تا روشنایی بنویس.

۳ مطلب در آبان ۱۴۰۰ ثبت شده است

باید بنویسمش

1- نهال مُرد. خبر همینقدر کوتاه و شلاقی سرمان هوار شد. همکلاسی قشنگ و با انرژی دوره ارشد بعد از تحمل یک دوره سخت و کلنجار با سرطان حالا زیر خاک سرد آرمیده است و ما فقط داریم برای هم پیغام تسلیت و تسلا میفرستیم. گاهی فکر میکنم بیشرفم که کاری نمیکنم ولی حتی آنموقع هم که رگ غیرتم را با فحش به خودی باد میدهم کاری از دستم بر نمی آید. قدرت و جاذبه مرگ بیشتر است.خیلی بیشتر. دادگاهی است که هیچ شانسی برای تبرئه شدن در آن وجود ندارد. باید بپذیریم و بقول شاملو نوبت خویش را انتظار بکشیم. پست های اینستاگرامش که میخوانم بیشتر آتش میگیریم. نمیدانم از این به بعد باید با صفحه اش چکار کنم. عکس این پست از  آخرین پست اینستاگرامش برداشتم. امیدوارم راضی باشد. دردناک است. خواندنش برایم سخت است. وقتی میفهمم خودش فهمیده امیدی نیست. دستهایش را بالا برده و  انتظارش را میکشیده است.

2- مهر 1394 بعد از 7 سال وقفه، بخاطر سربازی و گزینش شغل و  اندکی دست تو جیب شدن و  پس از دو سال کنکور بالاخره ارشد قبول شدم. با احسان رفتیم آزمون دادیم و خیلی هم دربند نبودیم. هر چه بلد نبودم ازش گذشتم، هرچه بلد بودم نوشتم دو درس که ضریب بالایی داشتند را خوب زدم. قبول شدم. روز اول دانشگاه  اولین درس، اولین کلاس، برای یک سال اولی بی اعتماد بنفس حضور در کلاس عجیب و کمی سخت بود. کلاس را پیدا نکرده بودم و کلی دویده بودم تا بالاخره در دانشکده دیگر کلاسم را جسته بودم. استاد ادم گیری نبود. رفتم سر کلاس سعی کردم دورتر از بقیه روی نیمکت بنشینم. نیمکت های قطاری علوم پایه، ردیف های 4 یا 5 تایی با یک میله جوش شده اند روی صندلی نشستم بالا پوش رو روی پشتی صندلی انداختم دفتری را جلوی رویم باز کردم که محض احتیاط چیزهایی بنویسم. به محض تکیه دادن به تکیه گاه، صندلی از میله  اتصال جدا شد. پشتک زدم. دفتر پرت شد. خشتم باز و لنگ ها رو هوا... شانس آوردم سرم از پشت به زمین برخورد نکرد. کلاس ارشد مهندسی مکانیک آن هم از نوع ساخت و تولیدش 99 درصد پسر هستند آن یک درصد دختر هم برای خوشان مردی شده اند. هر 15 -16 نفر سر کلاس زدند زیر خنده. استاد را ندیدیم یا یادم نیست چه واکنشی انجام دادم. شرم و ترس اجازه فکر کردن ازم گرفته بود. بعد از مکثی فهمیدم کاری هم ازم بر نمی‌آید. نهال همان یک درصد حداقلی کلاس بود که بلند شد آمد دفتر و کاپشن و وسایلم را جمع کرد. حرکتش انگار فراخوانی به بقیه لندهور ها بود که بسه دیگه پاشید خودتان را جمع و جور کنید. نفر دومی امد کمک کرد بلند شوم . بعد پشتی صندلی را دیگر به حالت اول برنگرداندیم تا کسی رویش ننشیند.چند نفری هنوز میخندیدند. انرژی منفی تمام بودند. حرام زادگانی که تا سال آخر از یادم نرفتند. اما نهال  مرام بزرگی به خرج داد. بعدش هم  چند باری احوالم را پرسید. تجربه زیسته اش بالا بود. میدانست اینجور وقتها باید چه کار کرد. که طرف از خجالت و شرم اب نشود. بهم میخندید اما خنده اش تسکین بود و  از پختگی اش بود..

