تا روشنایی بنویس.

قصه ات را روایت کن

#ماه_پیشونی را اینجا بشنوید.بعد این چند سطر را بخوانید

بی رحمی است اگر اینکار را را آهنگ خانم #گوگوش بنامیم. چرا که اوج هنر در کلام است و بقول انجیل در آغاز کلمه بود. واقعا هم کلمه بوده و هست. ماه پیشونی با استعاره از یک افسانه کهن ایرانی شروع میشود. یک جور سیندرلای ایرانی، پسر حاکمی که سوار اسب سپید دنبال دختری می آید که ماهی نقره ای بر پیشانی دارد. دختری یتیم تحت سلطه مادرخوانده که در زندگی فقط مورد لطف دیو و پری قرار گرفته و فرصت رقص با شاهزاده را پیدا کرده است. اما قصه با زاویه دید دوم شخص، از زبان زن (در معنای عام آن) خطاب به شاهزاده (یا مرد) شروع میشود. ای سوار اسب ابلق دنبال چی میگردی؟ تو که پسر نجیبی هستی پس چرا اینقدر اُسگلی . چشم هاتو باز کن. تو تاریکی محض دنبال چی هستی؟ دختری با یک ماه بر پیشانی؟ ماه پیشونی قصه دیو و آب سفید است. خواب است. رویاست. رهایش کن. ماه پیشونی مال قصه است.

دقیقا همینجای شعر زاویه دید به اول شخص تغییر میکند. زن، از حقیقت زن میگوید. از خودش. که دیگر از افسانه ها دور است. ماهی بر پیشانی ندارد. بین زمین و آسمان مانده. نه آنقدر خوی شیطانی دارد نه از آسمان آمده. یک آدم معمولی است. خودش را همراه معرفی میکند نه خورشید هفت آسمان. میخواهد مال دنیا را فلزی یا چوبی را  رها کنید. میگوید صداقت تو را میفهمم. قلبم به شفافیت قلب توست، نه بیشتر نه کمتر.... اینجاست که بنظرم #جنتی_عطایی بازی را برده است. بیلاخش را به فمینیست های دوزاری غرغرو نشان میدهد. بهشان میگوید که من قصه را زدم و بُردم ولی شما هنوز دنبال این اید با هم دعوا کنید. من خلق کردم. قصه گفتم شما هم اگر بلدید قصه بگویید ماه پیشونی، سفید برفی، قل قله زن یا هر کلیشه ای را  میخواهید بکشید پایین ولی بدانید قصه تان چیست. 

متن ترانه را حین رفتن به کار در ماشین شنیدم. برایم عجیب بود این ترانه را هیچوقت نشنیده بودم. اجرای زیبا مدیون آهنگسازی بی نظیر واروژان و صدای رسا و پر تحریر گوگوش است. اما هیچوقت به قصه ترانه ها اینقدر حساس نبودم. حالا بیشتر ترانه ها را میشنوم و میخوانم. چه فارسی که برایم مطلوبتر است چه لاتین. به این فکر میکنم که بعضی ها ترانه میگویند، بعضی ها شعر بعضی قصه میگویند. اندک آدمهایی قصه هایی را که میگویند تصویر میکنند. در نمایشی دو پرده ای عین اجرایی نمایشی در اپرا و یقین دارم جنتی خیلی خوب نمایش را میشناسد و بلد است.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

درباره‌ی علفزار خشک

سالهای قبل با حوصله تر بودم. راجع تمام فیلم هایی که ایام نوروز میدیدم چندسطری مینوشتم. اما امسال واقعا حوصله اش نبود. هرچه کردم، دلم نیامد از "درباره‌ی عفزار خشک" چیزی ننویسم.با اینکه حدود پنجاه روز از دیدنش گذشته بنظر هنوز شعله هایش در من روشن است و همین شد که آمدم این پیش نویس را کامل کنم. قبل از هر چیزی این فیلم عجیب مرا یاد کارهای کیارستمی انداخت. چه در مفهوم چه در استفاده از طبیعت و چه در حوصله مندی. این آخری را باید بگویم واقعا #نوری_بیگله_جیلان با حوصله فیلم میسازد. یعنی اگر از حیث موجز بودن کیارستمی را شاعر بدانم. جیلان یک رمان نویس یا قصه پرداز حرفه‌ای است.

کیارستمی و بیگله جیلان

علفزار خشک را دوست داشتم.قصه دوتا معلم عذب است در یک روستای برفی و کوهستانی که سودای پیشرفت دارند. چون مجردند یک سوییت مشترک بهشان بعنوان خوابگاه داده اند. جوان اند و خب طبیعی است گاهی بی خود و بی جهت به یک شاگردشان که خوشگل‌تر است یا دختر است آسان تر بگیرند، یا بیشتر توجه کنند یا بروند شهر دختر بازی. اما چرایی بزرگ را جیلان آنجا تعریف میکند که زن قصه وارد میشود. یک مثلثی از عشق و ترحم شکل میگیرد. یکی از پسرها میخواهد برود شهر و زن چلاق آنچنان برایش برانگیزاننده نیست. بنظرش با اون به جایی نمیرسد پس زن را  به دوست هم اتاقش معرفی می‌کند. آن یکی رفیقمان میخواهد زن و زندگی تشکیل دهد و در نزدیکی شهر زادگاهش بماند. موفقیت برایش همین است. حالا لنگیدن عروس خیلی هم برایش مهم نیست. میزند و دختر لنگ در یکی از این TEA TIME های سه سفره شان میگوید چون معلول است میتواند انتقالی بگیرد به هر شهری که خودش بخواهد. بازی عوض میشود. تردید و خودخواهی آدمی همیشه در رفت و آمد است. پسری که دختر را پس زده بود به رفیقش حسودی میکند. زیر آبش را چپ و راست جلوی دختر میزند. همه اینها با شکایت بچه ها به مدیر مدرسه و بعد بازرسی آموزش و پرورش شکل عجیب تری به خود میگیرد. روستایی که معلم ها در آن ساکن اند و کار میکنند از اول تا آخر فیلم برف میبارد. کاملا رو مخ است. پسرها برای آوردن آب تمیز قابل آشامیدن روزی یکبار میروند در ارتفاع، از چشمه ی آبی که قطره قطره اب تمیز از آن میچکد  آب می آورند. آن خلوتگاه زمستانی محل تبادل مردانه‌ترین و واقعی ترین عواطفشان است. 

این صحنه ها را میدیدم فکر میکردم جیلان چقدر خوب آدمها را میشناسد. قصه اش خیلی ساده است. خیلی خیلی ساده و کُند که ممکن است نتوان حتی یک ساعت اول فیلم را تحمل کنی. ولی روابط انسانی آنقدر خوب درش نشسته بود که محال است نتوانی خودت را جای یکی از کاراکتر بگذاری. یا کسی را شبیه یکی از آنها ندانی. 

من قبل تر از بازیگر زن فیلم سریالی دیده بودم. حقیقتش را بخواهی از آن سریال های بی سرو ته ترکی بود که مادرم دنبال میکرد. ولی وقتی بازی همان بازیگر را اینجا دیدم واقعا به کارگردانی جیلان حسرت خوردم. متریال همان بود. موضعیت پیچیده نبود اما جیلان کارش را بلد بود. حتم دارم جذابیت چشم ها و  بی حالتی چهره و زشتی صورت بندی دلیل انتخابش بوده است. 

فیلم شدیدا لایه لایه و بافته شده است. من قدر خودم توانستم لایه هایش را سنتز کنم. یک جاهایی هم مثل زندگی آن پسر علاف روستا، آن خوار و بار فروشی، جع معلم ها دفتر مدرسه، ریز بافت هایی دارد که در خدمت قصه است. اما گاهی با گنده گویی یا مونولوگ ها مشکل داشتم بنظرم زیاده روی بود و فیلم را از حوصله خارج میکرد. 

