توضیحش سخت است. دست کم این را میدانم که حالا شاید بتوانم به معدود آدمهایی بگویم. این پیر شدن تدریجی کم حوصله ام کرده اما جسارت یا بی تفاوتی نسبت به حرف زدنم را آنقدری بالا برده که بشود راحت تر به خیلی چیزها اعتراف کرد. من هیچ وقت نتوانستم ایده آل گرا نباشم. هیچوقت میزان تلاشم و آرزوهایم در یک سطح نبوده. و هیچوقت به کاری که انجام داده ام به چشم کار بزرگ نگاه نکرده ام. جوری که بارها و بارها ازش ضربه خوردم. همین حالا که دارم این ها را مینویسم باورش برایم سخت است آن دو الان در امریکا و کانادا هستند و من مانده ام. گاهی فکر میکنم خب بچه پولدار بودند یا حمایت خانواده را بیشتر از ما داشته اند. اما دقیق تر که نگاه میکنم این ها یک جور عقده گشایی شخصی است. واقعیت اینکه وضعیت آنها اگر هم بهتر بود چندان فرق زیادی نبود. بعد مگر فقط همین ها هستند، هزاران هزار نفر از شهرها و روستاهای کوچک و بزرگ می آیند، میروند،درس میخوانند، مستقل میشوند،ازدواج میکنند. درست کار میکنند. من عمیقاً ترسیده ام. ترس ام نای ادامه دادن را ازم گرفته. نمیگذارد درست فکر کنم یا اقدامی درخور داشته باشم.میثم میگفت اگر خواستی بیای خودت را درگیر مسائل عاطفی نکن بتوانی راحت تر انتخاب کنی ولی پریسا بهم گفت اگر نتوانی در تهران با آن هم دختر همزبان کسی را بیش از خودت دوست داشته باشی هیچوقت هیج کجای دیگر دنیا نمیتوانی با کسی باشی و دوستش داشته باشی. 

سختم است تغییر، ترسیده ام نه تاب ماندن دارم نه نای رفتن. خر تو گل منتظر چُش. بهانه گیر و غرغرو هم شده ام. اگر دعایی داشته باشم این است که خدایا این تردید و  ترس را ازم دور نگهدار. همین و هزار بار همین، هزار و یکم هم اینکه آگر این را دادی آنقدر سلامتی و طول عمر بده که بتوانیم پیش ببریم. اگر هم نمیدی بکش خلاصمون کن. شاید در زندگی بعدی آدم جسور تری باشیم. به همین صراحت  به همین بی مزگی.