یک مارکسیست تمام عیار شده ام. یک مارکسیست گوشه گیر که در حال ساخت بافت فکری و تئوریزه کردن لایه های مبارزه اش است. خانه نشین شده و در خمودی بین دو حبس یا شعف بین دو آزادی کارهایی هم میکند. ساعتها مینشینم و به کارهای نکرده فکر میکنم. به اتفاقاتی که اگر شروع کرده بودمشان تا به حال صدها بار تمام شده بودند. اما این خمودی محرک نیست. شتاب اولیه میدهد اما سوخت جامد نیست که به هدف برساند. بارها و بارها کارهایی را شروع کرده ام و نیمه تمام رها کردمشان. گاهی از خودم لجم میگیرد که پتانسیل اش را داشتم و نکردم ولی بعد به این فکر میکنم که همه آدمها نباید یک راه و یک مسیر بروند و یک شکل باشند. از شروع هایم خرسندم ولی از رها شدیم هایم نه. باز اولویت هایی مینویسم. روش مبارزه تعیین میکنم. میدانم همفکران و مخالفانی در هر مسیری دارم. مارکسیست ها همفکران و همراهانشان را رفیق خطاب میکنند. من آدمهای زیادی را میشناسم اما رفیق های من انگشت شمارند. اکثراً رفاقت با آدم گه اخلاقی چون من برایشان سخت است. برای من هم سخت است آنها را درک کنم. اما آن انگشت شمارها قشنگ میفهمند. میتوان کلاچ را گرفت و آنها دنده عوض کنند و ماشین بدون اینکه کله بزند نرم و راحت حرکت کرد. مشکل فقط اینجاست که رفیق ها فاصله زیادی دارند. رفیق های گرمابه و گلستان اند توی اندرونی خانه و بافت زندگی شخصی دخالتی ندارند. خودشان فاصله میگیرند. نمیخواهند خیلی مشغول باشند. حق هم دارند.
به قول بزرگی اینجا ابراز علاقه هم با بغض همراه است و ابراز هر مخالفتی، جنگ است. من بفکر مبارزه ام،در حالی که حال خودم را ندارم. عین آن شبه نظامیان کمونیست ساکن حومه ها در فیلم موز وودی آلن که امید دارند یک روز حکومت مرکزی سقوط کند. ابلهانه توی لاک خودم فرو رفتم که بلکه دست تفقدی بیایید بلندم کند. زیر پر و بالم را بگیرد ببردم روی تخت عاج بنشاند. با پر طاووس بادم بزند بگوید امر بفرمایید قربان.
کم کم آذوفه تمام میشود.نیروها که اینجا بیشتر احساسات و آلام درونی اند به جان هم میافتند. تکه پاره میکنند. هم خودشان را هم مرا. این طبیعت این خمودی و بی تحرکی است وفتی ایدهآلیست باشی و ته ته قلبت گمان کنی اگرچه تفکر چپ به گوشه ی رانده شده اما هنوز مارکسیست قوانین عادلانه تری دارد.
