تا روشنایی بنویس.

۴ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

نامه دوم- دل ریختگان

از همان اولش می دانستی . آنقدر باهوش هستی که بفهمی دارد اتفاق می افتد. من میدانستم تنها و خسته ای و همه حرفم را  پای کامنت هایم خورده بودم. این را از مزایای قصه گو بودن یاد گرفته بودم. یاد گرفته بودم روایت کنم با همه افت و خیز های زبانی ام. اما مکتوب بودنش برایم مزیتی بود. چرا که همیشه نمره انشایم بهتر از  پرسش های  شفاهی بوده است. هر روز می آمدم و وقت میگذاشتم و قطه چکانی مینوشتم برایت و چند خطی مینوشتم. بلکه جوابی دهی. شش ماه گذشته بود و من از طریق پیغام و پسغام و اینطرف و آنطرف سعی کرده بودم حرفم را بهت برسونم. نامه برایت نوشتم و مستقیم  ارسال  کردم. یک هفته ای طول کشید جواب دهی و بگویی، به همان سادگی و صراحت، تشکر کردی و گفتی علاقه ای نداری... بمب افکن اول تخریبم کرد. باز نوشتم شش ماه دیگر نوشتم .. به مرز یکسال رسیده بود که باز نامه نوشتم در این نامه دوم- از دل ریختگان گفتم . گفتم واقعا موضوع را میدانستم شاید واقعا دلنشینت نیستم. باشد. اما یکبار فقط حرفم را بشنو. اما باورم نمیشد با کسی باشی. بمب افکن دوم انفجار هیروشیمایی شد بر کنج کوچک دلم. سه ماهی مثل مجنون ها  سرگشته لای صفحات مجازی پی رنگ و بویی از او میگشتم. که بروم حرفم را  باهاش رو در رو  و مردانه بزنم. شاید بتوانم باهاش کنار بیاییم.

بقایای باقی مانده ام دلخور بود . همان روز از فرند لیست خط زدت. ما رمضان در پیش بود. نمایشگاه بود گالری هفت ثمر شاید. نشانی از نقاشی ها داشتم. گالری را میشناختم. سر زدم و انجا تو هم بودی گمانم من را به جا نیاوردی من هم دوست نداشتم بی هوا ببینمت. چشت دیوارها و نقاشی ها قایم شد و توی دفتر میهمانان برای نقاشی های سهل ممتنع ات نوشتم. زنانگی نجیب به بیخ گلو رسیده.... این غم و انزوا ذات نقاشی ها را  نمیفهمیدم از کجا می آید. بنظرم تو شاد و خرم بودی و آنکه خسته و نابود بود من بودم.که باورش نمیشد اینقدر بدبخت باشد. که برود سربازی و بیایید . بنویسد و ننویسد و بگوید و نگوید یک جور باهاش برخورد شود. آمدم مجدد ادد کنمت. نپذیرفتی. باز برایت نوشتم. فقط "میم" را میشناختم و" ف" را برایشان موضوع را  گفتم. بهم گفتند پاپی نشوم. تورا  خوب میشناختند یا به من اعتقاد نداشتند را  نمیدانم. این نامه ها را هم همینطوری مینویشم وقتی با" ر" صحبت کردم و فهمیدم او هم تو را میشناسد و زخم کهنه پینه بسته باز سر باز کرد. از او حال و احوالت را  پرسیدم و اینکه چه میکنی. 

حالا نمیدانم چه بگویم من  تمام مدت چه در پادگان منتهی به کوههای الموت و چه تمام مدت بیکاری و پیدا کردن کار و تحصیل و فارغ التحصیلی دوستت داشتم. گمان هم نمی برم این حس من عوض شود. حالا توانسته ام باور کنم و بقبولانم که نمیخواهی ببینی ام اما حداقل این نامه ها را که میتوانم اینجا بنویسم. حتی اگر نخوانی اش.


 

