تا روشنایی بنویس.

۳۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دلتنگی» ثبت شده است

دل نامه


عصر سرد مه آلود زمستان . روی شیب تپه ای خوشنام با زمینی سرد ما گرم ،بغل هم نشستیم و بی زبان حرف زدیم. حرفهایی سبز. حرف زدیم نه از هردری ، عاقلانه تر،  زور نزدیم هدفمند باشیم حرف زدیم و آخرش نمی¬دانم چه شد که بحثمان به شما کشیده شد. حرف شما وسط آمد.بهم گفت در بند نباش. آنکه دائم دنبال خواست مخاطب بوده همانی بوده که خیلی زود از سمت مخاطبش رها شده.ایده داشته باش، ایدولوژیک ها آدمهایی را به سمت خودشان می کِشند و عاشق های  میلیون ها را به دنبال خود میکُشند. فرق بین  این دوفعل در ضم و کسره نیست . در اختلاف دو حس در قلب است. بازی غریبی است همه می¬دانند اما تن می¬دهند. این  فلسفه غنیمت دانستن دَم است . زندگی در حال استمراری . گور پدر ماضی بعید و بیخیال آینده .
این شد که گفتم برایتان بنویسم . چند خطی برای شما که عزیزانید. شما  که دعوت شدید. شما که خودتان پی لینکی کشیده شدید. شما  که  دوستی بهتان گفت پاشید بیایید دور هم باشیم یا  شما که  روزی پی حرفی،عکسی ،شعری آهنگی ته ته دلتان  چیزی لرزید انگشتی روی صفحه روشن گوشی لغزید و ماندگار شدید.
خواستم  حرف هایم را برایتان بگویم با  پیرمردی که روی خوشنام ترین  تپه جان  خاک بود. با زمینی سرد در عصر یک روز سرد زمستانی.

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hamidoo

دهم- ای برادر تو کجایی

هارداکسترنالی تهیه کرده بودم و به خیال خودم داشتم بهترین های تاریخ سینما رو جمع میکردم. فهرست  IMDB را داشتم هم صدفیلم و هم دویست و پنجاه فیلم برترش را ، منتهی دسته بندی بر حسب کارگردان ها را بیشتر دوست می داشتم. هرکدام که می دیدم سرچ میزدم و اسم و رسمش را از همان سایت ضاله پی میگرفتم و دسته بندی اش میکردم. تا یک روز پیش از اینکه به این اسم برسم هارد را بردم سر کار. توی واحد مهندسی با حبیب نشستیم به گشتن که این فیلم را دید. چشمت روز بد نبیند اینقدر تعریف کرد که داشتم بالا می آوردم. همه فیلم را گفت . مرد شریفی و با اخلاقی است بدی اش این است که گاهی خیلی خیلی چیزی را شرح میدهد و زمان برایش میگذارد و حاضر نمیشود ازش بخواهی بعدا بهش بپردازی یا بیخالش شود. دوست دارد همه به ریتم و روش خودش کار کنند.


ای برادر تو کجایی را معرفی کرد . آنقدر به همان شیوه مالوف خودش گفت و گفت که مطمئن بودم فیلم را نمی بینم .من فقط سر تکان دادم و تحمل کردم تا حرفش تمام شود. آمدم خانه چند وقتی همانطور ماند تا رخوت یک روز جمعه مرا به دیدنش کشاند. سه زندانی که دوتایشان عقل و هوش درست و حسابی هم ندارند به رویای پیدا کردن گنج از زندان فرار میکنند. اتفاقات و شکل فانتزی گونه ماجراهایی که برای این سه زندانی اتفاق می افتد فیلم را میسازد.


اگر پیشتر از این فیلم بارتون فینک را از برادران کوئن دیده باشید می فهمید چقدر فیلم سازی آنها هدفمند و در یک سیری از زمان و اتفاق طی شده است. بازیگرانی که بدنه سینمای آنها هستند و در بسیاری از فیلم هایشان ایفای نقش میکنند عالی اند و چه خوبه که آنها دنیا و سینمای خودشان را دارند. 


جرج کلونی در نقش ی اول مرد بازی بهتری از نقشهای متعارف خود داشت. جا دار و پر تحرک با ریزه کاری هایی که اورا به یک شخصیت  کامل بدل میکرد برای خودم جالب بود که فیلم  اقتباسی آزاد از اودیسه هومر بود . که تئاتری هم با همان درون مایه  سالها  پیش روی پرده رفته بود. 

