تا روشنایی بنویس.

۲ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

درد را از هر طرف که بخوانی،درد است اما زندگی هم هست.

هوشنگ گلشیری در مراسم دفن #محمد_مختاری در آن سال کذایی که کانون نویسندگان سیبل ماشین های ترور حاکمیت بود و سعید امامی ها و علی فلاحیان ها وقیحانه در حال جولان دادن بودند، یک سخنرانی تاریخی در امامزاده طاهرکرج کرد. گلشیری خدای خشم را نه خدا که ابلیس خوانده بود و در صحبتش در اشاره به قتل های نزدیک #محمد_جعفر_پوینده، #مجید_شریف و #محمد مختاری گفت : "آنقدر بلا بر سر ما ریخته اند که فرصت زاری کردن نداریم" از آن جمله گلشیری بیش از بیست و  یک سال میگذرد. جوانی که آن روز متولد شده باشد احتمالا دوران دانشگاهش رو به اتمام است اما این جمله هر روز و هر هفته در ایران پس از انقلاب اسلامی صادق بوده است. ترور،انفجار،جنگ،جنگ،جنگ،انتقام،سرکوب،افترا،فتنه،آشوب پرتکرار ترین واژگان شنیده شده در رسانه ها از سوی جوانان متولد سالهای انقلاب و بعد از آن است. سالهای بعد از سرکوب معترضان به نتیجه انتخابات 88 سالهای بریدن بود. دستگاه ترور از عملیات گسترده به خاطر پررنگ شدن نقش رسانه ها بیم داشت. اما خفگی دوران و اندکی هوا برای زندگی خیلی از آدمهای معمولی را از وکیل و مهندس و پزشک و کارگر گرفته تا دانشجو و دانش آموز و ... برای داشتن آینده ای قابل پیش بینی تر (نمیگویم بهتر، فقط قابل پیش بینی) راهی فرنگ کرد. فرنگی که با آن فرنگ در مفهوم کلاسیک و قجری اش تفاوت میکرد.فرنگ امروزی نه پاریس و بروکسل و ساختمان های قرن نوزدهمی است. هر کجایی در این عالم که فقط در صورتی که تلاش کنی در ازاء مزد تلاشت به زندگی معمول و کم دغدغه تری میرسی، فرنگ است. این گسترده از شرق آسیا تا غرب قاره امریکا از قطب شمال تا جنوب آرژانتین و افریقای جنوبی گسترده است. از جمعه (5 روز پیش ) که با خبر ترور قاسم سلیمانی از خواب بیدار شدیم همن جور خبر بد و تخریب کننده شنیدیم تا امروز که جمعه است صدها بار خبر جنگ شنیده ایم. شاخ به شاخ شدن گاوهای بی مغز و سر دمداران را دیدیم. از کشته شدن چند چند ده نفر در خیابانبخاطر بی برنامگی و شلخته برگزار کردن مراسم تدفین ت زلزله بوشهرکه عواقبش را درست نمیدانیم،تا سقوط هواپیمای مسافربری با 150 مسافر ایران الاصل که عمدتا بعد از تعطیلات سال نو میلادی عازم شهر یا کشوری محل تحصیل و کارشان بوده اند. و بدتر از آن  شاعبه  برخورد یک موشک  به هواپیمای بویینگ 737 مسافربری که  نمیدانم  و دوست هم ندارم که برخورد موشک باشد. ولی عمیقا با تمام وجود دوست دارم حقیقت را بدانم.

