امروز چهارشنبه هفتم دی ماه ، دل کسی را شکستم. هیچوقت نخواستم دل کسی را بشکنم یا به کسی نه بگویم . اما همین نه نگفتن بلا های زیادی سرم آورده از کار و زندگی و روابط عاطفی تا بحران های روحی همه شاید از همین جا آب میخورد. اینکه حس یگانه بودن به کسی ندادهام، اینکه اکثراً فکر میکنند دایره ارتباطات ام آنقدر وسیع است که کسی تو تهران نمانده که ندیده باشماش همه از همینجا آب میخورد. کسی هم ننشسته فکر کند من در خانه نشینی ها چه تنهایی مرگ باری تجربه کرده ام.از تنهایام گاهی لذت هم بردهام. حتی بیش از وقتی که با جمع هستم. منبع الهام بوده است. بقول مارگوت بیکل : " دستاوردهای بزرگ زندگی همیشه در تنهایی عرضه میگردد." حالا شاید عذاب وجدانی باشد ولی دست کم پیش خودم حس سبکی خوشایندی میکنم. سه هفته پیش یک دوست قدیمی را دیدم که 15 سال پیش یکباره شاعری و کار مطبوعاتی و زن و زندگی را رها کرد رفت کنج عزلت نشست. جز انگشت شماری از رفقا با کسی در ارتباط نیست. بیشتر وقتش را پای کاری که دوست داشته و ان ابتدا هیچ هم ازش نمیدانست گذاشته و الان یک کارشناس رمز ارزها شده. نمیخواهم او باشم درد زیادی را متحمل شده است. پارگیهای زیادی را تحمل کرده. میخواهم عادی باشم . خودم باشم و عزت نفس داشته باشم. پله به پله ، کم کم. اینطوری پایدارتر است، درد کمتری هم دارد. همین
چه پست متفاوت و عجیبی بود حمید. تازگیها کمتر به خودت میپردازی توی نوشتههات رفیق.