تا روشنایی بنویس.

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فیلم» ثبت شده است

The Banshees of Inisherin

پنجشنبه 22 دی 1401

تهران برف می‌بارد. برف سنگینی نیست اما سوز عجیبی شهر را گرفته.ابری زیادی در آسمان نیست اما از زور سرما چند دانه برف خسته و رها در هوا می‌چرخند. آنقدر روزهای آلوده و گرم در تهران دیده‌ام که این وضعیت آبزورد و گوتیکو جدید را دوست دارم. چهارشنبه آزمونی داشتم که بخاطرش شرکت نرفتم مرخصی گرفتم. پنجشنبه را هم تا حوالی10 صبح در تخت خواب بودم. گرمای پتو موهبت بزرگی است. لذتی که چاپلین هم ازش در 100 دلیل خوشبختی حرف زده بود. رها کردنش با کمتر شدن دما رابطه مستقیم دارد. آخر وقت نشستم به دیدن آخرین فیلم  مارتین‌مک‌دونا ، ارواح اینشرین (The Banshees of Inisherin) راستش در دقایق اول فیلم منتظر اتفاق بزرگی بودم که رخ نداد بعد کم کم داشتم از فیلم ناامید می‌شدم که  مک‌دونا روح فیلم را اعیان کرد. داستان کُند و رخوت آلود می‌گذرد. دو رفیق میانسال در میانه جنگ داخلی ایرلند (1923) در جزیره‌ای سبز و در ساحل اقیانوس با هم رفاقت و حشر و نشر روزانه دارند. یک روز یکی از دو رفیق تصمیم میگ یرد رفاقت اش با رفیق جوان‌ترش که مرد ساده و خوش قلب روستایی است را تمام کند. و این مساله به ظاهر کوچک شروع بحران برای شحصیت پادریک می‌شود.

بارها در سرتاسر فیلم نا‌خوداگاه با آدمهای فیلم همذات پنداری کردم. با شیبان (کری کاندون) که وسط آن جزیره نا کجا آباددر رابطه بین برادر ساده دلش با دوس ویلون نوازش‌گیر افناده و هر روز شاهد این است که کره خر برادرش (جنی) بی توجه به هشدارهای او سر از میز آشپزخانه‌اش در آورده. و حتی اسگل‌ترین ادم جزیره عاشقش شده و پیشنهاد سکس بهش می‌دهد. با کولم (برندان گلیسون) که یک مرد میانسال رو به افول است که بنظر درگیر افسردگی و یاس هم شده است. حس می‌کند فرصت زیادی ندارد و خورشید اون در این گوشه پرت از دنیا رو به افول است . و هر طور شده باید قطعات موسیقی با سازش بسازد تا از یادها فراموش نشود. حتی با خود پادریک (کارلین فارل) که آنقدر زندگی اش محقر و بی اتفاق است که وقتی کولم قرارهای ساعت 2 بعدازظهرش اش در کافه روستا بهم می‌زند و می‌گوید دیگر نمی‌خواهم باهاش صحبت کند. دچار بحرانی درست و حسابی می‌شود. بحران هایی که تا مرز جنایت و آنارشیست شدن پادریک را با خود می‌برد. ولو اینکه صحبت هایش که می‌خواهد برایش ادم بکشد پیرامون دیده شدن رشته در پهن خرش یا سرماخوردن اسبش باشد. این حس پرت افتادگی از دنیا، زندگی‌های م،حقر و نفرین شده جنگی که  فقط صدایش در جیره می آید ولی محض رضای خدا یک موشک یا گلوله اش به جزیره نمی‌افتد. با یک دوجین آدم بیکار و علاف و روی مخ که در زندگی دیگران سرک می‌کشند عجیب برایم  عینی و واقعی و نزدیک بود.