حقیقت بزرگترین التیام به جان بازماندگان و افکار عمومی است. هرچند در صورت اثبات این مدعا هزینه زیادی برای ایران دارد. هر کاری در این دنیا هزینه ای دارد. هزینه جنگ، سقوط ارزش پول و صعود قیمت طلا و دلار و است. هزینه بی توجهی به اصول ایمنی و عقلانیت در مراسم خاکسپاری مرگ چند ده نفر و مصدومیت چند صد نفر است. هزینه ساخت سامانه های دفاعی یا وام گرفتن انواع بی کیفیت آن و استفاده از پرسنل غیر متخصص هم میتواند به خاک و خون کشیده شدن 170 انسان عزیز باشد. باز هم امیدوارم اینطور نباشد چرا  که این داغ  دو طرفه است. چوب دوسر گهی است که یکسرش پاسخ دادن  به خانواده ها داغدار و تحریم  حریم هوایی و  فرودگاهی کشور است و سر دیگرش شماتت دشمن و رقیت وهمسایه است که میگویند، که شما  انتقام از مردم خودت نگیر، مابقی پیشکش.

همه اینها را گفتم تا هم یادآوری و فاتجه ای نثار روح همه گذشتگان هفته اخیر داشته باشم. بی کم و کاست و اولویت و برای بازماندگان صبر مسئلت کنم. بویژه کسانی چون حامد اسماعیلیون و مهندس قندچی و  البته امیر اشرفی 

هم بخواهم که هفته گذشته را دنیال کنید و از دست رفتگان را فراموش نکنید. اما برای هفتهو ساعت های پیش رو کمی هوای همدیگر را داشته باشید و امید را به قلب همدیگر بخیه بزنید. چرا که به قول آن  اصطلاح معروف درد را از هر طرفی بخوانی درد است اما  زندگی هم سر جای خودش هست. 

 

 

 

 

 

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Hamidoo

پیرامون فیلم "رضا" : آنچه شبیه ماست

امروز بعد از تقریبا دو ماه از توصیه آن دوست و استاد عزیز فیلم رضا را دیدم. اولین ساخته بلند #علیرضا_معتمدی در مقام نویسنده و کارگردان و بازیگر نقش اول. فیلم داستان مردی بنام رضا را روایت میکند که در زندگی آرام و بدون مشکل خود بعد از نه سال زندگی مشترک به خواست زنش میخواهد از او جدا شود. او مایل به این جدایی نیست اما با زنش همکاری میکند و قاضی دادگاه را راضی میکنند تا بدون هیچ درگیری و در کمال آرامش از همسرش جدا شود. رضا گیج و سر در گم به خانه برمیگردد. ناراحتی نمیکند برای به دست آوردن و برگردان زنش هم تلاشی نمیکند.یک انفعال مطلق که خودش را هم کلافه کرده است. در عوض سراغ دختر عمه خودش میرود که با او آشنا شود ولی موقعیت را خوب نمی یابد، از همکلاسی سابق دانشگاهش میخواهد رابطه تمام شده 15 ساله را از سر گیرد اما او هم با گفتن اینکه رابطه ای بین ما نبوده دست رد به سینه اش میزند. دست آخر رضا در پرسه زدن های شبانه خود راهی کافه ای در محله جلفای اصفهان میشود و با دختر کافه چی(ویولت) که دارد گریه میکند(دلیلش را ما نمیدانیم و اصلا کارگردان هم نمیخواهد روایت کند) آشنا میشود و خیلی ساده با آن دختر ارمنی آشنا میشود و رابطه عاطفی را شروع میکند درست در یک ظهر قشنگ که خورشت ایرانی پخته و حسابی به همه چیز رسیده و ویولت را دعوت به نهار کرده است همسر سابقش (فاطی) زنگ میزند که دارد می آید پیش او  و او در کمال خونسردی با آرام کردن دختر کافه چی را دست به سر میکند و با همسر سابقش عین دو دوست باحال قدیمی ناهار میخورند و  بعد زن در خانه رضا استراحت میکند و حتی از رضا میخواهد اورا سر ساعت مقرری بیدار کند و بعد میرود. رضا که یک شرکت مرمت و بازسازی بناهای تاریخی دارد سردرگم و آشفته است و دل به کار هم نمیدهد. رفت و آمدهای بیشتر زنش اورا به این فکر میاندازد که میخواهد برگردد موضوع را به ویولت تلفنی خبر میدهد. ویولت با عصبانیت او را طرد میکند و رضای تنها و خسته در سرگشتگی های خود موقع پیاده روی بیهوش میشود و یک اسب سوار که زن زیبا  اسب سوار که سمبل و مظهر زیبایی و زایندگی است به کمکش می آید و او را به بیمارستان میرساند و بعد با نگاههایش به رضا میفهماند که شیفته رضا و شخصیت نویسنده اش است. همزمان رضا دارد در هفت  روایت  ماجرای زندگی پیرمردی را روایت میکند که پانصد سال پیش از مسیری دور راهی مکه بوده و در مسیر (حوالی اصفهان امروزی) مریض میشود و حکیمی که بالینش می آید تشخیص میدهد پیرمرد به علت کهولت خواهد مُرد. پس پیرمرد را در بیابان زیر سایه درخت گز رها میکنند تا بمیرد اما  پیرمرد نمیمیرد و  به کمکش می آیند و  در بین همراهی کنندگان زن جوانی را میبیند که دلداده اش میشود و با اون ازدواج میکند و از اون صاحب دختری میشود که اسمش را اصفهان میگذارد. به نوعی معتمدی دارد داستان اصالت و اجداد خود را به شیوه ای اساطیری در هفت تکه نریشن وار بر روی قصه فیلم میخواند. پیرمرد نماد رضا و زن نماد زایش و زندگی دوباره است. رضا دوست دارد زنش برگردد تا مثلث های عشقی نیمه بسته را رها کند. هم دوست دارد برگرد  هم در بی عملی و بی تفاوتی طنز گونه ای هیچ کاری برای برگشت زنش نمیکند. انگاری هم دوست دارد برگردد هم دلش نمیداند چه میخواهد.

ریتم فیلم کند و با حوصله است اما ابدا خسته کننده نیست. تعلیق ایجاد شده که بالاخره چه میشود تا دم آخر مرا برای دیدن فیلم روی صندلی نشاند. اما درک اینکه رضا چرا باید به طلاق تن دهد در حالی که زنش را  تا این حد دوست دارد برایم باور ناپذیر بود. رضا در بی عملی محضی مانده تنهایی اذیتش میکند اما زن دیگر را هم مثل زن خودش نمیابد . فضاهای داخلی و غذا و موزیک دوست دارد.  درست مثل زنش فاطی اما بعد جدایی فاطی عاشق کسی میشود یا بهتر است  بگویم وارد رابطه با کسی میشود که میل به تفریح خارج شهر و ماهی گیری دارد.

دومین سوالی که برایم ماند حضور آن زن سوارکار است. زن می آید کارکردی هم پیدا میکند اما ابتر از فیلم خارج میشود و هیچوقت دیگر بهش بر نمیگردند. مگر اینکه در نظر بگیریم  معتمدی کارکرد سکسی و تمایل جسمی را برای زن متصور بوده که خب در حد و اندازه های فیلم های ایرانی همین عشوه و کرشمه بیشتر راه ندارد.

دلیل اینکه  معتمدی خودش خواسته بود نقش اول را بازی کند نفهمیدم. بنظرم خوب نبود.فیلم را از یک روایت داستانی به فیلمی مستند تبدیل میکرد.آنهم وقتی بازیگران مقابل همگی بازیگر حرفه ای بودند. این تفاوت در نقش بازی کردند بدجور به چشم می آمد. 

در کل من رضا را دوست داشتم. حال و روز پاییز و زمستان و این گمگشتگی اش شبیه خودم بود. ما به ازا برایم داشت. گیج زدن هایش، درخواست های فلاکت بارش، خنده هایش در گُه ترین موقعیت ها  همه برایم تداعی خودم بود. پس توصیه به دیدنش هم میکنم.

اگر چیزهای بیشتری شما دیدید که از نظر من پنهان مانده شما برایم بنویسید.

 

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Hamidoo