تا روشنایی بنویس.

۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی» ثبت شده است

البته که عصبانی هستم، اما احمق نه.

یک ماه تمام است صبح ها خواب نما شده بیدار میشوم. نمیدانم چند دقیقه یا چند ده دقیقه روی تخت مینشینم. به سایه محو پرده روی میز و گلدان نگاه میکنم. به تاریک و روشنای شش صبح زمستان، بعد بلند میشوم در رخوت مطلق روی سرامیک های سرد پا میگذارم کورمال کورمال روی دیوار به دنبال چیزی میگردم که نمیدانم چیست. بلکه دستم به چیزی بخورد قاب عکسی، کلید برقی یا تابلو نقاشی. انگاری که کاملا کورم،نمیبینم. نمیدانم و تنها تفاوتم با نابینان در این است که اصلا نمیخواهم هم که بدانم چه گذشته است.عین اولین روز بعد از خاکسپاری عزیزانت میماند. بیداری اما باور نداری و نمیتوانی بیش از این بهش فکر نکنی. یک هفته نفرت بعد از یکماه نکبت میرسد. بلندگوها از جنگ میگویند و گپ زدن های دوستانه بی شباهت به دعواهای لفظی و آنچنانی نیست. کسی را کشته اند، کسانی به خون خواهی برخواسته اند. هوا سرد سرد است. مثل رابطه های نیمه کاره و معلق این سالها.شهر آلوده است و پر از نفرت. رسانه ها به جای آرامش و تعقل بر طبل جنگ می کوبند. احساسات مردم جریحه دار شده است. یک روزی را تعطیل کردند که مانور انسانی جنگ بدهند. پرچم اتش بزنند و فحاشی کنند. نمیدانم چرا ولی عین احمق ها اخبار را دنبال میکنم. با اینترنت نیم بند فرمایشی با سایت های داخلی با 20.30 حتی که هر بار زخم را تازه میکند با حرفهایش. گوش میکنم و باور نمیکنم. میدانم آنچه میگویند فرسنگ ها با واقعیت تفاوت دارد. سردار ترور شده را دفن نمیکنند دور میگردانند.شهر به شهر ایستگاه به ایستگاه نمیدانم چرا به تنش رحم نمیکنند. چرا به عزیزانش رحم نمیکنند. در ایستگاه آخر تشییع 50 نفری را به کام مرگ میفرستند. حرفش را نمیزنند و وقتی نمیگویند یعنی عمق فاجعه زیاد بوده. داغ دوباره تازه میشود.حوصله بحث ندارم اما مجبورم بحث کنم. با آنها که انتقام از دشمنی که 20 هزار کیلومتر دورتر از خاک خودش میجنگد که انتقام نیست. برایش از بین بردن تجهیزات لطف است. دوباره میسازد. بهترش را  میسازد پولش را هم از با دلارهای نفتی تهاتر میکند. نفر را هم که نمیگذارد ازش بگیری پس به انتقام فکر کردن در این شرایط خطر محض است. خون دل دادن مردم است.بازارها معطل اند معطل اینکه چه میشود. بابا میگوید در این 41 سال 4 سال هم ما تکلیفن روشن نبوده است که خب بالاخره چه میشود. برنامه ریزی نمیتوانیم بکنیم.من عقل بیش از این کار نمیکند. چهارشنبه روزی که شرکت میروم خبر حمله موشکی میدهند. ته دلم خالی میشود. چهل دقیقه بعد خبر سقوط هواپیما می آید.گفته میشود هواپیما اوکراینی به دلیل نقص فنی سقوط کرده است. شب هول ما پایانی ندارد. رخت سیاه همیشه بر تن ماست گیرم که گاهی در بیاوریم شوره های اشک و عرق را از تنش پاک کنیم. اما همیشه آن رااز عزایی به عزای دیگر میکشیم.دو ساعت بعدتر اسامی عزیزان به خاک و خون نشسته می آید. 6 نفر را دورا دور یا از نزدیک دیده و میشناسم. اعصابم برانگیخته است. حتی برانگیخته تر از زمانی که این  سطرها را مینویسم. یک جمعه و شنبه در هول و لا میگذرد . صبح شنبه که امید داشتم همه چیز قدری آرام تر شود. به یکباره خبر می آید که نیروهای سپاه هواپیما را زده اند. نمیدانم به چه انگیزه ای؟ سهوا؟عمدا؟ هرچه بود مهم جان آن 176 مسافر بود. بخوانید 176 انسان آنها که در ترور سردار نقش نداشته اند ربطی هم به حمله موشکی نداشته اند.آنها که رسانه عمومی نداشتند که نفرت پراکنی کنند، لشکر کشی کنند و احساسی جمعی را جریحه دار کنند. پس به کدامین گناه کشته شده اند؟این بار عزا غیر رسمی بود. خبری از مرسم تشییع نبود آنچه هم برگزار شد آنان که زیر تابوت بودند عزیزان از دست رفته نبودند.

زنی مادری را به سکوت میخواند. پدری از پشت میل های سرد داربست استخوان سوخته پسر را نگاه میکرد که دفن میشد. فیلم های تکراری از صدا و سیما پخش میشد، ظاهر سازی های غیر انسانی. تاکید بر پیگیری آمد اما خبری نشد. دادگاه کسی که زنش را کشته بود یک هفته ای شروع شد اما از دادگاه فرمانده ای که با خطای نیروهایش 176 نفر کشته شدند؟ مسئولین برگزاری مراسمی که 50 نفر در آن کشته شدند؟ یا دادگاه عاملان قتل چند ده نفر در آبان 98 خبری نشد؟ 

بله، البته که عصبانی هستم اما احمق نیستم. میدانم چه بر ما گذشت. میدانم وقتی آن دختر گفت ما همه گروگانیم منظورش چه بود. میفهمم وقتی آن یکی دختر گفت دلتان آن سبک زندگی میخواهد از ایران برودتفکرش از کدام چاه متعفنی می آمد؟ البته که میفهمم وقتی مجری تلویزیونی به زن هموطنش میگوید شاید دوست داری مورد تجاوز خارجی ها قرار گیری منظورش چیست؟ متاسفانه باز هم میفهمم که وقتی پیرزنی برای اینکه نتوانسته بود در غارت یک فروشگاه زنجیره ای برنج بردارد گریه اش معنای چه بود.

این ها را میفهمم و ملغمه شان، چند معادله چند مجهولی بزرگی است که حل کردنش رمق را ازم میگیرد.فکر کردن بهش امید را نور را گرما را از میگیرد. مرا به گرگور سامسا  مسخ شده تبدیل میکند. اما نه در هیبت یک سوسک زشت که به شکل یک انسان بی امید افسار گسیخته.

چاره میجویم.با دوستانم حرف میزنم با مشاور،ورزش میکنم یک روز در میاندر اب سرد استخر 800 متر شنا میکنم. انقدری که عضله پشت پا هایم بگیرد. و دیگر نتوانم راه بروم. میروم سر میگذارم به کوه،از کجا تا کجا را پیاده گز میکنم.هر چه میکنم فقط جوش اولیه ام ازم گرفته میشود.جنایات یادم نمیرود.یادم نمیرود. یادم نمیرود شاید حتی تفاوت در نوع انتقام گرفتنم  باشد.

 

۱ نظر موافقین ۱۵ مخالفین ۰
Hamidoo

بگو که به خون می سرایم

دنده را سبک نمیکنم. صدای اعتراض موتور خاتون را میشنوم. هوا آلوده است. جای سوزن هنوز روی دستم گزگز میکند. داریوش ترانه ای از جنتی عطایی را میخواند: "با دژخیمان، اگر شکنجه، اگر بند است و شلاق و خنجر، اگر مسلسل و انگشتر با ما تبار فدایی با ما غرور رهایی ..."روی بالش رد خون خشکیده دیده بودم. رد خون که با نم عرق قاطی شده بود و بوی ترشیدگی میداد.نفهمیده بودم چه شده. گرمای کم جانی روی لبم حس کرده بودم . خط لب را خارانده بودم و دستم به خیسی خون آلوده شده بود. بیدار شده برق اتاق را روشن کرده . بالشم پر خون بود و صورتم هایلات جیگری تا صورتی. دست و صورتم را شستم بودم رویه بالش را داخل سینک چلانده و برای اینکه از چشم مادر دور بماند پشت شوفاژ اتاق پهن اش کرده بودم. محلفه ای سفید از کشو بیرون کشیده و تا روشن شدن هوا طاق باز خوابیده بودم. بعد فوری تا  بیمارستان رانده بودم. دفترچه را گذاشته بودم روی پیشخوان، و تا وقتی که متصدی پذیرش نپرسیده بود چه دکتری میخواهی نمیدانستم چه بگویم.

گفتم عمومی بعد گفتم نه نه داخلی ....دکتر ابروهای جغدی داشت. ادامه جوگندمی موهایش به ابروهایش هم رسیده بود و  چند تار موی سینه که از هفتی روپوش معلوم بود هم تک و توک سفید داشت. مرا مرد جوان خطاب کرده بود و ازم شرح حال خواسته بود. گفتم نصف سرم به حالت فلج کننده ای درد میکند. نصف شب خون دماغ شده ام  و حس میکنم  همین حالاهست که  شاهرگ مغرم  منفجر شود. بعد از انداختن نور در حلقم و شنیدن صدای تنفس، فشارم را گرفت و دستور بستری داد. ازم پرسید همراه داری، به خودم نگاه کردم و دانست کسی همراهم نیست .

گفت به همراهت زنگ بزن. تنها نمیتوانی بروی. توی اورژانس پرستاری که سعی میکرد خود را جدی و کاردرست نشان دهد. نتوانست رگم را پیدا کند. توی آن فشار بنظر رگ هایم کاملا بیرون زده و مشخص بودند. پرستار جوان دیگری از راه رسید و آنژیوکت را وصل کرد و سرم را از دار فلزی آویخت. به آتش حرارت تنم آب پاشید. یک آمپول توی سرم تزریق کرد. چشم به قطرات تند سرم خوابم برد و بیدار که شدم.سرم سبک تر بود. خیلی از چیزی نمیترسیدم. پرستاری که جدی مینمود آمد بالای سرم و پرسید. بهتری؟!

بهتر بودم بلند شدم و دوباره رفتم پذیرش. از همان آدم صبح برگه ای گرفتم و صندوق رفتم و بعد توی راهروی ورودی که حالا خیلی شلوغ تر از صبح بود. چسب های دستم را کند و آستین پولیورم را بالا دادم. دکتر برایم  آزمایش نوشت بود. دفترچه را هم کسی با کاپشن و  سوئیچ خاتونکنار تخت روی میز گذاشته بود.

شیشه های خاتون عرق کرده و هنوز داخلش از نمی که از رادیاتور بخاری داخل بوی نا می آید. داریوش هنوز میخواند و من دنده سبک نمیکنم. توی خیابان فرجام قبلا باتری سازی بود. علی رفیق قدیمی ام گفته بود که باید به باتری ساز نشان دهم. ماشین را جلوی مغازه پارک میکنم. خودم را توی آینه برانداز میکنم. رنگ پریده تر و نورانی تر از قبل به نظر میرسم. میروم داخل چهار جوان دور یک شعله پلوپز که پیت حلبی برعکس رویش گذاشته اند کز کرده اند.بهشان میفهمانم رادیاتور بخاری آب میدهد. کف پایم خیس است . یکی که دراز کشیده بلند میشود می آید سمت ماشین. دستی به زیر رادیاتور میکشد و میگوید رادیاتورت باید عوض شه .سوراخه. میگویم  ضربه ی نخورده دست خودم بوده مراقبش بودم نشستی اش هم آنقدری نیست. میگوید خب حالا باز کنیم ببینیم. وحشیانه قاب و هر چیز دستگیر را میکند. نفر دوم شلنگ رادیاتور را از موتور جدا میکند. اب داغ ضد یخ دارد پقی میزند بیرون. تا خوب آب سبز را  خالی کند اولی رادیاتور را  کشیده بیرون.یک لکه روغن زدگی نشانم میدهد می گوید.اهان همینجاست نگاه کن. اثری از اب زدگی نمیبینم.میگویم. طوزیس نیست. تو فقط لاستیکش را عوض کن. میگوید ن خراب است  من عوض کنم  اب بدهد دستمزدم را کامل میگیرم. 45 تومن. حوصله  جر و بحث ندارم. دارد صغری کبری میچیند که من میدانم و تو نمیدانی. مطمئنم سنش هم ازم کمتر است و  یقین دارم تا همینجایش از 206 بیشتر از او میدانم. میگویم باشه عوض کن. میگرد دنبال گوشی ام  قیمت رادیاتور بگیرم. گوشی را از خانه برنداشته ام. هوا سوز دارد. زیپ کاپشنم را که میبندم . با لبخند رضای و  یک رادیاتور آشغالی ایستاده بالای سرم. بفرما مهندس . میگویم این نو؟  عصبی میشود. یعنی چی؟ یعنی من دزدم؟

من نگفتم  شما دزدی ظاهر این رو من ندیدم . یک کارتن با خودش می آورد. می گویمچند.ناقابل 180 تومن. میگویم عین خودش نبود ببندی.

آب سبز و داغ لای شیار های کاشی جلوی مغازه راه گرفته. گول خورده ام نمیتوانم با این وضع ماشین را ببرم . میگویم من این را نمیخواهم. بحث میکند. از آخرین باری که با کسی فیزیکی دعوا کردم خیلی میگذر آنقدر که یادم نیست.سن و سالم سن و سال دعوا نیست. سالهای کار و تحصیل باید بهم یاد داده باشد در ایت مواقع خودم را کنترل کنم.همین کار ار هم میکنم. می گیوم باشه. من ماشین را همینجا میگذرم میروم لنگه اش را میخرم. رفیق کناری اش کمی کنارش میکشد و  روبرو را به من نشان میدهد. درب ماشین را  میبندم و  سوئیچ را برمیدارم. آنسوی خیابان لوازم فروشی است. پسر جوان آرام تری نشسته، داغی رادیاتور دستم است. نشانش میدهد. میگوید مطمئن نیست عین همین را داشته باشد اما رایادتور خوبی دار . رادیاتور که می اورد متوجه میشوم عین خودش است. قیمت 80 هزار تومانی است و با  یک  ضد یخ که لازم است جایگزین شود مجموعا 90 هزار تومان میوشد. نصف قیمتی که آن پسر الدنگ میخواست توی پاچه ام کند. برمیگردم در مغازه ، از اتفاق افتاده شاکی ام اما حرفی نمتوانم بزنم. ماشین باز شده و  با این ماشین نمیشود جایی رفت. رایداتور ار میگیرد و بدون توجه جا میزند. رفتارش کمی آرام تر از قبل است. به خودم دلداری میدهم همین که فهمید نمیتواند تو پاچه بکند کافی است.بساط رادیاتور کم کم جمع میشود. مرد سن بالاتری که داخل مغازه است  به حرف کشیده. حالا  حرکت  او هم بنظرم یک جور شگرد است که هواس مشتری را  پرت کند. کارت میکشم. پسر کم حرف تر بهم میگوید بوی جدید بخاطر نو بودن رادیاتور است دو روز دیگر از بین میرود.کارت میکشم. چهل و پنج هزار تومن. می نشینم پشت فرمان و استارت میزنم. دنده عقب میگیرم . توی خیابان فرجام. هوا ابری است. دانه دانه باران روی شیشه می افتد. 

ضبط با مکث کوتاهی داریوش میخواند. " بگو، بگو که به خون می سرایم، دوباره با دل و جانم، حرف آخر رستن را"

 

 

 

۰ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
Hamidoo

آیا ترک کنندگان موطن مادری خائن اند؟

سالهاست ایرانی ها درحال مهاجرت اند،اروپا ،آمریکای شمالی و  استرالیا مقاصد بیشتر جمعیت مهاجران است. در سالهای اخیر تعداد زیادی از ایرانیان به کشورهای همسایه و حتی شرق دور هم مهاجرت میکنند. علت مهاجرت تحصیل باشد یا رفاه و امنیت بیشتر  فرقی نمیکند حتی ممکن است دلایل خیلی شخصی تری داشته باشد. مهم است که فردی ترجیح میدهد کشورش را  به دلایلی ترک کند و اقامت و سکونت در فرهنگ و شرایط جدید را  بپذیرد.
توی این سالها تعداد زیادی از دوستان من هم از ایران رفته اند. همکلاسی های دبیرستان و دانشگاه تا  بچه محل های قدیمی و  دوستان  کلاس ها و دوره های آموزشی آزاد همه به اسم تحصیل ولی به فکر اقامت دائمی از ایران رفته اند.  گذشته از اینکه  پشیمان اند یا  از انتخاب خود خرسند اند. الان زندگی جدیدی را شروع کرده اند تجربیات جدیدی یافته اند و عمدتا زبان ثانی یا ثالثی را آموخته اند. ولو در حد رفع احتیاجات روزانه شان باشد. 
پس این افراد بالقوه یک زبان دیگر را یادگرفته اند که میتواند در عملکرد ذهنی شان اثر مثبت داشته باشد همچنین  میتوانند متونی را از آن زبان به زبان مادری شان ترجمه کنند. تصحیح کنند . میتوانند برای بازرگانان و  شرکت های تجاری در ارتباط مترجمی کنند و از این طریق توسعه ارتباطاترا  تسهیل ببخشند .
طی شش سال اخیر که توی شرکتی تولیدی کار کرده ام که با چندین کمپانی خارجی در ارتباط بوده از این دست آدم ها زیاد دیده ام. از آقای خامنه که در 18 سالگی برای تحصیل راهی ایتالیا شده بود و بعد از تحصیل با کار و ازدواج پایه هایش برای ماندن را سفت کرده بود و حالا سی سالی است که  اتوبان دسترسی بازرگانان ایتالیایی است به ایران ، ایرانیان مشتاق جنس مرغوب به ایتالیا.یا غفور که جوان شایسته ای  است ، حقوق تجارت میداند و بیش از هر چیزی دانستن  چهار زبان  کمکش کرده است. ایران را  عمیقا دوست دارد اما  ترجیح  اش این است که فرزندش در شرایط فعلی ایران  بزرگ نشود. حتی علی که  ارتباطش با چینی ها بقدری خوب  بوده است که  توانسته  بالقوه شرکت ها و شهرک های صنعتی شانگهای و نینگبو و گوانگژو را خوب شناسایی کند و وقتی تولید کننده ای ی قطعه سراغ اش میرود دقیق دستش را  روی نقشه چین که خودش قاره ای است قرار دهد و بگوید پاسخ نیازت  اینجاست.

دوم اینکه جماعت مهاجر کسب و کارشان با ارز خارجی است، یعنی بر مبنای دلار و یورو یا هر ارز دیگری حقوق میگیرند و اگر شرایط داخلی کمی مساعد باشد میتوانند ارزشان را  در کشور مادری سرمایه گذاری کنند. اتفاقی که برای چینی های  مقیم خارج افتاد و اخیرا بسیاری از ترک های آلمان نشین را  مجاب به برگشتن کرده است.

سومین نکته اینکه این افراد در حال حاضر رسانه اند. سفیران ایرانی در سایر ملل و ویترین هایی که بیشتر و بهتر و کم هزینه تر از هر رسانه ای میتوانند مبلغ  کشورشان باشند.  دوستی دارم به اسم خاویر که اسپانیایی است و  اولین بار که ایران آمد یک کوله کوچک و یک دست کت و شلور و پاسپورت و اندکی پول (انقدری که  اینجا در نماند) با خودش اورده. تنها از هتل بیرون نمیرفت و قبل از تاریک شدن هوا به هتل برمیگشت. الان حدود پنج سال است که خاویر دارد به ایران می آید و میرود. حالا بچه  چهار ساله اش و همسرش را همراه خود می آورد. تا  چهارسوق بزرگ بازار تهران و  گذر لوتی صالح را رفته و گشته و  کاخ گلستان را  دوست دارد و  عشقش این است  که برود از مساجد ایران عکس بگیرد.


به انضمام سه دلیلی که گفتم  این را هم قبول دارم که کشور ایران برای تولد و تربیت و  رشد مهاجران بهای زیادی پرداخت کرده است اما نمیشود شما نهنگی را در آکواریوم رشد دهید و توقع داشته باشدی به اندازه نهنگ اقیانوس رشد کند.

پس من مهاجران یا ترک کنندگان موطن  مادری را خائن نمیدانم. چون که آنها مثل خودمان هستند،خواهر و برادر و  دوست و همکار هایما  با اندکی تغییر که  آن تغییر بالقوه برای بهتر شدن  زندگی در کشور خوب است و مهم تر اینکه بالقوه مولدند و ارتباطات را توسعه میبخشند.




۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

هفت راهکار برای زندگی ایران

ادیب و سخن ور نیستم و حتی بلد نیستم مثل سخنرانان انگیزشی یا معلمان با کیفیت دسته بندی های درستی از مطالب ارائه کنم. اما حسب اتفاقاتی که در ماه های اخیر برایم افتاد به چند راه حل عملی جهت  عبور از بحران و زنده ماندن در ایران یافتم.

1- به اخبار گوش نکنید.چون اگر اخبار عمومی قرار بود پیش بینی چیزی را با خود داشته باشد قطعا هیچکسی از نظر اقتصادی دچار شکست نمیشد. پس اخبار خیلی واپس گراست و رخدادهای  گذشته را  بیان میکند. عمده اخبار این روزهای کشور ما هم اخبار خوبی نیست و  فقط حال شما را خراب میکند. 

2- تحلیل گر باشید. عمیق تر فکر کنید و به اینکه  پسر عمه  و دختر خاله و همکارام فلان چیز را گفت بی توجه باشید. اینکه  در اوضاع بد اقتصادی  عمده سرمایه ها به سمت ارز و طلا میرود یعنی مردم  راه های سرمایه گذاری مدرن تر را نمیدانند. البته عده ای میدانند و  دم بر نمی آورند. در چنین شرایطی اگر بتوانید تحلیل کنید و یاد بگیرید چطور سرمایه خود را مدیریت کنید  حداقل  از بی ارزش شدن پول ملی  کمتر ضربه میخورید.

3-عملگرا باشید. یک مثالی هست از مقایسه  تاجری که در مواقع گرانی کالایش را نمیفروشد تا گران تر شود و تجاری که با وضعت مشابه  کالایش را  به شکل پله کانی و شناور تغییر قیمت میدهد و عرضه میکند. به شکل غیر قابل باوری کسی که در همه شرایط به روز بوده سود بیشتری کرده بود. پس منتظر نمانید فعالیت کنید. آن وقت  دیگر  حسرت و ای کاش کمتری برایتان باقی میماند.

3- ملول نباشید. تصور خستگی شما را خسته تر میکند. دوستی دارم که سه ماه است هر وقت بهش زنگ میزنم از وضعیت ارز و اقتصاد شکایت میکند. مجموع دارایی اش 1000 دلار هم نیست و بعداز فارغ التحصلی از دانشگاه به مدت  غریب 9 سال  کار ثابتی نداشته است. شبها توی اینترنت میچرخد و روزها خواب است. وقتی که ازش پرسیدم خب تو که کاری به کار ارز و اقتصاد نداشتی چه فرقی به حالت میکند میگوید اگر اینطور نشده بود الان داشتم اروپا میچرخیدم. حاضرم شرط ببندم اگر اوضاع ارزی همان اوضاع  بهمن 96 بود با بلیت تک سفره تا شاه عبدالعظیم هم نرفته بود.

4-به راحتی عبور نکنید.  فرصتها در ایران  مثل موش چابک و  فراری اند باید با دقت  و سماجت یک گربه بهشان پیله کنید تا به چنگ بیاوردیشان، اگر میخواهید اره تان را تیز کنید یا کرم بگذارید سر قلابتان یا هر چیزی که در سخنرانی میگویند. اما به راحتی رد نشوید.

5- علاقمندی تان را اولویت بندی کنید. خودم رامیگویم هم دوست دارم مدیر فلان شرکت باشم، هم  پایان نامه ام را جمع و جور کنم هم خارج از کشور دکترا بخوانم هم سفرهای آنچنانی بروم، در نواختن تار به درجه استادی برسم ، کگارد و نیچه و برشت بخوانم و نمایشنامه هایم  بلا  انقطاع روی صحنه باشد و الخ... ولی وجدانی و منطقی نمیشود همه اینکارها را به یک باره  وبعضی انها را تا اخر عمر انجام داد. پس یک اولویت  منطقی برایشان قائل باشید باشد که به همه شان  برسید.