درباره ی علفزار خشک را ببینید اگر به قصه گفتن علاقه دارید. اگر بزرگترین درام زندگی آدمها و شناختشان است اگر بنظرتان در دوراهی تصمیم و سبک و سنگین کردن عواطف گیر افتاده اید. اگر از خودتان یا قدرت بی قدرتان مطمئن نیستید. اگر به چشم ها اعتماد دارید. این فیلم را ببینید چرا که من درباره ی فقط یک فیلم حرف نمیزنم من درباره ی موقعیتی انسانی حرف میزنم که همه مان دستکم یکبار تجربه اش کردید و غالب موارد گند زده ایم یا بدتر از آن  نتوانستیم انتخاب کنیم و باز هم گند زده ایم.

about dry grasses

پ.ن: نظر بیگله جیلان راجع سینمای کیارستمی را اینجا ببینید.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hamidoo

وقتی زدی باید نگاهش کنی، خیلی خیلی محکم نگاهش کنی.

بابا بزرگم سال 1379 مُرد. آن روزها خیلی باهاش ایاق بودم. ده روزی رفت بیمارستان بستری شد و بعد من دیگر هیچوقت ندیدمش. سوم ابتدایی مدرسه دولتی بودم که قلدر بازی درش زیاد بود. یک روز با دست ورم کرده و روپوش پاره آمدم خانه. مامان خانه نبود اما بابا بزرگ دید. ازم پرسید چه شده؟ من نتوانسته بودم گریه نکنم. زده بودم زیر گریه با هق هق بهش فهمانده بودم که توی مدرسه حسابی کتک خورده ام. بابا بزرگ گفت برو دست و صورتت را بشور تا ببینیم چه میشود. بابابزرگم بعد از مرگ مادر بزرگ و ازدواج عمه کوچکم دیگر در روستا نماند.شکستگی دست و کمر و از کار افتادگی سالها خانه نشینش کرده بود. در آن سن و سال آدم بی آزاری بود که لنگ  دو وعده غذا و  یک جای خواب بود. وگرنه خانه و کاشانه داشت. آبش با هم ازدواج مجدد هم توی یه جو نمیرفت خصوصا که در آن سن و سال درآمدی هم نداشت. راستش را بگویم کمی خودخواه هم بود. کم پیش می آمد باهاش حرف بزنم. اما رسم داشتیم در دورهمی های خانوادگی کشتی بگیریم. آنچه در میان دهه شصتی ها زیاد بود بچه هم سن و سال، پسر عمو، پسر عمه، نوه عمه، پسر دایی یا پسر خاله بالاخره یه رقیب در رده تقریبا هم وزن پیدا میشد.اتاق پذیرایی را خالی میکردند میز و صندلی اگر بود را میکشیدند کنار و در شب نشینی های طولانی زمستان یا روزهای کش دار بهار ما را می انداختند به جان هم. من اوایل  آنجا هم خیلی فن میخوردم. فن لنگ را  همه بلد بودند جز من. میزدند زیر پایم و چپه میشدم. سوم دبستانم که تمام شد به بابا گفتم میخواهم بروم کشتی‌گیر شوم. گفتم میخواهم بروم باشگاه میخواستم تا پاییز کلاس چهارم گولاخ شده باشم. میخواستم تخم بچه های خاک سفید را بکشم. بابا اول خندیده بود. خودم رفتم باشگاه را پیدا کردم. یک باشگاه بو  به اسم شهید شیخی متعلق به صنایع دفاع که فقط ورزش رزمی داشت. به خانه مان هم نزدیک بود. میشد پیاده رفت.شهریه اش را پرسیدم متصدی باشگاه بهم پوزخند زده بودند. شب به بابا گفته بودم با غیض و جدی گفتم. بابا عقب نشست. گفت فردا زود می آیم برویم ثبت نام. خلاصه من ریقو ترین عضو باشگاه کشتی بودم. نزدیک ترین رده وزنی و حریف تمرینی ام 50 کیلو بود. اسمش آرمان بود. پسر خوش قلبی بود که عمویش در همسایگی ما مغازه منبت کاری مبل استیل داشت. باشگاه اما مربی خوبی داشت و خیلی کمک میکرد فن یاد بگیرم. اما خب همه کشتی برای من تا جایی بود که آرمان ازم خاک بگیرد. تحمل بیست کیلو بیشتر را نداشتم. دنده هایم له میشد و نفسم بند می آمد. میدانستم از دستهای قوی اش راه فراری ندارم. هر ماه بعد تمرین یک مسابقه انتخابی برگزار میشد. مسابقه تیر را من باختم. ضربه فنی شدم. بابا بزرگ هم با کمر دولا و عصا زنان آمده بود مسابقه را تماشا کرده بود. مسابقه مرداد را بابا به بهانه مسافرت مرا برده بود سرعین و  آبگرم و هیچوقت شرکت نکردم. چند روزی به مسابقه شهریور مانده بود که بابا بزرگ بهم گفت. فن کشتی چی بلد شدی؟ من از تایتانی و زیر یک خم و درختکن بگیر یا کول انداز و پیچپیچک را برای حریف فرضی جلویش اجرا کرده بودم. بابا بزرگ آرام نگاهم کرده بود. بعد گفت خب اینها رو میتونی به اون خیک ماست بزنی. آب سردی روی سرو گردنم ریخته شده بود. حریف من حداقل  سه سایز و بیست کیلو ازم سنگین تر بود و من نهایت فنی که میتوانستم بهش بزنم گرفتن مچ پایش بود. همین. میدانستم باخت دیگری در راه است و یک فضاحت دیگر. بابا بزرگ بهم گفت آنسری دیدم پسره راه نمیتونه بری تو  بلدی تند بری پشتش چرا میری پاهاشو میگیری؟؟ برو پشتش و هولش بده. انقدر دورش بچرخ که سرش گیج برود و بخورد زمین. تا وقتی تو را نگرفته کاری ازش بر نمی آید اگر هم گرفتت بزنش. 

باورم نمیشد بابا بزرگ داشت اینها را میگفت. گفت میروی پشتنش میپری گردنش را میگیری و فشار میدهی. همین. راستش هم ترسیده بودم هم با آرمان رفیق بودیم ولی دلم نمیخواست من انتخاب نشوم. از طرفی اگر باز میباختم دیگر بابا ثبت نامم نمیکرد. دیگر توی مدرسه هم کتک میخوردم. روز مسابقه بابا آمد دیدنم ولی بابا بزرگ نیامد. توی دلم خالی شد. مربی مان توی بازی های باشگاهی داور هم میشد. سوت زد. خوبی آرمان این بود که کلا از جایش تکان نمیخورد. یک کمی آرام آرام دورش چرخیدم بعد تند ترش کردم. یک بار از چپ یکبار از راست. آنقدر چرخیدم که دیگر مقاومت نکرد. بعد پشت سرش پریدم و گردنش را گرفتم. نبرد گوزیلا با سنجاب بود. دور گردنش مرا تاب میداد. زانو هم را خم کردم و گذاشتم توی کمرش.یکی دو تا بالاخره آرمان افتاد. فکر کنم خیلی هم دردش گرفت. مربی شست دستی که مچ بند همرنگ دوبنده من داشت بالا گرفت و یک را نشان داد. 

من هم همانجوری روی آرمان خوابیدم تا سرپا داد. لذت بخش ترین بخشش همین بود که انگار روی یک فوک سیبری دراز کشیده‌ام. 

سه بار دیگر اینکار را کردم. و وقت کشتی تمام شد. مربی راضی نبود. بابا هم راضی نبود اما من انتخاب شده بودم. کثیف کشتی گرفته بودم. هیچ فنی روی آرمان نزده بودم. اما از سرعتم و ساعدهای قوی ام استفاده کرده بودم. بابا بزرگ درست میگفت من سرعتم از ارمان بیشتر بود و اگر در یک کار نسبت به او خوب بودم همین چابکی ام بود. 

بابابرایم مالشعیر خرید، مالشعیر تلخ،دوتایی مردانه توی بوفه باشگاه نشستیم و مالشعیر خوردیم. همان روز حس کردم تستسترون توی رگ هایم جاری شد. به خانه که رسیدیم بابا بزرگ فهمید من آرمان را برده ام. بهم گفت زدیش؟؟ من از خوشحالی جیغ میکشیدم و فنم را روی هوای بهش نشون میدادم. 

بابا بزرگ آدم احساسی نبود. اما آن شب از پیچانی ام ماچ کرد. یک ماه بعدش باز توی مدرسه محمود دیوانه جلوی راهم را گرفت. دوباره کتک خوردم، تحقیر شدم. عصرش آمدم خانه به بابا بزرگ گفتم. گفت محمود دیوانه مرا میزند. زورم بهش نمیرسد. بابا بزرگ باز خوب به حرفهایم گوش داد. پرسید محمود دیوانه چندتا رفیق دارد. پرسید قدش چقدر است وزنش چطور است و اینها. بعد بهم گفت برو ببین از کدام مسیر میرود خانه. من دیدم  محمود دیوانه ظهر از کوچه شادآلویی میرود تا بلوار شاهد بعد همینجور کوچه هارا زیگزاگ میرود تا وسط ها یخاک سفید. بدو آمدم به بابا بزرگ گفتم. پرسید: تنها بود؟ گفتم اره. گفت  پس فردا ته همان شادلویی با یک پاره اجر قایم شو. منتظر بمان که نزدک شود بعد آجر را پرت کن توی سرش. بهش نزدیک نشو آجر را پرت کن و فرار کن. من رفتم از خانه ای که تخریب شده بود. دو تا اجرکش رفتم از صبح لای شمشاد های بلوار شاهد قایم کردم. ظهر اولین نفر از کلاس زدم بیرون و ته کوچه پشت شمشادها کمین کردم و تا بیایید. محمود کیف نمی آورد یک کلاسور میزد زیر بغل و  یک کتاب و شاید یک خودکار لای آن داشت. صبر کردم از من رد شود. بعد بلند شدم دویدم طرفش و آجر را پرت کردم طرفش اجر از بالای سرش رد شد. آنطرف کوچه امد زمین. محمود مرا دید. کوله ام پشتم بود. فحش مادر داد. بعد دنبالم کرد.خواستم فرار کنم پشت شمشاد ها بعد به خودم لعنت فرستادم که احمق تو را دیده کجا میروی؟؟ محمود بهم رسیده بود بوی تند عرقش را حس میکردم. عین آهویی که شکست را پذیرفته درازکش شده بودم و منتظر الرحمان بودم که یهو حس کردم چیزی زیر دستم است. محمود پرید گلویم را گرفت که خفه ام کند. شست های پر قدرتش دور گلویم قفل شد. هیکل اش را انداخت روی هیکلم. ناخودآگاه دستم رفت به اجر دوم و یا سنگ یا اهن یا نخاله یا هر چیز دیگری که مهم نبود هم چیست با همه زورم کوبیدمش توی سرش... خاک پاشید تو چشمم و دیگر ندیدم. نصف کله محمود خاکی شده بود. گرد آجر بود . و بعد ارام یک شیار قرمز خون از پیشانی اش راه گرفت. بعد دوباره دستش را فشار داد که دومی را محکم تر جای همان اولی کوبیدم.محمود دیوانه چشمهایش طوفان شد. شکست  و درد نشست توی چشم هایش زد زیر گریه دستهایش را گذاشت روی سرش و کنارم افتاد روی زمین.در بهت و شک بودم. اما محمود داشت عر میزد. زیری آجر پوشت دستم را کنده بود. دستم میلرزید. بلند شدم با همان دست لرزان یک بار دیگر اجر را حواله کمرش کردم. دادش رفت آسمان نزن …گوه خوردم نزنننننننن..... اجر را  پرت کردم توی جوب آب و ایستادم. با لگد زدم توی پهلویش که ولو شود. صورتش را ببینم. صورتش قرمز شده بود. انگاری که جنون خون قرمز محمود گرفته باشدم پیچیدمش به چک و لگد. ترتیب و اصولی نداشت با دست و پا محمود نیم خیز شده ملتمس را پیچیده بودم. التماس میکرد. نزن...نزننن...تا اخر که جانم تمام شود یا دستی بیایید مارا جدا کرد زدمش. بهش گفتم  ننه ات خودت فلان است و پدرت قاچاق فروش است ... محمود خوابید زمین. یقه روپوشم باز جر خورده بود. یکی میگفت فرار کن حمید، فرار کن... یکنفر میگفت  اینو باید ببریم بیمارستان ... اینها برای کدام مدرسه اند…وحشی اند... با تمام وجود فرار کردم. کیفم را برداشتم و  فرار کردم. با صدای بالا پایین پریدن هایم کتاب و دفترم ریتم گرفتم. تصور میکردم پاهایم عین بازی سونیک گرد میچرخید و من چابک و سبک توی کوچه ها میدویدم. 

به خانه که رسیدم. مامان توی اتاق  چرت میزد. بابا بزرگ  پاس سفره منتظر نشسته بود که نهار بخوریم. کیفم را پرت کردم و رفتم توی بغلش بهش گفتم. محمود دیوانه زدم. حسابی زدمش....

بابا بزرگ خندید و آن تک دندان عقبش معلوم شد. خب دیگه نمیاد سراغت . همین شد. از فردا باید محکم راه بری و نگاهش کنی. خیلی خیلی محکم نگاهش کنی. همین

۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hamidoo

محیط زیست

جمعه به دعوت جاوید - استاد و رفیق همیشگی‌ام- به همراه حلقه رفقای بیست ساله کانون به دیدن یک تئاتر نشستیم. تئاتر عجیبی بود. هیچ تصوری ازش نداشتم، جز چندتا جستجوی اینترنتی که در مسیر رسیدن به تئاتر انجام دادم و فهمیدم کارگردانش برادرعبدلرضا کاهانی است و یکی از بازگرانش را اخیرا توی سریال سروش صحت دیده‌ام. بعد گفتم یعنی چی که ما طرف را به اسم برادرش می‌شناسیم؟ خودش کارگردان است و اتفاقا بنظرم کارگردان خوبی هم آمد. از آن بهتر نویسنده درجه یکی است. این شد که این چندتا نکته بعد از اجرای تئاتر به ذهنم آمد.

پوستر تئاتر  محیط زیست

1- تئاتر در حداقل طراحی صحنه با تعداد محدود بازیگر و نورپردازی برگزار شد. یک دکورساده شامل یک دیوار با دو در و سه مبل و یک میز پذیرایی، همین. روی میز دستمال کاغذی و فلاسک چای و قوطی خالی نوشابه فانتا و فقط همین. حتی نور پردازی هم خاموش و روشن تایمینگ خاصی نداشت. اما از همین صحنه خلوت یعنی از تمام اجزای همین صحنه خلوت بهترین استفاده شده بود.

2- اجرا در کمترین حرکت ها و بیشتر با دیالوگ پیش میرود. بازیگران که خواهر و برادرهای یک خانواده اند در پی ظن احمد (برادر وسط) از چرایی مرگ پدر در خانه پدری گرد هم جمع شده اند و ماجرا را برای او که در روز مرگ حضور نداشته تعریف میکنند. شعور و آگاهی بازیگران از موضوع مانند تماشاگران در جریان تئاتر و به شکل مضارع تکمیل میگردد. این درک قطره به قطره حقیقت و بیان اطلاعات در خلال دیالوگ های تلگرافی بسیار استادانه چیده شده و درست وقتی که میخواهد حوصله سر بر شود گره گشایی میشود.

3- این حجم از دیالوگ خصوصا برای نقش احمد (مجید یوسفی)، نادر (داریوش رشادت) و شیرین (سرور پیروانی) سخت است اما تسلط بازیگران نشان میدهد تمرین خوبی داشته اند و آنقدر در اجرا خوب هستند که در صورت اتفاق پیش بینی نشده هم بتوانند اوضاع را سرو سامان دهند.