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hamidoo

زرشک پلو با کچاپ

زنگ زد به خانه، گمانم او هم می داند افسردگی گرفتم و گز میکنم کنج خانه و فقط برای خرید مایحتاج ضروری از خانه بیرون میروم.چون پیشتر یکراست می آمد و زر و زر زنگ در را میزند و تا باز نمی کردم بیخیال نمی شد. سه روز تعطیلات آخر ماه صفر هم جبران کسری خواب ها را می کنم. از حس بد قبل امتحانات و این سوز سرد انزوا طلب،تنها کاری که ازم بر می آید خوابیدن است. آنقدر پهلو به پهلو میشوم و خوابهای دری وری می بینم که باورم نمی شود زنده باشم. ساعتها را نمی توانم درک کنم و فرق بین دو بامداد با شش بعداز ظهر را نمی فهمم.
این اتفاق این روزهای من است گرچه قبل تر هم در مقاطعی اینطور شده بودم و هزار و یک نمیدانم چیز دیگر.
 تلفن زنگ می خورد و من بعد از زنگ هفتم یا پنجم که تلفن میرود روی پیغام گیر گوشی را برداشتم. من مثل همیشه تا شنیدن صدای آنطرف خط معطل ماندم. با تردید گفت:....الووو....
باورکرده بود که کسی خانه نیست با اینکه مرا توی راه پله دیده بود.گفت نذری پخته و کسی نیست پخشش کند. خواسته بودم بروم و نذری بگیرم.
موهایم چرب و شکسته بود. داشتم سیم پیچ خورده تلفن را توی دستم میچرخاندم و به اینکه اخرین بار کی حمام رفته بودم فکر میکردم. پاسخهایم به قدری تلگرامی و مختصر بود که رغبت حرف زدن را میگرفت.مکالمه با تشکر مختصری تمام شد و پی دیدن ظاهرم رفتم دستشویی.
موهایم از دمرو خوابیدن و این پهلو آن پهلو کردن های مکرر جمع شده و کاکل وسط شده و از چربی برق می زد.خم شدم و به یک ور کله بزرگ را توی روشویی زیر شیر جا دادم و با صابون سرم را  شستم. آب هنوز خیلی گرم نبود و صابون چربی را خوب نمیگرفت اما این بهترین درمان موقتی بود. همانطور آبریزان و سر پایین تا اتاق آمدم و از سردی آب راه گرفته توی یقه پیرهنم خوش خوشانم شد.
شلواری پا کشیدم کله ام را توی دم دستی ترین حوله همه همیشه روی رادیاتور اتاقم پهن است چکاندم،سویشرت تن زدم... دسته کلید را از روی میز برداشتم. تصویر از نمای بالای میز چیزی در هیبت بازار شام یا حلب بود، بعد بمباران.
ساعت مچی ام ده صبح را نشان میداد، ساعت دیواری 13.16 دقیقه  به هیچ یک اعتنا نکردم و ازخانه زدم بیرون.
توی آسانسور کلید 3 را فشردم و معطل ترتیب بسته شدن و حرکت کردن و باز شدن درب ها و آهنگ های کلیشه ای اش شدم.اگر بلد بودم مثل مهران دست به تابلو فرمانش بزنم و موسیقی اش را به روز کنم شاید چیزی تو مایه های آهنگ برادر جان داریوش را میگذاشتم که اینقدر شعار زده نباشد و درد هم داشته باشد با فضای بسته و تاریک آسانسورهم همخوانی داشته باشد.
زنگ در را زدم.... تلافی همه دیر جواب دادن هایم را درآورد.... نصفه در باز شد. دستی رها  در فاصله در و چارچوب دیده شد. بعد سر لخت و طره مویی که شرابی بود و رها توی قاب در تاب میخورد.
اومدی....
حرفی نزدم . خیره ماندم به رنگ براق درچوبی... سگش پایین در وول میخورد و فضولی میکرد. بوی کهنه من و هجوم بو های راه پله وسوسه اش کرده بود. آنقدر توی بحر سگش رفته بودم که یادم رفته بود خودش رفته . دست لختش با سه تا ظرف یکبار مصرف بیرون آمد. بی اعتنا به سفیدی غیر قابل انکار ساعد و بازویش غذاها را گرفتم... قبول باشه سرسری و از سر خالی نبودن  عریضه  گفتم. خواستم  چرخم و درب آسانسور را باز کنم که گفت صبر کن...
یک کیسه مشکی دستم داد و گفت ..میشه اینو هم میری پایین بزاری تو سطل. یاد رفته بزارم. با دست دیگر کیسه را گرفتم و حالا تمام قد توی قاب در بود. نگاهش نکردم . لخند زدم و سوار آسانسور شدم. با  انگشت اشاره  که از وزن غذاها سنگینی میکرد، کلید G را فشردم. همان تکلف و همان ترتیب دوباره تکرار شد و این بار موسیقی پاپیون پخش شد... از توی کیسه مشکی توی دستم سر یه بطری شیشه ی خالی هم  پیدا بود... و روی سر بطری یه برچسب متال و  یک نوشته به خط شکسته و جلی فرانسوی ....vin de Champagne.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hamidoo