 

3- دی ماه 94 موسوم امتحان بود. همان درس کذابی، همان استاد پوکر فیس، سخت امتحان میگرفت. برای من که سال اولی بودم چاره ای نبود . اموزش کلاس های بنجل اش را بارمان کرده بود. توی کتابخانه مرکزی نشسته بودم. نهال آمد. تازه فهمیده بودم اینستاگرام دارم. تازه فالو و اکسپتی کرده بودیم.تازه فهمیده بودم برای یک شرکت مشاور مهندسی کار میکند فهمیده بودم فیکس اکویپمنت کار است. سلام کرد. توی ان سالن کتابخانه مرکزی همه چیز تفکیک بود. صندلی ها، راهرو ها، حتی بوفه اما نهال گفت  اشو بیا  اخرین ردیف که لب مرکز باشیم من بنشینم این طرف تو ان طرف تو بپرس من جواب دهم ببینم چقدر بلدم. برایش فهمیدن یک چیز در بیانش بود. فرضیه اش این بود که اگر بتوانی چیزی را تعرف کنی یعنی خوب بهش مسلط شدی. شیوه من خیلی انفرادی تر بود. من در سکوت درس میخواندم و به کسی توضیح نمیدادم. معمولا هم نمیخواندم حواسم پی چیزی میرفت و یادم میرفتم داشتم چه کار میکردم. اما نهال اجتماعی تر بود. حواشی همه چیز را خوب میفهمید و حرکات را حتی بدوی ترینشان را  تحیلیل میکرد. من نمره بهتری از آن درس و آن استاد گرفتم. نهال اما دلخور نشد. نگفت تو که میدانستی چرا نگفتی. فامیلی نهال با  نون شروع میشد و فامیلی من با واو  کم پیش می آمد سر امتحان کسی بین ما بنشیند. ما دو حرف الفبای پشت سر هم بودیم. که سعی میکردیم برای رسیدن به واژگانی درست تر هوای همدیگر را داشته باشیم.

4- خرداد 95 فهمیدم پدر نهال مرده است و او این یکسال حرفی از پدرش نزده بود. یا زده بودم و من نفهمیده بودم. یک عکس و چند آرزوی خوب برای پدر در گذشته اش در صفحه اش گذاشته بود. بعد تر فهمیدم چرا نهال با اینکه یک ورودی قبل تر از ماست عمده کلاس هایش را با ما برداشته است. نهال یک ترم شاید هم بیشتر سوگوار بوده است. پدرش نقش بزرگی در زندگی اش داشت. شیفته ای او بود. و رفتن ناگهانی اش ضربه بزرگی برایش بود.

5- دی 96 من تار خریدم. تار دستجردی حقوق سه ماه ام را یکجا دادم تا تار را خریدم. نهال آن زمان تار میزد. استادش عباسی نامی بود که نهال ازش زیاد تعریف میکرد برای من که عجیب در گیر تار فرهنگ شریف و محمدرضا لطفی بودم بزرگترین مشوق برای شروع، نهال بود. خیلی روزهای غریبی بود. انگاری ما میفهمیدیم برای مکانیک خواندن ساخته نشده ایم. قبول شده بودیم. باهوش بودیم. میفهمیدیم اما انگیزه تمام کردن نداشتیم. درس اجزا محدود خیلی عیان این ویژگی را نشانمان داد وقتی همه  هن و هن میکردند ما فهمیده بودیم قضیه از چه قرار است. بابت  این موضوع  میدانستیم  مورد حسادت هستیم اما سعی میکردیم کار خودمان را بکنیم. بیشتر بریم کافه و با دو سه تا دوست خسته و لوزر خود بیشتر وقت بگذرانیم. انگاری رسالت ما در همین حال خوب ایجاد کردن بود.

6- نهال بارها نجات ام داده. بعد از آن سال کابوسی هر وقت با کسی آشنا شده ام. هر وقت جرقه مهری در دلم زده شده نهال با اختلاف سنی پنج ساله و  جربه زیست صد ساله باهام حرف زده. نجاتم داده. نوصیه نکرده بیشتر مرا شنیده است. جوری که حرفم را زده ام. جوری که تروما  نزدیکی از آدم ها را فراموش کرده ام. خودم را جلویش سانسور نکرده ام. حسرت و افسوسم هم بیشتر بخاطر همین است. کم شدن  و خالی شدن جهان از کسی که تورا میفهمد درد بزرگی است. بزرگترین درد شاید. 

7- سه سال پیش خبر ازدواجش را شنیدم. واقعا برایش خوشحال بودم. داماد،همکار و هم رشته ای بود که مدتها دوستش داشته است. ماه عسل و سفرشان برایش جذاب و پرخاطره بود. از برادرهایش از برادرزاده هایش برایم گفت. کاش حالا هم بود. کاش هم می شنید. کاش حالا هم  میتوانستم از تر زدن هایم در روابط عاطفی برایش بگویم. از برادر زاده هایم بگویم از برادر زاده هایش بشنوم. کاش الکی بخندد، الکی تر لپ اش چال بیافتد . چشم هایش برق بزند. از هیجان سفرهایش بگوید. کاشکی حالا بود که برویم ادا فلان استاد را در بیاوریم. از نمره و معدل پایین مان جوک بسازیم. کاش بود... ای کاش بود

۷ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
Hamidoo

Mare Of Easttown

حوصله ام به سریال نمیکشد. جوان تر که بودم  چندتا سریال  را به ته رسانده ام اما حالا دیگر حوصله و صبرش را ندارم. چرنوبیل آخرین سریالی بود که دیده بودم و این یکی را سه تا رفیق شفیق توصیه کرده بودند. قسمت اول را که دیدم موضوع جنایی اش برایم گیرایی داشت. نشستم تمام هفت قسمت را دیدم. ولی شک ندارم اگر ده قسمت بود دیگر ادامه نمیدادم. سریال دلنشینی است. خط روایت درست و درمانی دارد. آدم ها همانقدر که میتوانند خوب و  سر به زیر و  بچه بابا باشند. همانقدر هم میتوانند تخم حرام و شیطان صفت باشند. کارهایی کنند که  به عقل جن هم نمیرسد.کشف اینکه آن گند اصلی را چه کسی به  غالب زده، پیدا کردن سرنخ ماجرا و دنبال کردنش، رد نشدن از جزییات ساده همان چیزی است  که سریال بهش خوب پرداخته است.(البته این دیگر در هالیوود یک جور الزام است نه آپشن) شخصیت اصلی این قصه Mare که اسمش هم وزن بخشی از اسم سریال (یکی به معنی بزرگ و با عظمت و دیگری به معنی کابوس)است، Mare کارگاه زن میانسالی در شهری کوچک است. کاراگاه  مردمان شهر را خوب میشناسد درگیر روزمرگی و خستگی شده است. در کارش جنایات و دختر ربایی و قتل پرونده های پیچیده ایست که نتوانسته از پس آنها بر بیایید. دیدگاه مردان و حتی زنان شهر نسبت به او توام با تردید و نفرت است. در زندگی شخصی اش هم  مشکلات زیادی دارد. خودکشی فرزند ارشد و طلاق همسر و  نوه ای که  عروس اش قصد گرفتن حضانت اش را دارد کابوس های mare است.

این وسط خستگی و فرسودگی کار و  دو سه رقم  خاکی زدن از کارگاه خانم آنقدرها  شخصیت  پیغمبر معآب و کاردرست نشان نمیدهد. و حل معما را بیشتر دور میکند. 

اول آنکه آنچیز که بیشترین  توجه ام را جلب کردن تغییر موضع و چرخش دائمی خط روایت بود. قهرمانی وجود ندارد. بهترین و پاک ترین آدمها  در مقاطعی در ظن بزرگ قرار میگرند. پنچری های و نشتی های ریزشان رو میشود. در معرض قضاوت قرار میگیرند و وقتی جلو تر میروی و از دایره اتهام دور میشوند، دیگر آن ادم قبلی نیستند. دیگر رنگ مطلقی از سیاه و سفید با خودشان یدک نمیکشند. خاکستری اند. خاکستری از طیف طوسی کم رنگ تا نوک مدادی و  زغالی.  تنها آنها که رنگ مشکی محض دارند تیپ های به ناچارند. شخصیت هایی که منطق روایی سریال حکم میکند اینها مریض اند کاری به کارشان نداشته باش. همینجوری بپذیرشان به هر حال توی شهر با  چند ده یا  چند صد هزار نفر یک نفر پیدا میشود مشکل روانی داشته باشد دختر ها را بدزدد توی اتاق زیر شیروانی خانه ای متروکه  حبس کند و ازار دهد دیگر.

 نکته دوم مواجهه آدمها با ترس هایشان،  انگاری که ترس از مرگ ، ترس از دوست داشته نشدن، ترس از از دست دادن جاذبه عمیقی دارند که نسبت اش مثل قانون جاذبه نیوتنی با توان فاصه رابطه عکس دارد. خودمانی اش اینکه هرچه به ترس ات نزدیک شوی بیشتر اسیرش میشوی. چون توضیح بیشتر اسپویل سریال است و  اسپویل جز گناهان کبیره در سریال است (هرچند من  عشق میکنم کسی سریالی را  به شکل خلاصه در دو دقیقه تعریف میکند) از بیانش معافم کنید. شاید خواستید ببینید و آنوقت خودتان راجع اش قضاوت کنید. 

نکته سوم اینکه کیت وینسلت که برای ما خاطرات رز لوند و زیبای تایتانیک است که آن زمان همه پسرهای نوجوان یک عکس از اون در لباس یقه کلوش با سینه های نو رس و برجسته اش را  برای روز مبادا نگه داشته بودیم. حالا در دهه ششم زندگی ؛ چاق تر و کند تر و البته  آنقدر پخته و روان بلد است بازی کند که هنوز برایمان دوست داشتنی و دست نیافتنی است.  به همین خاطر جایزه بهترین بازیگر نقش اول زن در  هفتادو سومین دوره جایزه EMMY (سال 2021) را با اختلاف با دیگر رقبا ازآن خود کرد. 

نکته آخر اینکه شما را نمیدانم اما من هربار سریال خارجی میبینم غصه ام میشود. تقریبا فرقی نمیکند برای اروپا باشد، امریکا یا  کره جنوبی همیشه حس میکنم در کثافت دارم دست و پا میزنم. از اینکه هنوز در کف هرم نیازهای مازلو دارم دست و پا میزنم از خودم بدم می آید. از اینکه میبینم اصول اولیه در آنجا پذیرفته شده، حداقل ها بسته شده و شخصیت ها  توی ان اتمسفر دارند برای هدف والا تری تلاش میکنند حرصم میگیرد. ممکن است بگویید ساده نباش پسر، اینها همه سریال است. ولی هیچکدام ما نیمتوانیم منکر شویم خود اینکه سالی n سریال با مضمامین مختلف با کیفیت ساخت و فیلمبرداری و ... ساخته میشود نشان از قدرت ان صنف و حرفه در آن کشورها دارد. و  سریال ها نمودی از وضعیت  فکری و اجتماعی آن جامعه است وگرنه استقبالی ازشان نمیشد. باور کنید تهیه کننده های سریال های ماهم  بدشان نمی آمد در صحنه اکشن  به جای  جلوه های ویژه بند تمبانی و  تابلو که مرغ  پخته را  در دیس به خنده وا میدارد مثلا یک پژو  405 رده خارج در بو داغان کنند اما وضعیت هزینه ها و پیش بینی ناپذیری آینده و عدم رقابت در جذب مخاطب آنها را وا میدارد که هر مزخرفی را  به اسم رواداری عرضه کنند.این آخری فقط مربوط به این سریال نیست  شما هم جز نقد به حساب نیاورید یه اخوینی است  بین  من و شما . اگر شما هم بهش فکر کردید و راه حلی یا ایده خلاقه ای  رسیدید به من هم خبر دهید.

اگر آنقدر شاخک هایتان را  تکان داد که سریال  را ببینید حتما از نسخه های سانسور نشده اش استفاده کنید. صحنه های خشونت  چندتایی دارد ولی از نظر نمایش ضحنه های مورد دارد خاک برسری تقریبا  پالوده است.

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

ساعدی - بخش اول

کرونا هر چه بدی داشت دست کم یک مزیت برای من داشت: فراغت برای خواندن بیشتر.

هرچند آمار خواندنم هنوز خیلی پایین است و چیز قابل بیانی نیست  اما دست کم در این قریب 20 ماه (خاصه آن 3 ماهه اول همه گیری) زیاد در خانه بوده ام. وقت آزادم حتی زمانی که دورکار بوده ام اجازه خواندن و نوشتن بیشتری می داد. بدون اینکه کسی بخواهد سرک بکشد و بگوید: در تایم کاری داری کتاب داستان میخوانی و فلفل نمک بازی از خودش درآورد.

اما نقطه عطف این خواندن ها بی تردید خواندن بیشتر داستان کوتاه و نمایشنامه بود و آشنایی با گوهری بنام گوهر مراد

غلامجسین ساعدی با نام مستعار گوهر مراد یک دکتر چپ گرای هدفمند بود. با نثری شلاقی و ایده مند آنچنان در دهه 40 و 50 شمسی خوب زیسته و خوب نوشته است. با هر متر معیاری حساب کنی جز بهترین های نمایشنامه و داستان کوتاه فارسی است. از منظر سیاسی نظری راجع اش نمیدهم. چرا که رفیق های هم عقیده اش بهتر از من گفته و نوشته اند. اما در عرصه ادبیات چه داستانی، چه نمایشی ساعدی جای درستی در وقتی درستی بوده است. برای شروع خواندنش از اولین های مجموعه داستان کوتاهش و یکی از اولین نمایشنامه هایش شروع میکنم. اولین مجلد ها معمولاً غیر غیر قابل دفاع ترین های نویسنده اند. شور و شوق جوانی اند. هیجانات نوشتن و معروف شدن دارند. اما اولین داستان های ساعدیپرخاشگرند. زندگانی یبث کارمندی را نشانه رفته اند. عمری که پشت میزهای برای شندرغاز حقوق و رضایت کارفرمای تمامیت خواه میگذرد. قشنگ مشخص است آن ساعدی جوان دانشکده پزشکی که صبح ها روزنامه های فریاد و صعود بین جوان های کله خراب چریک پخش میکند توی مخیله خود پلات داستان هایی را طرح می ریزد که تم مشترکشان اعتراض است به سیستم موجود. به دیوارن سالاری افسار گسیخته، به سرمایه داری خونخوار...  مجموعه 12 داستان کوتاه کلاسیک در مذمت سرمایه داری از نظرگاه زندگی کارمندی. دو سه تای این داستانها بی تردید شاهکارند :خوابهای پدرم، حادثه بخاطر فرزندان و مراسم معارفه.

طنز گزنده در کارهای ساعدی بجا و درست است. میخنداند ولی خنداندنش از نوع نیشخند است.  به سخره گرفتن است و مملو از تراژدی.

ساعدی به درستی جاهایی که نیاز بوده از سورئالیسم یا نوعی رئالیسم جادویی کمک گرفته است. خصوصا در بیان مالیخولیای کارمندی، فضای تار و  متعفن کارخانه ها،دفاتر و یا اتاقی که محل زندگی یک مامور بایگانی شناسنامه های مردگان است.

دست آخر اینکه طبیعی بوده است که چنین داستانهایی به مذاق حکومت شاهنشاهی خوش نیایید و برای اصلاح وضع موجود به دنیال راه حلی باشد. حال آنکه این مفر به شکل مشورت با خواصی در قالب انقلاب سفید در بیایید. از این منظر باید ساعدی را کاتالیست اصلاحات نامید. جوانی دانشجو که گشایش مختصر فضای سیاسی اوایل دهه 40 استفاده  تمام و کمال برد.

 

2- عزاداران بیل هم نوعی اعتراض است. اهالی روستایی و ساده دل برای مقابله با هجوم گرازها و حفظ مزارع خود از چند قلچماق تفنگ به دوش کمک میگیرند اما کمی که میگذرد متوجه میشوند این تفنگ دوش ها از گرازها خرابکارترند. چرا گه گراز ها فقط مزارع را از بین میبرند اما تفنگ دوش ها همه دار و ندار و اندوخته روستاییان را می بلعند. تا جایی که اهالی روستا برای بیرون کردنشان متحد میشوند.

وضعیت تیره و  تار و نا امیدی داستان ها و حتی نمایشنامه ساعدی گزنده است. ساعدی مشکل را  شبیه آنچه ادبیات سیاه ایتالیاست روایت میکند درست همانطوری هیچ مفر و روزنه ای از امید باقی نمیگذارد. در نمایشنامه بی اعتمادی موج میزند. بی اعتمادی روستاییان به تازه واردها، بی اعتمادی مردم به کدخدا، بی اعتمادی مردم به همدیگر ... همه آن وضعیت ناامید کننده را تشدید میکند.

اگر چه تجربه ساعدی در زمان نگارش تجربه نابی در داستان های ناتورالیستی بوده است اما  وجه پیش بینی پذیری اش برای مخاطب امروزی چندان خوشایند نیست.

 

تا همینجا بیشتر ادامه نمیدهم. نوشته های ساعدی مثل شکلات های چارلی (در داستان چارلی و کارخانه شکلات سازی اثر رولد دال) میماند. نباید به یکباره تمامش کرد. باید قدر و قیمت شان را دانست. اندک اندک بازشان کرد. بویدشان و بعد انها را چشید. شاید این لذت مبارک و  عیش خواندن دیرتر تمام شود.

 

 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo