تا روشنایی بنویس.

عریضه های غریزی یک مارکسیست تمام عیار

یک مارکسیست تمام عیار شده ام. یک مارکسیست گوشه گیر که در حال ساخت بافت فکری و تئوریزه کردن لایه های مبارزه اش است. خانه نشین شده و در خمودی بین دو حبس یا شعف بین دو آزادی کارهایی هم میکند. ساعتها مینشینم و به کارهای نکرده فکر میکنم. به اتفاقاتی که اگر شروع کرده بودمشان تا به حال صدها بار تمام شده بودند. اما این خمودی محرک نیست. شتاب اولیه میدهد اما سوخت جامد نیست که به هدف برساند. بارها و بارها کارهایی را شروع کرده ام و نیمه تمام رها کردمشان. گاهی از خودم لجم میگیرد که پتانسیل اش را داشتم و نکردم ولی بعد به این فکر میکنم که همه آدمها نباید یک راه و یک مسیر بروند و یک شکل باشند. از شروع هایم خرسندم ولی از رها شدیم هایم نه. باز اولویت هایی مینویسم. روش مبارزه تعیین میکنم. میدانم همفکران و مخالفانی در هر مسیری دارم. مارکسیست ها همفکران و همراهانشان را رفیق خطاب میکنند. من آدمهای زیادی را میشناسم اما رفیق های من انگشت شمارند. اکثراً رفاقت با آدم گه اخلاقی چون من برایشان سخت است. برای من هم سخت است آنها را درک کنم. اما آن انگشت شمارها قشنگ میفهمند. میتوان کلاچ را گرفت و آنها دنده عوض کنند و ماشین بدون اینکه کله بزند نرم و راحت حرکت کرد. مشکل فقط اینجاست که رفیق ها  فاصله زیادی  دارند. رفیق های گرمابه و گلستان اند توی اندرونی خانه و بافت زندگی شخصی دخالتی ندارند. خودشان فاصله میگیرند. نمیخواهند خیلی مشغول باشند. حق هم دارند.

به قول بزرگی اینجا ابراز علاقه هم با بغض همراه است و ابراز هر مخالفتی، جنگ است. من بفکر مبارزه ام،در حالی که حال خودم را ندارم. عین آن شبه نظامیان کمونیست ساکن حومه ها در فیلم موز وودی آلن که امید دارند یک روز حکومت مرکزی سقوط کند. ابلهانه توی لاک خودم فرو رفتم که بلکه دست تفقدی بیایید بلندم کند. زیر پر و بالم را بگیرد ببردم روی تخت عاج بنشاند. با پر طاووس بادم بزند بگوید امر بفرمایید قربان.

کم کم آذوفه تمام میشود.نیروها که اینجا بیشتر احساسات و آلام درونی اند به جان هم میافتند. تکه پاره میکنند. هم خودشان را هم مرا. این طبیعت این خمودی و بی تحرکی است وفتی ایدهآلیست باشی و ته ته قلبت گمان کنی اگرچه تفکر چپ به گوشه ی رانده شده اما هنوز مارکسیست قوانین عادلانه تری دارد.

دیشب بالاخره دست کشیدم. رفتم آن ضلع جنوبی دانشگاه علم و صنعت را دویدم. باران زده بود و هوا هوای خوشی بود. قبلش توی سرم نبود بروم بدوم. قهوه دم کرده بودم و سیگار و الخ اما وقتی رفتم توی تراس بودم دیدم هوا بس هوای خوبی است. این شد که راه افتادم لباس پوشیدم و زدم بیرون. ساعت هوشمند قرار بود گام ها و مسافت را  بشمارد و کتانی زهوار در رفته و کوک خورده آسفالت را بساید و قلب و ریه و پاها یاری کنند تا من بلکه اندکی به فکر خودم باشم. راه افتادم و کوچه را به نرمی راه رفتم. خیابان را رد کرد. قبل پیاده روی ضلع جنوب دانشگاه تند ترش کردم. به در خوابگاه ها که رسیدم دست ها را حایل  تن کردم و نرم دویدم. تنم زُق زُق میکرد اما کم کم  راه افتاد. شارژ شدم. دم را از بینی و بازدم را از دهان انجام میدادم. ریتم نفس و قدمهایم را هماهنگ کردم اما ریه ام از این حجم هوای خنک تازه میسوخت. نرم و آرام میدویم. دیوار دانشگاه یک سکوی یک متری سنگی است و بعد دو متر بیشتر یا کمتر نرده عمودی که دید داخل دانشگاه را ازت مضایقه نمیکند. ساعت هوشمند ویبره میخورد و نشان میدید یک کیلومتری از خانه دوره شده ام. تنها در گیاده روی خیابان ملک لو میدوم. و تصویرها ارام و یواش از جلوی ذهنم عبور میکنند. تنم گرم است و شقیقه هایم خیس . ریه هایم هنوز میسوزد. فهمیده ام اگر از بینی نفس نکشم سوزشش کم تر میشود. کمی شل میکنیم . حیوانی از کنار سطل  زباله میپرد روی سکو و از میان نرده ها میرود داخل دانشگاه. بدون اینکه نیازی به کارت داشته باشد یا لازم باشد حجاب و پوشش را کسی کنترل  کند. من دم پهن و بلندی می بندم که از لای نرده ها رد میشود. می ایستم. بر میگردم که مطمئن شوم چیزی که یدم  درست بود. شغالی میدود پشت شمشاد ها. دمش همچنان بزرگترین مولفه اش هست که او را از گربه های پر شمار این خیابان  متمایز میکند. میفهمد که نمیتوانم داخل بروم بر میگردد و نگاهم میکند. در نگاهش و نیاز و ترس است. میخواهم با نگاهم بهش بفهمانم که  مخلوق خدا من خودم از عالم و آدم میترسم تو از من میترسی. تودیگه که هستی؟شغال من مثل روباه شاده کوچولو بلد نبود حرف بزند. فقط نگاه میکرد و با نگاهش میفهماند که من برایش یک تهدیدم. یک  موی دماغ که نگذاشته راحت و سر فرصت  شامی برای خودش یا بچه های احتمالی اش دست و پا کند. از دیدنم در آن وقت شب و آن پیاده روی خلوت تعجب کرده بود. ما هر دو عابران تنهای 11 شب دانشگاه خلوت بودیم. هردو بر مبنای غریزه هایمان تصمیم گرفته بودیم. از پناهگامان بزنیم بیرون. شغال از دیدنم خسته شد و رفت. تنها دوباره توی پیاده رو شروع کردم به دویدن. یک پیرمرد در راه دیدم که او هم زده بود بیرون که کمی راه برود. از دیدنم هراسان شد. به هوای اینکه از کرونا میترسد ازش فاصله گرفتم و سریع رد شد. انتهای خیابان دوجوان رو زین موتوهایشان نشسته و داشتند سیگار میکشیدند. از کسی احتمالا زنی حرف میزدند و گمان آنها هم از غرایضی حرف میزدند. سرشان سبک بود و میخندیدند. به انتهای خیابان که رسیدم  یک  ماشین پیاده رو را بسته بود. سریع گرد کردم و برگشتم. مسیر آماده را یواش تر راه رفتم و دویدم نه روباه را دیدم نه یپرمرد را . فقط نگهبان خوابگاه ها را دیدم انبوهی گلدان که پشت  شیشه گذاشته بودند. از جای دور (شاید مسجد دانشگاه)صدای نوحه و عزاداری می آمد.

عکس آرشیوی است و از روی سایت برداشته شده است

 

 

۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
Hamidoo

Marriage Story

داستان ازدواج - Noah Baumbach - امتیاز 6.5/10

یک دوستی کلی توصیه کرد که فیلم را ببین. دیدم . فیلم بدی نیست ولی واقعا من این تقلا را درک نمیکنم. باید متاهل باشی با پدر و مادر یک عزیز خردسال باشی. باید بی پول باشی .باید خیلی تجربیات دیگری را از سرگذرانده باشی تا این فیلم را بفهمی. باید خشت به خشت زندگی مشترک را چیده باشی آنوقت شاید بفهمی موضوع چیست. من فقط بخشی از غرور به فاک رفته مرد را میفهمیدم. میفهمیدم وقتی نمیخواست زندگی اش را از دست بدهد ولی پول نداشت. وقتی دوست داشت  پسرش را به هیجان انگیز ترین اتفاقات  دعوت کند ولی مشکل بود برایش...

به همین خاطر امتیاز متوسطی به این فیلم میدهم. شما ببینید. خاصه شما که تازه مزدوج شدید یا مدتی زیادی از ازدواجتان نمیگذر (4-5 سال) بنظرم اگر مفید نباشد ضرر هم ندارد.

۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
Hamidoo

دلخوشی های صد کلمه ای

به دعوت  دوستان خوبم در رادیو بلاگی ها ، بلاگ بندباز و  بلاگ  نقل قول (Quote) با اینکه به قول مادرم خَر خلوت گوزی هستم . (البته وقت هایی که از دستم دلخور و عصبانی است  این را میگوید) دعوت را می پذیرم . 

 

به دلخوشی های که فکر میکنم. به خودم که فکر میکنم. به روزهای گذشته که فکر میکنم. در ذهنم می آید که دلخوشی ها هم تغییر میکنند. عین خودمان که عوض میشویم ، قد میکشیم، بالغ میشویم. شیدا و عاشق میشویم . پیر میشویم. چاق یا لاغر میشویم . دلخوش هایمان هم به همین سرعت در حال تغییر اند. یک روزهایی دانشگاه نمیرفتم ،میرفتم سینما، سینما عصر جدید. بعد توی ساندویچی چشمک تقاطع وصال و  طالقانی  همبرگر میخوردم با سس و نوشابه دست ساز دلخوشی ام  قدم زدم در پاییز خیابان فلسطین بود و صدای خرد شدن برگ های خشک چنار زیر پایم و بوی خاک برگ ها زیر دماغم. دلخوشی ام دیدن تئاتر های گمنام اما خوش ساخت بود در سالن های کوچک نمدار. تالار سایه تالار قشقشایی ، تماشاخانه دیوار چهارم و... نمایشنامه هایی که خوانده بودم را میدیدم  یا  تئاتررا میدیدم و بعد میرفتم نمایشنامه اش را میخواندم. نشر نی را  به همین خاطر دوست داشتم که منصف بود و تعداد زیادی نمایشنامه داشت.

اما همیشه درب بر یک پاشنه نمیچرخد. همیشه قرار یک چیز نیست. راه طولانی است و جاده بالا و پایین دارد. چند سالی از خیلی چیزها دور افتادم. روزمرگی و عصبیت بیخودی وقت و انرژی ام را گرفت. خیلی زمان برد تا از دستش خلاص شوم. توی آن روزها خوشی هایم دیدن  چند دوست بود. وقت گذراندن باهاشان و ....

حالا اما دیگر فانتزی خ فلسطین را ندارم هرچند هنوز دوست دارم آنجا باشم. در خانه ای با آجر بهمنی که به خواست و سلیقه خودم بازسازی و نوسازی شده. دلخوشی ام داشتن یک محبوب است. محبوب جان به بهار آغشته که برآهنی شرح و تفضیلش را بهتر نوشته است. دلخوشی قشنگی است فکرش هم حال آدم را خوب میکند. در ولشدگی روزها خیلی زیبایی ها را ندیدم یا بی تفاوت برایم یک رنگ شدند. جوان تر که بودم ریز بین تر و دقیق تر بودم. دلخوشی ام دیدن بیشتر زیبایی هاست. اینکه دوباره چشم مشاهده گرم فعال باشد. دوباره قدرت فکر کردن بدون عصبیت و خشم پیدا کنم دارم. دلخوشی ام کار کردن بیشتر روی خودم است. بیشتر به این منابع ترس و یاس آگاه شوم. بیشتر خودم را دوست بدارم . بیشتر پیش بروم.  دلخوشی ام  نوشتن های بیشتر است و به اشتراک گذاشتن است. با جانانی که مرا همینجوری قبول دارند و دوستم میدارند و چه بسا که منم متقابل بلکه چند برابر علقه و مهرشان در دلم است.

نمیدانم صد کلمه شد یا نه توی WORD می نویسی یه شمارشگر تعداد واژگان دارد ولی خب اینجا همان را ندارد. و چه بهتر که ندارد اصلا  گور پدر تعداد کلمات، یک دلخوشی ام هم همین است  که کیلویی ننویسم . هرچقدر دلم است و ذهن و قلبم یاری میدهد بنویسم.

 

برای دعوت به این چالش من فقط یک نفر را میشناسم که گمان خوب میشناسمش یا شاید بهتر است بگویم خیلی وقت است میشناسمش او منبع بزرگی از الهام و تلاش برای  من بوده است. اما نمیدانم چرا بلاگش را رها کرده مدتی است نمی نویسد. من برای این چالش میخواستم سپهرداد را دعوت کنم .

 

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Hamidoo

فوروارد کردن معجزه در تلگرام

 

یک نبی - ژاک اودیار- امتیاز 8.5 از 10

ابتدا قرار بود این پست به شکل تجمیعی با فیلم دیگری از همین کارگردان (زنگار و استخوان) را یک جا معرفی کنم. یعنی در باره ی آن کارگردان بیشتر بنویسم. بعد که فیلم دوم را دیدم به صرافت افتادم که یک پست برای دو فیلم کم است. حق این کارگردان این نیست  و این اندیشه و این نظرگاه به زندگی واقعی نزدیک تر است به همین خاطر در دو پست  مجزا از دو فیلم اودیارد نوشتم.

  

یک پیامبر (فرستاده) به شکل غریبی طنز داشت. یک طنز باحال در ورای هم خشونت های رفتاری و گفتاری و موقعیت اش. اساسا زندان موقعیت طنزی نیست. اودیار هم مستقیم طنزی به تصویر نمیکشد اما کاراکتر جوان او با زیرکی اش یک طنز در زیر لایه ها میسازد که مثال زدنی است. وقتی فیلم تمام شد تا ساعتها داشتم به این فکر میکردم که اودیار چه تیکه ای بار مسلمانان کرده. چقدر خوب به جامعه فرانسه و فقر تاخته. چقدر عالی تر همه این ها در ملغمه خودش ریخته که هیچکس مثل کاریکاتورهای مجله شارلی هبدو کسی را  بخاطرش نمیکشد. بلکه جامعه مسلمان فرانسه از فیلم تقدیر میکند. انجمن های ملی فرانسه هم بدشان نمی آید. جماعت فیلم ساز تکنیکی هم با فیلم حال میکنند. اوضاع و احوال زندان ها  بهتر میشود و  در مورد معیشت مسلمان های مهاجر تصمیم گیری هایی میشود.

خب دیگر از فیلم چه میخواهید. اودیار خواسته یا ناخواسته رسالت اش را با پیامبر اش انجام داده است. گویا معجزات قرن حاضر فقط شکافتن دریا و زنده کردن مرده و کتاب نیست.  معجزه پیامبران جدید میتوانند از نوع نگاتیو یا فایل تصویری با فرمت های گوناگون باشد. خدا را چه دیدی شاید پیامبران آتی در تلگرام معجزه شان را فورارد کنند.

توضیح اضافی است اما  یک پیامبر در سال پخش توانست  جایزه سزار (اسکار فرانسه )  و بفتا (اسکار انگلستان) را  بعنوان بهترین فیلم ببرد و در اسکار از نوع هالیوودی اش ، جشنواره کن و گلدن گلوب بعنوان کاندید نهایی باشد.

 

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hamidoo

من خود آن استقلالم

استقلال دیشب باخت. با اینکه به قول بابام چی به ما میرسد. یا اینکه از وضعیت مدیریت ها از مالی و سیاسی گرفته تا ورزشی و فرهنگی کشور کلاً دلم خون است . واکنش ام و حس ام به این نتیجه غم بود. ما ناخواسته عاشق فوتبال میشویم. ناخودآگاه مهر تیمی در دلمان می افتد و خودآگاه با برد و باخت آن تیم  شاد و غمناک میشویم. حرص میخوریم .اشک میریزیم. و کسی که خارج گود این موضوع است ما را درک نمیکند. ما هم اورا درک نمیکنیم و به قول بوکفسکی جالب اینجاست که هردو درست فکر میکنیم. این  اواخر دیگر سر تیم با کسی بحث نمیکنم. بنظرم همانطور که در تجارت  باید بپذیریم که همیشه حق با مشتری است در فوتبال هم همیشه حق با هوادار است. شاید به همین خاطر وقتی هوادران دو آتشه منچستر استانبول رو  به گه کشدین و  با ترک ها دسته به یقه شدند ، فرگوسن  در جواب خبرنگار که توقع داشت  هواداران را آماده کند. فقط گفت آنها حق دارند. اگرچه  شاید بخشی از این حرف از روی شیطنت و  تسویه حساب شخصی فرگوسن با  استانبولی ها بود. اما حقیقتاً اصل فوتبال همین هوادار است. وقتی تیمی هوادار دارد. هوادار مطالبه گری میکند. مطالبه به نیاز و نیاز به تغییر منجر میشود.دلخوری و ناراحتی ام از بازی دیشب باخت استقلال نه به دلیل ناتوانی فنی بود.

استقلال دست به گریبان سه تا مشکل بزرگ بود که هیچ کدام را ازیکنان و هواداران تیم برای این تیم درست نکرده اند. اول اینکه تیم سرمربی نداشت. و سرمربی فعلی علی الحساب بخاطر علقه و  پایبندی اش روی سکوی سرمربی مستعفی و مربی نیامده نشسته بود. دوم اینکه تیم بخاطر بدهی پنجره نقل و انتقالاتش بسته شد و نتوانست بازیکنانش را برای دور جدید مسابقات معرفی کند.  یعنی اگر یک هفته در زمان پرداخت بدهی تعجیل میشد و  دولتی بازی در پرداخت نبود. قطعا نتیجه متفاوت بود و سوم اینکه مدیریت عامل انتصابی نه تنها از فوتبال اطلاعاتی ندارد حتی  روش یا سیاست درستی برای دفع و جذب نیرو نداشت. جوری که سرمربی را رنجاند و یه روز مانده به فینال حذفی راهی اروپا شد تا با مربی وارد مذاکره شود که اگر می خواست مانده بود.

نمیدانم این علقه و فوتبال آدم را به کجا میرساند. اما زندگی ما ،همه ما  ایرانیان ساکن این کشور به شدت شبیه همین فوتبالمان هست. جاهایی خودمان تنبلی و قهر داشته ایم و  چند صد جای دیگر هم  اتفاقاتی برایمان افتاده که خودمان مقصرش نبودیم. اما چون مسیر کلی را ، سیستم درست را  انتخاب نکردیم. و متکی به فرد بوده ایم. همیشه دچار خطا و  بغض و اشک و آه بوده ایم. همیشه

                           

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hamidoo

بهای تاخیر یا اشتباه

وقتی به 32 سال پشت سر نگاه میکنم. حس پشیمانی ندارم. بخاطر نگرفتن مدرک ارشدم پشیمان نیستم. گرچه یک نقطه تاریکی از رزومه ام بحساب می آید. اما پشیمان نیستم. بخاطر نرفتن از ایران بخاطر نخریدن خودرو یا  ننوشتن داستان و چاپ نکردن کتاب پشیمان نیستم. اصلاً و ابداً

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo

شانه هایت را بالا ننداز

توی اتوبان رسالت (بخوانید سردار سلیمانی) شرق به غرب یا غرب به شرق بلاهتی وجود دارد. بلاهتی که سرتا پای آدم را در برمیگیرد که خب چه اصراری بر اتوبان سازی بود وقتی این همه فرعی و پس کوچه به این خیابان وصل می شود. وقتی اینهمه چاله و دریچه فاضلاب وسط خیابان درآورده اند. نوعی ماژوخیسم در تردد کنندگان و نوعی سادیسم در سازندگان این اتوبان-خیابان به شکل حادی به چشم می آید. اتوبوس های لندهور یک گوشه یواش یواش و لاک پشتی میرانند. اتوبوس های بی آر تی  بیقواره سمت دیگر با بازی های نرم کمک فنرها و خمره های بادشان فس فس کننان پیش میروند. راننده های تاکسی به چپ و راست میرانند که مسافر بگیرند. شخصی ها همه سعی خود برای جلو انداختن یک ماشین بیشتر میکنند. در میان این همه هیاهو صدها عابر و مسافر در پیاده رو، در ایستگاه اتوبوس کنار بزرگراه  و گاهی وسط بزرگراه منتظر اتوبوس و سواری و اسنپ و سرویس منتظرند. فحش میدهند. پشت ماسک دود میخورند. ماشین ها آیینه به آیینه میشوند. رادیو ها در کمال بی شرمی ما را به شروع یک صبح دلپذیر میخوانند. شیشه ماشین پایین بود.از ترس کرونا شاید. ماکان اشگواری برای دلش میخواند و صدایش در یک کره به شعاع سه متر خاتون را در خود محاط کرده بود. رندو ساندرو سفید زد به آینه ام. ثانیه ای طول کشید یا بفهمم من در حرکت نیم کلاچ بودم یا او. آیه ساندرو جمع شد. ساندرو ایستاد. شیشه اش را  پایین داد. منتظر بودم حرف بزند که از برینم بهش. عادت کرده ام که در راندن در شهر تهران با کسی کل کل نکنم ولی اگر کسی پررویی کرد شلنگ گه را رویش باز کنم. راننده خانم صورتش از استرس مچاله بود و صندلی اش برای رسیدن به فرمان اندکی همت میخواست. حالت خمیده صورتش را سمتم کردم. حرکاتم دور کند شد. کمی به خودش آمد. از پشت سر بوق میزنند. یک جوری ابرو بالا انداخت و لبخند زد که جایی بالاتر از گونه چپش زیر چشمم یک گود کوچک افتاد. بعد دست هایش را به نشانه آرامش و شاید صلح تکان داد.

گمانم در چهره من خشم دید. شاید هم انتقام. اما هیچ نگفت. نمود چهره اش اگر از زرنگی اش نبود واکنشی به صورت ته ریش دار و موزی اول صبح من بود.

شان هایش به وضوح بالا آمدند. ماشین پشت سری من بوق زد. جلویمان کمتر از ده متر خالی شده بود. ماکان هنوز داشت میخواند:

شانه هایت را بالا ننداز 

فرشته ها به هوا پررررررت میشوند........

پ.ن :عکس مربوط به بزرگراه چمران است و ارتباطی به بزرگراه رسالت ندارد. کاملاً تزیینی است.

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

زنگار و استخوان

rust and bone

زنگار و استخوان - ژاک اودیار- امتیاز 8.5 از 10

ابتدا قرار بود این پست به شکل تجمیعی با فیلم دیگری از همین کارگردان را یک جا معرفی کنم. یعنی در باره ی آن کارگردان بیشتر بنویسم. بعد که فیلم دوم را دیدم به صرافت افتادم که یک پست برای دو فیلم کم است. حق این کارگردان این نیست  و این اندیشه و این نظرگاه به زندگی بیشتر است به همین خاطر در دو پست  مجزا از دو فیلم اودیارد مینویسم.

یک حقیقت محضی هست که با پشت دست میزند توی صورتت. بهت میگوید ببین خوب نگاه کن. تو چشمها نگاه کن. تو همینی. همینی که اینجاست. نه بیش و نه کم. همینقدر ملول و همینقدر بی وجدان. در گیر امیال خود و بی توجه به چیز دیگر. به وقت نیاز آدمها را میخواهی و بعد از تمام شدن و ارضا نیازهایت دورشان می اندازی. اما نه فقط همین. گاهی همین آدمهای این شکلی یا آنها که غره به زندگی و احوال خودند سر بزنگاه هایی به پست هم میخورند. آنوقت از پس همین خودخواهی از پس همین نیازهای کاملاً جسمی جرقه هایی ایجاد میشو.د. شعله کم جانی از عشق یا امید روشن میشود و جان آدمی را  گرم و ضمیرش را میسوزانند. تا بفهمد زندگی شاید جور دیگری هم میتواند باشد. چیزهایی را دادی و چیزهایی را به دست آورده ای. معامله بنظر منطقی است  اما سود بیشتر و برکت برای هر دو سوی ماجراست.

زنگار و استخوان در بیان همین پیام  دو یا سه خطی خوب عمل کرده است. مرد سی و چند ساله با یک پسر 5 ساله از همسر جدا شده از شهر و دیارش آواره شده دزدی کرده که پول بلیت قطار جور کند تا خودش را به خواهرش برساند. تا  زندگی جدیدی را شروع کند. و به محض اینکه  جایی می یابد و کاری دست و پا میکند دوباره گردن کشی میکند.

مربی یک آکوا پارک آبی که به نهنگ های قاتل تعلیم میدهد در یک حادثه هر دو پایش را از جایی بالاتر از زانو از دست میدهد،بعد  تمام  کمال و جمال و آهان و تلپ اش از بین میرود. پسرهای دور و برش ترکش میکنند. و از سرکلافگی به گارد پاره وقت باری تماس میگیرد که یکبار جلوی مست و پاتیل ها هوایش را داشته است و...

پلات مشخص و شفاف. دوربین و فیلمبرداری کم تکلف و کمی چرک. عین کاری که در فیلم های برادران داردن هم میبینیم. آدمها و بازی ها, واقعی.تماماً واقعی. نمی گویم زیبا چون بازی زیبا هرچقدر هم که زیبا باشد باز پیداست بازی است. ته وجودت نمی نشیند. اما وقتی واقعی است می روی خودت را جای آن نقش میگذاری. جای آن مرد  شکست خورده جای آن زن مغرور و آسیب دیده وبا بازی های زندگی همراه میشوی. آن وقت مشت کوبیدن ها،گریه کردن ها برایت  معنی دیگری پیدا میکند.

 

                         

زنگار و استخوان را ببینید. پشیمان نخواهید شد. 

 

 

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hamidoo

موجودی به اسم همسایه ها

                                                   

همسایه ها - احمد محمود 

احمد اعطا معروف به احمد محمود همسایه ها را در سالهای پیش از انقلاب ایران (1353 خورشیدی) چاپ کرد اما کتاب مورد پسند حاکمیت واقع نشد و سیاهنمایی خوانده شد. شرح اهواز سالهای دهه 30 گویا خیلی به مذاق حکومت شاهی خوش نیامد. پنج سال بعد و در پیروزی انقلاب اسلامی هم باز کتاب توقیف شد. این بار کتاب را فاسد خواندند که از اولی بسیار زننده تر بود. محمود اما شیفته نوشتن بود. عاشق این پیشه و نمیتوانست رهایش کند. این را در مصاحبه اواخر عمرش هم گفته بود. گفته بود که خسته است و حس میکند اشتباه کرده است. اما باز نوشت و نوشت. انگاری که نوشتن پرنده دلش را رها میکرد تا برود دوری در هوای خاطره هایش، دور اهواز دلش بزند و برگردد. شاید گشایشی در احوالش (و نه زندگی اش) پدید آید و دوباره برگردد سر نقطه اول.

همسایه ها صادقانه ترین لحن را دارد. جاهایی ردپای نویسنده در اثر هست. جاهایی اغراق و پاساژها یا حتی پرش های زمانی اضافه ای دارد اما بی نهایت مجذوب کننده. خوش مشرب و با معرفت است. ول ات نمیکند. لحن صمیمی است. از روزی که خواندم دلم میخواست راجع اش بنویسم یا با کسی حرف بزنم. دوست داشتم بیشتر از محمود بخوانم. مصاحبه ها و یادداشت هایش را بخوانم. دو شب پیش از رفیقی شنیدم که بچه هایش کتابی از یادداشت های روزانه اش جمع کرده اند که باید خواندنی باشد. راجع دعوت شدنش برای جایزه کتاب بیست ساله ادبیات داستانی و لحظه آخر کنار زده شدنش. راجع درد ریه هایش . دردهای بزرگ ترش.  راجع علاقمندی شخصی علی خامنه ای به کتابش ولی بی اعتنایی به شخصیت اش. راجع همه اینها میشنوم و میخوانم. و فکر میکنم اگر روسیه بولگاکف را دارد، اگر اسپانیا سروانتس را و اگر فرانسه والتر را ما احمد محمود را داریم. تفاوت اش در این است که آنها همگی در حصر و حبس بودند اما کتابهایش منتشر شد و خوانده شدند. اما محمود برعکس خودش آزاد بود و  کتاب هایش همیشه در بند و سانسور. 

وزرای ارشاد یک به یک پشت سر هم در 41 سال عمر جمهوری اسلامی آمده اند و رفته اند. چندتایی در آن سالهای اصلاحات حرف محمود را پیش کشیده اند. تلاش کرده اند که همسایه ها را قانونی چاپ کنند اما  مخالفت از بالا  فقط پول در جیب دزدها و آفست فروشان ریخته است. درکتابخانه ی هر داستان خوان پر و پاقرص داستان فارسی قطعاً یک جلد از کارهای محمود هست و بی تردید نصف بیشترشان هم همسابه ها را دارند. 

خالد راوی نوجوان همسایه ها جز به جز با مخاطبش بزرگ میشود. قد میکشد از بلور خانم مینویسد از مادرش از پندار و بیدار و  سیه و چشم و ناصر ابدی ... چشم ک باز میکنی میبینی در 400 صفحه بزرگ شده است. قد کشیده است. پشت لبش سبز شده و سرش غوغایی به پاست. از آن عجیب تر اینکه جگر تو خواننده را هم بالا آورده است. کفرت در آمده، رگ گردن ات باد کرده است. 

دلیل توقیف قبل از انقلابش را میدانم. خب چپ بودن خار در چشم شاه بود. حالا هر قدر با سواد و فرهیخته باشی باز هم چپ در سال های دهه 40 و 50 عیب و انگ بزرگی بود.  اما فاسد خواندن کتاب در دهه شصت بخاطر صحنه های شیطنت نوجوان با زن همسایه تشنه لب واقعاً بیشتر یک واقعیت یا گره داستانی است. بهانه است. هم برای نویسنده هم سانسورچی یک بهانه بزرگ است.  نویسنده بهانه آورده که به بهای آن از بلور و شوهرش و  حال و هوای مناسبات آن روزها و آن سالها و آن همسایه ها بنویسد و سانسورچی بهانه کرده است که فاسد است، زشت است عیب است تا نگذارد کتاب چاپ شود. طبیعی است چه شاه اش چه  ایت اله از روبان سفید  روی سینه, از اعلامیه ،ازکتاب و از ملی شدن منافع هراس دارند. کاملاً طبیعی است. 

همسایه ها را بخوانید. دوست ندارم نسخه  افست شده را  بخرم و به کسی هدیه دهم. بنظرم دزدهای چاپچی را گنده میکند. اما نسخه ای که دستم است را  میتوانم قرض دهم. به شرطی که  باهاش ابگوشت نخورید. تر و تمیز تحویل بگیرید و تحویل دهید.

 

                                                               

                                             

دست آخر اینکه رفقایم خوب میدانند من قبرستان گردی میکنم. میروم سر مزار آنها که دوستشان داشتم. آنهایی که کم دیدمشان ولی اگر بودند دلم میخواست بیشترین بهره را ازشان ببرم. اگر شما هم راهتانبه مهرشهر کرج افتاد، یا از آن اتوبان کذایی به سمت  تهران گسیل شدید. یک نیش ترمز بزنید. در حیاط امامزاده طاهر، در آن ردیفی که اولی و دومی را با طناب خفه کردند و سومی و چهارمی و پنجمی را با تحکم و بهانه های مختلف . شما فاتحه ای بخوانید. یادشان را  زنده نگاه دارید. چرا که هزار سال دیگر کسی از شاه و آیت اله چیزی نمیداند اما موجودی به اسم همسایه ها جاودانه خواهد ماند.

 

 

۳ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰
Hamidoo

نزدیک، نزدیک، نزدیک تر

پوستر کلوزآپ

کلوزآپ - عباس کیارستمی - 8.5/10

بهانه این بود که ویدیو کوتاهی از کیارستمی دیدم . در یک  ورکشاپ یا جلسه نقدی در سال 2013 - دانشگاه استراسبورگ. داشت راجع  تکه ای از کلوزآپ میگفت. وقتی که با مخلملباف حقیقی به منزل آقای آهنخواه برمی گردند. آقای آهنخواهی که قربانی حقیقی یک مخلباف دروغین بود. در مواجه دوباره با مخلباف دروغین و قیاس اش با مخلباف حقیقی، میگوید آن آقای مخلباف الکی خیلی از شما (که حقیقی هستید) بهتر بود. اون نقش اش را بهتر بازی میکرد. چون که میخواسته  مخلمباف باشد و  نقش اش را دوست داشته است.

کل بار فیلم کیارستمی از آن همه برو بیایی که در دادستانی و  دادگستری و ژاندارمری برای اخذ مجوز داشته و همه حرف گوش نکردن های پرسوناژ های مختلف که چندان اهمیتی به کیارستمی نمیدهند و میخواهند خودشان را  روایت کنند. همین بوده است. که یک تصویر دروغین از کسی که میخواهد باشد و انگیزه هایش، باید و نباید هایش، اخلاق و  نوع مواجه اش . و  یک  مخلمباف نیمه جان که نمیداند کجاست و چه میخواهد .

واقعا فیلم مبهوت کننده است. عین یک تصادف می ماند. در اولین برخورد هیچی حس نمیکنی. انگاری هیچ نشده جز ضربه ای که نمیدانی از کجا و به چه وسیله ای خورده ای. اما با گذشت زمان درد سراغ آدم  می اید. درد انسان که چرا باید یک شاگرد چاپچی که ادم محترمی در زندگی است بخواهد مخملباف باشد و  به مخملباف بودنش اصرار داشته باشد؟

کلوزآپ عجیب ترین و شاید  عریان ترین فیلم  کیارستمی است. اقتباس از یک ماجرای حقیقی و بعد موتیف های بی شمار و مهمی که آدم را یاد مفاهیم انسان می اندازد.

به قول خودش باید این فیلم را  چند بار دید. خودش میگوید چندبار دیده ام و در هر بار دیدن به مفاهیمی جدیدی دست پیدا کرده ام. 

 

پ.ن:

حالا جنس سینمایم را  میشناسم . میدانم اکثر فیلم ها شعاری و قمپز در کننده اند، تعداد کمی حال ام را خوب میکنند. درست  مثل آن  وضعیت ها  که  روز اول در باشگاه داری و میخواهی یک شبه خودت را پاره پوره کنی و یت و یغور شوی. اما به محض اینکه کمی ازش میگذرد بادت میخوابد و  میفهمی خوب شدن نیاز به  مداومت دارد و تو گشاد تر از آنی که  بخواهی ادامه دهی.

 اندک فیلم هایی هم هستند که یقه ام را میگیرند. دائم راجعش سوال هایش توی فکر میروم. راجع مسائل انسانی اش توی جانشین سازی میکنم. خود را  آشنایان و دوستانم را  و تا اخر عمر حرفهایی یا صحنه هایی یا دست کم طرحی ازش به یادگار دارم.

کلوزآپ برای من از همین دست فیلم ها است. دوستش داشتم و در زمان مناسبی هم دیدمش.و مطمئنم هرگز فراموش نخواهم کرد.

 

 

 

 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo