شب - خارجی - اواخر پاییز

ساعت حوالی پنج بامداد راننده پراید منگ و ترسیده از ماشین پیاده میشود. آلودگی و تاریکی در ساعت شش صبح پاییز امان نداده بود ببیند با چه چیزی تصادف کرده. چراغ های خیابان بخاطر کسری برق همگی خاموش بودند و چراغ های لاجون پراید مدل 80 با طلق کدر و خش دارش کفاف روشن کردن خیابان را ندارند. بخار آب از درزهای کاپوت و جلو پنجره ماشین بیرون میزند. قطره قطره آب سبز رنگ روی آسفالت خیابان راه میگیرد و در چاله آسفالت جمع میشود. راننده مات مبهوت به اسکلت موکب که با آن تصادف کرده نگاه میکند. هیچ چراغ و علامتی برای ایستگاه نگذاشته اند. موکب نصف گذر را گرفته است. و همه داربست های فلزی با پارچه سیاه پوشیده شده اند. راننده نگاهی به موکب میکند که با پارچه سیاه پوشیده شده و تخت چو و منقل ی که با خاکستر نشسته داخل گذاشته اند. می نشیند و ماشین را نگه میکند. قفل اتصال یکی از داربست ها جلو پنجره را شکانده و خورده است رادیاتور را سوراخ کرده. سپر جلو ترک برداشته اما هنوز کنده نشده است. شمایل اش شبیه دندان لق کج و معوجی است که خیال کنده شدن ندارد.

- این خانه یزید کی اینجا علم شد؟ببین چه بلایی سرم آورد

صدای زنگ موبایل از داخل پراید به گوش میرسد. راننده بی توجه به زنگ موبایل کاپوت ماشین را بالا میزند و داخل موتور را نگاه میکند. تلفن قطع میشد و بعد از چند ثانیه وقفه دوباره به صدا در می آید. راننده اینبار از ترس اینکه کسی سر برسد و گوشی اش را از داخل کنسول بدزدد هشیار میشد. بر میگردد. مینشیند داخل ماشین. بی حوصله تلفن را جواب میدهد.

-بله

-ببخشید کی میرسید؟ من توی نرم ازار دیدم 5 دقیقه اما الان ده دقیقه است که.....

گوشی را از صورتش دور میکند. #اسنپ را باز میکند. لغو سفر را میزند. گوشی را داخل جیبش میگذارد و از ماشین پیاده میشود در کاپوت را محکم میبندد.

سوار ماشین میشود و در تاریکی مطلق و دود آلود خیابان گم میشود.

گوشی دوباره زنگ میخورد. راننده بدون اینکه تلفن را جواب دهد زیر لب زمزمه میکند اسیر شدیم بخدا.

و چشمش به آمپر آب ماشین است و توی سر هزار فکر ریز و درشت عین مه غلیظی شناورند.

عکس آرشیوی است