تا روشنایی بنویس.

۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۱ ثبت شده است

به چرا مرگ خود آگاهان

ما بی چرا  زندگانیم  آنان به چرا مرگ خود آگاهانند. شاملو هجدهم آپریل سال 1943 دریاسالار ژاپنی «یاماموتو» طراح حمله به ناوگان آمریکا در «پرل هاربور» که خود تحصیلکرده آمریکا بود در جریان سرکشی به پایگاههای ژاپن در منطقه جزایر سلیمان بر اثر سقوط هواپیما کشته شد.     مرگ «ایسروکو یاماموتو» روحیه ژاپنی ها را تضعیف کرد و طولی نکشید که برتری دریایی ژاپن در اقیانوس آرام به پایان رسید. یاماموتو فارغ التحصیل دانشگاه هاروارد آمریکا بود و بر ضعف ها و قوت های آمریکاییان کاملا واقف. یادش گرامی،راهش پر رهرو باد اطلاعات بیشتر را در لینک میتوانید ببینید.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo

روز مادر

این داستان برای حدود پنج یا شش سال پیش است. دیروز به طور اتفاقی یافتمش و گفتم خالی از لطف نیست اینجا  منتشرش کنم تا ببینم  نظر دوستانم در موردش چیست. "روزمادر" مامانی سلام. راستش نمی دانم الآن که داری این دفتر را می خوانی کجایی.داری چه کار می کنی و ....ولی می دانم که به حرف هایم گوش می کنی.حال من و سینا خوب است.بعد از آن شب .همان شب که می خواستیم کادو های روز مادر را هدیه بدهیم.وقتی که قرمزی چرخان لامپ های آمبولانس خودشان را از روی دیوار های کوچه جمع کردند.دایی مهدی رسید و دوباره ما را سوار فیاتش کردو با خودش بردخانه بی بی .خیلی عصبانی بود.آنقدر که اگر بابا را می دید.دو دستی خفه اش می کرد. اما از الکی گربه می رقصاند و جلوی ما می خندید.می گفت:چیزی نیست .حالا هم که تابستان است و دیگر مدرسه نمی روید.می توانید تا هر وقت که دلتان خواست خانه بی بی  بمانید.بعد بهمان از توی داشبورد ماشین شکلات داد.سینا خیلی سریع خر شد و انگار که نه انگار.بعد همانجا توی ماشین خوابش برد.دایی توی راه بهم گفت:"سحر جان هوای این داداشت را داشته باش هنوز بچه است و...من دوباره همان حس همیشگی بهم دست داده یک کمی غرور یک کمی احساس بزرگی".خانه بی بی که رسیدیم دل توی دل بی بی نبود.این را از وقتی که ماشین دایی پیچید توی کوچه و چراغ بالاخانه را روشن دیدم فهمیدم.بعد وقتی که سایه هراسان بی بی را دیدیم که دائم اینطرف و آنطرف می رفت یقین پیدا کردم.منتظر دایی بود که بیاد و ماجرا را برایش تعریف کند.در که باز شد از سوت و کوری خانه و نبودن صدای تار خیال کردم که حتما دیر وقت است.آقاجان تار و دیوان شمس را کنار گذاشته و خوابیده است.با خودم گفتم:عجب آقاجان بی خیالی.نا سلامتی دخترش را به خاطر کتک کاری فرستاده اند بیمارستان.آنوقت با خیال راحت خوابیده.داشتم همین جور توی ذهنم خیال می بافتم که بی بی گفت:حاج آقا رفت بیمارستان تا بالای سر مریم باشد.بعد به خودم و ذهنم و خیالهای خنگم بد وبیراه گفتم.دایی مهدی رفت اتاق خودش.بی بی کلی قربان صدقه مان رفت.نازمان را کشید.خواب آلود لباس های سینا را از تنش در آورد و لباس راحتی دایی را داد بپوشد .من چقدر خنده ام گرفته بود وقتی سینا را دیدم که پیژامه و زیر پیراهنی دایی را پوشیده بود.شبیه مترسک ها شده بود.شاید خیال کنی خیلی پرت گفتم.ولی این تمام ماجراست و من می خواهم تمام ماجرا را برایت تعریف کنم.شاید دلم بابت همه چیز خنک شود.بابت گله های همسایه ها از دعواها سر و صداها.بابت آن شاگرد های فضولت که آمار کبودی های پای چشم هایت را می گرفتند و.... شب  هر جور بود سر شد البته من و سینا و دایی.بی بی یک چشم برهم نگذاشت.همان چادر نماز را سرش کرد و تا صبح دعا کرد.گریه کرد .نمی دانی اول صبح که خواستم بروم دستشویی دیدیمش چه ریختی شده بود.چشم هایش پف کرده بود.درست عین فرشته های خواب آلود شده بود. آقاجان وقت صبحانه آمد. درست وقتی که سینا استکان کمر باریک چایش را هورت می کشید.آرام آمد تو.مثل همیشه نبود.ریش های خاکستریش چند روزه بود.بهمان سلام کرد.چیزی نگفت.من درست وقتی که قالب کره و قوطی شکر پاش به دست می رفتم طرف آشپزخانه صدایش را شنیدم.همان ماجرای همیشگی بود. –من از اول هم حاضر نبودم.مریم را بدهید به این پسره خل و چل  ولی نمی دانم که با کدام مهره ماری آمد که نه مریم، نه تو ،همه ی فک و فامیل خامش شدند.... تا مرا دید گفت:یک جفت دمپایی و یک فلاسک چایی به من بده و بعد چیز هایی در گوش دایی گفت و رفت.وقتی پاپی شدم بی بی چیزی نگفت.دوباره ما ماندیم و تک درخت انجیر و حوض پر از ماهی.سینا به هوای انجیر های رسیده و ترک برداشته رفته بود بالای درخت انجیر .بهش گفتم:آقا کلاغه از اون بالا نیفتی.سینا خندید و از توی دهانش دوتا انجیر نجویده بیرون پرید.دایی داشت آماده می شد برود اداره.بهم گفت کاری نداری.با تعجب گفتم نه.گفت:عصری حاضر باش می آیم دنبالت برویم بیرون.خیلی حرفها دارم که بایت بهت بزنم. بی بی سبزی پاک می کرد.کنارش نشستم و به بهانه سبزی پاک کردن به حرف کشیدمش. --بی بی --جانم گلکم --بی بی چی شد که مامان را دادید به بابا؟مگر نمی دانستید که...آب دهانم خشک شده بود دیگر نمی توانستم ادامه بدهم.. بی بی یک کم چشم غره رفت بعد آهی کشید و گفت:نه عزیزیکم ..آنموقع اگه یه مرد رشید تو این شهر بود.آقات بود.باکمالات .تحصل کرده.با ادب .اما این صُدامو این از خدا بی خبر بنا ناسازگاری گذاشت.آقات هم دید که این گور به گوری به مرد و زن و پیر و جوان رحم نمی کند.کار و زندگی را ول کرد و رفت .اوش سالم بود و سلامت.تا به ما کاغد آمد توی جبهه مجروح شده ما هم در به در گشتیم دنبال دکتر که کمکش کنیم.ولی آقات سرو مرو گنده بود.یه  خراش هم نداشت.اما شده بود عینهو چوب خشک عین زنجبیل کفک زده.حرف نمی زد دست و پایش را چفت کرده بودند و به تخت تکان نخورد.بعد لرز می کرد. مویه می کشید.یک هفته تمام فریاد کرد تا آرام گرفت. بی بی اشک هایش را با گوشه چارقدش پاک کرد.دستهایم گِلی بود اما بغلش زدم . فشارش دادم.آنقدر گریه کردیم که حتی حضور سینا را با پیش دستی پر از انجیر و دهانی باز کنار خودم حس نکردم. بعد از نهار سینا کلی بهانه گرفت اما بالاخره خوابش برد.بی بی هم چادرش را انداخت رویش و دراز کشید.من فقط زل زدم به ته حیاط .درست جایی که محل دعوای شاخه های تاک بود و لختی سرد سیمان و به پایین رفتن آفتاب نگاه کردم. دایی مهدی که از سر کار آمد هر چه بی بی اصرار کرد چای بخورد حاضر نشد.گفت برویم.لباس های صبحم گلی شده بود. بی بی یک دست از لباس های زمان دختری ات را بهم داد بپوشم.باورت نمی شود. بعد از چند سال هنوز بوی تو را می داد .بوی یاس می داد .هر چه قدر بیشتر بویش می کردم بیشتر گیجش می شدم. با دایی پارک رفتیم.مثل همیشه نبود.این را با تمام تلاشی که می کرد. خیلی خوب می شد فهمید.حال و حوصله شوخی نداشت.عنق شده بود.برایم از اول ماجرا گفت.از زمان ازدواج.تقریبا همان چیز هایی را که بی بی هم گفته بو.اما این بار با زاویه دید کسی که زمان جنگ یک نوجوان دوازده سیزده  ساله بوده و همیشه از انبوه شهیدان و تشییع کردنشان توی کوچه ها می ترسیده.شاید برای همین آن اتاق را، آن دخمه را برای خودش انتخاب کرده بود.چون هیچ صدایی نمی توانست بترساندش.برایم از بابا گفت.از خاطر خواهی شما و از.... اما نکته جالب حذف به مرور تو در صحبت هاش بود.طی چند ساعت توی پارک تا ترافیک خیابان  و تا در خانه بی بی ،که کاملا حذفت کرد.باور کن من حتی فرصت آه کشیدن هم پیدا نکردم.تا وقتی که پارچه سیاه جلوی سرسرا خانه را دیدم که توی نسیم تنگ غروب می رقصید.بعد سینا را که با لباس سر تا پا مشکی و کفش های ورنی سیاه و سفید دیدیم.خیال می کردم خواب می بینم.توی گوش خودم زدم.دایی چیزی بهم نگفت .جیغ کشیدم.دویدم توی بغل بی بی گریه کردم همه با هم گریه کردیم. سه روز در گیر مراسم بودیم.خودت که می دانی. بی بی هر چه زد توی گوشش و گیس هایش سفیدش را کند و جیغ کشید و سینا مثل بچه ها دستهای مشت شده اش را مالید پای چشم هایش.هر چه دایی مفش را کشید بالا و آقا جان سرش را پایین انداخت تا اشک هاش  دیده نشوند.من نتوانستم کاری کنم.فقط نگاه کردم به مادری که همه چیزم بود و خیلی راحت رفت زیر خاک.یک هفته بعد از همه این ماجرا ها بود که گریه ام گرفت.از ته دل گریه کردم و فکر کردم چقدر از مرحله پرتم.این دفتر را هم بعد از همان هفته نوشتم. تا امروز که برای مراسم چهلمت آمدیم با کادوهای روز مادر بگذاریم سر مزارت.میدانم که می خوانی .همیشه نوشته های من را می خواندی.می گفتی یک روز یک نویسنده بزرگی می شوم.دیگر حرفی ندارم .روزت مبارک مامان خوبم از طرف دخترت سحر                                  حمید واشقانی فراهانی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo