1- نهال مُرد. خبر همینقدر کوتاه و شلاقی سرمان هوار شد. همکلاسی قشنگ و با انرژی دوره ارشد بعد از تحمل یک دوره سخت و کلنجار با سرطان حالا زیر خاک سرد آرمیده است و ما فقط داریم برای هم پیغام تسلیت و تسلا میفرستیم. گاهی فکر میکنم بیشرفم که کاری نمیکنم ولی حتی آنموقع هم که رگ غیرتم را با فحش به خودی باد میدهم کاری از دستم بر نمی آید. قدرت و جاذبه مرگ بیشتر است.خیلی بیشتر. دادگاهی است که هیچ شانسی برای تبرئه شدن در آن وجود ندارد. باید بپذیریم و بقول شاملو نوبت خویش را انتظار بکشیم. پست های اینستاگرامش که میخوانم بیشتر آتش میگیریم. نمیدانم از این به بعد باید با صفحه اش چکار کنم. عکس این پست از  آخرین پست اینستاگرامش برداشتم. امیدوارم راضی باشد. دردناک است. خواندنش برایم سخت است. وقتی میفهمم خودش فهمیده امیدی نیست. دستهایش را بالا برده و  انتظارش را میکشیده است.

2- مهر 1394 بعد از 7 سال وقفه، بخاطر سربازی و گزینش شغل و  اندکی دست تو جیب شدن و  پس از دو سال کنکور بالاخره ارشد قبول شدم. با احسان رفتیم آزمون دادیم و خیلی هم دربند نبودیم. هر چه بلد نبودم ازش گذشتم، هرچه بلد بودم نوشتم دو درس که ضریب بالایی داشتند را خوب زدم. قبول شدم. روز اول دانشگاه  اولین درس، اولین کلاس، برای یک سال اولی بی اعتماد بنفس حضور در کلاس عجیب و کمی سخت بود. کلاس را پیدا نکرده بودم و کلی دویده بودم تا بالاخره در دانشکده دیگر کلاسم را جسته بودم. استاد ادم گیری نبود. رفتم سر کلاس سعی کردم دورتر از بقیه روی نیمکت بنشینم. نیمکت های قطاری علوم پایه، ردیف های 4 یا 5 تایی با یک میله جوش شده اند روی صندلی نشستم بالا پوش رو روی پشتی صندلی انداختم دفتری را جلوی رویم باز کردم که محض احتیاط چیزهایی بنویسم. به محض تکیه دادن به تکیه گاه، صندلی از میله  اتصال جدا شد. پشتک زدم. دفتر پرت شد. خشتم باز و لنگ ها رو هوا... شانس آوردم سرم از پشت به زمین برخورد نکرد. کلاس ارشد مهندسی مکانیک آن هم از نوع ساخت و تولیدش 99 درصد پسر هستند آن یک درصد دختر هم برای خوشان مردی شده اند. هر 15 -16 نفر سر کلاس زدند زیر خنده. استاد را ندیدیم یا یادم نیست چه واکنشی انجام دادم. شرم و ترس اجازه فکر کردن ازم گرفته بود. بعد از مکثی فهمیدم کاری هم ازم بر نمی‌آید. نهال همان یک درصد حداقلی کلاس بود که بلند شد آمد دفتر و کاپشن و وسایلم را جمع کرد. حرکتش انگار فراخوانی به بقیه لندهور ها بود که بسه دیگه پاشید خودتان را جمع و جور کنید. نفر دومی امد کمک کرد بلند شوم . بعد پشتی صندلی را دیگر به حالت اول برنگرداندیم تا کسی رویش ننشیند.چند نفری هنوز میخندیدند. انرژی منفی تمام بودند. حرام زادگانی که تا سال آخر از یادم نرفتند. اما نهال  مرام بزرگی به خرج داد. بعدش هم  چند باری احوالم را پرسید. تجربه زیسته اش بالا بود. میدانست اینجور وقتها باید چه کار کرد. که طرف از خجالت و شرم اب نشود. بهم میخندید اما خنده اش تسکین بود و  از پختگی اش بود..

 

3- دی ماه 94 موسوم امتحان بود. همان درس کذابی، همان استاد پوکر فیس، سخت امتحان میگرفت. برای من که سال اولی بودم چاره ای نبود . اموزش کلاس های بنجل اش را بارمان کرده بود. توی کتابخانه مرکزی نشسته بودم. نهال آمد. تازه فهمیده بودم اینستاگرام دارم. تازه فالو و اکسپتی کرده بودیم.تازه فهمیده بودم برای یک شرکت مشاور مهندسی کار میکند فهمیده بودم فیکس اکویپمنت کار است. سلام کرد. توی ان سالن کتابخانه مرکزی همه چیز تفکیک بود. صندلی ها، راهرو ها، حتی بوفه اما نهال گفت  اشو بیا  اخرین ردیف که لب مرکز باشیم من بنشینم این طرف تو ان طرف تو بپرس من جواب دهم ببینم چقدر بلدم. برایش فهمیدن یک چیز در بیانش بود. فرضیه اش این بود که اگر بتوانی چیزی را تعرف کنی یعنی خوب بهش مسلط شدی. شیوه من خیلی انفرادی تر بود. من در سکوت درس میخواندم و به کسی توضیح نمیدادم. معمولا هم نمیخواندم حواسم پی چیزی میرفت و یادم میرفتم داشتم چه کار میکردم. اما نهال اجتماعی تر بود. حواشی همه چیز را خوب میفهمید و حرکات را حتی بدوی ترینشان را  تحیلیل میکرد. من نمره بهتری از آن درس و آن استاد گرفتم. نهال اما دلخور نشد. نگفت تو که میدانستی چرا نگفتی. فامیلی نهال با  نون شروع میشد و فامیلی من با واو  کم پیش می آمد سر امتحان کسی بین ما بنشیند. ما دو حرف الفبای پشت سر هم بودیم. که سعی میکردیم برای رسیدن به واژگانی درست تر هوای همدیگر را داشته باشیم.

4- خرداد 95 فهمیدم پدر نهال مرده است و او این یکسال حرفی از پدرش نزده بود. یا زده بودم و من نفهمیده بودم. یک عکس و چند آرزوی خوب برای پدر در گذشته اش در صفحه اش گذاشته بود. بعد تر فهمیدم چرا نهال با اینکه یک ورودی قبل تر از ماست عمده کلاس هایش را با ما برداشته است. نهال یک ترم شاید هم بیشتر سوگوار بوده است. پدرش نقش بزرگی در زندگی اش داشت. شیفته ای او بود. و رفتن ناگهانی اش ضربه بزرگی برایش بود.

5- دی 96 من تار خریدم. تار دستجردی حقوق سه ماه ام را یکجا دادم تا تار را خریدم. نهال آن زمان تار میزد. استادش عباسی نامی بود که نهال ازش زیاد تعریف میکرد برای من که عجیب در گیر تار فرهنگ شریف و محمدرضا لطفی بودم بزرگترین مشوق برای شروع، نهال بود. خیلی روزهای غریبی بود. انگاری ما میفهمیدیم برای مکانیک خواندن ساخته نشده ایم. قبول شده بودیم. باهوش بودیم. میفهمیدیم اما انگیزه تمام کردن نداشتیم. درس اجزا محدود خیلی عیان این ویژگی را نشانمان داد وقتی همه  هن و هن میکردند ما فهمیده بودیم قضیه از چه قرار است. بابت  این موضوع  میدانستیم  مورد حسادت هستیم اما سعی میکردیم کار خودمان را بکنیم. بیشتر بریم کافه و با دو سه تا دوست خسته و لوزر خود بیشتر وقت بگذرانیم. انگاری رسالت ما در همین حال خوب ایجاد کردن بود.

6- نهال بارها نجات ام داده. بعد از آن سال کابوسی هر وقت با کسی آشنا شده ام. هر وقت جرقه مهری در دلم زده شده نهال با اختلاف سنی پنج ساله و  جربه زیست صد ساله باهام حرف زده. نجاتم داده. نوصیه نکرده بیشتر مرا شنیده است. جوری که حرفم را زده ام. جوری که تروما  نزدیکی از آدم ها را فراموش کرده ام. خودم را جلویش سانسور نکرده ام. حسرت و افسوسم هم بیشتر بخاطر همین است. کم شدن  و خالی شدن جهان از کسی که تورا میفهمد درد بزرگی است. بزرگترین درد شاید. 

7- سه سال پیش خبر ازدواجش را شنیدم. واقعا برایش خوشحال بودم. داماد،همکار و هم رشته ای بود که مدتها دوستش داشته است. ماه عسل و سفرشان برایش جذاب و پرخاطره بود. از برادرهایش از برادرزاده هایش برایم گفت. کاش حالا هم بود. کاش هم می شنید. کاش حالا هم  میتوانستم از تر زدن هایم در روابط عاطفی برایش بگویم. از برادر زاده هایم بگویم از برادر زاده هایش بشنوم. کاش الکی بخندد، الکی تر لپ اش چال بیافتد . چشم هایش برق بزند. از هیجان سفرهایش بگوید. کاشکی حالا بود که برویم ادا فلان استاد را در بیاوریم. از نمره و معدل پایین مان جوک بسازیم. کاش بود... ای کاش بود