4- المان ها و اسامی خیلی دستخوش بازی میشوند. بازی با کاراکترهای تعزیه و کارکرد استعاری آن، یا شوخی با تهران و بافت پر آسیبش توانسته زیر لایه ای عمیق‌تر از متن ایجاد کند که مخاطب را بعد از اجرا به فکر درباره ی بدیهیاتش وادارد. ظرافت این دست اتفاقات و آشنای شان با زیست روزمره آنقدر زیاد است که حتی برای خیلی از مخاطبان خنده دار هم نیست یه واقعیت تلخ است که هنوز پذیرفته نشده اس. انتخاب نام  محیط زیست هم قشنگ یک کج دهنی است به آن ذهنیت که میخواهد همه چیز را خوب جلوه دهد.

5-نمیخواهم جو بدهم اما در دستگاه سرکوبگر جامعه ما اینکه اسمت چه باشد و زاده کدام خانواده باشی خودش مرحله ای از حساسیت است. کاهانی بودن هم در سالهای اخیر از همان اسامی است (هرچند در سالهای اخیر دیگر باید گفت رو چه اسمی حساس نیستند؟)  این را خواستم بگویم که با این وجود بنظرم رسول کاهانی بر خلاف دو برادر شناخته شده دیگرش راه درستی را رفته. خط باریک هنر و ابتذال، یا دوگانه سرشاخ شدن و بیکاری دو قطبی های سختی است اما رسول بنظرم خط باریکی در مرز این دو لایه دیده و بعد پنج سال نمایش جدیدی روی پرده برده است.

6- میگویند وقتی لنین از دنیا رفت، بولگاکف جوا بخاطر انتشار رمان گارد سفید مورد بازخواست بود نمایشنامه هایش یکی پس از دیگری توقیف میشد یا اجازه انتشار و اجرا نمیگرفت. اما بولگاکف درست در همین زمان تخم مرغ های شوم و دل سگ را نوشت و شاهکارش - مرشد و مارگریتا- را کامل کرد. ده سال بعد بولگاکف با وجود آزادای عمل بیشتر دیگر درگیر بیماری بود و نتوانست کارهای بهتری بنویسد. حالا هم شاید سالهای خوبی برای ارائه نباشد اما دستکم کسی که امروز مینویسند و میخواند پشتوانه ای به اندوخته خود اضافه میکند که شاید هیچوقت دیگر فرصت انجامش دست ندهد.

 همین. والسلام

پ.ن: بیشتر راجع این تئاتر اینجا بخوانید.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

مه آلود _ نمایشنامه کوتاه در تک پرده_

شب - خارجی - اواخر پاییز

ساعت حوالی پنج بامداد راننده پراید منگ و ترسیده از ماشین پیاده میشود. آلودگی و تاریکی در ساعت شش صبح پاییز امان نداده بود ببیند با چه چیزی تصادف کرده. چراغ های خیابان بخاطر کسری برق همگی خاموش بودند و چراغ های لاجون پراید مدل 80 با طلق کدر و خش دارش کفاف روشن کردن خیابان را ندارند. بخار آب از درزهای کاپوت و جلو پنجره ماشین بیرون میزند. قطره قطره آب سبز رنگ روی آسفالت خیابان راه میگیرد و در چاله آسفالت جمع میشود. راننده مات مبهوت به اسکلت موکب که با آن تصادف کرده نگاه میکند. هیچ چراغ و علامتی برای ایستگاه نگذاشته اند. موکب نصف گذر را گرفته است. و همه داربست های فلزی با پارچه سیاه پوشیده شده اند. راننده نگاهی به موکب میکند که با پارچه سیاه پوشیده شده و تخت چو و منقل ی که با خاکستر نشسته داخل گذاشته اند. می نشیند و ماشین را نگه میکند. قفل اتصال یکی از داربست ها جلو پنجره را شکانده و خورده است رادیاتور را سوراخ کرده. سپر جلو ترک برداشته اما هنوز کنده نشده است. شمایل اش شبیه دندان لق کج و معوجی است که خیال کنده شدن ندارد.

- این خانه یزید کی اینجا علم شد؟ببین چه بلایی سرم آورد

صدای زنگ موبایل از داخل پراید به گوش میرسد. راننده بی توجه به زنگ موبایل کاپوت ماشین را بالا میزند و داخل موتور را نگاه میکند. تلفن قطع میشد و بعد از چند ثانیه وقفه دوباره به صدا در می آید. راننده اینبار از ترس اینکه کسی سر برسد و گوشی اش را از داخل کنسول بدزدد هشیار میشد. بر میگردد. مینشیند داخل ماشین. بی حوصله تلفن را جواب میدهد.

-بله

-ببخشید کی میرسید؟ من توی نرم ازار دیدم 5 دقیقه اما الان ده دقیقه است که.....

گوشی را از صورتش دور میکند. #اسنپ را باز میکند. لغو سفر را میزند. گوشی را داخل جیبش میگذارد و از ماشین پیاده میشود در کاپوت را محکم میبندد.

سوار ماشین میشود و در تاریکی مطلق و دود آلود خیابان گم میشود.

گوشی دوباره زنگ میخورد. راننده بدون اینکه تلفن را جواب دهد زیر لب زمزمه میکند اسیر شدیم بخدا.

و چشمش به آمپر آب ماشین است و توی سر هزار فکر ریز و درشت عین مه غلیظی شناورند.

عکس آرشیوی است

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

روایت میکنم،پس هستم

اولین چیزی که از زیرعنوان کتاب دستم رسید جنایت معروف زمستان سال 1375 بود، من از آن سالها چیز زیادی یادم نیست اما خاطراتی کمرنگ در ذهن شاگرد دبستانی که بزرگترهایش با هراس و به شکل یواشکی توی خانه ازش حرف میزدند یا روزنامه هایی که زیر فرش و پشتی‌های ترکمنی قایم میکردند به خوبی خاطرم مانده است."خیابان گاندی، ساعت پنج عصر" قصه نیست،جستار است. جستارش هم از نوع جستارهای معمول که خوانده‌ایم یا مجلاتی به آن می‌پردازند نیست. یک کار پژوهشی و دسته بندی شدهاست. شبیه یک ارکستر موسیقی هماهنگ که با تعریف زمینه پژوهشی و ریزه کاری های تحلیلی به موقع می‌نوازد و هر سازش میداند کجا و چطور خودش را به زمینه کار وصل کند. نویسنده در ابتدا تکلیف مخاطب را با کتاب روشن می کند که نه به دنبال بیان چگونگی ماجراست نه می‌خواهد نشان دهد سرنوشت عاملین جنایت چه شده است. هدف از نگارش، بازخوانی پرونده‌ای قدیمی است از چهار دیدگاه به منظور کشف چرایی واحیاناً پرهیز از تکرار آن.

فرهنگ عمومی کشور ما عمدتا فرهنگ شفاهی است. ما خیلی عادت نداریم روزانه نویسی کنیم. حافظه تاریخی مان کوتاه مدت است. اما به واقع هر وقت کمی از حوادث و ماجرا دور شده ایم و مجدد به آن برگشته ایم و در مورد علل اصلی آن و راهکارهای پیشگیری بدون تعصب سخن گفته ایم نتایج خوبی داشته است. هرچند نمونه هایش در سیر اجتماعی یا سیاسی کم بوده است. این دیدگاه بازنگری برای فرهنگ شفاهی و کوتاه مدت ما که عمرهر بحران و التهاب از واقعه‌ای تا واقعه دیگر است ضروری است. دوم آنکه ایجاد قوانین امنیتی و محدودیت دسترسی بی‌واسطه به اخبار جرم و جنایت و مجرم عملا دسترسی به اخبار جرائم موحش را در دو دهه اخیر محدود کرده است و خبرنگاران حوادث و ستون‌نویسان صرفا به شکل انتخابی حق دسترسی به اخبار حوادث را داشته‌اند. همین موضوع باعث شده بازخوانی پرونده ای مربوط به بیست و پنج سال پیش توسط یک روزنامه‌نگار، عملا دسترسی بهتری به مطبوعات، خبرها و تحلیل های دور و نزدیک از واقعیت داشته باشد تا جنایتی که به فرض طی دو سال گذشته رخ داده است.

