محرم برایم پر از حس های غریب است.بی مزگی.تکراری بودن.غم.بی تفاوتی.بی رحمی..انگار نه انگار من همان حمیدی ام که دوران راهنمایی پای زیارت عاشورا های مدرسه حر و تکبیر گفتن های مسجد جوادالائمه بودم.انگار نه انگار تک خوان  تواشیحی های نیمه شعبان ان مسجد آجر نما و پر از پیرمردهای چرتی جوادیه من بودم.گاهی حس می کنم بدجور غافل مانده ام و گاهی فکر می کنم همه چیز خرافات است.از همه چیز خسته شدم.احساس دلزدگی همراه با گشادی مزمن. نمیدانم چی ام شده.اصلا از کجا همچین چیزی پیش آمد.فقط هجوم این فکرها دارد دیوانه ام می کند. این جنگی بوده که  یکی یکی به جنگ یه لشگر آدم می رفتن؟ این چه جور جنگی بوده که  سپاهیان دشمن بدتر از من گیج بودن و تا لحظه آخر نمی دانستد حق کیست و باطل کجاست؟ "رقیه" کیست  و چرا بر سر حضورش در کربلا تاریخ اینقدر متفاوت گفته شده؟ به دور و برم که نگاه می کنم جمع اضداد است.خاکستری ها بیشتر از هرکس و هرچیز خودنمایی می کنند.آدم هایی که برایشان یا مردن  یا کشته شدن حسین  فرقی نمیکند یا دلیلشان جوگیری محرم است و همگی یک جایشان درد میکند.یا حداقل اینطور نشان میدهند. و بعداز آن بدون شک سیاه ها هستند.کسانی که از همه چیز بیزارند از حسین یا خدای حسین... سفیدها هم اگرچه کم اند اما بین جماعت سیاه با پسزمینه خاکستری بدجوری خودنمایی میک نند.کسانی که بزرگترین باری که برداشتند انسانیت بوده.چندتایشان پیش رویم هستند و بهشان حسودیم میشود.با سپهر که صحبت میکردم میگفتک"همهشان تامین اندمیروند سراغ اینکارها....اما فکر نمیکنم دقیقا و د رهمه موارد اینطور نباشد." ساعت 11 صبح تاسوعاست.زنگ میزنند.همه رفته اند مسافرت.فقط من مانده ام و وحید.میداند وقتی پشت پی سی ام یازده سپتامبر هم کنار اتفاق بیفتد نگاه نمیکنم.میرود در را باز کند...  پایین می رود و با چندظرف غذا برمیگردد.طوری که من بشنوم میگوید: حمید نذری آوردن تا گفتم تنهاییم چند تاداد .بیا تا از دهن نیفتاده..... پیله ای باید پکاند..... تاسوعای 1389-تهران