دیشب بالاخره دست کشیدم. رفتم آن ضلع جنوبی دانشگاه علم و صنعت را دویدم. باران زده بود و هوا هوای خوشی بود. قبلش توی سرم نبود بروم بدوم. قهوه دم کرده بودم و سیگار و الخ اما وقتی رفتم توی تراس بودم دیدم هوا بس هوای خوبی است. این شد که راه افتادم لباس پوشیدم و زدم بیرون. ساعت هوشمند قرار بود گام ها و مسافت را بشمارد و کتانی زهوار در رفته و کوک خورده آسفالت را بساید و قلب و ریه و پاها یاری کنند تا من بلکه اندکی به فکر خودم باشم. راه افتادم و کوچه را به نرمی راه رفتم. خیابان را رد کرد. قبل پیاده روی ضلع جنوب دانشگاه تند ترش کردم. به در خوابگاه ها که رسیدم دست ها را حایل تن کردم و نرم دویدم. تنم زُق زُق میکرد اما کم کم راه افتاد. شارژ شدم. دم را از بینی و بازدم را از دهان انجام میدادم. ریتم نفس و قدمهایم را هماهنگ کردم اما ریه ام از این حجم هوای خنک تازه میسوخت. نرم و آرام میدویم. دیوار دانشگاه یک سکوی یک متری سنگی است و بعد دو متر بیشتر یا کمتر نرده عمودی که دید داخل دانشگاه را ازت مضایقه نمیکند. ساعت هوشمند ویبره میخورد و نشان میدید یک کیلومتری از خانه دوره شده ام. تنها در گیاده روی خیابان ملک لو میدوم. و تصویرها ارام و یواش از جلوی ذهنم عبور میکنند. تنم گرم است و شقیقه هایم خیس . ریه هایم هنوز میسوزد. فهمیده ام اگر از بینی نفس نکشم سوزشش کم تر میشود. کمی شل میکنیم . حیوانی از کنار سطل زباله میپرد روی سکو و از میان نرده ها میرود داخل دانشگاه. بدون اینکه نیازی به کارت داشته باشد یا لازم باشد حجاب و پوشش را کسی کنترل کند. من دم پهن و بلندی می بندم که از لای نرده ها رد میشود. می ایستم. بر میگردم که مطمئن شوم چیزی که یدم درست بود. شغالی میدود پشت شمشاد ها. دمش همچنان بزرگترین مولفه اش هست که او را از گربه های پر شمار این خیابان متمایز میکند. میفهمد که نمیتوانم داخل بروم بر میگردد و نگاهم میکند. در نگاهش و نیاز و ترس است. میخواهم با نگاهم بهش بفهمانم که مخلوق خدا من خودم از عالم و آدم میترسم تو از من میترسی. تودیگه که هستی؟شغال من مثل روباه شاده کوچولو بلد نبود حرف بزند. فقط نگاه میکرد و با نگاهش میفهماند که من برایش یک تهدیدم. یک موی دماغ که نگذاشته راحت و سر فرصت شامی برای خودش یا بچه های احتمالی اش دست و پا کند. از دیدنم در آن وقت شب و آن پیاده روی خلوت تعجب کرده بود. ما هر دو عابران تنهای 11 شب دانشگاه خلوت بودیم. هردو بر مبنای غریزه هایمان تصمیم گرفته بودیم. از پناهگامان بزنیم بیرون. شغال از دیدنم خسته شد و رفت. تنها دوباره توی پیاده رو شروع کردم به دویدن. یک پیرمرد در راه دیدم که او هم زده بود بیرون که کمی راه برود. از دیدنم هراسان شد. به هوای اینکه از کرونا میترسد ازش فاصله گرفتم و سریع رد شد. انتهای خیابان دوجوان رو زین موتوهایشان نشسته و داشتند سیگار میکشیدند. از کسی احتمالا زنی حرف میزدند و گمان آنها هم از غرایضی حرف میزدند. سرشان سبک بود و میخندیدند. به انتهای خیابان که رسیدم یک ماشین پیاده رو را بسته بود. سریع گرد کردم و برگشتم. مسیر آماده را یواش تر راه رفتم و دویدم نه روباه را دیدم نه یپرمرد را . فقط نگهبان خوابگاه ها را دیدم انبوهی گلدان که پشت شیشه گذاشته بودند. از جای دور (شاید مسجد دانشگاه)صدای نوحه و عزاداری می آمد.
مثل همیشه مجذوب نوشته هات شدم ... ولی رفیق انتظارات ما از خودمون گاهی آنقد بزرگ میشه که تبدیل به بار میشه بعد اون وقت تاب آوردن زیر این بار کار هر کسی نیست گاو نر می خواهد حمیدوو برگ بیدوو ... این روزها که آشوب تر از همیشه ام گاهی دلم لک میزنه برای گپ های دو نفرمون توی اون سوله ی بی سر و ته ... گاهی یادی ایامی می کنم که هر دو گور گرفته از عصبانیت و یکی مون سعی می کرد دیگری رو آروم کنه ...
امروز اتفاقی شجریان پدر دلم خواست توصیه می کنم تصنیف مرغ خوشخوان رو یه بار برای خودت زیر لب بزن زیر آواز ... حالت خوب تر میشه ...
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت / دائماً یکسان نباشد حال دوران غم مخور