6-ایده آل گرایی نسبی است. اینکه من یقینا  فلان آدم را میخواهم که در زندگی ام باشد،یا  فلان لباس و فلان  خانه و فلان .ووفلان... همه نشان از ایده آلیست بودن شما دارد. ایده آل گرایی اصلا بد نیست ، بسیاری از سازمانها ادم های ایده آل گرا را در پست هایی کیفی و تضمین کیفیت  میگمارند که موجب بهبود کیفیت کالا و ارزش برند خود شوند. اما  آنچه همواره از دید ایده آل گرایان دور است نسبی بودن زندگی است. باور کردنی نیست که من هر روز زنی را میدیدم که در خانههای مردم کار میکرد و به سختی پول در می اورد اما حاضر بود برای رفتن به سفری زیارتی یا  هزینه کافی شاپ رفتن پسر و دوست دختر پسرش پول پرداخت کند. یعنی یکجور دو جلوه مختلف از ادمی را دیدم که بر سر هزار تومان  داشت با صاحبخانه میجنگید و. به راحتی چند میلیون برای رفتن  به سفر هزینه کرد.هرگز هم نتوانستم دلیل درستی برای کارش پیدا کنم.

اما گذشته از آن زندگی با شما یا بدون شما  برقرار و جاری است. متد انتخاب شده برای زندگی شما هم متعلق به خودتان هست و کسی قرار نیست مثل شما  زندگی کند. پس اگر از نظر اخلاقی و درونی از خودتان و آینده راضی هی

7-پناه گاه خود را بیابید. برای حال بدی های خود مکان یا موزیک یا خوراکی مشخص تعریف کنید. هرچیزی که اندکی حالتان را خوب کند.اگر دیدن کسی حالتان را خوب میکند بهش سر بزنید.

از پس این راهها شاید بتوانید کمی حال خودتان را خوب کنید. اینها راه حل نیستند راههایی است که کمتر رنج ببرید.


۱ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
Hamidoo

خوابگاه نوشت : دم کُِنی

خوابگاهی نبودم. خوابگاه در آن شهر رخوت انگیز برایم کابوس دردناکی بود. یک ترم تنها اتاقی کرایه کرده بودم و  هفت ترم  دیگر با دوتا از همشهری ها  خانه ای نقلی از یک معلم که  شغل دومش تاکسیرانی بود اجاره کردیم. توی آن شهر که کوچک تر از تهران بود و همه همدیگر را میشناختند شفافیت  عجیبی درروابط و آشنایی ها وجود داشت. جوری که تقریبا  همه محل ما را  به عنوان مستاجران  دانشجو آقای "ر" میشناختند. دقیق ترش را بگویم چند نفری حتی آمار واحدهای اخذ شده مارا داشتند. یعنی مثلا میدانستند سینا چه  روزها و ساعت هایی  کلاس دارد . میدانستند من چند هفته یکبار به تهران میروم یا اینکه دوشنبه ها  همه با هم بر میگردیم.
این بود که توی آن شرایط به جای تلاش برای برگزاری دورهمی های مخفیانه و عملیات های یواشکی به زندگی خالصانه و  گوشه نشینی عارفانه ای روی آورده بودیم. جز برای رفتن به دانشگاه یا دستشویی که آن طرف حیاط بود از خانه خارج نمیشیدم. ماکارونی با سس قارچ تند میخوردیم و  بدون ترس از والدین سیگار میکشیدیم و  با صدای بلند تا  نیمه های شب فوتبال میدیدم.
سینا  بیشتر از بقیه کلاس ها را میپیچاند. کمتر خانه می آمد و بیشتر از همه غیبت داشت. روال خانه های دانشجویی این بود که  هرکه زودتر از خواب بیدار شود خوشتیپ تر از خانه بیرون میرفت . چون که  بخشی از لباس ها و لوازم  جز  اموال مشاع خانه محسوب میشد. جوراب ، ژل مو، سشوار، زیر شلوار، تی شرت،چتر و .... را میشد با کمال پررویی پوشید و از صاحبش اجازه ای نگرفت.
یک شب که مثل همیشه من و احسان برای خودمان ماکارونی بار کرده بودیم و بین خودمان قرار مدار کرده بودیم او غذا بپزد و من ظرف های غذا را بشورم. در زدند. بعد از پاکسازی خانه از بقایای سیگار و زیر سیگاری ها وقتی در را باز کردیم  متوجه شدیم  طرف خودی است. سینا بود. عصری زده بود آمده بود دانشگاه یک کلاسش را رفته بود و حالا آمده بود خانه . آنقدر توی آن دخمه چپیده بودیم و  با تلوزیون 14اینچ  اخبار های صد من یک غاز صدا و سیما را دیده بودیم از حضور هر موجود خارجی  ولو سگ و گربه  استقبال میکردیم. سینا که آمد سفره را پهن کرده بودیم برای شام. نان و  سبزی و  سس کچاپ و فلفل و نوشابه را چیدیم و دست اخر احسان ظرف ماکارونی را آورد. سینا که گرسنه تر از همه مان بود نشست به خوردن.بشقاب ها پر و خالی میشدند و سه یاور همیشه گرسنه در حال بلعیدن رشته های چرب و داغ ماکارونی بودند که یکهو نگاه سینا ثابت ماند رو ی قابلمه. همانطور خشکش زد. بی پلک زدن  با دست به قابلمه اشاره کرد  گفت اون... اوون.. تی شرت ...من . احسان که گویا ملتفت موضوع شده بود قابلمه را  جلو اورد و درش را  جایی پشت سرش قایم کرد.. گفت بشقابتو بیار جلو...برات بکشم..
سینا دوباره و اینبار با دقت و مسنجم تر پرسید.. اون تی شرت من نیست ..
تازه چشمم افتاد به درب قابلمه و آن پارچه ای که احسان به جای  پارچه دم کنی دورش پیچیده بود. تی شرت سینا بود. حالا بخار و  قطره های روغن به جانش نشسته بود. سینا  صورتش سرخ و بر افروخته شده بود. من خنده ام گرفته بود و احسان کماکان اصرار داشت که نه این پارچه  معمولی است، تی شرت نیست. از انجایی که من هم شریک جرم دوم بودم ، بنا گذاشتم بر انکار و  هر چه سینا اصرار میکرد ما انکار میکردیم و تازه یادم افتاده بود که من اولین بار به جای دستگیره  برای بلند کردن ظرف نیمرو تی شرت سینا را انتخاب کرده بودم. 


۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Hamidoo

تو مشغول گریه کردنت بودی

آنقدر درگیری که نمیشود هیچ حرفی را  بهت زد جوری که بهت بر نخورد. آنقدر حساس و  زود رنج که نمیشود دیرتر سلامت را علیک گفت. من هم روزی درگیر بوده ام من هم آرزوهای هزار توی بی انتها هفتاد من توی مخم بود. هزار تا آرزوی نیم بند که هرچه بیشتر خانه مینشستم بیشتر توی مخم بود. و مرا بیشتر از بچه های کوچه و خیابان جدا میکرد.فرق اش هم از همان نوجوانی هویدا بود. من کتابخانه میرفتم یک روز در میان دو کتاب برای گروه سنی و ج و د به امانت میگرفتم اما آنها داشتند توی کوچه به بچه گربه های  ساعت دو  عصر سنگ میپراندند. من کتاب میخواندم و نعشه از خیال های خودم میشدم .با بوی پوشال خیس کولر و کاغذ کتاب خوابم میبرد و بیدار که میشدم ادم دیگری بودم.
اما جایی در دبیرستان بود که سعی کردم پیله ام را بترکانم . تصمیم گرفتم نزدیک تر شوم به واقعیات و از وهم آلودگی دور باشم. تصمیم گرفتم خطر مرگ در اقیانوس را  به محدود بودن  در سه بُعد آکواریوم انتخاب کنم. سخت بود اما شد. آنوقت فهمیدم که باید خودم باشم . با اندکی حقیقت ،اندکی دروغ ،اندکی رویا و خباثت و  هزاران آرزو که  انگیزه ادامه مسیرم بودند.
این چند خط را  به بهانه تولدت مینویسم. نمیتوانم بهت بگویم چون حق خودت میدانی  احساسی شوی و توقع داری همدردی کنم. ولی من آن کاپیتان  بی رحم "غلاف تمام فلزی" هستم  که برای تربیت  سرباز پای  باید به او سخت بگیرد. 
اینکه زمان و زندگی چه بلاهایی بر سر ما خواهند آورد بماند. اما  مطمئن باش حداقل به تعداد آدمهای این کره خاکی درد وجود دارد و  هر دردی اگر از نظرگاه ضعف بهش بنگری شایسته گریستن است و گریستن شاید فقط چند گرمی ملاتونین در خونت ترشح کند. که درد را کمتر حس کنی وگرنه درمانی نیست. اگر که درمان بود یعقوب نبی که از گریستن کور شد باید به هر آنچه نیازش بود در زندگی می رسید.
امیدوارم سن جدید را  توجه بیشتر به خودت برای خودت آغاز کنی.
ارادتمند

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Hamidoo

مارکوس مسنر

اول از همه خبر را از صفحه اینستاگرام حامد اسماعیلیون خواندنم. یک خط بود. کاملا خبری و بی قر و فر های مالوف ژونالیستی نوشته بود . فیلپ راث نویسنده از دنیا رفت. تازه افطار کرده بودم و آن اندازه دم داشتم که یک الکی از نوشیدن چند گیلاس بی الکل بهش دست می دهد. طول کشید تا پرت شوم اما به سال 1390 پرت شدم . عاشورا در آذرماه بود و من در اوج سربازی و علافی و بی علاقگی ام به ادامه زندگی وقتی احساس پوچی میکردم و شبها توی هییت صنایع دریایی وزارت دفاع  عدس پلو به عزاداران خنده روی گرسنه  تعارف میکردم و روزها قایم از چشم سرتیپ دوم  گردالوی دوست داشتنی با هدفنم Anathema  گوش میدادم و به ادامه زندگی نا امید بودم. تازه از دوست داشتن کسی به خاطر اینکه به رویم ریده بود فارغ شده بودم  و  فکر میکردم  باید مغرور باشم و  آنقدر هم دل گنده نبودم  بتوانم متقابلا بهش برینم . چون واقعا دوستش داشتم. القصه اینکه وضعیت گه مرغی بود که بعدها هر وقت یادم می افتاد اعصابم خط خطی میشد .بگذریم که الان هم دورادور از اوضاع و احوالش مطلعم و هیچ پخی نشد.


اما آن سال  آن شب شام غریبان که من از ظهر عاشورا تا هشت شب خوابیده بودم  فرصت شد که  "خشم " را بخوانم. تنها کتابی که به اندازه ناطوردشت بهم حال داد از یگانگی و تنهایی و تر زدن های شخصیت اصلیش. آدمی که دانسته تر میزند آدمی که میتواند  بهتر یا بهترین باشد و تر میزند آن حس وحشیانه  خود ویگرانگری اش رام ام میکرد. آرامم میکرد سر وجدم می آورد که تنها  نیستم. از این حیث من مدیون  فلیپ راث هستم  نویسنده  کهنه کارو کار درست که  دیر در ایران  شناخته شد و  هفت  هشت سالی است کارهایش ترجمه میشود. یکی دو داستان در داستان همشهری خواندم و کتاب "خشم " کتاب دیگرش "شوهر کمونیست  من" را سالهاست  میخواهم بخوانم  راستش آنقدر که  خشم برایم خوب بوده که دوست ندارم با  خوانش دیگری از راث خرابش کنم. امیدوارم ازم بابت این قضیه نارحت نشود. فعلا نمیتوانم یا نمیخواهم  که چیز دیگری از راث بخوانم.  مارکوس مسنر کتاب بودم من. همانقدر دلشکسته و  سر خورده و وسواسی که دارد یک به یک  به تپه های زندگی اش میریند و جلو میرود. بدی اش این بود که  این گند زدن ها  افتخاری به همراه نداشت. چیزی نبود که بشود به دوستت تعریف کنی و بیشتر آن روی وسواسی ات را اذیت  میکند و افسرده ترمیکند. روحش قرین رحمت خدای خودش باد و اینکه  حتم دارم  جایش در حوالی بهشت است چرا  که با کتابش دوزخی را لحظاتی برای از آدمیانی دریغ کرد.

یادش گرامی

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

Trim Cut

بهمان یاد داده بود که بین کات کردن و دور ریختن فرق است . سعی کرده بود به زبان مهندسی با ته لهجه رشتی اش بفهماند که خیلی مهندس است اما چون  زیر آبی رفتنهایی ازش دیده بودیم گاه به حرفهایش آنقدر ها باور نداشتیم. مدتی با جماعت ژاپنی قُر خورده بود و از راه و رسم و سبک وسیاقشان مطلع بود. اما پدر سوخته بازی اش هم به راه بود. خیلی گذشت  تا دقیق بدانم و بفهمم که با همه بدی هایش مزایایی در وجود و کلامش هست. مهمتر از همه اینکه سیاست مدار نیست  ، تکنیکال من است و میشد چهار کلام در مورد خودمان ،کارمان ،شرایط کارخانه و ... برایش حرف بزنیم  بی اینکه نگران باشیم این موضوع و حرفها را دارد به فلان آدم  نورچشمی اش ربط میدهد. کار را با کارگری آغاز کرده بود و مراتب را  هرچند با سرعت اما از ابتدا طی کرده بود.
مدتها گذشت تا بفهمم فرق بزرگی است  بین Cut و Trim . میگفت  زبان های قوی برای بزنگاه ها، برای اتفاقات بر حسب نوع رخدادشان واژه دارند و این دو واژه هم از همین دست بودند. می گفت توی فارسی ما هردو را حذف کردن و دور ریختن میدانیم. جدا کردن چیزی از چیزی دیگر. اما در لاتین فرق است بین این دو واژه . اولی را برای وقتی به کار میبرند که از بازگشت چیز دور ریخته شده اطمینان ندارند. یعنی دوباره قابل دسترس است می توانی بروی سراغش برش گردانی . خرجش یک Ctrl+Z است. اما Trim کردن بدون  قصد بازگشت است. حکم موی سری را دارد که  استاد سلمانی با  قیچی بریده است. نمیشود برش داشت دوباره  چسباندش سر جایش. 




مهندس میگفت نگذارید موتور کشتی هایتان آکنده از جلبک و گل و لای و چیزهای زائد شود. گهگاهی اتفاقات ناخوشایند و رخداد ها را trim کنید،بگذرید. که سخاوت و سعادت در گذشتن است.
حالا بعد گذشت چهار سال از آن حرفها حس میکنم حرفش به نوعی قابل تعمیم در روابط انسانی هم هست. اتفاقاتی را باید cut کرد و آدمهایی را باید کاملا trim کرد. آدمهایی که سرعت  را از اتفاقات و جریانات زندگی میگیرند و حتی به سخاوت هم نمی رسانند.  باید روابط و ارتباطاتمان را بسان درخت میوه که هرس میکنند تا  انرژی و توانش هدفمند تر شود اصلاح کرد. شهامت و صبر میخواهد اما در بلند مدت جوابگو خواهد بود.



۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hamidoo

گره ملوانی

دوستی از دوران کارشناسی دارم که ساکن اتریش است و به تازگی به جرگه متاهلین پیوسته و ازآنجا که این دوست شریف به قدری حساس به زندگی خانوادگی و  تعلیم و تربیت بچه هایش است توی چند کشور اتحادیه اروپا سیستم های اموزشی را ورانداز و سبک و سنگین کرده ببیند که دست بر غذا اگر صاحب بچه ای شد کدام کشور برایش مناسب تر است. همین دوست برایم نوشته بود که تعالیم دوره ابتدایی در اسکاندیناوی حتی شامل گره ملوانی و مهارت دوست یابی و بازی دسته جمع هم میشود. بعد یاد سال های ابتدایی خودمان عدد صحیح و اعشاری و  جدول ضرب و  ضرب عدد دو رقمی در دورقمی افتادم. اینکه توی آن سالها برای همه بچه ها حفظ کردن جدول ضرب 10*10 آسان نبود. آنوقت از منظر پدر من  اصل حساب جدول ضرب بود و هر بچه ای باید تا قبل از 9 سالگی جدول ضرب آن هم نه 10*10 بلکه  20*20 را  بلد باشد. این بود که  شروع پرسش هایش از 12*12 تا آغاز میشد و به  17*15 تا ختم میشد.

همسر دوستم اتریشی اصل است و فارسی کم میداند اما مشتاق فرهنگ و زبان فارسی بوده و زیاد کنکاش کرده اما وقتی دیدگاه او را در مورد آموزش بچه اش پرسیدم خیلی مطمئن تر و  کم استرس تر بود. اولویت اش این بود که  بچه اش سالم باشد،جسمی و روانی . بعد مهارت های اجتماعی بلد باشد و دست آخر خودش راه خودش را پیدا خواهد کرد. از منظر اون بچه دار شدن به مثابه یک دوره از زندگی اش بود و وظیفه رشد فیزیکی بچه در عین رشد عاطفی و سلامت روانی ، درگیر نظام آموزشی یا اینکه توی کوچه بچه اش را  بدزدند و بهش تجاوز کنند و  جنازه متعفنش را بیست روز بعد توی بشکه پیدا کند نبود. به  سیستم آموزشی کشورش به  سیاست های کشورش به اقتصاد و جامعه اش اطمینان داشت. فکر میکنم تنها فرق دوست ایرانی و همسر اتریشی اش همین بود. اون نگران بود چون زاده ایران و بزرگ شده تهران بود. وقتی مادرش آبستن بوده  وج موشک باران های تهران بوده ، وقتی به دنیا امده قحطی نفت و شیرخشک ،وقتی بچه بوده توی صف های طویل اجناس کوپنی ایستاده و وقتی جوان شده استرس دانشگاه و درس و شغل مغلوبش کرده. پس تفاوت خیلی طبیعی است.

همه این ماجراها همزمان شد با خواندن یک یادداشت توی فصلنامه روایت که در مورد نسل جدید و فرزند سالاری در ایران بود. نوشته در شماره ده مجله و به قلم مجید حسینی بود . ده اختلاف بین نسل جدید یعنی متولدین دهه 70 به بعد با متولدین  ده های قبلی را شمرده بود. هرچند هرچه جلوتر رفتم حس کردم این 10 مورد شاید 5-6 مورد بیشتر نیست و نویسنده  کوشش کرده ده اصل  بشمرد و جاهایی یک تفاوت را  به دو زبان و تکراری گفته اما اصل حرف و فحوای کلامش گیرا و درست بود.

حتی نسل پدران و مادران تحصیل کرده هم در تربیت فرزند دچار سو تفاهم اند. 

حدادی برایم تعریف میکرد توی فروشگاهی در ترکیه  زنی ایرانی را دیده که بچه  بزرگ شده اش را  در کالسکه  جابجا میکرده و بچه نق نقو کام مادر مغرور را تلخ کرده بوده .آن وقت مادر آنچه رکیک ترین الفاظ در برخورد است را نثار بچه اش کرده تا ثابت کند مهر مادری بزرگترین موهبت است اما تربیت بر هرچیز دیگری تقدیم دارد.



نمیدانم شما که این متن را میخوانید در کدام مرحله از زندگی ایستاده اید . اصل تمایلی به ازدواج دارید یا نه و احیانا اگر ازدواج کردید میخواهید فرزندی داشته باشید یا خیر. این کاملا به خودتان مربوط است. اما اگر تصمیم گرفتید همه موارد ذکر شده را تجربه کنید. بالا غیرتا قبلش یه سفر به چهار تا کشور بروید و از وضع تربیت فرزندان اطلاعات کسب کنید. اگر هزینه سفر را ندارید کتابهای خوب ترجمه شده خارجی بخوانید. توی اینترنت یا فیلم های مستند بگردید و اطلاعات حقیقی کسب کنید. دانستن و به کار بستن قطعا با ندانستن و گند زدن  متفاوت است. اگر به آینده کشورتان فکر نمیکنید حداقل به فکر آینده فرزندتان باشید.


۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hamidoo

تو ای دخت شرمگین امید

زادگاه پدری ام را دوست ندارم. نه اینکه خودم را گم کرده باشم یا بخواهم  نشان دهم خیلی بچه تهرانم و اهالی آن دیار خیلی عقب مانده اند. ابداُ. ده یا بیست سال پیش آرزویم بود به آنجا بروم . دیدار تازه کنم. آدم های روستا را ببینم و توی زندگی شان دقیق شوم . اما الان رغبتی درم نیست با اینکه خانه و سرای تازه یافته ام. با اینکه مالکیت دارم اما رغبت گذشته در من نیست. این نوبت که دری به تخته خورده بود و رفته بودم فکر کردم چه شد که شوق ریشه یابی اینطور در من  زمین گیر شد. چه شد روستایی که سالها عاشق شپش و بوی کاهگل های خیسش بودم اینطور در من تمام شد. من بزرگ شدم و خواسته ام تغییر کرد یا روستا محقر شد و پس رفت کرد. روستا با آن چند صدخانه کاهلگی و تو در تویش محوریت داشت. اعتبارش به بزرگانش بود. یادم هست توی حسینه و مسجد ریش سفید ها جا و اعتبار خود را داشتند.  مناسک داشت. تا سفره مسجد خاص خود روستا بود. این روزها اما مراسم با نمونه مشابه اش در تهران  تفاوت چندانی ندارد. بزرگها  یکی یکی کم شده اند و جوان ها اعتباری برای مناسک قائل نیستند. اصلا بلد نیستند. حق هم دارند. ارزشی برایشان ندارد که بخواهند در بندش باشند. زمین های کشاورزی تعطیل شده و  زمین بایر مانده آنجاهاییکه آب و چشمه  دارد زمین ها به  باغ های گردو بادام و انگور بدل شده. سقف خانه ها  شیروانی و  نمایشان سنگ هاری مرمریت و گرانیت شده است. روستا که روزی مولد بود خود مصرف کننده شده است. جمعیت روزهای میان هفته با روزهای پایان هفته خیلی متفاوت است. نسل پدران بازنشسته بر گشته اند و خوش نشین شده اند. چند گله  چند هزار راسی روستا حالا به یک گله با کمتر از صد راس دام  تبدیل شده است. پیر ها فرطوط شده اند و چشم شان به طرح رجایی و  یارانه های دولتی است. جوان ها  شوخ و شنگ و پی ماجراجویی های دیگرند.


مخالف تغییر نیستم  اما تغییر ماهیت  روستا از مولد به مصرف کننده  همان نقطه ای بود که شروع بیکاری و  ازحام شهر و اتفاقات از این دست را در بر داشت. اگر پدربزرگ و پدران ما از روستا کوچ نکرده بودند. شاید الان  دامدار بودم شاید هم کشاورز  در هر صورت دغدغه ام  اینترنت  4G نبود و توی روستا دنبال نقطه با انتن دهی بهتر نمی گشتم.

علت این کشته شدن انگیزه را یکنواختی روستا میدانم. بیشتر از یک هفته نمیتوانم آنجا بمانم و سکوتش اذیتم میکند. سرگرمی خاصی ندارد. عده ای به مردم آزاری خوش اند عده ای هم  به دنبال دیده شدن. از این دست اتفاقات تقریبا در تمام محیط های روستایی ایران رخ داده است. تمرکز جمعیتی در شهرها بیشتر شده و  پش یندش ترافیک و نبودن اب اشامیدنی سالم و شلوغی و ...

دوست ندارم روستا بروم نه بخاطر اینکه بهم خوش نمیگذرد. اتفاقا جوجه کباب کردن و آویزان شدن از دار و درخت و  عکس گرفتن در افق باز و مناظر بکر خیلی هم کیف میدهد. روستا را دوست ندارم چرا  که پشت همه مظاهر به ظاهر جذابش تیره روزی مردان و زنانی بی آرزوست  که منتظر فرزندی که به شهر رفته روزی دری بزند و از انها عیادت کند. شاید بعضی هاشان همچین آرزویی هم نداشته باشند و فقط منتظر مرگ باشند.

به قول شاملو :

 بر مردگان خویش نظر می افکنیم

 با طرح خنده ای 

و نوبت خویش را انتظار میکشیم

بی هیچ خنده ای


۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hamidoo