دو تیکه اش اقعا  دیدنی بود اولی آن جایی که  پیت بعد از معاشقه با  لاله رخهای آوازه خوان کنار رودخانه  غیبش میزند و فقط لباس هایش می ماند. و وزغی که از کنار آب پریده  توی لباس هایش حکم  پیت  مسخ شده را دارد.

. تکه بعدی اش آنجا که مردم با اینکه میدانند آنها  سرشان کلاه گذاشته اند اما موسیقی شان را  به قدری دوست دارند که  برایشان مهم نیست  چه کسی میخواهد بخواهند بخوانند.


خرداد و تعطیلات میانه اش اگر مشغول سفر یا درس نیستید پیشنهاد خوبی است به اتفاقش تن در دهید.


۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Hamidoo

که می با دیگران خورده است و با ما سر گران دارد*

هر چه  سن ام بالاتر میرود میگذارم اتفاقات بیشتر در من  ته نشین شود. میگذارم بیشتر بگذرد تا  باور کنم اتفاقات را حواشی اش را تا ببینم پس لرزه هایش را. تبلیغ نیمکنم، اما گذشت زمان بهتر جواب میدهد. مثل هوادارهای تراکتور قبل از قهرمانی  تنبان به باد نمیدهم. پیش از مرگ هم مصلی نمیروم. بیشتر راجع اتفاقات فکر میکنم. هفته ای که امروز آخرین روزش است بسیار فکر کردم. راجع اتفاقات پنج ماه گذشته راجع اینکه کجا بودم و کجا هستم و میخواهم چه باشم فکر کرذم. هر طور رفتم دیدم یک جای کار میلنگد. دنبال کلمه میگشتم برای گفتنش. واژه نبود. تازه فهمیدم از فارسی هیچ نمیدانم. برای خودم نشانه گذاشتم. مثل آن بابایی که اول بار گفت نت "ر" را  یک دامبولک میکشم بعد دید "دو" کم دارد یک خط کشید رویش دید "سل "ندارد دو خط کشید و ... من هم نشستم  ما به ازا، پیدا  کردم. برای هرچه میخواستم بگویم. قرار هم نداشتم چیزی را  بگذارم  و ببرم و تمام کنم. بیشتر داشتم میگفتم که اصلاح کنم. مثل همان روز نوروزی که قول دادم  پروژه را  با همه رخوت  تمام کنم و بعد از شد کارم را عوض کنم. همان روز تصمیم گرفتم اگر کم و کاستی است به جای غر زدن رویش کار کنم. و همین تدبیر را پیش گرفتم. شاید قوی هم نبودم و سرعتم کم بود اما در حال اصلاح بودم.اینجا هم نوشتم که بدانم مشکل کجاست و ادامه دهم. شب بود. زنگ زده بودم کجایی . من عصر رفته بودم داستانم را بخوانم. پرسیدم کچایی گفت مهمان دارم . آنقدر رسمی میگفت که شبیه صحنه بازجویی تئاتر  " ای خدای ما که در اسمانهایی " می نمود. بهم برخورد بیش از پیش. گفتم خب چرا حرف نمیزنی. مقابله کرد که خب تو هم کم میگویی. گفتم مگر شباش عروسی است که  هیستوری محتوی پاکت طرف را کالبد شکافی میکنی؟مگر دوست داشتن را  چرتکه میاندازند؟ مگر میگویند فلان و بهمان. کم را  به کرم مبخشند. چشم را  به خطا  می پوشند. اگر نقدی میکنند لطیف تر است از روی دلسوزی و به جهت اصلاح است. نه مواخذه و بازجویی....
صحنه ها مثل برگه های تقویم ورق میخورند. آنچه در بدی بود بزرگ میشد کلوزآپ جلوی دوربین . دلم شکسته و نطقم باز شده بود. حوصله همه شنیده های قبلی را نداشتم. اما تمام و کمال گوش کردم. مثل همیشه که گوش میکنم.
انتظار کنار کشیدن نبود اما کنار کشید. تیز خلاص را به خودش زد. گمانم رفع کدورت بود نه رفع تکلیف و خالی کردن زمین. اما خب بدش نمی آمد. کنار بکشد. شایدی مرا  از پیش باخته میدید؟ اما مگر نه این است آنکه ترک زمین میکند سه بر صفر می بازد؟ شاید قوانین بازی ها اینجا صادق نیست. چرا که این  یک بازی نیست . اگر بازی فرضش کنیم  نقض غرض است. ابطال فرض است. پس او رفت و نبُرد و نباخت. و شاید هم برد و هم باخت. هم من ، هم او. یک به یک جدا به جدا. ته مانده اش تجربه جدیدی بود. 
کاش بیشتر یاد بگیرم.

*عنوان مطلب مصرعی است از حافظ ، غزل کامل را میتوانید اینجا  بخوانید.
۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Hamidoo

صادق

هفته دوم بود. روز دهم. ماه رمضان تازه شرش را کنده بود. تازه کله های صفر تراشیده مان از خط لبه کلاه، دو رنگ شده بود و پوست گوشهامان ور آمده بود. دوست نداشتم مرخصی بیایم. شرم راه رفتن میان آدمهای شیک شهر را داشتم و از الهه که داشت زن داداشم میشد و برایش قمپوز در کرده بودم خجالت می کشیدم. پنجشنبه بود و همه عشق رفتن داشتند و من گیچ و حیران بودم. هم شوق بچه ها برای رفتن را میدیدم و هم میخواستم بمانم و کسی را نبینم. کارت تلفنم دل و درست ماده بود و به کسی زنگ نزده بودم. عشقی نبود که به شوقشم یک لنگه پا توی صفحه گیشه بایستم،کلیشه هم نداشتم ارتباطم با احسان و پیمان هم هیچوقت  انقدر تلفنی نبوده. بیشتر رخ به رخ می دیدمشان. به کی باید زنگ میزدم؟ از کارت تلفن دو هزار تومانی قد 85 تومان خرج شده بود که به مادرم گفتم بودم رسیده ام و صحیح و سالمم. حوصله توی صف ماندن برای تلفن را نداشتم.فرمانده پادگان پنجشنبه و جمعه را مرخصی داده بود شنبه هم شهادت امام صادق بود. فرمانده قد 10 پانزده نفری از گروهان  125 نفره میخواست که پست هایش را پر کند. داشت ادا در میآورد و به چاک آسفالت کف محوطه یگان هم گیر میداد. به فشار کوبیده شدن  پاهای حین ادا احترام تا جفت نبودن  دمپایی های گیر میداد. عقده های آش خوری چند ده ساله اش را خالی میکرد. بهش حق میدادم. بد بخت بود. میل دیده شده تکاورش کرده بود و حالا که به سالهای میان سالی و افول رسیده بود حقوقش کفایت خرج زندگی زن و بچه اش را نمیداد. پسرش بهمش گفته بود بیچاره و او تحمل هرچه را  داشت غیر از این یکی.صف های نه نفره داشتیم. من پرسنلی شماره 120 بودم و نظام قدی نفر یازدهم.-نفردوم،صف دوم- پایمرد صف اول را بیخیال طی کرد. قلدرهای گروهان بودند. نمی خواست بورشان کند. آمد صف دوم از سمت کوتاه قد تر ها آمد تو مرا دید. ازم رد شد قبل از پیچیدن برای رفتن به صف سوم برگشت نگاهم کرد. مات شد. ازم پرسید. سلسه مراتب را بگو : من شروع کردم مثل فارست گامپ به روبرو خیره بودم و فریاد میزدم. ازم پرسید چرا خط ریشت اینقدر بلند است. بهش گفتم دوشنبه اصلاح کردم.گفت برای عمه ات  اصلاح کردی. خط ریش نظامی باید روی استخوان شقیقه باشد نه زیر لاله گوش اش. گفت ام بله قربان. اصلاح میکنم جناب.

گفت : میخواستی اصلاح کنی تا حالا کردی بودی. با دو انگشت سر شانه لباسم را گرفت و کشید و از صف بیرونم انداخت.

هم خوشحال بودم و هم نه. تعطیلات غذای پادگان به اندازه بود. سربازها با هم مهربان تر بودند. اما نمیدانستم تعطیلات پادگان چقدر دیر میگذرد.

پست های روز تعطیل دو برابر زمان پست های معمول است. دو ساعت پست، دو ساعت استراحت، دو ساعت حاضر به یراق. و دوباره دو ساعت پست دو ساعت استراحت دوساعت حاضر به یراق. نهارها تن ماهی و سبزی پلو، استانبولی  و شام ها لوبیا و عدسی و کشک بادمجان.

تلویزیون تا دیر وقت روشن .تخت ها تنگ هم، بساط شب نشینی روی تخت های دیگر فراهم. از کادری ها فقط نوری تو یگان هست. سرش به کارخودش است. نامزد دارد، ازم خواسته بود آدرس بازار طلا فروش ها را بدهم . دنبال حلقه نشون است. بیشتر توی اتاقش رادیو گوش میکند و تمرین خط میکند.دفتر سر مشق برایش خریده ایم.

حامد مانده، کتاب های کت و کلفت کگارد و یونگ و راسل را میخواند. مجتبی زار و زندگی پادگانی اش را شسته پهن کرده توی آفتاب. وسواسی نیست  اما تحمل کثافت خانه ای مثل پادگان را ندارد. میروم سر پست. با نوری هماهنگ کردیم که هر نفر چهار ساعت پست بدهد که پستها و خواب مان قابل تحمل باشد. خیلی در بند نیست.کی حمله میکند به این پادگان وسط این تپه ها و بیابانی؟ تازه فهمیده زندگی چیزی جز پادگان  نظام و نظامی گری هم هست. تازه به حال پانزده سال پیش پایمرد رسیده.

پست من استخر ماهی است. محوطه 250 متری پر آب زمهریر کوهستان، و چند صد بچه ماهی که بیخیال از اینکه اسیر پادگان اند شنا  میکنند و میروند و می آیند. می نشینم روی تخته سنگ زیر درخت توت و می دانم  گشتی و این مهملات یا در کار نیست یا اگر هم باشد بیایید ببیند نشسته ام کاری به کارم ندارد.

جیب پهلویی شلوارم یک کتاب از نشر ماهی است.سایز آن جیب است و فقط آنجا جا می شود. درش می آورم" سوظن" فردریش دورنمانت. صفحه اولش را باز میکنم.

خطی شکسته با لرزشی مختصر در نگارش نوشته است، "برای آن که مغرور است و میداند"..... امضاء.  دلم می گیرد دیدم به شکستگی دست خط میشود. دلم آشوب.

آن سال هم همین شهادت امام صادق بود که آن اتفاق افتاد. یقین توی جاده ای به برهوتی همین پادگان. برای صاحب آن امضا.

باید به مرخصی بروم. 


۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hamidoo

من

نمیدونم چرا. اینطوری لب و لوچه ات رو آویزان نکن.اینطوری هم نگاهم نکن.

من میخوام  آدم مذهبی باشم.میخوام توی تاکسی خودم را  جمع کنم به  خانم کنار دستی نخورم.میخوام سرم پایین باشه.میخوام نمازهامو بخونم و قرآن خوندمو تقویت کنم. حالا هرکی هرچی میخواد فکر کنه.

فکر نمیکنم به اعتقاد ترین ادم هم  دز صورتی که این کارهای من کاری به کارش نداشته باشه مشکلی با این قضیه داشته باشه

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hamidoo

وقتی نفس هست

خواستم بگویم تا وقتی نفسی هست.تا وقتی رغبتی برای نوشتن هست تا وقتی سرم پر از سوداست و  قلبم پر از شور مینویسم و حرفم را میزنم.کما اینکه همه این سه  چهار سالی که اینجا نبودم جای دیگری نوشتم و حرفم را زده ام.خواه کسی رنجیده شده  یا خوشش آمده.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hamidoo

آدرسم کامل عوض شده است

چند وقتی است که بلاگم را عوض کرده ام و می خواهم قبلی را از بین ببرم .

www.cafeketab.blogfa.com

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo

Unknown

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo

چه خوبه همیشه ما با هم باشیم...

اینجا عروسیه استاد دقیقا اینجا نه سه تا خونه اونطرف تر توی یه پارکینگ عروسیه و ارکست که نمیشه اسمش را گذاشت چند تا خالتورباز با سازو بند بساطشون اومده اندو می خوانند.میهمان ها و اهالی محل را هم از هیچ نوع آهنگی بی نصیب نمی ذارن.برسی برسی برسی ....ای دخترا صحرا نیلوفر.....نازی نازکن که نازت یه سرو نازه .....استادۀ آهنگ سنتوری را هم خواندن. چه خوبه همیشه ما با هم باشیم من و تو دشمن درد غم باشیم چه خوبه دلامون از امید پره/غم داره از من و تو دل می بره /من با تو خوشم......

ادامه مطلب...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo

برشی از یک نامه نیمه تمام

اگه تو اینجا نیستی اگه دیگه نمی تونی با  ما باشی و بخندی دلیل اش این نیست که ما رفیق های خوبی واسه تو نبودیم.تو خودت یه روز خواستی به غیر از ما با ادم های دیگه آشنا بشی داشتی کار خوبی هم می کردی .آدم که از آب زلال تر نیست اگه یه مدت یه جا بمونه می گنده.ولی رضا خدا وکیلی ادم های خوبی برای دوستی پیدا نکردی من و علی هم هرچی گفتیم قبول نکردی .حا لا دقیقا کجایی هنوز انفرادی یا اومدی تو بند می خواهیم بیایم ملاقاتت.ولی باز هم می گم اگه تو اینجا نیستی اگه دیگه نمی تونی با ما باشی...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo