوای شیرین و گرم،زندگی بخش بود. آن شیشه‌های سمت خیابان انقلابش که آگهی همه تئاترها و پرفورمنس‌های کوچک و بزرگ رویش چسبانده می‌شد و از بولتن‌های خبری هر موسسه و دانشگاهی در ایران کامل تر و به روز تر بود.

ویدا موحد دختر خیابان انقلاب

همه اینها بهانه ای بود حتی برای تماشا هم که شده از جلوی قنادی فرانسه بگذرم. غیر از اینها که به عمر کوتاه من قد می‌دهد قنادی فرانسه در سیاسی ترین تاریخ معاصر ایران یا معاصرترین تاریخ سیاسی ایران روزهای زیادی را دیده، روز حضور نیکسون رییس جمهور آمریکا را، روزهای داغ بهمن 57 را، روزهای جنگ هشت ساله و تشییع جنازه‌های بی انتها را، یشرکشی و لشگرکشی های حکومتی به هر بهانه ریز و درشت را، بیست و پنجم خرداد 88 را و این اواخر ایستادن ویدا موحد و زدن روسری بر سر چوب را. کافه فرانسه همه ی این روزها را دیده است. اصلا همین دیدن ها و پختگی است که قنادی فرانسه را به بیش از یک کافه ارتقاع داده است. فرانسه بخشی از تاریخ  معاصر ماست.

رژه محمدرضا پهلوی و ریچارد نیکسون مقابل قنادی فرانسه

بخشی از تاریخ پر التهاب و معاصر ایران که بوی وانیل و گرمای قهوه های امریکانو می‌دهد. هر چند خاطراتش به نرمی شیرینی های لطیفه اش نیست  و در التهاب روزها درست عین چیزکیک های نیویورک‌اش تنوری و داغ دیده شده است. شاید همین نقش انکار ناپذیرش بوده که باعث شده چندباری به دلایل مختلف تعطیل شود ولی هربار روی پای خود ایستاده و مجددا سرپا شده است. جمعه ها تا بعدازظهر به بهانه نماز جمعه کرکره اش را بالا نرفته است. برای عروسی ها و عزاهای زیادی شیرینی ناپلئونی و ساق عروس و ویفر رولتی آماده کرده است و آنقدر جا در دل آدمهای شهرش باز کرده که از گردو فروش اول خیابان ابوریحان تا دستفروشی کتاب و کودکان کار چهارراه وصال، کارگران پمپ بنزین و آپاراتچی سینما سپیده تا تک تک آدمهای مقیم و مهاجر این شهر، دانشجو های خسته سالهای دور و نزدیک،کتابکش های میدان انقلاب و هرکسی که یک یا چندباری گذرش به قنادی فرانسه خورده خاطرش را به دل بسپارد.

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱
Hamidoo

استقلال دستگاه قضا

16 فروردین ماه 1401 عبدالطیف مرادی در حرم رضوی اقدام به چاقو کشی و مجروح کرذن سه روحانی شیعه کرد که دو تن از روحانیون فوت کرده و یک نفر بعد از طی مراحل درمان از بیمارستان ترخیص شد. 77 روز بعد از دستگیری عبداللطیف که از اتباع افغانستان با  تبار ازبک بود،حکم  اعدام صادر و اجرا شد.

26 آبان همین سال کذا (1401) دو بسیجی در مشهد با سلاح سرد به قتل می‌رسند، چند روز بعد مجید رضا رهنورد در سمنان به جرم قتل دو بسیجی در مشهد دستگیر و فقط 23 روز بعد از دستگیری در مشهد به دار آویخته میشود.

اینکه چگونگی صدور این احکام چه بوده، شاهدین چه گفته و...  صحبتی ندارم. مثال حاضر فقط در خصوص مدت زمان  تشکیل پرونده، تحقیقات دادگاه و صدور حکم است. هر دو مثال در یک سال در یک دولت با یک قاضی القضاتو  توسط یک یک دادگاه (دادگاه انقلاب مشهد) بررسی شده است. جرم هر دو نفر قتل نفس دو نفر با سلاح سرد -چاقو- عنوان شده است. همه شرایط را کنار هم می‌گذاری میبینی آخرش دستگاه قضایی ایران ناکارآمد است. به شدت وابسته و احساسی است و در هیچ موضوع مهمی نتوانسته رویه صحیح قضایی و بی طرفی خود را اثبات کند. 26 روز مدت زمان بررسی هیچ شکواییه ای در دستگاه قضایی نیست  اما  وقتی موضوع گرفتن زهرچشم از مردم و ساکت کردن اعتراضات وسط می آید دستگاه قضایی جایگاه خود را بعنوان قاضی بی طرف ترک میکند و در کنار بسیج و نیروهای سرکوب می ایستد.  بی طرف نبودن و عدم استقلال  قوه قضاییه اط شروط مهم عدالت در جامعه است. وقتی همه افراد بدانند در برابر قانون رفتار یکسانی با آنها انجام میشود خود را مجاب به رعایت  از قانون یا  عدم ترس از دستگاه قضا میدانند. در غیر این صورت به سمت ظالم یا مظلوم  متمایل میشود. 

۰ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۲
Hamidoo

تراز صفر شهری و توان‌یابان تهران

سوم دسامبر به تصویب سازمان ملل متحد روز جهانی افراد دارای معلولیت International Day of Persons with Disabilities (IDPD) است. فرهنگستان زبان و ادبیات فارسی واژه توان‌یاب را به جای معادل عربی معلول انتخاب کرده است. توان‌یاب غیر از آنکه عربی نیست بار منفی کمتری هم برای بیان دارد. از طرفی در انگلیسی روزمره هم واژگان بیشتری برای بیان نوع محدودیت های جسمی،حرکتی و حتی ذهنی بکار برده میشود. همه این کارها برای آن دسته از عزیزان و شهروندان دارای محدودیت های خاص خوب و کمک کننده است. اما آنچه تجربه مشاهده‌گری من در فقط شهر تهران نشان داده اولویت استفاده از توان‌یاب به جای معلول در قعر فهرست خواسته های این گروه از جامعه هم نیست. آنچه که یک کم توان یا دارای محدودیت جسمی یا ذهنی نیاز دارد چیزی ورای هرم نیازهای مازلو نیست. با این تبصره که دیگر پاسخ به هر سطح هرم ذهنی برای آنان اندکی متفاوت تر است. بعنوان مثال یک توان‌یاب نخاعی نیاز دارد تا جهت انتقال از مبدا و مقصد تا درب خودرو یک وسیله یا کمک داشته باشد. همچنین طراحی سیستم حرکت و ترمز خودروی او باید متفاوت باشد. به عبارت دیگر یک توان یاب برای رفتن به محل کار یا قرار ملاقات مانند بقیه افراد ممکن است از خودرو شخصی استفاده کند ولی خودرو و نحوه سوار و پیاده شدن او از خودرو  با افراد بدون معلولیت متفاوت است. یک توان یاب حرکتی برای تردد در سطح شهر از معابر همومی استفاده میکند. ولی ممکن است برای این کار از صندلی چرخدار،واکر یا عصا و... کمک بگیرد. به همین دلیل شهرداری ها و ارگان های متولی شهرسازی ار ابتدای قرن بیستم به این طرف تدابیری برای ایجاد،توسعه و بهسازی معابر برای معلولین کرد اند. بعنوان مثال معاونت شهرسازی و معماری شهرداری با مساعدت سازمان نظام مهندسی ضوابطی جهت  بکارگیری حداقل امکانات برای معلولین در ساختمان های در دست ساخت  در نظر گرفته است.اما همانطور که اشاره شد این موارد فقط برای فضای مشاعات ساختمان است. در شهر و معابر خارجی قضیه به کلی فرق دارد. تا جایی که حتی سالمندان بدون معلولیت و اطفال و حتی زنان و مردان جامعه را در معرض خطر قرار داده است.  ایت مشکل اولین بار در پاریس و نیویورک در اوایل قرن 20 مطرح شد.

نمایی از خیابانی در پاریس در اوایل قرن 20 و ابتدای قرن 21 میلادی

تا جایی که مدیران شهری بری حل مشکل شروع به ساخت سطحی برای رفع مشکل تحت عنوان تراز صفر شهری انتخاب کرده است. تراز صفر شهری برای هر سطح از شهر تراز به عنوان مبنا انتخاب میکند و براساس آن ارتفاع،خیابان ها، پی ریزی ساختمان ها،دریچه های فاضلای و مسیرهای جمع آوری اب سطحی طراحی میشود. برای مثال در شهرها نیویورک سه سطح تراز تعریف شده یا یا هر ناحیه پاریس دارای سطح تراز مشخص است. نتیجه سطح تراز شهری این است که پایده رو ها و مسیر های تقاطع به ارتفاع و انقطاع مشخصی از یکدیگر دارند. جوری که وقتی در پیاده رو حرکت میکنید هیچ تغییر ناگهانی در ارتفاع مشاهده نخواهید کرد. این موضوع غیر از زیبایی بصری برای شهر امنیت زیادی برای افراد دارای معلولیت ،روشندلان و سالمندان ایجاد میکند. چرا که سهولت راه رفتن در مسیر های پیاده را دوچندان میکند. استفاده از بتن مسلح و مسطح به جای کاشی یا آسفالت، طراحی شیب مناسب کانالهای آبهای سطحی و یکپارچگی شهری و  بزرگتر بنظر رسیدن معابر از دیگر دستاوردهای پیگیری و اجرای تراز صفر شهری است. در شهر هران نیز در دوره ای اواخر دهه هشتاد و اوایل دهه 90 خورشیدی با تسطیح و یکسان سازی پیاده روی خ ولیعصر سعی در اجرای این طرح شد که موفق هم بود. اما استفاده از مصالح نامرغب و عدم پیگیری و ترمیم شهرداری مناطق باعث از بین رفتن بخشی از میراث تراز شهری تهران شده است.

نمونه ای از بکارگیری تراز شهری در اوبظبی امارات

با توجه به اطلاع رسانی شهرداری تهران مبنی بر بهسازی معابر برای معلولین بنظر طرحی که در این روز بیش از هرچیزی به نفع معلولین خواهد بود ایجاد تراز شهری برای شهر تهران است.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

آن سوی دیوار جاده‌ایست؛ حتی اگر شب باشد.*

اگر ازم بخواهند احوال این روزها را در یک کلمه بیان کنم واژه‌ای بهتر از "برزخ" نمی‌یابم. اوضاع و احوال ایران شده است بزرخی بزگ، نه راه پیش هست و نه پس. نه ظلم فرو می‌نشیند، نه مظلوم سکوت می‌کند، نه ظالم سر عقل می‌آید. البته که این چرخه بیم و امید در حال تضعیف کردن طرف ظالم دعواست. توی همین وضعیت، ده روز پیش خسته از سفری کاری به دعوت دوستی که بهانه نوشتن این سطرهاست به تئاتر دعوت شدم. "پرده خانه". آنقدر اسم سناریست اش وسوسه انگیز بود که فرق نمی‌کرد کارگردانش چه کسی باشد. دلم میخواست ببینمش. خاصه در این احوال  که خیابان های  تهران بوی باروت و اشک آور می‌دهند و سُرخی خون تازه، غالب بر تمام رنگ هاست.

پرده خوانی سال 1363 نوشته شده است. روشنگران و مطالعات زنان سال 1372 چاپ‌اش کرده و تئاتر هرگز فرصت کارگردانی توسط خود بیضایی در ایران را پیدا نکرده است. نمایش پر کاراکتری است در اطلاعات نمایش در سایت تیوال اسامی 55 بازیگر (البته با لحاظ بازیگر جایگزین) ذکر شده است اما دست کم 40 بازیگر روی صحنه در آن واحد در حال بازی بودند. قصه نمایش جذاب خواندنی است. لینک اش را اینجا می‌گذارم، اما توصیه میکنم دل و درست و پر و پیمان خود نمایشنامه را بخوانید. اما آنچه که اینجا و در این فرصت می‌خواهم به آن اشاره کنم در 3 بند خلاصه می‌شود:

1- من بهرام بیضایی را بازمانده نسل طلایی نویسندگان دوران یا از این دست تعاریف پرطمطراق نمیدانم. بیضایی در هر نسلی که باشد راه خودش را به پیش می‌برد. آدمی که به فن ادبیات مسلط و دیوانه تاریخ است نیاز به وکیل و وصی ندارد. می‌گردد ثقبه و سوراخ های تراژیک و درام تاریخ را کشف می‌کند و به رشته تحریر درمی‌آورد. انصافاً هم پر کار و پرمایه جلو آمده است. بنابراین اجرای تمامی نمایشنامه‌هایش چه در همان سالهای نگارش، چه امروز، چه سالیان آینده، جذاب و گیراست. تاریخ مصرف ندارد و برای هر انسانی که حواس سمع و بصرش کار می‌کند جذاب است. اگر فارسی زبان باشی یا فارسی را بدانی کیف اش صد چندان است. این امتیازی است که بیضایی به مخاطب فارسی زبان اش عرضه می‌دارد. جایزه ای بزرگ و درخورد.  کسی که فقط تاریخ یا نمایش بداند نمی‌تواند درکش کند اما اگر فارسی بدانی درک میکنی که دیالوگ ها مسجع است، ردیف و دستگاه موسیقی و نقالی سرجایش چیده شده است. و توازن دارند و یکجورهایی به رخ کشیدن زبان فارسی است.

2-گلاب آدینه چه در کسوت بازیگر نمایشهای بیضایی، چه در سمت کارگردان و گرداننده نمایشنامه ها آدم نزدیکی است. به متن وفادار مانده هرچند خیلی از صحنه صدای بازیگر به واسطه نویز سالن و صدای خیابان درست شنیده نمیشد اما میشد فهمید دیالوگ و منولوگ ها درز نگرفته. سعی کرده به متن وفادار باشد. این سختی را به جان خریده. برای تمرین‌ها وقت گذاشته است. نورا هاشمی  هم در نقش گُلتن به درستی جا پای  مادر گذاشته و گویی گلاب جوان است که اینچنین میانه صحنه می‌چرخد و بازی می‌کند. بازی بدنی و زبانی تکمیل و کم اشتباهی داشت.

3- نکته آخر پیرامون تاویل پذیری است. روزی که در نوفل لوشاتو به دیدن تئاتر نشستیم چند خیابان آنطرف تر جوانی توسط غلامان و داروغه‌چیان حکومت حاضر کشته شد. شب که خبر را شنیدم و با صحنه قتل فجیع زن پرده‌خانه مقایسه اش کردم چیزی جز این نمیشد متصور شد که ما همه لعبتکان سلطانیم. به خلعتی و درهمی از اون شادیم و شاید طومار و نامه ای هم نوشته که اگر روزی قراربر مغلوب شدن باشد همه مان را از دم تیغ بگذرانند. هرسلطانی قطعاً روزی خواهد مُرد. این حکم خداوندی و طبیعی است. ولی صبر کردن تا آنروز شایدخیلی دیر باشد. مهم این است که عین گلتن کیاست و درایت به خرج دهیم و تک نقطه ظعف را پیدا کنیم. ولو آن دم آخر کار به آن جا هم نرسد. 

به هر تقدیر باید از این قلعه مخوف جور و ستم رها شد. چرا که آن سوی دیوار جاده ایست حتی اگر شب باشد.

* عنوان پست برگرفته از متن نمایشنامه پرده‌خوانی-بهرام بیضایی

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Hamidoo