نامه یکم

جا  میگذاریم...
همه ما  جا  میگذاریم....
همه ما  یک روز، یک جا، بخشی از خودمان را  پیش کسی جا می¬گذاریم.
و از آن روز بعد با اینکه دوست داریم دنبال آن بخش جامانده از خودمان بگردیم ولی ذهنمان می خواهد که رها  کنیم و دور شویم. میخواهد مستقل باشیم  و به صورت انفرادی رشد کنیم.
از همین روست که ما تنهایی را دوست داریم اما از خانه های خلوت گریزانیم. ما  سکوت را دوست داریم اما  برای مطالعه به کتابخانه های بزرگ پرجمعیت می¬رویم.
با این همه نمیتوانیم آن یک تکه گم کرده خودمان را  بازجوییم. آن تکه میماند در فضای نمیدانم کجا، کنار همانکه دلمان را، شاید هم ذهن و چشم ودهانمان را جا گذاشته ایم پیشش. فضای نمی¬دانم کجای بُعد چهارمی. مثل  همان که وُنه گات  درکتابش گفته یا  کوهستانی در تئاترش.
فقط یک وضعیت است که تکه گمشده خودمان را  میتوانیم بازجوییم. آن هم جسارت بیانش است. که آن تکه ام پیش توست. آن تکه ام مانده و خودخواهی من آن تکه از خودم و تمام تو را میخواهد. اما از آنجا که واژه درست ودرمانی پیدا نمیکنیم. فقط یک جمله دو کلمه ای میگوییم." دوستت دارم."  بقیه اش را در یک  نبرد تمام یکطرفه هوار میکنیم بر سر و دل آنکه  تکه دار ماست. آنکه به فتحش آرزو داریم. با این حساب یا دنیا  جای خیلی غریبی است  یا ما  موجوداتی عجیب تر.
نمیدانم این واژه ها چطور و از کجا نشست  درون ذهن و انگشت و کیبورد و این نامه .و نمیدانم این  دوستت دارم که عمری دارد که به یک هفته طعنه میزند چرا  اینقدر دارد اذیتم میکندو قلمبه شد بیخ گلویم. اما هرچه هست میدانم که حرف من هم چیزی جدا از آنچه گفته شد نیست. چرا که خودم هم چیزی جدا از این مردم و آدمها نیستم.



۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hamidoo

کوچیدن

بالاخره کوچیدم، کندم از بلاگفا و دوست دارم این کوچیدن به مثابه رها شدن باشد و دوباره نو شدن از هر آنچه می خواستم ازش رها باشم . بعداز اتفاق سال 87 برای پرشین بلاگ و اتفاق اردیبهشت ماه امسال برای بلاگفا دلزده و خسته بودم دنبال راهی نو میگشتم. بلاگفا همه زورش را به جای آنکه دنبال بازگرداندن آرشیو نوشتن اعضا کند صرف کل کل کردن و چوب کردن لای چرخ کوچ کنندگان کرده بود. نمیخواست مخاطبانش را از دست دهد و البته معنا و دلیلش کاملا مشخص بود. اما در بازار رقابتی و فن آوری این طرز برخورد مثل ساربانی است که شترانش را گم کرده و حال سرگین اش را در بیایان می جوید.

بیست و دو بار سعی در آرشیو گرفتن از مطالب شدم تا بالاخره یک آرشیو دست و پا شکسته تحویل گرفتم. آرشیو دو سال پایانی نوشته هایم نیست. آن دوسال فعال تر از قبل بودم اما خب نیست دیگر ، شاید بعد ها فرجی شود و آن دو سال هم بجویم. بعد به سرم زد 9 سال پیش نیز اندک پست هایی در پرشین بلاگ داشتم. نام کاربری و رمز عبور به کل از خاطرم رفته بود اما پرشین بلاگ همکاری کرد و همان اندک پست نیز تمام  کمال منتقل شد.یک مشکلی حین  ثبت در بلاگ جدید پیش آمد که بلاگ بیان حلش کرد. القصه اینکه ما ماندیم و این فضای مجازی و آرشیو سوراح سوراخ و دست  و پا  شکسته که امید داریم اینبار دیگر داغی نبیند. که که تاب  دیدن  داغ دیگری ندارد.

منظم تر میخواهم بنویسم. هرچند که بلاگ نوشتن به قول آن دبیر عربی سال های دبیرستان "میزان الحراره" من است و هرگاه عنوانی مطلبی یا شعری نوشته شده . بیان گر حال و احوال آن روزهایم بوده. به همین خاطر هم هست  که  سرگشته و پریشان هر سو آرشیوش را می جویم. چون در مقاطعی بر میگردم و خودم را  میخوانم و به کرده هایم فکر میکنم .

باشد ک اینبار پر بارتر بنویسم.

والسلام



۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo