احتما که نه یقینا برای هم شما پیش آمده در سنینی از نوجوانی عاشق موسیقی و ساز خاصی شده اید و بعد تحقق ایده اش به خاطر جبر زمانه یا پشت گوش انداختن و امثالهم محقق نشده .یک وقت یک جا در دهه سوم و چهارم زندگانی یادش افتاده اید و با یادش وا مانده اید که چرا من پی اش را نگرفتم ؟ چرا دنبالش نکردم چرا ماندم منتظر و حالا یادم افتاده که باید شروعش می کردم؟ رویای موزیسین شدن رویای عشقبازی با ساز در همه ما بوده و هست. اینکه زمانی با گوش دادن پاییز طلایی خواسته باشید لاچینی شده باشید و با گوش دادن به موسیقی متن فیلم آبی کیشلوفسکی خواسته باشید پرایزنر شوید یا وقتی چشم های تقریبا نگران فردین خلعتبری را شنیده اید به فکر ویولن نواختن افتادید و با تار لطفی مجنون شدید و با کمانچه کلهر سرمست همه اش به خاطر فطرت موسیقی دوست انسان است و اتمسفری که درش نفس میکشید.
اما من اول میخواستم شادمهر عقیلی باشم در شب برهنه. شیدای کسی باشم و بهش نرسم. دقیقا میخواستم بهش نرسم و آن ترانه ها را برایش بخوانم. توی آن سن و سال نوجوانی و بی قهرمان بودن جامعه قصه عقاب سبلان علی دایی را در کیهان بچه ها میخواندم و دهاتی شادمهر را گوشی میدادم. جو خانواده متوسط ما خیلی زور میزد اجازه میداد کلاسهای زبانم را ادامه دهم و بودجه شان به کلاس موسیقی نمیرسید. طبیعی هم بود دوبرادر و یک خواهر و پدری که تنها فرد شاغل خانواده بود،حقیقت زندگی ما بود و بابت این موضوع دلخور نبوده و نیستم.
هرچه که بزرگتر شدم رویای موسیقیدان شدنم بیشتر خودش را نشان میداد. رویای موسیقی بزرگتر از رویای فوتبالیست شدن یا شناگر شدن یا بازیگر شدن یا حتی نویسنده شدن داشت به حجم کوچک جمجمه بدقواره من فشار می آورد.قهرمان های موسیقی عوض میشدند شادمهرقمیشی میشد قمیشی جایش را به pink floyd, linkin park ,metallica anathema میداد . لطفی ، شجریان ،احمد عبادی ، پرویز یاحقی یا حتی yan tiersen این روند هر زمان بسته به حال و احوالم تغییر میکرد اما آنچه که ثابت بود دلبستگی به همین 7 نت بود که گاهی به اوجم میبرد و گاهی غصه دارم میکرد.
بالاخره ساز خریدم و شروع کردم به کلاس رفتن. بیست و هشت سالم بود و کار میکردم و مستقل شده بودم. دستم در جیب خودم بود و با این حال در مورد قیمت سازم با خانواده حرفی نزدم. استادم جوان بود و با حوصله T اما تار سخت بود و یاد گرفتنش زمان میخواست. کارم داخل شرکت سنگین بود هر هفته میرفتم و مشق میگرفتم و چند نت ساده میزدم اما آنطور که باید و شاید تمرین نمیکردم.
انگاریآنهمه شور و علاقه فرونشسته بودم و داشت فرو مینشست. با این حال ادامه دادم. چندین جلسه رفتم و دستم درحال یادگیری بود. استادم نمیتوانست مسیر غرب به شرق را بیاید من هم دیگر نرفتم. عین خر توی گل گیر کرده منتظر یک اتفاق بودم. الان دو سالی است سازم کنار خانه است. گاه بهش سری میزنم نگاهش میکنم پاکش میکنم اما نمیزنم. دوست ندارم صداهای ناله طور ازش بشنوم. شوق موزیسین شدن هرچند دلپذیر است اما مثل هر کاری مهارت میخاد و سخت است.وقتی برای کار آنقدر هزینه میکنی که نای کار دیگر برایت نمیماند دیگر نمی شود انتظار زیادی هم داشت.
آن علاقه باید رد زمان مقتضی اش پاسخ پیدا میکرد وگرنه در زمان های دیگر هم شدنی است اما با صرف وقت و هزینه ای به مراتب بالاتر. فکر کردم این قضیه تقریبا در تمام اتفاقات زندگی جاری و حاکم است. باید هزینه دهی..
حالا مدتی است که مصرف کننده سفت و سخت موسیقی ام. سازم را هم نفروختم نگاهش داشتم. دیدنش برایم دلگرمی است. که شاید روزی بتوانم باز بنوازم. فکر میکنم تار بخشی از زندگی ایرانی ماست یک خط و ربط چفت و بست دار که به ایران گره ام میزند. چند ماه پیش داشتم موزیکی گوش میدادم نوای تار لطفی با صدای شجریان که شعری از حافظ را میخواند برایم عین روایت خودم بود که مفلسی بودم که هوای مطرب داشتم. موزیک را میتوانید از اینجا دانلود کنید.
چند روز داشتم به این فکر میکردم که اگر جنگ شود دشمن تا پایتخت را تسخیر کند چه کار میتوانیم بکنیم. ما که سر رد شدن در زمان زرد شدن چراغ همدیگر را جر واجر میکنیم و شانه خاکی جاده هراز را در مواقع ترافیک حق خود می دانیم چطور در چنین موقعیتی وحدت خواهیم داشت و به همدیگر کمک خواهیم کرد. قطعا با همدیگر سرشاخ خواهیم شد و احتمال زیاد به دزدی و دستبرد و تاراج خانه ها های یکدیگر روی می آوریم. دو راه هم بیشتر نداریم یا اینکه به همین روش ادامه دهیم و منتظر تغییراتی باشیم که ممکن است بمیریم یا خوش شانس باشیم و از جنگ جان سالم به در بریم ولی آینده مان دست و پنجه نرم کردن با انقلابیون جو زده جدید خواهد بود یا از کشور بگریزیم و آواره و پناهجوی ارودگاه های غربال شده اروپایی و اسیایی و نمیدانم کدام جهنم دره دیگر شویم. داشتم فکر میکردم اگر جنگ شود حضرات و فرزندان عظیم الشانشان کاخ های خود را در بلاد کفر ترک میکنند. در مجامع عمومی می آیند و پرچم آتش میزنند؟ در مورد آزادی و دموکراسی داد سخن میدهند.
بعد که به همه اینها فکر کردم یادم آمد کشور ما جز در زمان چنگیز مغول و اشرف افغان هیچگاه به تصرف هیچ خارجی در نیامده ولی بهای سنگینی برای استقلال و خودکامگی رهبرانش داده است. پس قطعا با یک انقلاب دگرگون خواهد شد. انقلابی که خون های زیادی برایش ریخته شده است.پس باز هم تغییر از خود آدمها آغاز میشود.دست هایی که در بهمن 48 پاسگاه سیاهکل را فتح کرد یا آنها که در بهمن 57 در تهران گره شد و به هوا رفت و مرگ برای سلسه شاهنشاهی طلب کرد.
فقط یک چیز می ماند اینکه تکلیف آدمهایی که زندگی شان پیرو این جریایانات ویران میشود چیست؟ خانواده ای که از هم میپاشند مادرانی که داغدار میشوند و پدرانی که سکته میکنند. از این خانواده ها زیاد دیدیم . باید اول به موضوع اتحاد فکر کرد و بعد دنبال تغییر بود. اول پذیرش و بعد انتقام.
حالا که چند دقیقه ای است که دیدن فیلم On Body And Soul فارغ شدم نمیخواهم صبوری کنم. بنشینم تا آن شور اولیه در من بنشیند و بعد درباره اش بنویسم. فکر میکنم همین حالا باید در موردش نوشت.فیلم "در جسم و جان" قصه یک کشتارگاه متوسط گاو در متوسط ترین نقطه بلوک شرق با آن همه رنگ طوسی و خاکستری و سرمه ای متوسط خودش به اندازه کافی افسرده کننده و سرد هست حالا بگیری دختری در این میانه استخدام شده که تنهاست و تنهایی اش قانون های خودش را دارد. از لمس شدن بیزار است و هرگزی همراهی نداشته است.
خوبی اش برای من این بود که فیلم درونی است. قصه آدمها را روایت میکند. گره انداختن نویسنده از یک اتفاق کوچک و ساده شروع میشود. دارویی که با آن گاوها را ترغیب به نزدیکی میکند گم میشود. پلیس دنبال سارق میگردد. مدیر از یک روانشناس و تکنیک مصاحبه سلامت جسمی و جنسی برای پیدا کردن عامل این اتفاق کمک میگیرد و بعد آنجاست که میتوجه میشوند آن دختر تنها و وسواسی با مدیر مالی هر شب یک خواب را می بینند. خواب یک گوزن . قصه عمیقی است. خواب دیدن، با هم یک قصه . هر دو یک موقعیت و یک فضا و یک ماجرا.
کلا خواب دیدن و رویا داشتن مثل جاده و سفر برایم وهم انگیز است. چه برسد اینقدر تصویری و قشنگ هم درست شده باشد. مرد سن بالاتر است موقعیت کار یواجتماعی اش بهتر است . بچه هایش از سر باز شده اند و به شدت تنهاست. دختر اما وسواسی و خجالتی است. با همکاراها نمیجوشد. مغرور بنظر میرسد و عشقش عمیق است اما جرات روبرو شدن باخودش را هم ندارد.
این وسط پاساژ های فرعی مثل شخصیت یک کارگر جدید الاستخدام تخم سگ و یک مدیر منابع انسانی منحرف که فکر میکند همه کارگرها ترتیب زنش را داده اند یا آن روانشناس لوند و با اندکی میل به تیک و توک زدن آنقدر به اندازه و به موقع بود که نمیشود ندیدشان یا حذفشان کرد.
از مجارستان همینقدر میدانم که توی فهرست سفرهایم هست. همین قدر کلی و دور که حتی نمیدانم کی و چطور فقط میدانم زیباست. اما شاید کارگردان این فیلم ؛همین خانم میانسال قد کوتاه پر سودا Ildikó Enyedi آنقدر انگیزه برایم ایجاد کرد که دوست داشته باشم بوداپست و زادگاهش را ببینم. فیلمش غیر از اینکه جز پنج کاندید نهایی اسکار 2018 بود خرس طلای جشنواره برلین را هم برایش به ارمغان آورد.
بازی نقش اول فیلم Alexandra Borbély که یکی از چند صد هزار مجار مقیم اسلواکی است . غیر از آن جنبه فنی از منظر انتخاب بازیگر نیز گزینه مناسبی برای این کار بود. الکساندرا به خاطر بازی در این فیلم برنده بهترین بازیگر زن سال اروپا شد.
پ.ن :برای هرچه تکمیل تر شدن این و این و این را توصیه میکنم.
ما رو نرقصون آذر.....
شروع فیلم ناگهانی است . از همان شروع های ریموند کاروری که پرتت میکند وسط جهان داستان سیلی محکم میزند که هووی حواست باشد قصه شروع شد. صحنه بازجویی زنی که عده ای دنبالش هستند. یه کار ردیف کن. شرت کات: آدم بیار ، سر ببر ، پول بگیر.
و هرچه جلوتر میروی یکی یکی معنای آن دیالوگ ها آن گفته های بازجو معلوم میشود. آذر زنی در میان سال که تنها زندگی میکند و درگیر ماجراهای کوچک بزرگ میشود. خب تصور دیدن یک بغال به سبک بغال های دریانی با انبوهی ریش و پشم که کار چاق کند و مخفی باشد خود داستان است . یعنی خرق عادتی دارد که ادم خوشش می آید. چرا که تصویر ذهنی ما میگوید این طرف فقط توی زندگانی اش سر قیمت ماست و نوشابه با ویزیتور های مختلف چونه زده و گنده ترین خلافش مسدود کردن پیاده رو چیدن خروار ها بار است.
اما فیلم قرار نیست روندمعمول زندگی باشد ماجراجویانه است و گویا کارگردان همه اینها را هدفش قرار داده. و حتی نقشی را برای لیلا حاتمی معصوم سینما قرار داده که محک جدی برایش باشد. حاتم یهم جسورانه پذیرفته و خوب بازی کرده.
تا اینجا یعنی شصت دقیقه ابتدای فیلم همه چیز خوب و الهی قربانش بروم است. اما هرچه بیشتر میگذرد منتظرم که اتفاق بیافتد . منتظرم آذر کاری کند منتظرم بترکاند، منتظرم قهرمان بودنش را تکمیل کند. شوالیه فیلمب اشد. اما آذر همینطور سرچایین میرود در دل ماجرا و بعد یک پایان آبکی که معلوم بود از کجا می آید. یعنی حداقل آن کاری را ابولحسن داودی با تقاطع و رخ دیوامنه با مخاطب میکند را نمیکند. خیلی ساده میشاشد تو همه قهرمان سازی مخاطب. آقا ما آذر را زرنگ فرض کرده بودیم. ما آذر را قالتاق تر میپنداشتیم. نکن اینکارو با ما .
بعد از نوروز و آن سه فیلم دیدنی این دفعه چهارم برای سال 95 بود که سینما میرفتم و باز هم راضی نبودم. شاید فروشنده فیلم بعدی باشد و آخرین فیلم امسال چون واقعا دیگر دوست ندارم سینما بروم. فهرست دویست و پنجاه تایی IMDB خیلی شرافتمندانه تر است.