تا روشنایی بنویس.

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سفرنامه» ثبت شده است

سفرنامه تا جیرفت - فصل 1 -بارون و دوست دارم هنوز چون تورو یادم میاره

به دلیل مشکلات اینترنت  امکان افزودن  لینک برای  این سفرنامه محیا نشد.

به زودی با رفع مشکلات لینک و نقشه  اضافه خواهد شد.

 

دیباچه

یک ماه پیش تر از نوشتن این پست یک روز در اواسط مهرماه به سرم زده بود که تعطیلات یک خط در میان آبان ماه را با قطار به وان و بعد از آنجا به آنکارا بروم  به رفیق شفیق سالهای دورم که دانشجوری دکتری در آنکاراست سری بزنم و بعد با قطار اکسپرس تا استانبول یا ازمیر بروم و دست آخر با پرواز به تهران برگردم.

 این وسط به جزییاتی فکر کرده بودم و حتی با دو سه دوست که در این زمینه چندتا پیراهن از من بیشتر پاره کرده بودند مشورت کردم. اما خب سفر لطفش به جمع است و جمع ما پسرهای عذب نیمچه مستقل، با این قیمت ارز و هزینه ها برای سفر به ترکیه عجیب مقروض میشد. این شد که در نشست رسمی که در خانه حامد داشتیم تصمیم گرفتیم. گزینه های دیگر را بررسی کنیم. تفلیس را من رد کردم  بخاطر هوای سرد و رفتار زشتشان با ایرانی ها و شمال کشور را هم هیچکدام از رفقا به خاطر شلوغی ایام تعطیلات نپذیرفتند. آخرش نفهمیدم کدام پرفسوری از میان جمع پیشنهاد جیرفت را داد. یعنی اول کرمان بود بعد تصمیم گرفتیم تا جیرفت برویم. یک گروه هم برای تیم خود ساختیم به اسم تا جیرفت که اطلاعات و پیشنیاز های سفر را ردیف کنیم. آنجا هم بیشترین و مفید ترین لینکها برای پیمان بود. القصه اینکه بار و بنه را بستیم و سفر را برای یکشنبه 5 آبان تا جمعه 10 آبان به مدت شش روز بستیم. تقویم نشان میداد که دو روز مرخصی برای این ایام بگیریم کافی است. این شد که یکشنبه صبح تا جمع و جور شویم و به جاده بزنیم 5.30 صبح بود و تهران هوای باران و نم داشت.

 

قرار بود پیمان 4.30 بیایید دنبالم و تک زنگ بزند. وسایل را شب قبل چیده بودم منتظر تک زنگ بودم که بپرم پایین و سوار شوم،شب قبلش هر دو دیر خوابیده بودیم اما با یک ربع تاخیر راه افتادیم دنبال حامد و همسفر جدیدمان،رضا رفتیم و قبل از 5.30 صبح توی اتوبان نواب رو به جنوب در حرکت بودیم. تهران در مه غلیظ صبح پاییز با خیابان های خیس مرموزانه بدرقه مان کرد. تا نزدیک های کاشان  تقریبا همه جز راننده خواب بودند. کاشان  کم کم صحبت ها گل کرد و از سفر گفتیم. آسمان یک تکه ابر بود  اما نمی بارید. یا گهگاهی چند قطره ای می انداخت و گم میشد. صبحانه را در توقف گاه امیرکبیر  کاشا ن زدیم. برای بنزین توقف کردیم و پشت بندش حلیمی که رضا  خریده بود را خوردیم. خیلی معطلش نکردیم مجدد راه افتادیم و سعی داشتیم تا ظهر خودمان را به یزد برسانیم. هرچه از تهران و شمال کشور فاصله میگرفتیم هوا گرم تر و ابرها کمتر میشد. دو راهی نائین و اصفهان یک millstone برایم بود. توی آن هوای مه گرفته و ابری عجیب وهم انگیز می نمود. آدم را یاد انتخاب می انداخت و سخت درگیر میکرد.

 

قرار گذاشته بودیم اگر شهری هم توقف نمی کنیم حداقل به جای کمربندی از داخل شهر عبور کنیم. به دو دلیل اول اینکه خوب شهری را در یک نظر و در مقام سوم شخص دیدهایم. دوم اینکه معمولا جاده های کمربندی بعد از تاسیس شهرها راه اندازی شده اند و بسیار طولانی تر از مسیر داخل شهرند و مجبورند شهر را دور بزنند. این دومین بار بود که وارد شهر نائین میشدم اولین بار تابستان یک شب طولانی در تابستان 1386 بود که از آن سفر فقط خاطره خوردن یک همبرگر در مجاورت امامزاده یادم بودم. این بار هم از کنار امامزاده سلطان سید علی (ع) گذشتیم . به دلیل تعطیلی مذهبی و سالروز شهادت حضرت رسول و امام حسن مجتبی مراسم زنجیر زنی در حیاط امامزاده برپا بود. وقت ایستادن نداشتیم باید تا شب خودمان را به اولین  هدف می رساندیم و توقف ممکن بود ما را از برنامه دور کند. مختصر خریدی از سوپر مارکت کردیم و مجدد  توی جاده افتادیم تا اردکان بدون توقف راندیم. میدان ورودی اردکان مسیری به سمت معدن سنگ آهن و کارخانه های احیا مستقیم و گندله سازی چادرملو داشت. به همین خاطر اسم میدان را به میدان چادرمَِلو تغییر داده اند. اردکان با آن تصویر سال 86 فرق کرده بود. با شهر مجاورش میبد که بنظر دست نخورده تر باقی مانده بود بسیار متفاوت بود. بلوار های پهن و  تمیز ردیف درختهای انار و کاج که در بلوار های کاشته بودندنشان از ترقی شهر به شهری بزرگتر و متول تر داشت. خیلی ها معتقدند اردکان  به خاطر ریاست جمهوری هشت ساله محمدرضا خاتمی اینقدر پیشرفت کرده است. من هم منکرش نیستم اما بنظرم رشد اردکان دلیل دیگری هم داشت آنهم  وجود همین معادن سنگ آهن استان یزد و کارخانههای کاشی و سرامیک است. اگر بگویم نیمی از برندهای تولید کاشی و سرامیک ایران در مجاورت میبد و اردکان  شکل گرفته اند بی راه نگفته ام. خصوصا که در سالهای اخیر صادرات  محصولاتشان به کشورهای خاورمیانه و اروپای شرقی بیشتر هم شده و ارز آوری خوبی برای ایران  داشته است. 

وریمان گرفت برویم داخل میبد و با نارین قلعه عکس یادگاری بندازیم. رفتیم. نارین را هم پیدا کردیم اما ساعات بازدید تمام بود و دربش بسته بود. چند عکس از رخ دورش گرفتیم .عکس های خوبی شده بودند . میبد از آن شهرهاست  که خودش میتواند هدف یک سفر چند روزه باشد اما هدف ما کرمان و جیرفت بود و نمی خواستیم در یزد زیاد وقت بگذاریم. به همین خاطر راه افتادیم. بعد از یزد یک جا جاده یکباره  شلوغ شد. جلوتر افسر جوان لاغر اندامی با لهجه زیبای یزدی بهمان گفت  تریلی در جاده قیچی کرده و مسیر را بسته  ناچار دور زدیم و  از داخل یزد رفتیم.در شش و بش ماندن و نهارخوردن در یزد بودیم یا انار که یزد توقف نکردیم و یکراست رفتیم تا اناربین ره فقط به یک کاروانسرای باستانی (رباط زین الدین) سرزدیم که این روزها محل اسکان توریست های خارجی است. شواهد نشان میداد رباط تعطیل است اما وقتی رسیدیم یک لت در باز بود. کاروانسرا در دو لتی داشت که  یک لتش از خودش دو تکه بود درب پایین و بالا  لولای مجزا داشت و  چفت و کلون جدا . ما که در را باز دیدیم  رفتیم داخل و از سرسرا گذشتیم کسی چیزی بهمان نگفت ما هم چیزی به کسی نگفتیم. کاروانسرا به شدت خلوت و دلپذیر بود. معماری خاصی داشت پنج ستون دایره ای شکل داشت که اگر درب ورودی هم حساب کنی میشود شش ستون و این شش ستون که با شش دیوار arcشکل به هم وصل شده بود داخل کاروانسرا درست  پشت ستونها یک دیوار بود به شکل حلال که راهرویی از جلوی درب تا شاهنشین (ضلع  روبروی درب) می رفت . داخل بین هر دو ستون دو حجره بود. و بین هر چهار حجره یک راه پله به پشت بام. یکراست رفتیم پشت بام بنا . ترمیم شده و نورپردازی شده بود. در باورمان نمی گنجید چنین کاروانسرایی در این بیابان برهوت اینقدر خوب باسازی و  تعمیر شده باشد. فضای بین هلالی به شکل درستی اتاق بندی و  مناسب اقامت و خدماتی هتلی شده بود. فضای یکی از حجره ها آشپزخانه و یکی از حجره ها سرویس بهداشتی و  حمام شده بود. در تعداد بالا با کف رنگ استاتیک ترکیب سرویس ایرانی و فرنگی که برای گردشگران خارجی هم سخت نباشد. بعد از نیم ساعت گشت زدن داخل کاروانسرا تازه دوزاریمان افتاد که اینجا را  صرفا  به روی گردشگران خارجی باز می کنند . نحوه رزرو و سرو غذا کلا دست  یک سازمان ایرانی است و مسافر عادی نمیپذیرد. گویا حتی گردشگر ایرانی برای بازدید هم داخل راه نمیدادند ولی ما آمده بودیم داخل و هیچ کدامشان ابزار ناراحتی از حضور ما نکردند. یعنی حتی اگر ناراحت هم شدند چیزی نگفتند. فقط فهمیدیم تایم نهار گذشته و از چای یا پذیرایی هم خبری نبود. آشپزخانه به تعداد مسافران خودش غذا درست میکند. کنار قلعه یک ساختمان کوچک تر بود و یک خانواده مقیم که بنظر میرسید کار خدمات و نگهبانی ازن کاروانسرا را بر عده گرفته اند. گردشگری اشتغال زاست. اشتغالش هم انسان شناسی می آورد و  به نسبت خیلی کارهای دیگر سخت نیست. دیر وقت بود آفتاب داشت  پس میرفت باید قبل تاریکی خودمان را به انار میرساندیم . پیش بینی مان این بود که شام  شب اول را در رفسنجان بخوریم. اما حالا  بعید میدانستم به رفسنجان برسیم. راه افتادیم . کمی دورخودمان چرخیدیم و افتادیم توی جاده خیلی زود به انار رسیدیم. انار شهر ساکت و دنجی بود. با تصور ما از یک شهر کویری که جز شهرهای منطقه 3 بود فرق داشت. همه چیز با یک گشاده دستی و تفکر بزرگ طراحی شده بود. خیابان ها، مغاز ها و حتی امامزاده شهر بزرگ و عظیم طراحی شده بود. یک نانوایی که پلاک ثبتی و درجه بندی کیفی داشت.نان خریدیم. فهمیدیم همه نانوایی های استان کرمان این تابلو را دارند نان های اینجا چیزی شبیه  نان تافتون ولی به ضخامت نان بربری بود. نان تازه و داغ اش بسیار می چسبید.

 

شش تا می خواستیم هشت تا گرفتیم. رفتیم توی چمن کاری جلوی امامزاده نشستیم املت را به راه کردیم یا ده تا تخم مرغ و یک عالمه گوجه فرنگی املت زدیم . یک وانتی کنارمان انار میفروخت. پیش خودمان گفتیم حتما در شهر انار ،انار باید مفت باشد.تابلو انار فروش هم نوشته شده بود "ده کیلو انار 10000 " رفتیم انارها را وارسی کردیم عالی بود. اما کیلویی 1000 تومان نبود. به ازائ هر کیلو ده هزار تومان بود. یادمان آمد توی راه بعد یزد دو سه کیلو انار چهار هزار تومانی خریدیم . به همان ها اکتفا کردیم. بعد املت  یک دانه انار زدیم .

رفتیم برای زیارت امامزاده. زیارتمان همزمان شد با اذان مغرب، ما تازه نهار خورده بودیم. توی حرم چند پله بالاتر از ضریح نمازگراران منتظر حضور پیش نماز بودند. حاج آقایشان از راه رسید جوان چاق با صورت زیبایی بود. سلامی کردیم و از حرم بیرون آمدیم. دوباره نشستیم توی ماشین . راننده عوض شد حامد نشست پشت فرمان پیمان  جای شاگرد و من رفتم عقب نشستم. نمیدانم چقدر راندیم. من با صدای یک شعر کودکانه بیدار شدم. پیمان پادکستی دانلود کرده بود و با خودش آورده بود که درباره یک دوره آموزش موسیقی ایرانی به کودکان بود. جلوتر حامد  ترمز  کرد و گفت همینجاست. رسیده بودیم به کبوترخانه راهنمای تلفنی ما میگفت که کبوتر خانه محل بستی فروش های خوبی است. پیاده شدیم غیر از ما چند توریست خارجی و چند محلی هم بودند. من که خواب نما شده و کورمال کورمال تا جلوی مغازه رفته بودم بستنی حصیری و کیک بستنی سفارش دادیم، بستنی و خنکای هوا حالم را جا آورد. اینجا هم دو مرد توریست  دیدیم  که بنظر اروپایی بودند. داشتند بستنی میخوردند و مارا با تعجب نگاه میکردند.

 

جاده تاریک و بلند می نمود توی ماشین تا کرمان پادکست گوش دادیم و بعد از یک جاده قدیمی دو طرفه تا ماهان راندیم. نمی خواستیم مستقیم کرمان برویم. کرمان را برای رسیدن به مقصد های مهمتر نگه داشتیم  تا حین بازگشت ببینیم. به رفسنجان هم نرفتیم.تصمیم گرفتیم شب اول ماهان بمانیم  تا برای رفتن به کویر شهداد و سیرچ آماده باشیم. چهل دقیقه ای توی آن جاده دوطرفه که ماشینها نور بالا میدادند و تند می آمدند راندیم . به ماهان رسیده بودیم. گوگل مارا یکراست به مقبره  شاه نعمت اله ولی رساند. 

مقبره از بیرون یک ساختمان خشتی مثل اکثر بناهای تاریخی مرکز ایران بود. اما  بعد از یک راهرو باریک با درب های کوتاه به حیاطی با درخت های کاج  صد یا دویست ساله رسیدیم و یک حوض بزرگ با ردیف شمعدانی های پر شماری که روح به حیاط مقبره میداد.جلوی درب کفش کندیم. از خلوتی حیاط میشد فهمید داخل هم خیلی شلوغ نیست. در سرسرای  مقبره یک پرده برزنتی ضخیم برای جلوگیری از ورود باد و گرد و خاک نصب کرده بودند همانجا بود که صدای آواز را شنیدم. همان دم بود که زمزمه خوشی به گوشم رسید. کسی داشت  آواز می خواند. آواز قشنگی که روح آدم را جلا میداد احساس آرامش می کردم. حریم امنی بود کسی با کار کسی کار نداشت.کسی نمی گفت فیلم نگیر  با فلان و با بهمان . کسی به اسم خادم وجود نداشت  تا با  گردگیرهای پشمکی بد بو بگوید از این طرف یا از آن طرف کسی برای ضریح فولادی دولا راست نمیشد. یک محوطه مرمری بود به ارتفاع 80-90 سانتی متر رویش یک صندوق شیشه ای با زوار های چوبی بود و داخلی یک مکعب مستطیل  به شکل مزار . آدمها که تعدادشان بیست تا هم نمیشد دور تا دور محوطه دورتر از مقبره نشسته بودند یک نفر میخواند. اکثرا ساکت و میخ صدا بودند و اآرام و صبور حال خوب داشتند، عده ای سری به نشانه لذت تکان میدادند و  یاحق یا  یاهو  می گفتند. آواز از پسر جوانی بود که  طنین صدایش به غایت روح نواز بود و تاثیز آواز و غنا را  روی روح آدمی بار دیگر ثابت  میکرد.دوست داشتم  یکی از همین مراجع تقلید که آواز را حرام اعلام کردند آنجا بودند تا  بهشان ثابت  میکردم موسیقی یا  بهترش را  بگویم آواز خشک و خالی اما با کیفیت  چه با روح انسان میکند. و اگر این  تعالی نیست  آن  همه سنت  و مناسک مختلف دینی چطور هست؟

 

تو آرزوی بلندی و دست من کوتاه

مدام پیش نگاهی، مدام پیش نگاه

چه آرزوی محالی است زیستن با تو 

مرا  همی بگذارند یک سخن با تو

 

بقدری آرام و  رها شده ام که  نای ایستادن هم ندارم. عضلاتم  نای انقباض ندارند. خودم را کمی جمع و جور میکنم. کمی توی مقبره و کنج های  خلوت و  مقام هایش میچرخیم. در حیاط پشتی باد دلپذیری می وزد. مقبه شاه نعمت اله سومین مقبره یک  صوفی است که میبینم توی اینترنت راجع شا نعمت اله ولی خواندیم که او  روش صوفیگری را تغییر داد و خیلی از صوفیان او را پیشوا و بزرگ خود میدانستند. کم کم باید برویم .دل کندن از مقبره شاه نعمت اله  واقعا  سخت است. قرار کردیم فردا صبح هم قبل از ترک ماهان  یک نوبت دیگر بیاییم. حامد از دوست  کرمانی ما تلفنی آدرس یک رستوران را میگیرد. توی بلوار اصلی ماهان  یک باغ رستوران مورد نظر رسیدیم. ساعت از ده گذشته بود و  رستوران  آخرین غذاهای خود را  سرو میکرد. محوطه رستوران هم فضای سر پوشیده و گرم داشت هم تخت و  فضای سر باز. بنظرم هوای ماهان برای بومیان  کمی سرد و  غیر قابل  تحمل می آمد. ما ترجیح دادیم  توی فضای آزاد غذا بخوریم. بعد نیسم ساعت غذای ما اماده شد. غذای بدی نبود.آخرهای شام  قطره قطره باران روی سرمان افتاد. میخواستیم  شب اول را  کمپ بزنیم اما  باران داشت  برنامه را بهم میریخت. پارک تر و تمیزی پیدا کردیم نگران امنیت و حیوانات  مزاحم بودیم  پارک در حاشیه شهر بود و بنظر حیوان مزاحم زیاد داشت. اتفاقی در مسیر پیدا کردن  پارک  مسافرخانه ای جستیم. شمارهاش را من پیدا کردم و حامد تماس گرفت. 5 دقیقه بعد جلوی درب مسافرخانه بودیم. مسافرخانه حدود 10 اتاق داشت در دو طبقه، موتورخانه روشن بود و تمام  راه پله  بوی گاز پیچیده بود.  دو نفره اتاق را دیدیم. کمی با صاحب مسافرخانه حرف زدیم. خسته بودیم ساعت از 11 شب گذشته بود و  حوصله  چانه زدن نداشتیم. اتاق پنج تخت داشت اما خیلی تمیز و مرتب نبود. کیسه خواب ها را باز کردیم. کمی درباره برنامه فردا حرف زدیم.  نفهمیدم کی خوابم برد. نمیدانم چرا موقع خوابیدن دائم این ترانه قمیشی را  زمزمه میکردم: بارون و دوست دارم هنوز چون تورو یادم میاره...

پایان روز اول

۳۰ آبان ۹۸ ، ۱۹:۳۵ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hamidoo

سفرنامه جنوب - فصل پنجم : دلبستگی

باران امانمان را بریده بود. بدتر از باران، باد همراهش بود. باد و تکان های شدید که میخواست چادر را از جا بکند. از کیسه خواب و چادر که بیرون آمدیم. جز هفت هشت چادر و گروه کسی در محوطه کمپ نبود. همه آن جمعیت دیشب که سرخوشانه میخندیدند و سرگرم بودند حالا رفته بودند. انها که مانده بودند هم تجهیزات بهتر داشتند هم علاقمندتر بودند. مختصر صبحانه ای داخل چادر زدیم که مانده نان و مربا و کره روز قبل بود. بعد وسایل ارزشمند را داخل ماشین جا دادیم . چادر را جمع کردیم و دوربین ها را برداشتیم و زدیم به  ساحل. باران ریز و طولانی مدتی در انتظارمان بود. این را میشد از سماجت اش فهمید. روی ماسه های ساحل تبن پا برهنه راه افتادیم . خوبی اش این بود که به جز سه چهار نفر هیچ کس دیگری روی ساحل نمیدیدم. چند عکس گرفتیم. ساحل از بیشتر کرانه های آبی که در ایران دیدم تمیز تر بود اما باز هم مقداری پلاستیک و لنگه دمپایی و پاکت خالی و کیسه فریز دیده میشد تا دماغه ساحل جلو رفتیم و موقع برگشت ویرمان گرفت آشغال ها را جمع کنیم. داغ بودیم و بیش از پانصد متر توی خط ساحلی پیش رفته بودیم و برگشت از آن مسافت توی چنین بارانی با یک بار زباله کار طاقت فرسایی بود. به هر زحمتی بود اشغال ها را به سطل زباله رساندیم. 

پاهایمان را تا جایی که میشد خشک کردیم و از شن پاک کردیم. مراسم خداحافظی با دریا را به شیوه سامورایی وار خودم انجام دادم سوار شدیم بااینکه از تبن سیر نشده بودیم راه افتادیم. تا کوشکنار کسی صحبت نمیکرد. کوشکنار پیمان گفت که ماشینش نیاز به تعویض روغن دارد باید ماشین را جایی به تعویض روغنی میرساندیم. تنها تعویض روغنی که در آن روز بارانی در کوشکنار یافت شد پر بود و گفت حداقل نیمساعت زمان می برد بتوانیم داخل شویم. شاید همینقدر هم کارمان طول میکشید. پیمان را راضی کردیم در شهر دیگری روغن ماشین را عوض کند و راه افتادیم.نقشه گوگل در جاده اصلی پارسیان به چاه مبارک اندکی ترافیک را نشان میداد. این شد که راه افتادیم و از همان جاده فرعی تا عسلویه و فرودگاهش آمدیم و بعد توی جاده اصلی افتادیم. مسیر طولانی بود و باران شلاقی می بارید.


 نمی خواستیم راه آمده از استان فارس را برگردیم و برای برگشت به شمت شمال (تهران) دو راه داشتیم یکی اینکه به سمت شرق برویم و از جاده لامرد- لار- جهرم بیاییم دوم اینکه از سمت غرب فارس و از استان بوشهر محور  اهرم-برازجان-کازرون رو پی بگیریم. برایم رسما فرق نمیکرد از کدام طرف بیاییم . بلم بی پارویی بودم که از حضورم در آب راضی بودم اینکه کدام طرف بروم دیگر برایم مهم نبود. تنها چیزی که ته ذهنم بود این بود که روز سه شنبه را سر کار حاضر باشم. جمع هم به این اتفاق راضی بود. از سیراف رد شدیم و از اینجا به بعد جاده جدید بود که ندیده بودم . پیمان هنوز لنگ روغن موتور بود. بالاخره در کنگان یک تعویض روغنی دیدیم که پرنده درش پر نمیزد. زودتر پیاده شدم و  رفتم داخل مغازه . اوستای کار برای خودش ته مغازه یک اندرونی درست کرده بود که با یک گاز پکنیکی کوچک گرم نگهش میداشت. وارد اتاق که شدم ماتم برد. اوستا قانون روی پایش بود و پولکی فلزی انگشتش کرده بود و داشت ساز تمرین میکرد. نمیدانم جاهای دیگر ایران یا حتی دنیا اوستای تعویض روغنی کاری داریم که قانون بنوازد. گویا او هم متوجه نگاه پرتعجب من شد و سریع ساز را توی کاورش گذاشت و از پشت میز بلند شد.گفتم روغن مزدا نداریم اما از این روغن ها داریم. و بعد به ردیف روغن های قد و نیم قد روی قفسه ها اشاره کرد به پیمان گفتم که اینها را دارد گفت خوب است و دنده عقب گرفت و بعد آمد روی چال تعویض روغنی. بیست دقیقه با روغن و تشریفاتش گذشت. دستمزد سرویسکار را دادیم و حرکت کردیم. هر چهار نفر گرسنه بودیم . دوتای مان پیله کرده بودند که رستوران اول شهر برویم و دوتای دیگر معتقد بودند برای ذخیره زمان از رستوران های جلوی رویمان استفاده کنیم. بعداز کلی تلاش و اینطرف و آنطرف بالاخره نزدیک خروجی شهر رستوارنی به اسم آرمیان را پسند کردیم. رستوران از مجموع دو آقای میانسال یک خانم جوان و یک پسر نوجوان دو ردیف میز شیشه ای بی تکلف تشکیل شده بود. سفارش هایمان هم غذاهای محلی و ساده بود که ضریب اطمینان بیشتری در سفر دارند. مدت زمانی که غذا را بیاورد رستورانی که فقط ما درش بودیم تبدیل به شلوغ ترین رستوارن بندر کنگان شد. جوری که پسر نوجوان که مسئول پخش غذا بود اشتباه میکرد و غذاها را اشتباهی میرساند. اما غذا و قیمت های رستوران مناسب و منصفانه بود. پیشنهاد میکنم اگر سفر کم خرجی را امتحان میکنید و غذای مناسبی میخواهید به این رستوران بروید.

رستوران

باران هنوز بی امان میبارید و کلافه مان کرده بود. از کنگان باید سمت اهرم و برازجان میرفتیم. این مسیر یک جاده بیشتر نداشت آن هم از شهرهای آبدان،کاکی،ناصری و خورموج میگذشت. مسیر بین دو شهر حدود 160 کیلومتر بود ما بیش از دو ساعت طول کشید تا در آن باران بی وقفه به اهرم برسیم. بی توقف راندیم و انچه دیدیم به قول ایشی گورو منظر پریده رنگ تپه ها بود و البته پوشش گیاهی سبز آن مناطق بود. بعد از اهرم و در مسیر برازجان خسته شده بودیم کنار کیوسکی کنار زدیم که نفسی چاق کنیم و  اسپرسو بزنیم. حالا دیگه حسابی اسپرسو خور شده بویدم . همان استراحتگاه یک مینی بوس کاوشگر ایتالیایی بودند که برای بازدید از تپه نمکی جاشک آمده بودند. بهشان نمیخورد جوان یا بازنشسته باشند و برای گردشگری آمده باشند به همین خاطر اسمشان را کاوشگر گذاشتم. پیمان میگفت حیف که تپه نمکی جاشک نمیرویم. افسوس بزرگی بود اما جاده و باران ناشناخته معلوم نبود تا کجا با ما بود.
بعد ازاسپرسو مجددا تا  برازجان راندیم. جاده به شکل حیرت انگیزی سبز تر شده بود.اول نخلستان های منظم و هم قد در سطرها و ستون های منظم ، بعد مزارع مرکبات و سبزی و همه جور سیفی کاری دیگر. وقتی موقع نوشتن این گزارش نقشه هوایی برازجان را  نگاه کردم علت این همه کشاورزی و آبادانی را دریافتم. ازکوه های اطراف برازجان بیش از بیست چشمه و رودخانه فصلی و نهر آب به سمت برازجان وجود دارد.  همین باعث  بزرگ تذ شدن فضای شهر و  اباد شدن روستا ها و  مزارع این منطقه شده است. برزجان غیر از آبادی اش برای من یاد دائی جان ناپلئون و دلیرستان تنگستان حتی شهرام آذر ( با نام مستعار سندی) را زنده میکند. عصر بود که به شهر رسیدیم. باران نه نای باریدن  داشت  نه تاب ایستادن. گرسنه بودیم. و این گرسنه بودیم از نهارمان  حداقل 4 ساعت میگذشت و  فرصت و زمان مناسبی برای رفتن به رستوران نبود. توی شهر یک  مغازه  پکورا پزی دیدیم. پکورا فست فود برازجان است. کتلت نخود که با  فلافل فرق دارد. در نان با گوجه و خیارشور سرو میشود و  برام ما  مسافران گرسنه طعم دلپذیری داشت. پکورا پزی رضا یک  اشپز با حوصله و خوش برخورد داشت که با من گپ هم زد. باز هم قدممان سبک بود به محض رسیدنمان سه خانم دیگر هم مشتری مغازه شدند. با همین رویه پیش برود می توانم در تهران از کسب و کارهای مختلف جهت شلوغ کرده مغازه و سر چراغ شدن  کسبشان  پول بگیرم. پکورا را  خوردیم و راه افتادیم. خروجی کازرون به بعد هوا کم کم تاریک و  شد و باران دوبار از سر گرفته شد. از راهدار و قراول خانه رد شدیم و  نزدیک دالاکی که جاده کوهستانی و پر از دره شد گیر افتادیم توی ترافیک. ماشین ها به رسم رانندگی زشت  همه ما ایرانی ها  جلوی هم میپیچیدند و راه هم را سد میکردند. عمده پلاک ها  برای استان فارس بودند.  باران و ترافیک  4 ساعت در گیرمان کرد. مورچه وار توی  سیاهی و دره ها پیش میرفتیم  جز برای یک چای و  قضای حاجت پیاده نشدیم.


باران پیوسته میبارید . کلافه شده بودیم. راه افتادیم کنار تخته را که رد کردیم کمی جاده وضعیت بهتری پیدا کرد. ساعت ده شب رسیدیم به کازرون. بنزین نداشتیم توی پمپ بنزین از چند نفر در خصوص اقمتگاه و جای خواب سوال کردم. باران میبارید و  هوا سرد بود از طرفی فردا  راهپیمایی 22 بهمن ماه بود و شهر با حالت  عجیب امنیتی داشت خود را برای راهپیمایی فردا آماده میکردیم. مسافرخانه ای که ادرس داده بودند ظرفیت نداشت اما بهمان ادرس جای دیگری را داد. در مرکز شهر به اسم مسافرخانه مهر صاحبش ادم گیر و دندان گردی بود. خدماتش به قیمتش نمی ارزید اما چاره نبود  ترافیک و ماندن در ماشین خسته مان کرده بودم. قبول کردیم رفتیم توی اتاق وسایلی که از شب پیش در ساحل تبن هنوز خیس بود را از کوله بیرون اوردیم و دراز نکشیده خوابمان برد.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hamidoo

سفرنامه جنوب - فصل چهارم : دلدادگی

با صدای بچه ها بیدار شدیم. بچه هایی که دریا را دیده بودند و از هیجان به وجد امده بودند.جیغ می کشیدند و داد و فریادی راه انداخته بودند. باور وجود آن همه آب برایشان عجیب بود و عمق تلاششان انداختن سنگ در دریا بود. بی تصور اینکه دریا چقدر میتواند بزرگ و مهیب و قدرتمند باشد. 

پهلو به پهلو شدن توی کیسه خواب فایده نداشت. پاشدیم از چادر زدیم بیرون،کمی صحنه زیبای صبح را دیدیم. ابری بود و  طلوع افتاب فروغی نداشت. بعد راه افتادیم سمت شرق،توی پرک که دیشب نشان کرده بودیم دستشویی رفتیم و پیش خودمان گفتیم چه خوب که شب اینجا نیامدیم . چادرها کیپ هم علم بودند و قیل و قال بچه امان نمیداد. بعداز پرک داخل جاده اصلی خیلی زود به نخل تقی رسیدیم و بعد نخل تقی توی جاده کنار دریا فازهای مختلف پارس جنوبی را دیدیم. بوی گوگرد و گاز ترش بیداد میکرد.


  عسلویه را داخل نشدیم درست از کنارش رد شدیم. جاده ساحلی درست از کنار خلیج نایبند میگذشت و نایبند اولین ساحلی بود که زیبایی دریای جنوب را اعیان فریاد میزد. ماشین ها از 50 متری ساحل جلوتر نمیرفتند. پیاده شدیم. کفش هایم را درآوردم  صندل نداشتم  شنی شدن کفش ها مصیبت بود.ماسه ها  نرم و  یک دست  بدون زباله یا ترس از شی تیز توی ساحل قدم زدم. ساحل ساکت و تمیز بود. اب موج نداشت و گه گاهی از فشار باد لمبری میخورد و دلبری میکرد و  پیش می آمد. تصور اینکه پانزده دقیقه از عسلویه رانندگی کنی و در حالی که داری خطوط لوله و شعله های چاه های گاز را میبینی به همچین جایی برسی واقعا جذاب است. نمای پارس جنوبی از ساحل نایبند دودی و غبار آلود است. برای نایبند آرزو کردم که هیچ وقت کثیف نشود. جاده ساحلی را تا هاله  ادامه دادیم .آخرین روستا و جاده تا هاله ادامه داشت. از آنجا به سمت بساتین در شرق حلیج نایبند رفتیم. 

 از سیراف به این طرف عمده شهرها و روستا  اهل سنت بودند و مساجد زیبا و تمیز تک مناره داشتند با نماد زیبای هلال ماه و ستاره  در بالای آن. بعد از عبور از روستاهای صفیه و زبار به بَنود رسیدیم . اقلیم به شکل قابل توجهی تغییر کرده بود. سرد آبهای زیاد ،نخلستان ها و گاومیش و شتر بیانگر تغییر بود. برای ما که دو روز کامل در استان فارس رانده بودیم اقلیم جدید هنوز موجودی ناشناخته بود. جلوی یکی از آب انبار ها ایستادیم و  رفتیم از درب های کوتاه هشتی شکلش نگاهی به داخل انداختم. خشک بود و تویش زباله ریخته بودند. اما سقف گنبدی و معماری خاص است داخلش را خنک و  مطبوع کرده بود. کمتر از پنج دقیقه بعد از آب انبار به بنود رسیدیم. حقیقتش را بخواهی با خودم کلنجار رفتم که بنود را شهر بنامم ولی اگر اینکار را کنم باید تمام روستاهای بعد از سیراف را هم باید به اسم شهر عوض کنم. حتی بنود به مراتب از خیلی هایشان کوچکتر بود. تفاوت بنود با بقیه روستاها در این بود که از انتهای روستا  یک جاده خاکی حدودا 8 کیلومتری  مارا به ساحلی زیبا میرساند. ساحلی شنی با تپه ها و صخره های مرتفع که دومین نشانه زیبایی دریای جنوب بود. مسیر خاکی شلوغ بود و پیدا بود ساحل شلوغی در انتظار ماست. حوالی ساعت 11 کنار ساحل جلوی یک اتاقک کوچک بساط کردیم. افتاب گرم و جان دار بالای سرمان بود و توی ساحل مسافران محو تماشای دریا و آب بازی بودند. همانجا املتی درست کردیم و  قیلوله کوتاهی کردیم. بعداز ظهر برای دیدن  لوکیشن فیلم  "محمد رسوال الله " - مجید مجیدی - به سوی دیگر ساحل رفتیم. لوکیشن  قشنگی بود. بالقوه قابلیت درآمد زایی داشت. هم بنود هم لوکیشن فیلم هم کارهای خدماتی اما تقریبا یک نفر را هم ندیدم که چنین کاری انجام دهد.

توی دالان های پایین صخره سرک کشیدیم . حفره های امن و کوتاهی که در اثر جر و مد توی دل صخره پدید آمده بود.حوالی سه عصر تصمیم جمعی بر این شد که شب را بنود نمانیم. هم بخاطر شلوغی اش هم به این دلیل که پیمان ساحل تبن را پیشنهاد میداد که تعریفش را  زیاد شنیده بود . البته در مورد پیمان بهتر است بگویم خوانده بود. راه افتادیم سمت پارسیان دلمان میخواست پارسیان را ببینیم و قبل از غروب آفتاب خودمان را به تبن برسانیم. جاده خاکی را برگشتیم و از بنود باز هم به سمت  شرق آمدیم. بعداز عبور از خِره ، فارسی ،کوشکنار و دشتی به  شهر پارسیان رسیدیم.  پارسیان به شکل مشهود تری آباد بود. بانک های زیاد تری داشت. ساخت شهری داشت بیمارستان و امکانات رفاهی بهتری در خود جای داده بود.

بین راه پیمان برای بنزین توی یک پمپ بنزین در شهرستان دشتی ترمز زد از موقعیت برای رفتن به دستشویی استفاده کردم، دستشویی خلوت و  بزرگ و متروکی بنظر میرسید که  از چنین پمپ بنزین خلوتی  بعید به نظر نمی رسید. دو روز گذشته توی چادر و راه امکان شستن سر و کله را نداشتم تا اوضاع را مناسب دیدم حوله و شامپو بچه را برداشتم و تو همان روشویی پت و پهن  دستشویی سرم را شستم . پمپ بنزین آبگرم داشت و هوا  آنقدری سرد نبود که بیم سرما خوردگی داشته باشم.

توی مغازه کوچکی نهار را فلافل بندری زدیم. چهل دقیقه ای طول کشید تا غذای ما را آماده کند.بابت این موضوع دلخور شدیم. چون  ساندویچی همشهری و آشنایان خود را خارج از نوبت راه انداخت. اما فلافل اش با سبزی و معرکه بود.

فلافلی کلبه شهر پارسیان

بعد نهار پرسان پرسان تا بیمارستان پارسیان رفتیم تا برای امیر حسین  اسپری مسکن دندان درد بگیریم. بیمارستان با صفا بزرگی بود ضرورت وجودش هم  عیان بود اما اینکه چقدر خوب خدمات ارائه میکنند را نتوانستیم بفهمیم. داروخانه اش که با ما مهربان بود. برگشتیم سمت پارسیان و از آنجا برای رفتن سمت تبن از جاده کوشکنار رفتیم.  توی مسیر در کوشکنار نان و  مرغ خرد شده و ماست و  یک سری خوراکی خریدیم میخواستیم شب را کنار ساحل و در چادر صبح کنیم و از اینجای سفر به این طرف آسوده و با خیال راحت تری طی کنیم.  تبن هم نسبتا شلوغ بود اما نسبت به بنود خلوت تر بود. یک جایی روی خط ساحل چادر زدیم .بساطمان را پهن کردیم. جوجه ها  خرد شده و اماده  جوه کباب نبودند. پیاز درشان خرد کردم و کمی ماست  بهشان اضافه کردم. حامد در تاریکی ساحل کورمال کورمال داشت برنج آبکش میکرد. بعداز دو ساعت تقلا بالاخره جوجه کباب نیم پز آماده ش سفره و همه چیز را اماده خوردن کرده بودیم که باران گرفت. باران  درشت دانه که امان نداد شام را تمام کنیم. دوباره برگشتیم تو چادر شام را تمام کردیم کمی جمع و جور کردیم . باران کمی آرام تر شده بود که بیرون /امدیم. ساحل خلوت تر شده بود خیلی از مسافرانی که سر پناهی برای باران نداشتند رفته بودند. چای کنار اتش زدیم و  به امید صبح بی باران توی چادر خوابیدیم. 

پایان روز چهارم



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hamidoo

سفر نامه جنوب- فصل دوم : فروغ هخامنشی

شش صبح بیدار شدیم. خوب خوابیده بودم. بچه ها میگفتند با پیمان خُر و پُف میکردید. محتمل بود چرا که کیسه خواب بالش ندارد. ارتفاع سر که به هم بخورد خر و پف محتمل است. فقط یه لبخند تحویلشان دادم و از تکنیک اغراق استفاده کردم گفته حالا خوبه ، بعضی شبها تو خواب آواز هم میخوانم و بعد از اتاق زدم بیرون. دستشویی مسجد در حال بازسازی و توسعه بود بعد  مسواک زدن سرم را هم توی روشویی دلباز مسجد شستم. سرمای اباده زیر صفر بود و آب جوی ها یخ زده بود لباس پوشیدیم و وسایل را جمع کردیم. ازسرم بخار بلند میشد برای خرید آبجوش هرکول را برداشتم و به بچه ها گفتم بیرون مسجد منتظرتان هستم. دیشب چند مغازه جلوی مسجد دیده بودم.اما هیچکدام آبجوش نداشتند یعنی صبح اول وقت بود و آب هنوز جوش نیامده بود. از شهر که خارج شدیم. جلوی یک دکه آب جوش و تنقلات خریدیم. مغازه دو در سه متری بود دو تا یخچال ویترینی ایستاده داشت. کنار دخلش یک اسپرسو ساز هم داشت. به لحن طعنه طوری گفتم  اسپرسو هم داره. پسر جوان  پاسخ داد. عامو  همه اینجا اسپرسو میخورن. حرف درستی بود. هرکجا و هر مغازه ای که در این منطقه رفتیم اسپرسو ساز داشت. لیوان های کاغذی کوچک 40 میلی لیتری و عطر خوش قهوه. 


هدف اولمان پاسارگاد بود. روز شلوغی در پیش داشتیم و فرصتمان کم بود. گفتیم صبحانه را آنجا بزنیم. الان زودتر برویم تا محوطه پاسارگاد خلوت است بازدید کنیم.جاده بعد از  بیدک و سورمق کوهستانی شد . گردنه های ملایمی که بعداز هرکدام دشت های سبز و خرمی وجود داشت. چند معدن برداشت سنگ و کارخانه سنگ بُری. این اتفاق بعداز اینکه از صفاشهر رد شدیم سر و شکل انبوه تری به خود گرفت. معادن تراوتن های نسکافه ای رنگ که توی شهرک صنعتی که کار میکنم مشابهش را زیاد میبینم. تا آرامگاه کوروش 60 کیلومتر راه داشتیم و  برای ما که هیچکدام پاسارگاد را ندیده بودیم هیجان انگیز می آمد. از گردنه مرغاب که رد شدیم دشت سبز و پهنی جلوی رویمان بود،خرافاتی نیستم اما آن وجه حماسی و بزرگی و فراخی محیط کمی در فهم فضا اثر گذار بود. 9 صبح رسیدیم پاسارگاد.آرامگاه کوروش مثل شاگرد های دیلاق ته کلاس از دور خودنمایی میکرد. مقبره کوروش از جاده اصلی صفاشهر به شیراز  کمتر از 5 کیلومتر فاصله داشت. ورودی در حال بهسازی بود. نوعی تدارکات برای استقبال از مسافران نوروزی که کمتر از دوماه دیگر از هر جای ایران برای بازدید می آیند. بلیت گرفتیم و راهرو سنگفرش مارا مستقیم رساند به مقبره کوروش. اخیرا از فاصله 3-4 متری شیشه سکوریت گذاشته اند تا مستقیم در تماس دست نباشد اما ازیادگاری های نوشته شده م.م از فلان جا و مریم عاشقت هستم از الف.ر می شد فهمید روزگاری نه چندان دور مراجعین حتی تا بالای مقبره و دالان ورودی هم شرف حضور داشتند.

 
راستش را بخواهید اگر نخواهم خیلی هم تقدس به فضا دهم فقط آرامگاه یک شاه بود. قداستی در کار نبود بیشتر وجه تاریخی و قدمت اش است بهش تقدس  بخشیده بود و البته اینکه به هر حال ساخت آن بنا در آن دوره از تاریخ کار بزرگی بود، همین حالا هم بسیار عظیم بنظر میرسد. در شرق مقبره ماشین های برقی بودند که بلیت میفروختن و به ازاء ان بازدیدکنندگان را به بخش های دیگر میرساندند.کاخ (بارگاه)عمومی و خصوصی، زندان شاهی و... دو ساعتی توی محوطه چرخیدیم. آرامگاه کوروش از سالم ترینشان بود اما  کاخ بار عمومی و باغ های شاهی که در حال حاضر زمین بایری بیشتر ازشان نمانده بود بنظرم جذاب ترین بخش محوطه پاسارگاد بود. از اینکه آن همه راه را پیاده آمده بودیم و میخواستیم پیاده هم برگردیم هم خوشحال بودم هم ناراحت. خوشحال بودیم چرا که هم وجب آن فضا خود تاریخ بود . روزگاری آدمهایی زیست میکرده اند. کاخ شاهی بوده ،بزرگانی رفت و آمد داشتند و این برای من تاثیر گذرا و جذاب بود. 


ناراحت از این بودیم که خیلی وقت برای پاساگاد گذاشتیم و خسته شده بودیم. بعداز دو ساعت بالاخره  محوطه را ترک کردیم . پیشنهاد صبحانه کنار سیوند را دادم. طبق نقشه گوگل سیوند درست کنار جاده پاسارگاد به مرودشت بود. پانزده دقیقه ای در جاده راندیم. جاده بدی نبود اما حجم ماشین ها زیادتر میشد.
رودخانه ای پیدا نبود. یعنی یک جاده مارا به سد می رساند اما اثری از آب و ساحل رودخانه نبود. جاده فرعی سد را ادامه ندادیم . برگشتیم و 500 متر جلوتر کنار یک راه فرعی دیگر نشستیم به صبحانه. شبیه گراز های گرسنه در چشم بر هم زدنی صبحانه را نیست و نابود کردیم.
بعد از صبحانه راه افتادیم. معبد زرتشت و نقش رستم اولین مقصد بود. همانقدر وهم انگیز و اساطیری می نمود که در عکس هایش دیده بودم. فکر اینکه روزگاری آدمهایی با تیشه های آهنی بدون هیچ  ابزار پیشرفته ای این همه کوه و صخره را تراشیده باشند برایم درد آور بود. چه تعدادشان  اینجا  مریض شده و جان داده اند. چه تعدادشان  به خاصر بی احتیاطی  و سقوط جان خود را از دست داده اند. چه تعداد به خشم ارباب جان داده اند؟ سعی کردم بهش فکر نکنم.
 کعبه زرتشت بی شک برجسته ترین بنای نقش رستم است بود. یک عبادتگاه که  تم عرفانی به محیط آرامگاه های هخامنشی و ساسانی میداد. نقش رستم از نظر تاریخی متعلق به دو سلسله است، اولی هخامنشیان و بعد ساسانیان  اینکه چطور این بناها و  نمادها شبیه به هم اند را باید در نوع تفکر ساسانی و علاقمندی اش به شباهت با  هخامنشی نام برد. ساسانیان به شدت تحت تاثیر هخامنشیان بودند.


اما هر دو از تئوری شبیه بهم داشتند خود را فرستاده ایزد منان میدانستند و  برای شوکت و جلال پادشاهی شان از کاری دریغ نمی کردند.  جالب اینکه ساسانیان برای وجاهت دادن به حکومت خود از هخامنشیان و نماد هایشان استفاده کردند. آرامگاه شاهان و استفاده از تخت جمشید و هزار یک کپی برداری دیگر که نعل به نعل از روی هخامنشیان کپی برداری شده بود. پیمان میگفت  همه حکومت ها به نوعی ایدولوژیک اند. حتی مفتخر ترین و  بزرگ ترینشان. راست میگفت. مشابه اش رفتار جمهوری اسلامی در کپی برداری از شاهان شیعه صفوی در مناسک محرم و صفر تا معماری مساجد و آرامگاه همه به نوعی ازصفوی تقلید شده است. صفویه  علمائ جبل عامری را برای تبیین تفکر شیعه از لبنان به ایران آورد و جمهوری اسلامی از عراقی های متولد نجف را برای پیشبرد ایدولوژی خود استفاده کرد. توی همین فکر ها بودم و تک و توک عکس هم میگرفتم. قاب کوه و آبی یک دست آسمان نقش رستم ترکیب فئق العاده ای میسازد.
نقش رستم را به فکر مقبره زرتشت و ساسانیان ترک کردیم و تخت جمشید، آن سازه که واقعا بزرگتر و عظیم تر بود آنقدر که گمان میکردم کاخ هیچ شاهی در هیچ کجای دنیا به این عظمت و وسعت نیست از چند صد متر جلوتر توی چشممان بود.
کاخ با سرسرای اصلی شروع شده و  شاه به شاه و  دروه به دوره گسترش یافته از شرق به کوهی سنگی ختم میشود که آرامگاه دوتا از شاهان  ساسانی (اردشیر) آنجا تعبیه شده از جنوب و غرب به دشتی فراخ مرودشت متصل شده. طراحی به شکل اغراق آمیزی ابهت و عظمت دارد به گونه ای که اولین حس مراجعه کننده عظمت کاخ و حقیر بودن خودش است.

کاخ آپادانا ،دروازه ملل،کاخ صد ستون،کاخ جی،کاخ هدیش ،کاخ ه ، کاخ تچر ، کاخ سه در ،کاخ ملکه و کاخ شورا،خزانه شاهی به انظمام سرباز خانه و چندین و چند پلکان ورودی و خروجی مجموعه تخت جمشید را تکمیل کرده است. تخت جمشید بعد حمله اسکندر متروک مانده بود. گفته شده است  صدها سال پس از حمله اعراب به ایران این بنا که به تلی از خاک و ستون سوخته تبدیل شده بود از نظر مردمان و گذر کنندگان همان تخت شاه جمشید بوده است که فردوسی در شاهانامه از آن نام برده است. بعدها با کاوش در کتیبه ها و خطوط میخی مشخص شد که نام این بنا  پارسه بوده و در دوران هخامنشیان پایگاه فرانروایی بوده است.

کاوش بر روی کتیبه های تخت جمشید  تا زمان پهلوی به شکل مدرن و گسترده انجام نشد تا  در زمان پهلوی اول (رضا شاه) ارنست امیل هرتسفلد باستان شناس آلمانی  بیش از سه سال اقدام به کاوش و ثبت کتیبه ها و تعداد زیادی دفینه سفالی کرد. بی تردید نام هرتسفلد بیش از هر شخص دیگری در ثبت نام تخت جمشید تاثیر گذار بوده است.

همچنین جشن های 2500 ساله که در زمان پهلوی دوم (محمدرضاشاه ) برگزار کرد . باز سازی هایی در سطح  ایجاد سکو نشیمن گاه ، دیوار کشی های کاهگلی و سنگی انجام شده است که از نظر باستان شناسی فاقد ارزش حساب میشوند. هدفش به نوعی مانند آنچه درخصوص هویت جویی ساسانیان بیان شد. پهلوی نیز علاقمند بود که خود را وابسته به دوران پر شکوه شاهی نشان دهد و از این طریق به دنبال تقدس جویی بود. بی توجه به  تغییرات  زمان و تفکرات و سطح دانش آدمها. پس شد آنچه شد.

بعداز انقلاب اما  تندروهای راست گرا  با محوریت صادق خلخالی بعد از تخریب مقبره  رضاشاه در شهر ری به دنبال تخریب آرامگاه فردوسی و تخت جمشید بود.اما مخالفت شدید پرویز ورجاوند ،وزیر فرهنگ وقت ، نصراله امینی استاندارد فارس و آیت اله سید محمود طالقانی از روحانیون  میانه رو  باعث ممانعت در تخریب این آثار ملی برآمد.



حوالی ساعت 3 عصر از تخت جمشید بیرون زدیم  تا شیراز 45 دقیقه ای راننگی داشتیم. جاده پر تردد تر شده بود. نشسته بودم پست فرمان و جاده را آرام میراندم. بین مسیر درست روبروی پالایشگاه شعبه شیرازِ محل کارمان را  نشان بچه ها دادم و فیگور آمدم. از اینجا تا شیراز را  10باری رفته بودم. به دروازه قرآن که رسیدیم نظر بچه ها بود که باغ ارم را ببینیم. تنها جایی که باید میدیدم و فقط تا 5 عصر بلیت فروشی داشت. داخل باغ یک ساعتی چرخ زدیم و عکس گرفتیم. ارم همیشه  طرب انگیز است. فصل اش فرقی ندارد. بهار، تابستان،پاییز یا زمستان قشنگ است. سرو دارد سروهایی که نماد شیراز است. حوش و فواره دارد. طرح باغ و عمارت اش ایرانی است و آن راحتی و آرامش شیرازی را میتوانی آنجا  رک کنی. در پس و پناه هایش درختهایش آدم ها با هم حرف میزنند اما صدایشان کسی را اذیت نمیکند. عشاق قرار میگذارند و توریست ها عکس میگیرند.

 آفتاب داشت پس می رفت. عکس هایمان دیگر رنگ آب دهان مرده میشد. افتاده بودیم به جان گوشی و آشناهایمان که جایی برای شب ماندن پیدا کنیم. جایی کوچک و ارزان  که حوصله  چهار تایمان را داشته باشد. حامد مسافرخانه ای جفت و جور کرد. صاحب مسافرخانه پشت تلفن خط و نشان کشیده بود که اگر تا نیم ساعت دیگر نیایید اتاق را به تیم دیگری اجاره میدهد. سریع سوار شدیم و بلوار کریمخان و لطفعلی خان زند ترافیک دامن گیر و بی درویی داشت. به انضمام این همه خودرو سواری اتوبوس و موتور سیکلت و  عابر پیاده را هم اضافه کنی تازه میفهمم  پیمان آن ده دوازده کیلومتر چی کشید تا برسیم. مسافرخانه حیدری از آن بناهای متوسط بود نه خیلی تمیز نه خیلی کثیف اما ارزان بود. از منظر مارکتینگ بخواهی نگاهش کنی جایی بود که به قیمتش می ارزید. بزرگترین مزیت اش این بود که تا مسجد نصیرالملک فقط 50 متر فاصله داشت. دقیقا طول یک کوچه چند متر این طرف و آنطرف تر. وسایل را توی مسافرخانه گذاشتیم. ماشین را توی پارکینگ عمومی پارک کردیم(چون ان منطقه از شیراز جای پارک پیدا نمیشود) نهار نخورده و گرسنه بویدم. جمع راضی بود به اینکه به عوض نهار شام را در بهتربخوریم. گزینه های من در شیراز صوفی و هفت خان و شاطر عباس بود. توی آن ترافیک ترجیح دادیم ماشین بیرون نبریم. با تپ سی تا رستوران صوفی ستارخان 7000 تومان شد.رستوران صوفی اما گوشمان را برید. باز هم از منظر کارکتینگ اش بخواهی نگاه کنی نسبت  کیفیت و حجم غذایش با پولی که سلفیدیم برابری نداشت. 250 هزار تومان برای ما با انگیزه و شکل سفرمان هزینه بزرگی بود.(توصیه میکنم  هیچوقت هم رستوران صوفی نروید) بعدتر توی گوگل و تریپ ادوایزر دیدم که  میهمانان  همه این موارد را ذکر کرده بودند و ما بی توجه به آن رفته بودیم. بعداز سوفی با تپ سی به حافظیه زفتیم. حافظیه جای داغ شده صوفی را کمی التیام داد. هوای میانه بهمن ماه سرد بود اما حافظیه مملو از گرمای حضور بود. بعد از قرائت فاتحه برای روح لسان الغیب بچه ها به حیاط غربی حافظیه بردم و مزار حمیدی شیرازی، رسول پرویزی و دکتر افراسیابی را نشان دادم. از میان بازدید کنندگان حافظیه کمتر کسی میداند که حیاط و محوطه حافظیه مملو از قبور آدمهای بزرگ و مفاخر شیراز است و این محوطه در زمان پهلوی اول و توسط معماری فرانسوی و شرق شناس بنام آندره گودارد و دستیارش ماکسیم سیروکس ساخته شد

باغ ارم


پشت آرامگاه خانوادگی قوام ها با اپلیکیشن فال حافظ موبایلم چندتا فال گرفتم فالها را چپ و چول میخواندیم اما کژ دار و مریض متوجه منظور غزل ها میشدم. فال خودم خوب بود. تعبیر داشت.فال حافظ جوری است  که برای همه تعبیر دارد. بی دلیل و با منت هم  ورق زده باشی فال حافظ یک جای منظورت را نشانه میگیرد و در گیرت میکند.  همین شده است که حافظ با حدود 350 غزل منصوب اینقدر مورد توجه ایرانیان قرار گرفته است.

از حافظیه زدیم بیرون  قول فالوده شکر ریز  میدان ارگ  را  به بچه ها داده بودم. تپ سی این بار مارا با 3500 تومان از چهارراه حافظیه تا جلوی ارگ کریمخان رساند. بستنی فروشی در آن ساعت شب و سرمای شیراز شلوغ بود. صف ایستادیم چهار تا  فالوده بستنی دیوانه کننده ترین تصمیم بود که نمی شد ازش گذشت. مسیر ارگ تا مسافرخانه  را قدم زدیم. نزدیک بود. سر راه به شاهچراغ هم رفتیم. شاهچراغ را دوست دارم گنبدش کاشی کاری است و ستون هایش چوبی، حرم وسعت یافته اما هسته مرکزی همان امامزاده با صفاست که حیاطش درخت دارد. از صحن های حرم مشهد خوشم نمیآد انجا همیشه تا مسیر را به صحن اصلی برسم خیس عرق میشوم. گرم و بدون سایه است. درخت توی صحن هایش نیست. فقط مسطح بزرگ و تب دار است. اما شاهچراغ حوض و درخت دارد. ایوان و پرده دارد. شبهای سرد زمستان یا روزهای پر آفتاب پرده ها را می اندازند. صحن آینه کاری مراسم عزاداری برپا بود. مردها با لباسهای مشکی (تا بالای زانو)  به تن سینه میزدند. لباس ها جوری دوخته شده بود که محل خوردن دست به سینه عزادارن لخت باشد. ریتم واحد سینه میزدند و بنظر دست ها آرام ولی محکم سینه می زدند.خسته بودیم. تاب نشستن و تماشا کردن بیشتر نداشتیم.از حرم زدیم بیرون. نیازمند خواب بودیم.من قبلش دوش هم گرفتم،حمام بزرگ و جا داری ته راهرو  داشت. پیمان نهیب زد که شش صبح برپا می دهم. حال تایید یا رد کردنش را نداشتم. روی تخت هایش دلم نمی آمد بخوابیم کیسه خواب هایمان را باز کردیم و توی کیسه خواب روز را تمام کردیم. مثل تلویزیون های قدیمی تصاویر امروز توی ذهن مچاله شد،جمع شد و جمع شد و یک نقطه شد توی ذهنم و بعد همه چیزخاموش شد.

 

پایان روز دوم


۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

سفرنامه جنوب _ فصل اول : آغاز شدن


پیش درآمد
حالا دریافته ام که سفر چیزی شبیه الکل است. درست ترش را بخواهم بگویم شبیه شراب  دُرد دار است. سفرنامه نوشتن هم ظرف نگهداری این شراب است. آنها که سفرنامه نوشتند از سعدی و ناصر خسرو گرفته تا زین العابدین مراغه ای و ایرج افشار و دیگران همه یک کلکسیون از مشروبات هیجان انگیز برای فارسی زبانان جمع کرده اند. 
میماند زمان نوشتن این سفرنامه که بنظرم باز هم از همان قانون توقف ناپذیری زمان تبعیت میکند. شرابی که ظرف بسته نداشته باشد حجمش کم میشود. الکلش میپرد، لذتش هم به تدریج از بین میرود. میماند دُرد و پیمانه ای خالی که تجربه است. تجربه زیست که فقط برای سفر کننده است. کس دیگری نمیتواند استفاده کند. الزاما هم به درد بخور نمیتواند باشد. گاهی این دُرد تبدیل  به  دَرد میشود. درد و خطر بالقوه در همه جا هست. در سفر بیشتر.


آغاز شدن
یک هفته قبل ترش پیمان ازم استعلام گرفت که می آیم یا نه . به رسم پیرمردهای ترسو جواب دادن را منوط کردم به  فکر بیشتر و  عصر همان روز بهش تایید دادم. نق و نوق هم کردم  ولی در نهایت تیم خوب چهارنفره مان شکل گرفت. 4.5 صبح چهارشنیه 17 بهمن 97 پیمان  دنبالم آمد ، کوله را بسته بودم و حاضر یراق نشسته بودم که آب جوش بیایید و  هرکول را پر آب کنم. بعد رفتیم سراغ حامد و امیرحسین ، با حامد سفر کردستان رفته بودم و  تقریبا میشناختمش،امیر حسین را ندیده بودم. ولی از همان خنده دندان نشان سر صبحش فهمیدم میتوانم باهاش ایاغ شوم .

6 نشده از تهران زدیم بیرون. ساعت خوبی بود راه ترافیک نداشت و طلوع آفتاب را در گردنده نعلبندان جاده تهران - قم تجربه کردیم.قصدمان بود تا جایی که میتوانیم برویم و بعد برای صبحانه بنشینیم. حامد از تجربه سالها زیست مجردانه اش استفاده کرده بودم و عدسی پخته بود. از قم به کاشان و از کاشان تا اردستان رفتیم. آفتاب حسابی بالا آمده بود. هوا سوز عجیبی داشت. رفتیم داخل شهر اردستان خیلی کوچک تر و  محقر تر از تصوراتم یا حتی اسمش بود. کوچه ها و خیابانها شدیدا خلوت و بی روح بود و غیر از یک قصابی که گوشت با سوبسید(یارانه) میفروخت جلوی هیچ مغازه ای آدمی ناایستاده بود. ترمز زدیم و حامد برای خرید نان پیاده شد. پیرزنی چروکیده نزدیک ماشین شد. ازمان میخواست تا خانه اش ببریمش، ما به ذهنیت بدگمان خود فکر کردیم گداست و پول نشانش دادیم. پیرزن هم به طبع زرنگی و تجربه زندگانی اش 5هزار تومانی را گرفت و سوار ماشین هم شد. تا نزدیک خانه رساندیمش بعد جایی نزدیک کلانتری و در بلوار ورودی شهر عدسی خوردیم و  رویش هم یک چای به درد بخور. از قم و کاشان  بی چشم داشتی گذشته بویدم و اردستان هم  طعمه دندان گیری برایمان نداشت. تا اینجا  مجموعا سه عکس با دوربین و یک عکس با موبایلم گرفته بودم و  جز آن پیرزن متمارض که بنظرم صورتش نشان میداد در جوانی  از خیلی ها دلبری کرده. چیز دیگری گیرمان نیامد.
بساط صبحانه و ظرف کثیف عدسی را  روزنامه پیچ کردیم . چپاندیمش توی صندوق عقب و راه افتادیم. 
نقشه میگفت  شهر بعدی نائین است. آخرین باری که نائیین آمده بودم  تابستان 1386 بود. کنار امامزاده معروفش همبرگر خورده بودم. خاطر هست همبرگری آن تعداد همبرگر نداشت و مجبور شد برای باقیمانده بچها  همانجا گوشت چرخ کند و همبرگر درست کند. و آن تعدادی که  جدید درست کرد تومانی ، پنج زار با آن همبرگر های آماده فرق داشت. بدم نمیآمد دوباره به نایین بروم و پز اینکه من جایی در نائین را میشناسم.
اما اصلا با قیافه ما چهار دیلاق اذب اوقلی نمی آمد که بخواهیم جاده صاف را برویم. جاده فرعی هویت نزدیک تری به ما داشت. جاده اصلی برای آنهاست  که عجله رسیدن دارند. ما به عشق راه  آمده بودیم. اینکه مقصدی هم برای خود تعریف کرده بودیم صرفا به این خاطر بود راه دیگر نرویم. هر چهار نفر اهل برنامه ریزی بودیم. اما این جمع  و این شش روز در آن لحظه زیستن را میطلبید.


این شد که بعد از ظفرقند و پمپ بنزین اش قرار کردیم  راه های فرعی را برویم. یک قرار دیگر هم با خودم گذاشتم که به هر پمپ بنزین بین راهی رسیدیم، بروم دستشویی اش را  امتحان کنم و برای خودم رَنک بندی کنم.
 اولین دستشویی هم  دستشویی همین پمپ بزنین ظفرقند بود. در حال توسعه بود. داشتند ظاهرش را قشنگ میکردند اما داخلش تنگ و تار بود. آنجوری که میباید مستراح باشد نبود. فشار قبر داشت. پیمان موقع آمدن سرش به داربست های وصل شده خورده بود. 
بعد از ظفرقند توی یک فرعی پیچیدیم به سمت فاران و سناباد و کیچی و علون آباد یه دوجین آباد دیگر را رد کردیم. از آن جاده که حتی توی روزهای آخر هفته و تعطیلات هم ساعتی یکی دوماشین  بیشتر درشان تردد میکند.  بعد از یک گردنه نه چندان مرتفع به یک عمارت و سرآب رسیدیم. یک قنات که از چند صدمتر آنطرف تر کنده بودندو کنار چشمه اش سرا و خانه ای علم کرده بودند. یک مقر فرماندهی یک سیوان *پیشرفته که نشان از تمول و تکبر مالک اش داشت. هرچند بنا از دوران اوج و شکوه اش فاصله داشت .پایین عمارت و استخر پر از آبش ردیف درختان گردو و بادام بود. برای من که اصالتا فراهانی ام روستا آبا و اجدادی ام به همین سبک قنات و کهریز آبرسانی میشود درک اهمیت همچین فضایی برایم راحت بود. مردم حاشیه کویر آب برایشان از هرچیز دیگری با اهمیت تر است. آنکه آب دارد باغ دارد.آنکه باغ دارد ملک کشاورزی هم میتواند داشته باشد. چرا که از سهم آب باغش میتواند استفاده کند. آنکه باغ دارد درخت دارد آنکه درخت دارد. زیشه دارد. حق دارد. زور دارد. میتواند زور بگوید. می تواند بگوید اینجا چیکار میکنی. ولو آنجا باغش هم نباشد. جایی در مسیر باغش باشد. اما اینجا کسی از ما نپرسید چه کار دارید. نمیگفت داخل ملک و باغ من چه میکنی  چون که باغ ، باغ بی برگی بود. فصل کرسی خوابی بود. درخت های گردو به آفت کِرم خراط نشسته بودند و  بادام های توی باد سرد می جنبیدند.
کاروانسرا وجه خاطره انگیز برایم بود. باید زودتر حرکت میکردیم. گمانم بود تا قبل از ظهر به ورزنه برسیم.


اولین جاده اصلی که رسیدیم .جاده اصفهان به نایین بود. شهری که ما واردش شدیم  اسمش کوهپایه.از پمپ بنزین ظفرقند به این ور من پشت فرمان بودم و آنجا که بعداز تودشک  پیمان فرمان داد که باید بپیچی به راست  ظن ام برد که  آن همه مهملی که برای جاده و هویت نوشتم آنقدر ها هم الله بختکی و  انتخاب در لحظه نبوده. حکایت به نوعی حکایت کنده شدن  بیستون به عشق و بردن شهرت اش توسط فرهاد میمانست. اما از این اتفاق راضی بودیم. جشوقان یک روستا نبود. بیشتر به موزه ای می مانست یا  دمو یک گیم کامپیوتری اول شخص . بنظرم روستا بود اما تمیز بود به نظر مدرن می آمد اما چشمه داشت و کوچه های باریک و آشتی کنان. روستا یک مسجد جامع بزرگ داشت. همین کافی بود که بفهمی که اهالی روستا از متدین بوده اند. چرا که  مسجد خیلی آینده نگرانه و بزرگ ساخته شده بود. مثل دژ عظیمی بود در میدان اصلی روستا که بر پایین دست مشرف بود. کنار چشمه ساخته شده بود دلیل اش هم پیدا بوده که در عزا و عروسی آب کشیدن راحت باشد. از هم جا امکان دسترسی داشته باشد و مرکزیت روستا باشد. اقتصاد روستا غیر از کشاورزی و دام پروری بر فرشبافی و  نقشه کشی فرش یگذشت. دوست داشتم  فرصتی دست میداد و قالیباف خانه ای را هم میدیدم.
به مقصد روستای مجاور و مسجدی دیگ رراه افتادیم. میدانستیم نام روستا چیرمان است و یک محلی  نصفه نیمه راه را نشانمان داد. بی اعتمادی به غریبه های تازه از راه رسیده را میشد در نگاهشان خواند. این خاصیت هرچه به سمت جنوب میرفتیم کمتر میشد. دلیلش را دقیق نمیدانم اوایل فکر میکردم بخاطر مصایب زندگی در کویر است اما کویر نشینانی دیدم که بخشنده و  پر اعتماد بودند. 


به چیرمان رسیدیم و مسجدش، مسجد همان مسجد بود چرا  که کنار چشمه روستا بود اما  در ساخت قدیمی اش دست برده بودند. به خیالی مدرن و درستش کرده بودند اما این مساجد را نباید به روز کرد. در آلومینیومی بیشتر شبیه فحش است تا مدرن سازی. طاق ضربی و درب چوبی و  کنگره سازی مسجد جشوقان گواه نوعی اعتبار بود که در اولین نگاه جذبت میکرد . بقیه راه را  با پرس جو از دو سه عابر و  دیدن چند مرغداری و کوشک و خانه متروک  گذرانیم تا جاده خراب را  مجددا به جاده نائین رساندیم. اما  ماشینمان تاب جاده اصلی را نداشت و  5 کیلومتر جلوتر به سمت ورزنه پیچیدیم. یک ساعت بعد توی سکوت جاده و سایه کوتاه دکل های فشار قوی به ورزنه رسیدیم. اسم ورزنه  مرا یاد کشاورزهای بی آب می اندازد. یاد عصبیت  یاد دعوا بر سر آب و لوله های ترکیده. سیمای شهر در ورود هم  بر این تفکر صحه گذاشت. زاینده رود بی آب، بوی لای و لجن و اب گندیده. اما مردم شهر خوش برخورد بودند. عصبی نبودند. گوجه و تخم مرغ خریدیم و املت خوردیم. املت درست و حسابی.... بعدش کنار زاینده رود بی اب قدم زدیم.پانزده روزی است که آب زاینده رود باز شده و اصفهان اب دارد اما گویا  مردم ورزنه دیگر زانیده رود آبی را تجربه نخواهند کرد.در سکوت شهر را ترک کردیم .. قبل از افتادن به جاده و در مسیر رمل های شنی  جا به جا تابلو گاو چاه و شتر آسیاب را  میدیدم . حامد که  بلد تر از ما بود ما را  به یکی از گاوچاه های قدیمی رساند. قصه گاوچاه  قصه  نیاز و  خلق است. یک فرآیند بویم حل مسئله  که حالا اگر چه نیست اما  ارائه ایده ناب اش هنوز برای  آن اهالی نان دارد.
بیشتر در مورد گاوچاه  اینجا بخوانید..


آفتاب داشت پس کوه میرفت.ما در مسیر ایزدخواست بودیم. میخواستیم  شب را آباده بمانیم. حقیقت به آباده فکر نکرده بودیم. به فکر محل اقامت هم نبودم. چند دقیقه ای خوابم برده بود. بیدار که شدم تنها توی ماشین بودم. از ورزنه به بعد حامد پشت فرمان بود. بچه ها  رفته بودند آسمان شب را تماشا کنند. شب کویری و  پر ستاره بود. آن درس مسیر یابی در شب که در دوران خدمت یاد گرفته بودم  به لعنت شیطان هم نمی ارزید چون آنقدر ستاره میدیدم که دست کم  سه تا  دُب اکبر در آسمان پیدا کردم و  4 تا ستاره قطبی. بیخیال مسیر یابی ام شدم و بعد از یک چای سرپایی همراه با سوز اضافی که به لرزه انداخته بودمان دوباره راه افتادیم. حوالی نُه شب رسیدیم  آباده. چندتا مسافرخانه و اقامت گاه سر زدیم. بچه ها راضی نبودند. دست آخر ادرس مسجدی را گرفتیم به اسم مسجد اما رضا در کمربندی آباده. مسجد در حال ساخت بود و  گوش تا گوش حیاط اش اتاق های کوچک  پنج در چهار بود . متولی را یافتیم. بهش گفتیم مسافریم. اول مکثی کرد و بعد ازمان پرسید مُجردید. نگاهمان  پاسخ میداد که  " تو غیر از این فکر میکنی؟" بعد گفت  شبی سی تومان است  هزینه مسجد و اب و برق و گاز ، ان یکی اتاق را  هم بروید. که از بقیه اتاق ها  دورتر و به درب دوم مسجد نزدیک بود. منطقش این بود که خب مجرد اند آنجا برایشان بهتر است . سر و صدا نداشتیم . شام از کبابی کنار مسجد خریدیم . خوردیم و  بلافاصله توی کیسه خوابهایمان وار رفتیم.اتاق کوچک بود اما بخاری دیواری اش الو میکرد و حسابی گرم بود.


 شروع خوبی برای سفر جنوب بود.


پایان فصل1


۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Hamidoo

china town



快乐是最大的勇气和智慧!——三毛

Happiness is the greatest courage and wisdom! - Sanmao



به حقیقت طلب قول داده بودم به خودم هم، که بروم  بنشینم آب هندوانه زیاد بخورم شرح این سفر مالیخولیایی وار به چین را بنویسم. این هفته تمامش کردم کمی فیلم و عکس منتخب جستم که قرار است  اضافه کنم. این  پست و این جمله را  به عنوان شروعی برای اتفاق بپذیرید. تا  به اصل  ماجرا  برسیم.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo