ازقدما خیلی نمیدانم اما در شعرای معاصر "شهریار" درد عشق کشیده است. خودویرانگر و شوریده . جوری که درس و دکتر شدن را رها کرده بود و در حسرت عشقش مانده بود. اینکه چقدر دیدگاهش برای رسیدن به عشقش فعال بوده یا منفعلانه را کاری ندارم . اینکه اینقدر سخت و آرمانگرایانه به سمت و سوی محبوبش رفته هدف صحبت من است. یعنی با اینکه میدانسته طرف مزدوج شده و درگیر آداب و احوال زناشویی است باز نتوانسته توی ذهنش دل بکند.
دل کند یا نکندن از همان بحث هاست که وقتی دو طرفش انسان باشند ابعاد پیچیده ای پیدا میکند.
خودم معیار دقیق و درستی از این اتفاق ندارم اما میدانم اخلاق گرایی به شدت میتواند به این موضوع کمک کند. یعنی فرض کنیم شما به فردی علاقه داری و به هر دلیلی پذیرفته نمیشوی ، توی ذهنتان هم نمیتوانید بیخیال موضوع شوید. بعد به تدریج حس فاصله و نسیان اجازه میدهد شخص دیگری وارد کارزار عاطفی شما شود. آنوقت ازآنجا مهمان یا نمی آید یا اینکه یکهو یک عالمه با هم هوار میشوند روی سرت، آن نامبرده قبلی می آید و دوباره ابراز علاقه میکند و شلنگ تخته می اندازد.
اینجاست که شعله های علاقه مثل فتیله به ته رسیده گرد سوز پت پت میکنند و دوباره دود میکنند. تقلا میکنند که روشن شوند.
اگر اما اخلاقی به موضوع نگاه کنیم و به تعهد اتفاق و آدم جدیدفکر کنیم. خیلی راحت میتوانیم روی از آن عشق قدیمی خط بکشیم و بیخیالش شویم.
گمان نمیبرم که این موضوع خیلی درگیر بحث های دیگر مثل سطح تحصیلات یا مذهب و ... باشد. وا دادن فقیر و پولدار ،شیخ و فاحشه نمیشناسد.
نسخه عطاری ما اخلاق گرایی است. چرا که اخلاق گرا بودن قصه همان لاکپشت آهسته و پیوسته است، یعنی آهسته میرود ولی بیم نرسیدنش از خرگوش تیز پا به مراتب کمتر است.
عنوان این پست انتخابی بود از شعر شهریار که به مرحله ای از خواستن و نرسیدن رسیده که به نفرت از محبوبش بلد شده .
متن کامل غزل را اینجا بخوانید.
از همان اولش می دانستی . آنقدر باهوش هستی که بفهمی دارد اتفاق می افتد. من میدانستم تنها و خسته ای و همه حرفم را پای کامنت هایم خورده بودم. این را از مزایای قصه گو بودن یاد گرفته بودم. یاد گرفته بودم روایت کنم با همه افت و خیز های زبانی ام. اما مکتوب بودنش برایم مزیتی بود. چرا که همیشه نمره انشایم بهتر از پرسش های شفاهی بوده است. هر روز می آمدم و وقت میگذاشتم و قطه چکانی مینوشتم برایت و چند خطی مینوشتم. بلکه جوابی دهی. شش ماه گذشته بود و من از طریق پیغام و پسغام و اینطرف و آنطرف سعی کرده بودم حرفم را بهت برسونم. نامه برایت نوشتم و مستقیم ارسال کردم. یک هفته ای طول کشید جواب دهی و بگویی، به همان سادگی و صراحت، تشکر کردی و گفتی علاقه ای نداری... بمب افکن اول تخریبم کرد. باز نوشتم شش ماه دیگر نوشتم .. به مرز یکسال رسیده بود که باز نامه نوشتم در این نامه دوم- از دل ریختگان گفتم . گفتم واقعا موضوع را میدانستم شاید واقعا دلنشینت نیستم. باشد. اما یکبار فقط حرفم را بشنو. اما باورم نمیشد با کسی باشی. بمب افکن دوم انفجار هیروشیمایی شد بر کنج کوچک دلم. سه ماهی مثل مجنون ها سرگشته لای صفحات مجازی پی رنگ و بویی از او میگشتم. که بروم حرفم را باهاش رو در رو و مردانه بزنم. شاید بتوانم باهاش کنار بیاییم.
بقایای باقی مانده ام دلخور بود . همان روز از فرند لیست خط زدت. ما رمضان در پیش بود. نمایشگاه بود گالری هفت ثمر شاید. نشانی از نقاشی ها داشتم. گالری را میشناختم. سر زدم و انجا تو هم بودی گمانم من را به جا نیاوردی من هم دوست نداشتم بی هوا ببینمت. چشت دیوارها و نقاشی ها قایم شد و توی دفتر میهمانان برای نقاشی های سهل ممتنع ات نوشتم. زنانگی نجیب به بیخ گلو رسیده.... این غم و انزوا ذات نقاشی ها را نمیفهمیدم از کجا می آید. بنظرم تو شاد و خرم بودی و آنکه خسته و نابود بود من بودم.که باورش نمیشد اینقدر بدبخت باشد. که برود سربازی و بیایید . بنویسد و ننویسد و بگوید و نگوید یک جور باهاش برخورد شود. آمدم مجدد ادد کنمت. نپذیرفتی. باز برایت نوشتم. فقط "میم" را میشناختم و" ف" را برایشان موضوع را گفتم. بهم گفتند پاپی نشوم. تورا خوب میشناختند یا به من اعتقاد نداشتند را نمیدانم. این نامه ها را هم همینطوری مینویشم وقتی با" ر" صحبت کردم و فهمیدم او هم تو را میشناسد و زخم کهنه پینه بسته باز سر باز کرد. از او حال و احوالت را پرسیدم و اینکه چه میکنی.
حالا نمیدانم چه بگویم من تمام مدت چه در پادگان منتهی به کوههای الموت و چه تمام مدت بیکاری و پیدا کردن کار و تحصیل و فارغ التحصیلی دوستت داشتم. گمان هم نمی برم این حس من عوض شود. حالا توانسته ام باور کنم و بقبولانم که نمیخواهی ببینی ام اما حداقل این نامه ها را که میتوانم اینجا بنویسم. حتی اگر نخوانی اش.