تا روشنایی بنویس.

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فکر» ثبت شده است

موسیو ابراهیم

نمی‌دانم شما هم درگیرش هستید یا نه ، آدم شش ماه شش ماه نمی‌نشیند چهار خط کتاب بخواند یا فیلمی ببیند یا تیا‌تر برود .بعد درست نزدیک امتحاناتی که توی طول ترم هیچ کاریبرایش نکرده می‌رسد. همزمان نویسنده و نقاش و عکاس و منتقد سینما و کار‌شناس تیا‌تر و مجسمه ساز می‌شود. ویر آدم می‌گیرد همه این‌ها را انجام دهد. 
مدت‌ها بود دنبال تیاتری می‌گشتم تا روز‌های سرد و کوتاه را با دیدن تیاتری سر کنم دست آخر سر خوش از دیدن تیا‌تر توی پیاده راه‌های خلوت مرکز شهر قدم بزنم و به خودم، به تیا‌تر به ادامه راه فکر کنم. امروز که کارخانه به خاطر قطعی برق تعطیل شد و حواس و حوصله خانه ماندن و کار دیگر نبود، رفتم. پیشنهاد «موسیو ابراهیم» را از دوستی شنیده بودم. ولی می‌دانستم اخرین اجرا‌هایش است و دارد تمام می‌شود. شانسی بلیتی جور شد و رفتم و نشستم. با آن یش زمینه که از امانوءل اشمیت داشتم یک بار دیگر از کوشک جلالی و کارش لذت بردم. برای بار چندم برایم محرز شد تیا‌تر به متن زنده است و بازیگرانی که زندگی کنند. رضا مولایی را خب می‌شناختم راستش به خاطر شباهتش به جک نیکلسون دنبالش می‌کردم اما دیدن موسیو ابراهیم برایم ثابت کرد که بازیگر توانمندی است. اشکان خطیبی هم پیش‌تر توی «خدای کشتار» دیده بودم و می‌شناختم که پر انرژی و کم اشتباه است.


قصه تیاتر قصه آشنایی یه پسر نوجوان یهودی و سر خورده با پیرمرد مسلمان و عاشق زندگی است . پیرمردی است که پسر یهودی کنارش احساس آرامش میکند و تجربیات جدید پیدا میکند. 

"شعور تو در وجود توست و وجود تو میتواند بسیار عمیق فکر کند."

اینکه اشمیت  دکتری فلسفه داشته و  گل های معرفت و خرده جنایات  زن و شوهری را نوشته همیشه برایم تصور یک ادم شعار زده و نوشتن  یک  قصه تمام اخلاقی بود. تیاتر و خواندن ان کتاب  بل کل  نظرم را  عوض کرد. اشمیت  فقط آدم ها را ، آدم های واقعی را  در جای درست قرار داده ، تضاد را نشان داده .  


از دیدن تیاتر نه خیلی راضی ام نه  ناراحت . بنظرم کاری بود که ارزش دیدن داشت هرچند آنقدر توی فکر نبرد و درگیرم نکرد. اما  برای من  خواب زده و دور افتاده  فرصت  دوباره بود و کمی قدم زدن و فکر کردن  در خلوت ترین  آخر هفته تهران.




۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hamidoo

باید یکی باشد.

 فورد ماستنگ قرمز وسط کویر آیداهو یا تگزاس میراند. رادیو محلی ترانه ای از موسیقی کانتری پخش میکند، دوربین توی جریان مغشوش عبور ماشین  میچرخد و می رود روی کاکتوس های گوشتی کنار جاده زوم میکند. پلان بعدی موهای راننده در باد می رقصد عینک دودی اش که نیمی از صورتش را گرفته  بازتاب سکه  طلاگون خورشید را  نشان میدهد فضا  آبستن  یک اتفاق است. پلیسی که به راننده مشکوک شود، موتوری که  یکهو یاتاقان بزند یا جوش بیاورد حتی عابری که دستش را به نشانه هیچهایک کنار جاده بالا برده باشد.

همه این ها تصاویر ذهنی اند از راندن در جاده بیابانی، اتوبان قم اما تف زده تر و نامرد تر از این حرف هاست. سکوتش مرموز و گردنه هایش نفس گیر است. روی تپه های مجاور رد از سالهای دور است  که نشان میدهد روزگاری آب تا آنجا ها  می رسیده است. رانندگانی منگ از گرما دارد و خودرو هایی بی تاب از  گرمای آسفالت با  رادیاتوری تف زده. سر تا ته اتوبان  نیسان های آبی یدک کش نامردی اند که  امداد را  به قیمت خون پدرشان حساب میکنند. پلیس هایی که  بعد از هر سر پایینی می ایستند و جایی که  کسی میخواهد به ماشینش فضای حرکت دهد جریمه اش میکنند. برایشان  سرعت ایمن مهم نیست بنظر بیشتر نگران  شیتیل  خود و بودجه  راهنمایی و رانندگی اند.

توی این  اتوبان ها حالم بد میشود تنهایی نمیتوانم تحمل کنم، حتمی باید کسی باشد. به حرف بگیردم، از هر سری بگوییم و همینطور برانیم تا نفهمیم اتوبان مزخرف کی تمام میشود. بابا چهارده روز پیش توی عصر همین اتوبان تصادف کرد. خودvو دلبر و رفیق شقیق بیست ساله اش به آهن غراضه بدل شد و خدا رحم کرد که  خودش سالم ماندکمی دماغش ورم کرد و یکی از دنده هایش فر رفت. که بعد از یک هفته مرتب شد. 

با حبیب توی اتوبان میرانم . به بابا به اتوبان قم به کار به  نها که رفته اند، به امتحانات مزخرف دانشگاه، فکر میکنم. به آنچه میخواهم باشم و برایش دارم جان میکنم و به اینکه  شاید بد شانسم و کمتر از آنچه تلاش میکنم به دست می آورم. به دوستانم فکر میکنند که بعضا بد شانس تر از من اند. به دوستانی که موفق اند. به رفت یا ماندن. حبیب انگاری فکر را خوانده میگوید رفتن و ماندن حرف خیلی هاست. میگفت یک جای زندگی قبل از سی سالگی  من هم سر این دوراهی بودم. بعد نشستم با خودم فکر کردم. که بروم یا بمانم و کار کنم. توی این جدل ماندن را انتخاب کردم. وقتی میگوید انتخاب کردم با شناختی که ازش دارم میدانم واقعا انتخاب کرده از سر ناچاری نمانده نشسته ساخته و پرداخته کرده. دو دوتا های خودش را کرده دلیل اورده و دست کم خودش را قانع کرده. خوشحال میشوم که در این روزگار یکی دردم را فهمید. حبیب هرگز به دنبال مدرک ارشد در رشته اش نرفت هرچند بسیار بیشتر از دکتر های رشته مکانیک میداند. اما هرگز نرفت و ماند و سعی کرد این سطح را فتح کند . سعی کرد با وسواس ذاتی اش تمام کند بعد به مرحله بعد گام بگذارد.

به همه حرفهایش فکر میکنم و میرانم. اتوبان تمام شده .آفتاب سوزان ماه رمضان و تابستان پس رفته . توجیه تر به جایگاه خود ایستاده ام. حداقل حالا میدانم با خودم چند به چندم. و حالا میدانم که  خوش شانسم که موجودات نازنینی چون حبیب را  میشناسم.



۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Hamidoo

که می با دیگران خورده است و با ما سر گران دارد*

هر چه  سن ام بالاتر میرود میگذارم اتفاقات بیشتر در من  ته نشین شود. میگذارم بیشتر بگذرد تا  باور کنم اتفاقات را حواشی اش را تا ببینم پس لرزه هایش را. تبلیغ نیمکنم، اما گذشت زمان بهتر جواب میدهد. مثل هوادارهای تراکتور قبل از قهرمانی  تنبان به باد نمیدهم. پیش از مرگ هم مصلی نمیروم. بیشتر راجع اتفاقات فکر میکنم. هفته ای که امروز آخرین روزش است بسیار فکر کردم. راجع اتفاقات پنج ماه گذشته راجع اینکه کجا بودم و کجا هستم و میخواهم چه باشم فکر کرذم. هر طور رفتم دیدم یک جای کار میلنگد. دنبال کلمه میگشتم برای گفتنش. واژه نبود. تازه فهمیدم از فارسی هیچ نمیدانم. برای خودم نشانه گذاشتم. مثل آن بابایی که اول بار گفت نت "ر" را  یک دامبولک میکشم بعد دید "دو" کم دارد یک خط کشید رویش دید "سل "ندارد دو خط کشید و ... من هم نشستم  ما به ازا، پیدا  کردم. برای هرچه میخواستم بگویم. قرار هم نداشتم چیزی را  بگذارم  و ببرم و تمام کنم. بیشتر داشتم میگفتم که اصلاح کنم. مثل همان روز نوروزی که قول دادم  پروژه را  با همه رخوت  تمام کنم و بعد از شد کارم را عوض کنم. همان روز تصمیم گرفتم اگر کم و کاستی است به جای غر زدن رویش کار کنم. و همین تدبیر را پیش گرفتم. شاید قوی هم نبودم و سرعتم کم بود اما در حال اصلاح بودم.اینجا هم نوشتم که بدانم مشکل کجاست و ادامه دهم. شب بود. زنگ زده بودم کجایی . من عصر رفته بودم داستانم را بخوانم. پرسیدم کچایی گفت مهمان دارم . آنقدر رسمی میگفت که شبیه صحنه بازجویی تئاتر  " ای خدای ما که در اسمانهایی " می نمود. بهم برخورد بیش از پیش. گفتم خب چرا حرف نمیزنی. مقابله کرد که خب تو هم کم میگویی. گفتم مگر شباش عروسی است که  هیستوری محتوی پاکت طرف را کالبد شکافی میکنی؟مگر دوست داشتن را  چرتکه میاندازند؟ مگر میگویند فلان و بهمان. کم را  به کرم مبخشند. چشم را  به خطا  می پوشند. اگر نقدی میکنند لطیف تر است از روی دلسوزی و به جهت اصلاح است. نه مواخذه و بازجویی....
صحنه ها مثل برگه های تقویم ورق میخورند. آنچه در بدی بود بزرگ میشد کلوزآپ جلوی دوربین . دلم شکسته و نطقم باز شده بود. حوصله همه شنیده های قبلی را نداشتم. اما تمام و کمال گوش کردم. مثل همیشه که گوش میکنم.
انتظار کنار کشیدن نبود اما کنار کشید. تیز خلاص را به خودش زد. گمانم رفع کدورت بود نه رفع تکلیف و خالی کردن زمین. اما خب بدش نمی آمد. کنار بکشد. شایدی مرا  از پیش باخته میدید؟ اما مگر نه این است آنکه ترک زمین میکند سه بر صفر می بازد؟ شاید قوانین بازی ها اینجا صادق نیست. چرا که این  یک بازی نیست . اگر بازی فرضش کنیم  نقض غرض است. ابطال فرض است. پس او رفت و نبُرد و نباخت. و شاید هم برد و هم باخت. هم من ، هم او. یک به یک جدا به جدا. ته مانده اش تجربه جدیدی بود. 
کاش بیشتر یاد بگیرم.

*عنوان مطلب مصرعی است از حافظ ، غزل کامل را میتوانید اینجا  بخوانید.
۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Hamidoo