از طرفی راستش را بخواهید من با ریتم و تصویربرداری و کار موافق نبودم. بنظرم فرق است بین ایجاد فضای سرد و تاریک و حوصله سر بر یا عذاب آور شدن فیلم. فیلم مک دونا از این نظر کمی عذاب آور شده بود. عملا تا زمان اتفاق دیوانه وار کالم ریتم خیلی روی اعصاب و سرد شده بود.

بازی کالین فارل و برندان گلیسون زیباست. سخت است و در عین پختگی بازی شده است. آن مرز باریک بین لوس بودن و واقغی شدن را رعایت کرده است. واقعی و باور پذیر است. کالیت فارل  در همه فیلم یک رافت و دل نرمی نسبت به دوستش کولم دارد تا جایی که سگش را از آسیب دیدن نجات می دهد. در مقابل کولم هم با اینکه اصلا حال و حوصله رفیق وراج اش را ندارد  جاهایی پشتش در می‌آید و  آن ذات نیک خود را اثبات می‌کند.

در مجموع ارواح اینشرین شاید فیلم خوبی برای سال  2022 که برهوت فیلم و ماجرا بود باشد اما حتی از کار قبلی خود مک دونا (سه بیلبورد خارج ابینگ میزوری) به شکل محسوسی ضعیف‌تر است.

+ بیشتر راجع این فیلم اینجا بخوانید.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

اسرافیل

" این مطلب قبل تر با کمی تغییرات در وبسایت ویرگول منتشر شده بود"

راستش را بخواهید باید از اینجا شروع کنم که من رسانه خودم را دارم. "صدا و سیمای جمهوری حمید"، این قضیه بعد از مهندسی بازی بابا که زرت رسیور (بخوانید گیرنده ماهواره ) را قمصور کرد سر و شکل جدی و رسمی تر به خود گرفت. عمده ساعات بیکاری من در اتاق ام به خواندن و دیدن و نوشتن می گذرد و در دیدن آنچه که خود پیش تر انتخاب کرده ام. خبر و فیلم و سریال و حتی تلنت شوهای محبوب ام همگی را از اینترنت می بینم و با تلویزیون کاری ندارم. این است که یک دفعه همکاران بعد از چای ساعت 8 صبح یکهو گریز میزنند به یک خبر تلویزیون یا بخشی از سریال که دیشب دیدند و با هم حرف میزنند یا میخندند. من مثل آدم فضایی های کتاب سلاخ خانه شماره 5 که از سیاره آلفا-5 آمده اند فقط نگاهشان میکنم و تا بفهمم موضوع چیست کلی فکر و نظر از خاطرشان رد میشود. تعدادی فکر میکنند دارم ادا در می آورم بقیه هم فکر میکنند چه زندگی شلوغی پر از زن و زیور و تفریحی دارم که وقت تلویزیون دیدن هم نمیکنم. اما راستش من رسانه خودم را دارم و اتفاقا همیشه هم ازش راضی نیستم گاهی ازش حرصم هم می گیرد. همه اینها را گفتم که بگویم من "اسرافیل" را با یک سال و نیم تاخیر دیدم. نسخه سینمایی که نشد، ماندنم تا شبکه خانگی اش بیایید. امروز بعد دیدن اسرافیل از آیدا پناهنده اول خوشحال شدم که اسرافیل به مراتب از فیلم قبلی اش "ناهید" بهتر بود. چه در فیلمنامه،چه در ضرب آهنگ فیلم و حتی در انتخاب بازیگر

تا به اینجا دست آمده که دغدغه پناهنده چیست و علاقمندی اش در فیلم سازی حول کدام قصه ها می چرخد. به سان فیلم قبلی فیلمبرداری این کار هم قاب هایی زیبا داشت. قاب های مینی مال از خانه، گورستان مشرف به شهر، جاده، سوادکوه زیبا که میان جنگل و رطوبت قد برافراشته خب همه شان چشم نواز است. پناهنده در فیلم های بلندش خوب نشان داد که شاگرد خوب کلاس کمپزیسیون بوده است. گذشته از کنترل فیلمبرداری بلد است قصه بنویسد. تضاد داستانی میداند تشریح و توصیف سرش می شود. همه را هم به شیوه خودش آرام و ذره ذره پیش می برد.

                                                         

قصه مردی در آستانه 45 سالگی که از کانادا برگشته و درگیر دو روایت عاطفی است یکی عشق به معشوقی قدیمی که حالا مادری داغدار فرزند است و دیگری دختری جوان و دلزده از زندگی کابوس وارش در کنار مادر مجنون و زندگی نکبتی اش. خود همین روایت دو خطی با یک عالمه پاساژ های دیگر داستان دل و درستی شکل می دهند که خواندنش می تواند برای آدم دلپذیر باشد. چه برسد که بخواهد با تصویر و صدا هم عجین شود.

ایستگاه قطار بین راهی خودش یک نشانه زیر متنی است. تعلیق بین ماندن و رفتن را نشان می دهد تردید بین بودن و نبودن، این یا آن. و مرد کم حرف خارج نشین در بازگشت به موطن خویش با وجود اینکه موهایش به سپیدی نشسته و سن و سالی ازش گذشته، هنوز درگیر و در کشاش انتخاب است. هنوز مردد است. و نشان دادن این تردید فوت کوزه گری است. و بنظرم نقطه ضعف فیلم همین است.

کاش آن سکانسی که پناهنده از زبان سارا (با بازی هدا زین العابدین) داشت سر بهروز (پژمان بازغی) داد میزد که تو هنوز مرددی و نمیدانی چه میخواهی فقط صدای سوت قطار پخش میشد، قطاری که دارد از ایستگاه خارج میشود.همین یک صدا همه حرف های سارا را با خود داشت. یا اصلا صدا زیر سوت گم میشد. برای من خوانش اش چند ده سطر بود از تردید بهروز یا سارا یا حتی ماهی.

دوم اینکه من دوبار فیلم را دیدم، ناهید را هم همینطور و در هر دو یک چیزی توی ذوق ام زد. آن هم عدم پرداخت به جزییات بود. یک عالمه خرده ریز تصویر و کلامی، یک عالمه نگاه که میشد درستشان کرد. بنظرم نکته مثبت این فیلم نسبت به ناهید همین بازی ریز بدنی و نگاه ماهی (هدیه تهرانی) نسبت به ناهید (ساره بیات) بود. هدیه تهرانی بدنش را بهتر میشناسد. حرکاتش را نگاهش را صورت اش را به جاتر و درست تر استفاده میکند. شاید مثل ناهید روی لهجه و بیان بومی اش کار نکرده بود و به فارسی بی لهجه حرف میزد. اما بلد بود وقتی با بهروز راهی آن کلبه متروکه و قدیمی اش میشود. وقتی M کنده شده با نوک چاقو روی ستون چوبی را می بینید. وقتی نگاه خریدار بهروز را روی خودش حس میکند چطور  واکشن نشان دهد. انگشتان دستش چطور خم و راست شود یا چهره اش و نگاهش یک جایی، نه روی سقف نه کف زمین نه در چشم های بهروز بازی کند.این ها همه آن ریزه کاری هایی بود که فقط ماهی در این فیلم بازی اش کرد. نه بهروز نه سارا نه مادر سارا . همه نقش خود را خوب بازی کرده بودند اما از جزییات باور پذیر قافل بودند. مریلا زارعی در نقش تاجی (مادر سارا) یک دوجین حرکت خوب آدم هایی را داشت که مشاعرشان را از دست داده اند. اما همشان همان هایی بود که همه دیده ایم . هیچ کدامش امضایش را نداشت. باورم نشد که او مریلا زارعی نیست. حرفم شاید کمی خودخواهانه باشد اما نقش دیوانه یا عاشق دلخسته باید چیزی بهتر از همه دیوانگان و دلخستگان قبلی باشد. وگرنه چه فرقی با آنها دارد. مثال خوبش جک نیکلسون است در پرواز بر فراز آشیانه فاخته(دیوانه از قفس پرید خودمان)

        

خلاصه آنکه این اسرافیل زورش نرسیده بود اسمش را هم توی مخ ما بچپاند. گذرش از اسم همین یک جمله بود. که با مونولوگ گذشت و مثل خیلی جذاییت ریز دیگر بازی باورم نشد. کاش اسم را می گذاشت ماهی یا بهروز چرا که دست کم وجه اشتراک و افتراق بیشتری داشت با آنچه ساخته شده بود.

دست آخر اینکه علی عمرانی عیار بازی خوب و جان دارش را یکبار دیگر با نقش کوتاه دایی در این فیلم هم نشان داد. انتخاب بهتری شاید نمیشد برای این نقش و کاراکتر پیدا کرد اما اگر چند دقیقه بیشتر بازی بهش میرسید این نفرت ماهی از دایی اش اعیان تر نبود؟

با اینکه احتمالاً مخاطبان انگشت شمار این وبلاگ اسرافیل را دیده اند اما توصیه ام به دیدن است. حد نصاب هایی را پاس کرده است.

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Hamidoo

در جسم و جان

حالا که چند دقیقه ای است که دیدن فیلم  On Body And Soul  فارغ شدم نمیخواهم صبوری کنم. بنشینم تا آن شور اولیه در من بنشیند و بعد درباره اش بنویسم. فکر میکنم همین حالا باید در موردش نوشت.فیلم "در جسم و جان" قصه یک کشتارگاه متوسط گاو در متوسط ترین نقطه بلوک شرق با آن همه  رنگ طوسی و خاکستری و  سرمه ای متوسط خودش به اندازه کافی افسرده کننده و سرد هست حالا  بگیری  دختری در این  میانه استخدام شده که تنهاست  و  تنهایی اش قانون های خودش را دارد. از لمس شدن  بیزار است و  هرگزی همراهی نداشته است. 


خوبی اش برای من این بود که فیلم درونی است. قصه آدمها را روایت  میکند. گره انداختن نویسنده از یک اتفاق کوچک و ساده شروع میشود. دارویی که با آن گاوها را ترغیب به  نزدیکی میکند گم میشود. پلیس دنبال سارق میگردد. مدیر از یک روانشناس و تکنیک مصاحبه سلامت جسمی و جنسی برای پیدا کردن  عامل این اتفاق کمک میگیرد و بعد آنجاست  که میتوجه میشوند آن دختر تنها و وسواسی با  مدیر مالی هر شب یک خواب را  می بینند. خواب یک گوزن . قصه عمیقی است. خواب دیدن، با هم یک قصه . هر دو یک موقعیت و  یک  فضا و یک ماجرا.

کلا خواب دیدن و رویا داشتن  مثل جاده و  سفر برایم وهم انگیز است. چه برسد اینقدر تصویری و  قشنگ هم  درست شده باشد. مرد سن بالاتر است  موقعیت کار یواجتماعی اش بهتر است . بچه هایش از سر باز شده اند و به شدت تنهاست. دختر اما  وسواسی و خجالتی است. با  همکاراها نمیجوشد. مغرور بنظر میرسد و عشقش عمیق است اما  جرات  روبرو شدن باخودش را هم ندارد.

این وسط پاساژ های فرعی  مثل شخصیت یک کارگر جدید الاستخدام تخم سگ و یک مدیر منابع انسانی منحرف که فکر میکند همه  کارگرها ترتیب زنش را داده اند یا آن  روانشناس لوند و  با اندکی میل به  تیک و توک زدن  آنقدر به اندازه و به موقع بود که نمیشود ندیدشان یا حذفشان کرد.

