مرد تنهای شب

امروز در بی خبر محض بیدار شدم. شب قبل تا حوالی 3 بامداد بیدار بودم که صدای هواپیماها را بشنوم اما خبری نشد. پسر دایی ام که به خانه عمه اش چندتا ده آنورتر پناه اورده بود ظهر امد روستا و بهمان سر زد او گفت صدای هواپیماهایی شنیده ولی من چیزی نشنیدم. صبحانه را که خوردیم . بابا گفت پمپ آب خراب است و نشتی دارد و خوب آب را پمپ نمیکند. کلافه و منتظر بهانه بودم. حرفش را فوری قاپیدک و مجبورش کردم پمپ را باز کند. جمع کردیم و پمپ را بردیم شهر بدهیم تعمیر. قبلا امار تعمیرگاه را گرفته بودم. آقای میانسالی بود که حداقل صد تا الکتروپمپ آب و لباسشویی و پنکه و سبزی خردکن دورخودش چیده بود. دغدغه اش را دوست داشتم. برای یکی از روستاهای اطراف است مغازه بزرگی ندارد اما اینکه خدمتی که ارائه میکند که به شدت مورد تقاضاست برایم جالب بود. روی یک باکس سیگار اسم و شماره تماس ما را نوشت و گفت عصری آماده میشود.

فردا اولین روز تابستان است.اهالی فراهان رسم دارند روز اول تابستان را جشن میگیرند. مادرم سپرده بود حالا که شهر میروید سبزی قرمه بگیرید. میخواست فردا قرمه سبزی بپزد. آدرس یک فروشگاه هم داده بود که سبزی خرد شده میفروخت. فروشگاه عملا طبقه همکف یک خانه بودکه چپ و راستش زمین خالی بود. شماره تلفن روی مغاز پیش شماره 0911 داشت و خانمی که سبزی میفروخت لهچه گیلانی داشت. سبزی مورد نیاز مارا نداشت. گفت که بخاطر حجم زیاد تا قبل ظهر سبزی اش تمام میشود. اما اگر میخواهند میتوانیم سفارش بگذاریم فردا صبح آماده میشود. وقت نداشتیم، خداحافظی کردیم و برگشتیم. یک مقدار خرید مایحتاج اولیه خریدیم و برگشنیم روستا. برگشتم پسر دایی ام آماده بود نهار خوردیم و یک کمی با گوشی ور رفتیم که بتوانیم خودمان را به روز کنیم. گوشی من همان شبکه اینترنت ملی را هم به زور باز میکرد.

عصر توی بالکن دراز کشیدم و نمیدانم کدام یکی از بچه ها در را بد کوبید که پریدم. چندتا مهمان دیگر امدند. دایی ام هم آمد نگران بود. به شکل نگران کننده ای، نگران بود. بعید کیدانست این جنگ حالا حالا ها تمام شود. اما پیش ما شروع به خاطره بازی کرد و از تجربه موشک باران تهران از اسفند 66 تا اردیبهشت 67 گفت. از مادرم شنیده بودم که من را آن زمان آبستن بود و حتی شنیده بودم که من پرخاشگر تر و عصبی تر از برادرانم به دنیا امده بودم. یک جورهایی ناقل استرس مادرم در روزهای موشک باران و نوروز 1367 بودم.  مادرم گفت بنظرم بدترین وضعیت الان برای زنان باردار است یاد رفیقم "س" افتادم که همسرش باردار است. نمیدانستم ماه چندم است ولی یقین داشتم دیگر سنگین شده و تجربه اش باید عجیب باشد. بهش پیغام دادم و احوالش را پرسیدم. 

با بچه ها بازی کردم. بهشان قول داده بودم که برایشان پاستا درست کنم. فردا باید برگردم تهران امروز تصمیم گرفتم برایشان پاستا درست کنم. قارچ و خامه و مایحتاج پاستا را رفته بودم شهر خریدم برایشان پاستا پختم. وسایلم را جمع کردم و آماده شدم. دوست دارم همیشه صبح سفر بروم. رانندگی در تاریکی را دوست ندارم. فضای شب برایم وهم آلود جذاب است ولی راننده بودن مسئولیت بزرگی است همیشه فکر میکنم وظیفه اول راننده سلامت مسافران و ماشین است  و طبیعتا شب برایش دست و پا گیر است . توجه و حواس شش دانگ میطلبد. پاستا را که حاضر کردم، هنوز نخورده بودیم (حوالی 8:30 شب 31 خرداد) صدای هواپیما امد. بنظر یک هواپیما نبود صدای یک فوج هواپیما بود تا بیست دقیقه میشنیدم. رفتم بیرون و اسمان را نگاه کردم اما نتوانستم در تاریکی شب نشانی ازشان ببینم. با خودم فکر کردم خلبان جت جنگی هم مثل رانندگی روی جاده در شب سخت تر است؟ بعد پیغام پیوست ارتش امریکا با بمب افکن هیا معروفش به اسرائیل را شنیدم. باید نگران باشم. کاش نگرانی کاری از پیش می برد.

بچه ها خوابیده اند. من هم باید بخوابم. صبح زود باید بیدار شوم و رانندگی کنم. توی تاریکی گورستان نشسته ام. با مهدی تلفنی صحبت کردم و وضعیت تهران را پرسیدم. مهدی تهران را ترک نکرد. امیرحسین هم برگشته گفت اوضاع از زمان رفتنمان آرام تر است. گوش یرا که قطع میکنم همان جا روی قبر آقا سید  مینشینم. نمیدانم چه مدت یا به چی اما توی تاریکی وسط قبرها نشسته ام. مهتاب کمی زمین را روشن کرده، آسمان پر از ستاره است.