از این منظر کار نویسنده پژوهشی و ارزشمند است. جمع‌آوری مستندات و مطبوعات مربوط به زمان وقوع حادثه و گزارش‌گزارشات جلسات دادگاه، مصاحبه‌ها و گردآوری نقل قول های افراد نزدیک به حاثه از والدین شاهرخ و سمیه تا دوستان هم مدرسه، روانشناس زندان و زندانیان هم دوره، کار ساده ای نبوده است.ضمن اینکه چهار جستار یاد شده به بررسی اجتماعی، اقتصادی و روانشناسانه موضوع پرداخته است که دیدگاه تحلیلی ماجرا را که حالا مدت زیادی هم از آن گذشته بهتر عیان می‌سازد.

خواندن نظرات خوانندگان ماجرا و افکار عمومی بهت زده ام کرده بود تا جایی که باورم نمیشد جامعه اینقدر سنگدلانه بتواند راجع دو نوجوان که مرتکب فاجعه ای شدند را قضاوت کند و حکم صادر کند. اما لطف اش بازخوانی پرونده دید خوبی نسبت به احوال اجتماعی آن روزگار و مناسبات فردی و اجتماعی نسبت به خشم و وحشت در جامعه دستم داد. عصبیت سالهای اولیه پس از جنگ، حس عقب ماندگی ملی، اختلاف طبقاتی و تغییر در بافت خانواده و فرزندان. عین راش هایی از فیلمی مستند است که میتوانسد تخمین خوبی از وضعیت زیست و روابط اجتماعی از سالهای ابتدایی دهه هفتاد بدهد.

موضوع جایی رنگ هارمونیک تر شد که نویسنده به طرزی مشهودی در پی همنهشتی وقایع مختلف اجتماعی و سیاسی در کنار حادثه خیابان گاندی برآمد و سعی کرد ارتباطی هرچند ضعیف بین دو یا چند اتفاق آن دوره با ماجرای قتل برقرار کند. مثلا رقابتهای انتخابات یا آنچه در حوالی خرداد 1376 رخ داد را نمی‌توان بی تاثیر به موضوع حادثه خیابان گاندی دانست. اتفاقات کوی دانشگاه در تابستان 1378 یا حتی صعود تاریخی ایران به جام جهانی 1998 فرانسه با تساوی دراماتیک در استرالیا، را نمی توان خیلی مرتبط به موضوع دانست اما  خط اثرش تا جایی میتواند پیش رود که تصویری از غم و شادی عمومی، بر دو نوجوان که پشت میله های زندان هستند را میتوان لحظه ای تجسم کرد و از آن رد شد. دقیقا عین افتادن نور چراغ خودرو بر ظلمات ترسیده و چشم های روباهی هراسیده در حاشیه جاده ای فرعی.

آنچه که رانه اصلی روایت است. ماجرای قتل و پژوهش پیرامون آن است، دقیقا هر کجا کتاب نقل قول های پرداخته جذابیت و تعلیق فراوان است. تحلیل در غالب جستارها هم شروع خوبی دارد. موضوعی که کمی خسته کننده می‌شود اطناب و مکرر گویی در بعض روایت هاست. انگاری که نویسنده دیدگاه تاکیدی‌اش را  با مکرر گویی از علت ها بنا نهاده است. بارها در طول خواندن کتاب با خودم گفتم خب این را که بیست صفحه قبل هم گفته بود. دوباره گفتنش چه لطفی دارد. ایده لاغر را با تکرار نمیشود فربه کرد. زیبایی اش در همان موقر و موجز بودن است. جستارها در حجم فراتر از یک نوشتار تحقیقی- توصیفی پیش رفته و شبیه همان گزارش‌های پر طمطراق مطبوعاتی شده است در حالی که آنچه میتوانست ریتم بهتری در کتاب ایجاد کند بیان عین روایت از منظر مطبوعات و مصاحبه ها و جستار تحلیلی کوتاه (در حد یک یا دو صفحه) بعد از آن بود.

در مجموع ایده جمع‌آوری پرونده ای جنایی به انضمام جستارهایی مرتبط با آن اتفاقی جدید است. پیش‌تر نمونه های داستان های جنایی بر مبنای واقعیت به شکل ترجمه یا تالیف زیاد داشته ایم. آثار داشیل همت، فلانری اوکانر یا ترومن کاپوتی نمونه های کم نقص و پرطرفدار داستان جنایی بر مبنای واقعیت است اما جمع‌آوری اثری پژوهشی پیرامون یک جنابت  به پیوست جستارهایی اجتماعی، اقتصادی و روانشناختی یا حتی سیاسی اتفاق جدیدی است. خواندن این گونه آثار شاید از نمونه های داستانی سخت‌تر بنظر برسد اما دریافت تحلیل های جامعه شناختی که حول آن پدید می آید اولا بسیار بدیع است، ثانیا میتواند فرد به فرد و گروه به گروه متفاوت و تاویل پذیر باشد و بار تعلیمی بیشتری با خود همراه داشته باشد. روشن‌تر بگویم برای من که تحلیل دو دوتا،چهارتا میکنم اختلاف طبقاتی و دسترسی به امکانات زیاد عامل اصلی بروز حادثه آمد. اما دوست دیگرم که کتاب را خوانده بود. سایه کنترلگری والدین و سرکوب به بهانه حفط آبرو را علت اصلی حادثه خیابان گاندی برداشت کرد. شاید اگر در زمان این فاجعه سن و سال و قدرت تحلیل حالا را داشتیم هر دو یک دیدگاه خشونت بار را دنبال میکردیم. ولی خواندن چنین کتابی با قاصله زمانی مناسب به قول اهالی سینما دید لانگ شات‌تری بهمان داده و فرصت دیدن از چند زاویه به یک اتفاق را پدید آورده است.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hamidoo

در آستانه

لبه پرتگاهم، نمیتوانم بکنم و پریدن دیگرانم بیشتر توی دلم را خالی میکند. ماه قبل دقیق شد چهار سال تمام که به این شرکت آمدم و خب میدانم کار کردن برای چهار سال در یک مجموعه زمان کمی نیست اما خدا حافظی بیش از 10 نفر از دوستان و همکاران شرکت به منظور مهاجرت بدجور دلم را خالی کرده است. موازی با این قضایا دوستان زیادی هم از ایران رفته اند. تغییرات و فشارهای اجتماعی که از آبان 98 شروع شد تا جنبش مهسا همه باعث شده غیر از بد بینی اجتماعی از نظر مادی هم پروژه ها کم و کمتر شده و پول در صنعت مملکت نیست. اندکی سرمایه گذاری داخلی هم هست هزینه تبلیفات بی حساب و کتاب عقیدتی و ترویج تفکر حاکمیت میشود. در چنین شرایطی امیدوار بودن عقلانی نیست چرا که نشانه های مثبت آنقدری نیستند که بشود بهشان دل بست. اما حساب و کتاب آدمیزادی خیلی متفاوت است.حساب در دروازه و سوراخ سوزن است. تعلقاتی هست که نمیگذارد رها شوی. دست اندازهای راه مهاجرت هم هست. آمریکا و کانادا که اصلا سفارت خانه ای ندارند. گرقتن نوبت از سفارت خانه های اروپایی یا استرالیا هم کار حضرت فیل است. وضعیت عجیب تراژیکی است. ایرانی بودن در عصر جمهوری اسلامی برچسب بزرگ و کثیفی است که به این سادگی نمیتوان از تن جدا کرد. وقتی با این رفقای مهاجر حرف میزنم هدفشان از رفتن فقط ویزا و زندگی معمولی و کمی راحت تر بوده است. به این فکر میکنم که من هم اگر راهی شوم برای یک پاسپورت میروم. نه چیز دیگری. نه آنقدر درسخوانم که بگویم کیفیت آموزش در ایران به درد نمیخورد نه آنقدر خوشگذران که بگویم دنبال بار و کاباره ام و اینجا در عذاب. اینها را میگویم اما فاصله ام تا پریدن هم زیاد است. دو دستی اندک چیزهایی که این سیزده سال بعد دانشگاه به سختی و با شصت ساعت کار در هفته و سفر 110 کیلومتری روزانه جفت و جور کردم را چسبیده ام.یک بخشی ترس است یک بخشی عدم شناخت و مشخص نبودن مسیر. من آدم حساب و کتاب و برنامه ریزی ام. در دم و هر چه پیش آید اعصابم را  بهم میریزد و به این سادگی نمیتوانم دل به جاده بزنم. هر چه بشتر میگذرد در این زمینه ترسوتر هم میشوم. کاش یک راهنمایی بود نه شبیه این موسسات مهاجرتی که بیخود بازارگرمی میکنند. یک زائر (به تعبیر پائولو کوءیلو)، یک سوخته ضمیر کسی که مسیر مشابه داشته و دل بزرگ و بخشنده دارد. آن وقت میشد نشست دل داد و از کندن هم لذت برد.