از مجارستان  همینقدر میدانم که توی فهرست سفرهایم هست. همین قدر کلی و دور که  حتی نمیدانم کی و چطور فقط میدانم زیباست. اما شاید کارگردان این فیلم  ؛همین خانم میانسال قد کوتاه پر سودا Ildikó Enyedi آنقدر  انگیزه برایم ایجاد کرد که دوست داشته باشم  بوداپست و زادگاهش را  ببینم. فیلمش غیر از  اینکه جز پنج کاندید نهایی اسکار  2018 بود خرس طلای جشنواره برلین را هم برایش به ارمغان آورد.

بازی نقش اول فیلم Alexandra Borbély که یکی از چند صد هزار مجار مقیم اسلواکی است . غیر از آن جنبه فنی از منظر انتخاب بازیگر نیز گزینه مناسبی برای این کار بود. الکساندرا  به خاطر بازی در این فیلم برنده بهترین بازیگر زن سال  اروپا شد.



پ.ن :برای هرچه تکمیل تر شدن این و این  و این  را  توصیه میکنم.


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hamidoo

سه بیلبورد خارج ابینگ میزوری

مارتین مک دونا را از دو یا سه سال پیش شناختم. با آن نمایش نامه "قطع دست در اسپو کن" که نشر بیدگل چاپش کرده بود. طبعا  به چنین نشر سوسولی در نمایشگاه سر نمیزنم. چرا که بنظرم از آدم های فزرتی توی غرفه میچپاند ، یک دختر یک پسر که  عین  ده روز نمایشگاه دارند با هم یا  بازدیدکنندگان غیر همجنسشان لاس میزنند. اصرار  دوستی باعث شد بروم غرفه شان، سوال پرسیدم و  همان آدمی که فزرتی می پنداشتم  برایم آنچنان مبسوط توضیح داد که پایم نمیکشید برگردم. کتاب هایشان هم  چاپ و قطع متفاوت داشت. یک جور عرضه آلاگارسونی کتاب بود . من همان یک کار را برداشتم.  مبلغ بن ام ته کشیده بود نقد حسابش کردم. کتاب را  تابستان همان سال خواندم و امشب که "سه بیلبورد خارج ابینگ میزوری" را دیدم . حتی اگر نمیدانستم  خالق جفتشان  یک نفر است  باز خط و  ربطش دستم می آمد. قبل خود فیلم فکر میکنم  مک دونا زا آن آدمهاست  که  وسط یک مراسم کفن و دفن  پروتست های افراطی بیایید در مورد اینکه  لباس زیر هم پای میت کرده اند یا نه  بحث کند.  


همانقدر گستاخ ،همانقدر شوخ طبع ،همانقدر جسور.



سه بیلبورد از بعد از اتفاق شروع شد . به دختر خانواده ای تجاوز شده ،کشته شده و بعد جسدش سوزانده شده یا  کشته شده  و بعد تجاوز شده و بعد سوزانده شده است. در هر حال سه عمل دل مادر را  قدری به درد آورده که زندگی اش را  پای پیدا کردن قاتل  و انتقام گذاشته است. توی شهر کوچک اینقدری  اینرسی می بینید که خودش مثنوی هفتاد من است. -داخل پرانتز همین فیلم که چند اسکار درو کرد اگر در جایی غیر هالیوود بود  فیلم سیاه نما و پوچ و ابرو بری بود که هدف اش توهین به سیستم امنیتی و انتظامی جامعه برداشت میشد و  بودجه اش را  دشمن و عوامل فتنه تامین کرده بودند. پرانتز بسته- اما در هالیوود گویا به گفته مینگرند نه به گوینده.  به اینکه  زن میانسال که از شوهرش هم جدا شده و  کارش فروختن  چند کادویی کوچک و سوغاتی شهر به اندک مسافران شهر است. پسری دارد که تنها اتکا و نقطه امیدش است و  یک دوجین آدم فاسد که هر کدام به نحوی بلدند از اون بکنند.


فیلم اضافات نداشت. هر تفنگی که از جایی آویزان بود تا آخر فیلم  شلیک کرد. حتی مادر پیر و بدجنس پلیس کله خراب هم در فیلم کارکرد داشت. کوتوله  بد مست  کارکرد داشت. دوس دختر 19 ساله شوهر سابق زن کارکرد داشت. منشی آن مسئول اجاره بیلبورد ها کارکرد داشت و... یعنی یک عالمه  تیپ که رسالتشان  مشخص بود. و  اصولی سرجایشان نشسته بودند.


بازی ها هم درست و حسابی بودند. خشونتشان، سفتی و سختی شان همه جای خود بودند. راستش بنظرم فقط موزیک کانتری و بعد جاهایی موسیقی کلیسا خیلی معمولی تر از معمولی بودند. یعنی آنطور که مثلا  برداران کوئن یا همین امسال نولان از موزیک بهره برده بود مک دونا این کار را نکرده بود.بایش موزیک موضوعی السویه بوده است.



در نهایت اینکه من همه مدت بعد از دیدن فیلم فکر کردم که  مک دونا چقدر خوب قصه ای سخت را راحت تعریف کرد. و شاید تخصص اوست  که بنشیند یک کنجی و بی آنکه کلاهی بخواهد بین دست لوله کند  لنگ هایش را دراز کند روی میز و قصه بگوید و بقیه با چشم های گرد شده قصه  بداهه سرتا به پا دروغ اورا کاملا  باور کنند.


بنظرم 8از 10دست پایین نمره برای این فیلم است.

۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
Hamidoo

شهرام ، لوپ ، قتل و دیگران

سه فیلم از شهرام مکری دیده ام. هر سه فیلم را هم در سینما فرهنگ دیده ام. هر سه هم ردیف یک و دو نشسته بودم. در هر سه داشتم خفه میشدم. هر سه شلوغ بود و پرمخاطب. مخاطبان جوان اکثریت قاطع هر سه فیلم بودند. اما بعد از پایان فیلم سه رفتار متفاوت دیدم. ماهی و گربه تحسین برانگیز بود. تعلیق داشت و حوصله سر نمی برد." اشکان و انگشتر متبرک" مشکلش این بود که در زمان خودش اکران نشد. اما باز هم بازی داشت. خلاقانه بود. "هجوم" اما لا مکان تر بود. مه داشت و مه اش غلیظ بود توی گلو می ماسید .قصه اش لو رفته بود. از وسط های کار پازلش کامل بود. نیازی نبود 30 دقیقه دیگر بنشینی . منتظر شگفتی نبودی ، شگفتی هم اتفاق نیفتاد. با نظم چیده شده بود بازی ها خوب بود . بازی "عبد آبست"  دل انگیز بود حتی. دوربین زیاد لرزش داشت. 



شهرام مکری در لوپ زدن و نشان دادن یک واقعیت به شکل قطره چکانی و از زوایه دیده های مختلف متبحر است. خاطرم هست  ابوالحسن داوودی هم این کار را توی تقاطع و رخ دیوانه  البته در نسخه کم غلطت تری پیاده کرده بود. اما مکری گویا بسیار شیفته این سبک است و کاربلد. دهه هشتاد نقی سلیمانی توی یکی از همان انجمن های داستان خاطره انگیز بهمان گفت فرمالیست بودن چیز بدی نیست به شرطی که کلاسیک را  گذرانده باشی. مثالی هم که همیشه میزد پیکاسو بود. میگفت از پیکاسو طراحی های پرتره و اسکچ های فراوان با مداد موجود است و بعد از همه این کارها و اتمام کلاسیک ها به کوبیسم رسید. 

فکر میکنم هجوم هم بار فرم گرایی اش بر قصه می چربید. هرچند قبول دارم که ما رمان نمیخواندیم ، سینما رفته بودیم و باید به کارگردان حق بدهیم روایت  تصویری خودش را داشته باشد.


با همه این غرولند ها بنظرم شهرام مکری  خط جدید سینماست. کار میکند و  قوی و ضعیف حتما در هر کاری هست.پس اگر فیلمهای دیگرش را هم خواهم دید.امیدوارم یکروز بتوانم خیلی از نقد و معرفی و نمیدانم  تعریف و تمجید خود نمایشنامه و فیلمنامه های خوبی بنویسم.


  

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱
Hamidoo

چهارم- احتمال باران اسیدی


جوانی شمس لنگرودی

شمس لنگردوی رفیق گرمابه و گلستان بیژن نجدی و شاعر لحظات خاص و احساسات لطیف روی پرده سینما نه پر فروغ بود نه کم فروغ ، بنظرم راضی کننده بود. دقیقا تنهایی و همه معیارهای یک مرد مرتب مجرد میانسال را داشت و رعایت میکرد. یک بازنشسته شرکت دخانیات ساکن فومن که در آستانه شصت سالگی مجرد است و برای پیدا کردن رفیق سی ساله اش راهی تهران بی سرو ته شده. و دِینی که به واسطه یک ماجرای عاشقانه به گردنش حس میکند. فیلم برای لو دادن همین دو خط از طرحخود جونمان را بالا آورد. شیوه انتقال قطره چکانی و ذره ذره که فقط ناشی از پلان های طولانی بود و بدون دیالوگ میگذشت. بنظرم میشد با تکنیک های سینمایی خیلی بهتر و به تدریج همه این اطلاعات را داد تا اینکه  بعد از 50 دقیقه از فیلم  با دو تا دیالوگ کل ماجرا را بگوید. اما ورود دو جوان سرگشته به فیلم وسط یک مهمانپذیر اتفاق مهم فیلم بود . ورود به زندگی دو جوان که دوران دانشجویی با هم بودند و هنوز با رویاهایشان زندگی میکنندشکل جدیدی به فیلم میدهد.



یک جورهای فیلم با ورود این دو جوان فصل میخورد. بازی مریم مقدم  ( مهسا) که فیلمنامه نویس کار هم هست وجایزه بهترین فیلمنامه را هم از بخش نگاه نو جشنواره فجر برد و پوریا رحیمی  (کاوه) مسئول پذیرش هتل که پیشتر  نقشش در فیلم ناهید را  یادمان هست.
 شکل دیگری به قصه مرد مسافر میدهند، نیاز مهسا به یک بزرگتر به عنوان ضامن و خستگی و ملال  روزهای شبیه هم کاوه باعث میشود تا  منوچهر درگیر ملال های آدمهای جدیدی شود که او را از ملال و گمگشتی خودش رها  میکند.

فیلم نامه احتمال باران اسیدی نیز اخیرا رونمایی شد. شاید یک روز فیلمنامه را هم خواندم خیلی وقتها  بین  نسخه های سینمایی و داستان های اصلی ، به داستان رای دادم چرا که به قول سلینجر تصویر چندگانه که هدف نویسنده است  را  نمیکشد اما اینجا که فیلمنامه نویس و سازنده یکی است  بعید میدانم تفاوت چندانی بین فیلم و فیلمنامه اش باشد.

احتمال باران اسیدی بخاطر شائبه های پیش آمده مدتی اجازه اکران نداشت و بالاخره آبان 94 اکران شد. با اینکه اولین فیلم از مریم مقدم است که در داخل کشور اکران شده ولی قشنگ نشان میدهد ما مدتی زیادی از استعداد های خوب این سینما استفاده نکردیم. از هنر و تجربه به همین خاطر راضی ام  هم بعد از دیدن ، آتلان و ... هم خیلی فیلم های دیگر که یک رده جدید به سینمای ایران اضافه کرد.
امیدوارم باز هم از او ببینم و بخوانم. خصوصا که در انتخاب اسم کارکترها  (خسرو دوانی) ریزه کاری های خوبی را مد نظر گرفت که موقع دیدن فیلم  از اشارات ظریفش لذت بردم.

مریم مقدم

اطلاعات بیشتر در مورد احتمال باران اسیدی را اینجا  بخوانید.
فردا به تماشای خشم و هیاهو خواهم رفت.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

یکم - نهنگ عنبر

نهنگ عنبر را دیدم.برای دیدنش سینما نرفتم .سال 94عقاید لینچانی در مورد سینما داشتم گمانم سه یا حداکثر چهار نوبت بیشتر سینما نرفتم.آن چند نوبت هم به اصرار دوستان بود که رفتم. به غیر از جشنواره فیلم مستند،واقعا فیلم زیادی در سینما ندیدم. فیلم ایرانی کم دیدم بیشتر فیلم هایی که دیدم فیلم های هالیوودی و اروپایی بودن که فرمت MKV 720 P داخل هارد اکسترنال  ذخیره شده بودند. یکی یکی روی فلش مموری میریختم وصل به تلویزیون و سینما خانگی میکردم و می لمیدم روی بالش و می دیدمشان. نهنگ عنبر را هم به همین ترتیب دیدم. اولین روز نوروز95 وقتی حوصله ام از تمام  سینمایی های هندی و کره ای سیما بهم میخورد و در اعتراض به افزایش قیمت کذایی بلیت حوصله رفتن به سینما را هم نداشتم نشستم و فیلم را دیدم. نسخه کپی و غیر قانونی اش را هم دیدم. میدانم کار درستی نیست، ولی اخیرا به این دیدگاه رسیدم نداشتن سینما بهتر از سینمای نیم بند و فرمایشی است. دلیلش هم همین  مسخره بازی های جشنواره های داخلی است. آن سوی دنیا بازیگری برای اینکه بعد چهار نوبت بازی های درخشان بالاخره بازی ارائه داده که دهان منتقدان سختگیر را هم بسته خوشحال از گرفتن جایزه است و این طرف بازیگر میرود جایزه اش را پس میدهد که چرا گفتید جایزه ام مصلحت اندیشانه بوده و از این مهملات. راستش را بخواهید حوصله جملات و ادا بازی های شان را ندارم..حتی اگر عقب افتاده یا هرچیز دیگری خطاب شوم. این محترمانه ترین نوع اعتراض است. سینما نمیروم به هرکسی هم توصیه کند میگویم نروید یا دست کم برای هر آشغالی نروید. هرچند میدانم نه دیدگاه یکطرفه و قاطعانه من پیروز است نه دیدگاه انتلکت نمای سینماگران. اینجا ایران است. یک دخترپسر جوان که نمیتوانند جایی با هم باشند حداقل  میتوانند دو ساعتی روی صندلی های ناراحت سینما دستشان توی دست هم باشد . روسری دختر توی تاریک و روشن پرده پس برود و کمی آزادی یواشکی داشته باشند. کسی هم بهشان گیر نمیدهد چون همان ها هم نباشند باید درش را تخته کنند.

القصه اینکه نهنگ عنبر را با همه شباهتهایش به فارست گامپ دوست داشتم. هرچند معتقدم سکانس ها روی هوا ول میشد و این مسئله همش این حس را بهم میداد که یکجایی توی فیلم رکب میخورم. مثلا صحنه اعزام شدن به جبهه را واقعا دوست نداشتم. اغراق بیش از حد بود و شبیه جک های بی مزه بود

در کل همین که به جای مجری های دستمال به دست سیما بیاییند روز اول عید را با خاطره شهادت سربازان در سوریه و فقرا تلخ کنند نشستم و  دشت اول فیلم دیدن نوروزی را با نهنگ عنبر  روشن کردم  راضی ام.

دست عطاران هم درد نکند به قول جاهلان عصر پهلوی اگر دمپر هالیوود بود لات خوبی میشد. بماند که کلا علاقه ای ندارد روی خودش کار کند. الهی به امید تو است. بسازیم میگیره. این را  از فرش قرمز و باقی فیلم هایش میشود حدس زد.

فردا میخواهم REVENANT را ببینم

 

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hamidoo