به شاملو که فکر میکنم میبینم او هم به یقیین در اوایل انقلاب از نظرگاه من جهان را دیده. تصمیم گرفته و این تجربه اش عجیب در شعر "در آستانه" پیداست.

باید اِستاد و فرود آمد
بر آستانِ دری که کوبه ندارد،
چرا که اگر به‌گاه آمده‌باشی دربان به انتظارِ توست و
اگر بی‌گاه
به درکوفتن‌ات پاسخی نمی‌آید.

 کوتاه است در،

پس آن به که فروتن باشی.
آیینه‌یی نیک‌پرداخته توانی بود
آنجا
تا آراستگی را
پیش از درآمدن
در خود نظری کنی
هرچند که غلغله‌ی آن سوی در زاده‌ی توهمِ توست نه انبوهی‌ِ مهمانان،
که آنجا
تو را
کسی به انتظار نیست.
که آنجا
جنبش شاید،
اما جُنبنده‌یی در کار نیست:
نه ارواح و نه اشباح و نه قدیسانِ کافورینه به کف
نه عفریتانِ آتشین‌گاوسر به مشت
نه شیطانِ بُهتان‌خورده با کلاهِ بوقیِ منگوله‌دارش
نه ملغمه‌ی بی‌قانونِ مطلق‌های مُتنافی. ــ
تنها تو
آنجا موجودیتِ مطلقی،
موجودیتِ محض،
چرا که در غیابِ خود ادامه می‌یابی و غیابت
حضورِ قاطعِ اعجاز است.
گذارت از آستانه‌ی ناگزیر
فروچکیدن قطره‌ قطرانی‌ است در نامتناهی‌ ظلمات:
«ــ دریغا
ای‌کاش ای‌کاش
قضاوتی قضاوتی قضاوتی
درکار درکار درکار
می‌بود!» ــ
شاید اگرت توانِ شنفتن بود
پژواکِ آوازِ فروچکیدنِ خود را در تالارِ خاموشِ کهکشان‌های بی‌خورشیدــ
چون هُرَّستِ آوارِ دریغ
می‌شنیدی:
«ــ کاشکی کاشکی
داوری داوری داوری
درکار درکار درکار درکار…»
اما داوری آن سوی در نشسته است، بی‌ردای شومِ قاضیان.
ذاتش درایت و انصاف
هیأتش زمان. ــ
و خاطره‌ات تا جاودانِ جاویدان در گذرگاهِ ادوار داوری خواهد شد.

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

هجرت کیفیت

دیشب برای سومین بار در طول عمرم به کنسرت علیرضا قربانی رفتم. در این آشفته بازار صداهای نخراشید، موزیک های بند تنبانی و خواننده های تک آهنگی قربانی کیفیتی بوده که خودش را نزدیک به سی سال حفظ کرده است. خاطره ساخته و مخاطب جذب کرده است. این مهم را می‌شود در پُر شدن حدود چهل شب کنسرت محیطی پرجمعیت در چند ساعت را مطمئن شد. در اجراهای سایر شهرهای ایران هم بلیت کنسرت‌ها و اجراهای زنده قربانی خیلی سریع تمام می‌شود. اما کنسرت شب گذشته به نسبت دو کنسرت قبلی که از قربانی دیده بودم ضعف هایی داشت. هرچند این بلاگ و حتی لینک های تلگرامی‌اش هم خواننده چندانی ندارد اما امیدوارم دیگرانی که شرایط مشابه من را تجربه کرده‌اند در بیان ضعف‌ها و قوت‌های اجرای تابستان 1402 قربانی کوتاهی نکنند. چرا که نتیجه آن هم در ارائه کارهای پرقدرت توسط قربانی،  هم شنیدن اجراهای های با کیفیت تر به مخاطب کمک می‌کند.

کنسرت تابستان 1402 علیرضا قربانی

مواردی خوبی که دیدم برای قربانی کهنه کار و با تجربه اتفاق جدیدی نیست و اگر بخواهم چیزی بگویم که به او کمک کند این موارد را می‌توانم بشمارم:

1- من به شخصه همه سختی های رسیدن به کاخ سعد آباد و ترافیک و نبودن جای پارک و ... را تحمل می‌کنم اما صدای خسته و بی حوصله خواننده را نه. قربانی به واسطه تعدد شب های کنسرت و عدم استراحت کافی بین شب های اجرا صدای خسته ای داشت. این موضوع در کوتاه کردن تایم اجرا بعضی از آهنگ ها،کم کردن تعداد اوج خوانی ها و سپردن خواندن ترجیع بندها به مخاطبان مشخص بود.

2- کیفیت پخش صدا در محیط کاخ سعد آباد با توجه به ثابت بودن فضا، کاملاً وابسته به نوع تجهیزات صدا و چینش درست آنهاست. صدای اجرا برای سمت  شرق و غرب حتی در جایگاه A برای صدای برخی سازها مثل درام و پرکاشن خیلی بالا بود اما صدای کمانچه یا ویلون سل و  فلوت به درستی شنیده نمیشد. این موضوع البته غیر از کیفیت تجهیزات به جایگاه قرارگیری میکروفون ها و پیش تولید کاملا مرتبط است.بنظرم یا خوب دیده نشده یا به واسطه تعدد اجراها پیش بینی اولیه بهم خورده و نیاز به تنظیم  روزانه و قبل از هر اجرا دارد.

3- من تجربه کنسرت های خارجی زیادی ندارم اما به شخصه ویدیو اجراهای زنده زیادی را تماشا کردم. به جرءت اجراهایی که از نوازندگان با تجربه و حرفه ای استفاده می‌کنند از هر نظر یک سر و گردن بالاترند. اگر مستندتر بخواهم صحبت کنم مثلاً کنسرت یانی در آکروپولیس یونان، یا کنسرت خانم گوگوش در لندن (گمانم سال 2010 بود) یا حتیکنسرت سال 2000 داریوش اقبالی در آلمان گواه این موضوع هست. خواننده حرفه ای نوازنده حرفه ای و صاحب امضا میخواهد.

گروه جوان علیرضا قربانی

داشتن بند با تعداد بالای نفرات در صحنه همانقدر که جذاب است در صورت کم تجربه بودن نفرات می‌تواند خطرناک باشد. نوازنده های قربانی در اجرای اخیر (با حفظ احترام) میانگین تجربی پایینی دارند. اجراهای زنده زیاد با خوانندگان و تیم های متنوع را ندیده اند و شاخصه یا امضا در نوازندگی پیدا نکرده اند.

4- نسبت فضا به تعداد صندلی ها فاکتور مهمی است. اجرای سال 98 (با من بخوان) علیرضا قربانی در همین کاخ سعدآباد در قسمت شمالی کاخ و در استند شیبدار پیش ساخته برگزار شد. تعداد جمعیت هم اگر چه کم نبود اما دید به صحنه اجرا برای همه ردیف ها وجود داشت. فاصله جانبی بین صندلی ها هم کافی بود. پر و خالی شدن صحنه اجرا سریع تر و به سهولت انجام می شد. نتیجتا افرادی هم که برای اجرا می آمدند راضی تر بودند. اجراهای اخیر بیش از اندازه شلوغ است. این موضوع تردد و جابجایی را با مشکل مواجه کرده. دید به صحنه در صورتی که نفر جلویی شما کمی قد بلند یا درشت باشد کم است. بگذریم که چقدر تمرکز مخاطب بخاطر برخورد پای مخاطبان یا بوی عطر و بوی نامطبوع بدن و  ... بهم میخورد. طبق آمار اعلامی سایت خبرگزاری میزان 2700 نفر در هر شب اجرای قربانی در صحنه حضور دارند. که واقعا دو برابر ظرفیت یک کنسرت با کیفیت در همین فضاست.

تعداد زیاد صندلی که تناسب با فضا ندارد

5- اجرای کنسرت در کاخ سعد آباد در ساعات پایانی شب عملاً دسترسی به کنسرت را محدود به خودروی شخصی میکند. حالا اگر فرض کنیم 2700 مخاطب به علاوه سیصد نفر عوامل و تیم پشتیبانی بخواهند خود را به کاخ سعد آباد برسانند یعنی کاخ سعد آباد در بالای میدان تجریش که منطقه پر ترافیکی است هر شب میزبان سه هزار ( 3000نفر) است. اگر فرض کنیم به طور میانگین هر سه نفر با یک خودروی شخصی به کنسرت بیایند یعنی نیازمند حداقل هزار جای پارک برای اجرا هستیم. آیا کوچه های باریک و پر پیچ و خم زعفرانیه آیا ظرفیت این حجم خودرو را دارد؟ پارکینگ مجتمع های تجاری مثل ارک هم تا آن ساعت از شب خدمات ارائه نمیدهند. آیا واقعاً نمیشود مجموعه سعد آباد از فضای در جنوبی و غربی خود حداقل برای پارک بخشی از این حجم خوردو استفاده کند؟ آیا نمیشود مجوز دهندگان کنسرت فضای پارک و ایاب ذهاب را جز فاکتورهای صدور مجوز خود در نظر گیرند؟

انباشت جمعیت و امکان  حادثه در محیط کنسرت

با همه‌ی این موارد که بدون هیچ سوظنی بیان شد کنسرت علیرضا قربانی هنوز هم کیفیتی دارد که شاید بسیاری از کنسرت‌های داخلی ایران که از ابتدای سال برگزار شده اند نداشته باشد. اما افول کیفی کنسرت هایش برای منی که سه کنسرت اخیرش را رفته ام نشانه خوبی نیست. یک جور بوی هجرت در کیفیت اجرا می آید. شاید همین آقای قربانی در کشوری دیگر و در سالن اجرای دیگری با تیم دیگری کیفیت بهتری هم ارائه دهد. اما خاستگاه مخاطبش اینجاست. و برای عمده مخطبانش اجرای درخوری نداشت. شجریان پدر در سالهای آخر عمر هنری خود کمتر داخل کشور کنسرت می‌گذاشت. دلیلش را که جویا شدند بروکراسی پیچیده در صدور مجوز و کیفیت پایین سخت افزاری را بیان کرده بود. یعنی شجریان حتی در آستانه هفتاد سالگی نمیخواست کنسرتی را اجرا کند که کم کیفیت باشد. امیدوارم این چند خط یا فهوای کلامش به گوش آقای قربانی و دیگر عزیزان خواننده یا برگزار کننده کنسرت برسد و بیشتر از آن امیدوارم در کنسرت های خارجی و خارج نشینان باز شود آنوقت می‌توانم منتظر رقابت و اجراهای با کیفیت تر بود.

پایان

۷ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰
Hamidoo

شیمی درخت

کشیدگی سرپنجه های خیس و سردت،
بر سطح پوست گر گرفته ام،
نور تابیده است.
نور و نم و حرارت،
فردا درختی بر تنم سبز خواهد شد از این بهار

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Hamidoo

چاه ویل

چاه ویل مجوعه ده داستان از برنده برندگان پنج دوره جایزه داستان ارغوان است. این جایزه به همت انتشارات هفت رنگ و به داوری احمد پوری،ابوتراب خسروی،مژده دقیقی،حسین سناپور و لیلی گلستان برگزار شده است. زحمت گردآوری و آماده‌سازی داستان ها برای مجموعه بر دوش اوژن حقیقی بوده است. در این نوشتار سعی کرده ام با کنترل ذوق خودم از خواندن داستان ها، راجع هر کدام خیلی کوتاه نظر خودم را بنویسم. این نوشته کوتاه به معنای نقد داستان نیست و صرفاً نتیجه ی بوده که خودم از قرائت داستان به آن رسیده ام.

لازم به توضیح است که جایزه داستان ارغوان  که تا بحال به مدت پنج دوره برای معرفی نویسندگان زیر سی سال برگزار شده است.

چاه ویل

1- چاه ویل - فرناز قربانی:  دلیل انتخاب شدنش بعنوان اسم مجموعه نمره و رای بالای دوران بوده است. قبل از خواندن همه مجموعه به این موضوع نرسیده بودم. در اینکه این داستان بهتر از 9 داستان دیر است شکی ندارم اما در خصوص سایر رتبه ها  چینش من کمی متفاوت تر خواهد بود.

ایده داستان بعنوان یک مفهوم چیز جدید نبود اما بازتولید اثر عالی است. انتخاب زاویه دید، بیان تدریجی اطلاعات، خط داستانی کوتاه و پرکشش بسیار کار را خواندنی کرده بود.شاید تنها اشکالی که میتوانم بگیرم شخصیت پردازی است. نویسنده در شخصیت پردازی غیر از شخصیت مادر خیلی منفعل است. نایب عابد(که به تنهایی اسم گنگ و عجیبی هم هست) حتی بعد از اینکه مشخص شد پدر مامان است هم پرداخت خوبی ندارد. زبان داستان روان و بدون دست انداز است و  از نظر محتوایی و ساختار شبکه ای نقدی بر آن وارد نیست.

2- حضور و غیاب - غزل محمدی : از صفحه دوم به آن طرف همش با خودم می‌گفتم من عاشق این معلم خسته و خمارم! چقدر این خوبه! چقدر این موقعیت عجیب و قشنگه و  بچه ها، پسر بچه هایی قبل از سن بلوغ چقدر واقعی و خوبند. از نظر زبانی داستان روان نیست. علت اش بنظرم نه در شکل نوشتن که در شکل صحنه پردازی است. وقتی دو صحنه یکی فیزیکی و دیگری مجازی آن هم از نوع کلاس درسش در داستان داری. بیان اینکه کدام یک دارد روایت میشود و درز انقطاع این دوتا کجاست واقعا حساس و مهم است. یک جاهایی این مرز باریک بهم می ریخت. مجبور بودم برگردم عقب و دوباره بخوانم تا بفهمم چه شده. اما  بار محتوا آنقدر قوی هست که چنین  دست آندازهایی را رفع و رجوع کند.

3- لیس لها ارض او وطن او عنوان - زهرا گودرزی :  در مجلدهای قبلی برندگان ارغوان از زهرا گودرزی خوانده بودم. ۀآینده درخشانی خواهد داشت. این قصه هم عجیب ایده جذابی دارد. دلم میخواست چند سطری راجعش بنویسم ولی، انا الله لا یحب اسپویلیون.... پس بگذارید اینطور شروع کنم که ایده عالی است پرداخت هم خوب است، انتخاب زوایه دید دانای کل هوشمندی نویسنده بوده است. لحظه به لحظه جلو میرفتیم بفهمم خب آخرش چه میشود. نزدیک شدن به قصه ی با  درون مایه جنگ کار سختی است. خصوصا وقتی ده سال بعدش دنیا آمده باشی و خط داستانی حتی اگر خط داستانت برای سی سال بعدش باشد. ولی زهرا گوردزی از پسش برآمده بود.

فقط این سیر تحول راغب از خشم به رافت با آن عقبه پر کینه و بغض کمی برایم باور ناپذیر بود. فقط همین.

4-چشم ها- امیر محمد محدثی : در توضیح داستان اول نوشتم که ترتیب داستان های من ممکن است فرق داشته باشد. یکی اش همینجاست. بنظرم  این داستان چه از منظر محتوایی، چه از دید عناصر داستانی برای رتبه چهارم مناسب نیست. دلیلم هم  دقیقا هم ایده معمولی با پرداخت معمولی‌تر است. داستان به شدت امروزی است وقتی در خیابان های یوسف آباد پشت ترافیک می ماند کلافگی اش، کلافگی خود ماست. سوژه اش امروزی است. رفتنش به مدرسه توصیف و صحنه ها همه جاندار است  اما  زبانش کمی میلنگد. یک جایی در صفحه 51 غلط املایی هم داشت که نمیدانم در چاپ ایجاد شده یا از قبل بوده یا چه... شایدم هم چون من پدر نشدم هنوز همذات پنداری درستی با داستان نداشتم. اما مگر نه این است که داستان برای همه مخاطبان است؟

5- نزیسته - رحیم حسینی نژاد : داستان مهندسی شده ای بود.  ایده اش چندان جدید نبود اما پرداخت زنده و سرحالش آورد بود. پر بود از اصطلاحات تخصصی که دلچسب بود. عجیب دلچسب. من دوستش داشتم. آن دوراهی های انتخابش را، آن تردید هایش، باکس بندی های پرستار جوان در زندگی نزیسته اش.  صحنه سازی ها خوب بود. محیط بیمارستان و آن استرس و فشار کادر درمان همه عیان بود.داستان در ظاهر دقیق و پر نفس بود.

6- گزارش افسر کشیک - احسان منصف خوش‌حساب: فرم  در داستان مهم است اما قبل از فرم قصه گو بودن برای من مهم تر است. این داستان  عجیب قصه گو بود و اتفاقا فرم خوبی برای بیان قصه اش انتخاب کرده بود. فرم گزارش نامه های اداری 

شروع قصه خوب است. هرچه جلوتر میرویم نور روی بخش های بیشتری از ایده میافتد. تا یک جا بند رها میشود و چگالی اطلاع رسانی به اوج میرسد. اما اولا این چگالی به یکباره بالا میرود به نوعی لو رفتن داستان یک دفعه بیرون میزند و آنکه فرم گزارش گونه را بهم میریزد. دوما اینکه تا ان زمان عقبه زیادی از شخصیت ها حداقل دو شخصیت اصلی بیان نمیشود. ما چند تیپ داریم که علی‌الظاهر با  تصویر ما از تیپ های پیش فرض پیرزن و پیرمرد فاصله ای ندارد. فقط برای خارج شدن افسر از تیپ ابت تلاش هایی شده بود که آنهم کافی نبود. و  شخصیت ها  دم دستی ترین تصویر ما از پیرزن و پیرمرد و افسر کلانتری بود.

 7-جوجه تیغی - محیا مرادی نسب : این داستان هم بنظرم جایگاهش جایی پایین‌تر از ششم بود. از این تیپ داستان ها، خوشبختانه یا متأسفانه این روزها زیاده شنیده و خوانده ام. من دوستش نداشتم چون کشف و شهودی درش نیست. ته و تویش درآمده. پرداخت جدید هم ندارد. این لحن داستانی برای امروز دیگر جواب نمیدهد. نثرنویسی پر تکلف از داستان فارسی رخت بربسته آنچه مهم است بلد بودن قصه گویی است و تکنیک در نوشتن. این  داستان هم قصه دارد اما قصه ای نحیف،لاغر انگار که دیواری با آجرهای نری قزاق را بالا بری با تک گویی های زیاد و  توصیف های زیاد بدون سیمان  گذاشتی و با تلنگری فرو میریزد.

8-ساکن همیشگی- منوچهر زارع پور: این یکی بنظرم باید بالاتر بنشیند. یک جایی بین پنج داستان اول حتی. ایده اش را میشود در دو جمله بنویسی اما هزار جور خوانش ذهنی میشود از همان یک خط داشت. هزار جور یاغی‌گری برای شخصیت اصلی متصور شد. بنظرم یکی از بهترین ها در بین  هزارتا را برای نوشتن انتخاب کرده. داستان ضرباهنگ تند و جذابی دارد. با  توصیف و  ریز شدن  خسته ات نمیکند. تند و شلاقی جلو میرود و فهمش از موقعیت و لحن خوب است.

9- فرار کن یحیی - عباس عظیمی:  این یکی هم بنظرم میتوانست جایگاه بالاتری داشته باشد. شاید در تکنیک یا ایده اصلی آنقدرها  قوی نیست. اما  ه هیچ وجه غریضی نیست مشخص است راجع خط به خط و صحنه به صحنه اش فکر شده. یک کولاژ منسجم از رخدادهاست که باور پذیر است و در خدمت داستان. فقط با پایان بندی‌اش شبیه  انکتودها میشود. راضی کننده نیست. کمی توقعم از آنچه که تا آنجا جلو برده بود. بیشتر بود. کاش بازنویسی کند.

10- تبریزی - ندا جبرئیلی : این داستان هم با وود تنه لاغر و  ایده  تکراری اش بنظرم  پرداخت خیلی خوبی داشت. خط داستان خیلی کوتاه انتخاب شده بود اما  فلاش بک ها  و ارجاعات  نه لاغر را خوب پر کرده بودند. انگیزه خوردن قرص ها بعد آن لوکیشن  راه‌پله ، خود اسم تبریزی،  همه  راضی ام میکرد به  پذیرش اتفاق و باور کردن . 

تک گویی درونی انتخاب پر ریسکی است. باید بدانی و خوب سوهان کاری کنی تا تیزی هایش توی ذوق نزند. این یکی خوب درآمده بود. اما مشکل اصلی ام  با این بود که من از صفحه اول میدانستم یکی دارد خودش را میکشد و  آن یک نفر هم  نعل به نعل عین  پیش بینی ما خودش را  کشت. حتی یک ذره محض رضای خدا خط زیرین یا شگفتی یا داستانی موازی  در داستان نبود. تا اخرش را  یک نفس خواندم که یک جا شگفت زده ام کند یا لااقل این گزارش درد آور را تا پایان پیش نبرد. اما دقیقا  همان الگوی درام را جلو برد.

پ.ن 1 : از میان ده نفر از هشت نفرشان داستان یا داستانهای دیگری خوانده بودم. عیار و قدرت قلمشان خوب است پس قطعاً بیدی نیستند که با این بادها بلرزند. 

پ.ن 2 : اگر قرار باشد بگوییم داستان چه خوب بود و به به و چه چه، کمکی به نویسنده اش کردیم؟نویسنده باید بازخوردهای بیشتری از داستانش بگیرد. حتی اگر بعضی هایشان مغرضانه باشد در میان تعداد زیاد فیدبکها  میانگین  قابل قبولی حاصل میشود. پس اگر نظرتان این است که خب اگر برنده شده حتما خوب است من نظرم را ندهم بدانید که اول از همه به آن نویسنده خیانت کرده‌اید. دوم اینکه هیچوقت نخواهید توانست از عینک نویسنده به داستان ها  نگاه کنید.

والسلام

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo