تا روشنایی بنویس.

آیا عشق مُرده است؟

یک جدولی دارم، ماتریس دست نویس کاغذی است که هر 5 سال یکبار می آیم حال احوال خودم را بررسی میکنم. خب میدانی آدمی هر روزش هزار جور قر و فر دارد یک وقت حالش خراب است یک وقت غمگین است یک وقت شاد است و نمیداد دارد چه میکند. یک وقتی الکی خوش است و یک وقتی سطح انرژی اش عین شوکر 500 ژول بیمارستان دمی قلبش را به تپش میاندازد اما باز می افتد.برای من که از 14 سالگی احوالم را ثبت کرده ام غم زیاد بوده است. شادی هم کم نبوده. اما نمیتوانم رویه (Trend) معنا داری بین نوشته ها و غم شادی ها پیدا کنم. چه بسا غم هایم خیلی هم بیشتر بوده ولی خیلی هاشان فیک بوده. فاز غم برداشته بودم. اما در بُعد عاطفی ام رفتار کم افت و خیز تری طی کرده ام. من غیر از دوران کابوس وار کوتاهی در بقیه ایام عاشق بوده ام. عاشق زندگی کردن معاشرت، خندیدن و خنداندن. گاهی یبث بازی از خودم درآورده ام اما رویه ام در بلند مدت ثابت با شیب ملایم رو به بالا بوده است. به خواسته هایم با تاخیر چند ساله رسیده ام. فرصت سوزی و گندکاری زیاد داشته ام. بخاطر اینکه هنوز شوق زندگی دارم از خودم راضی ام. من هنوز نا امید نشده ام. هنوز نپذیرفتم برای کارهایی دیگر دیر شده. و از همه مهم ترعمیقاً باور دارم که زندگی همین است. عمیقا باور دارم قرار نیست جایی را پاره کنم. جماعتی را غافل گیر یا مجذوب کنم. بقول وودی آلن که خلاقیتش را حتی در هشتاد سالگی حفظ کرده بنظرم زندگی سرشار از اندوه است.

برای من که از همان چهارده سالگی با جمع کردن عکس های آدامس love is..دنبال تعریفی از عشق بوده ام. بنظرم عشق یعنی خواستن  رسیدن و نرسیدنش، گاهی دست ما نیست. حتی گاهی به شدت  دروغین است. عشق نیست ولی چیزی هست که نمیخواهیم برایش بیخیال شویم. اگر نرسیدی ناامید نباش و اگ ررسیدی قدردان باش و  ادامه بده. عین تیم های فوتبال که ممکن است سالها در انتظار قهرمانی یا جام باشند ولی بهش نرسند. از طرفی نباید کنار هم بکشند. قهرمانی وقتی زیباست که رقابتی وسط باشد. امید و تلاش و معجزه ای و دست آخرش بفهمی همه اینها با همه غم و شادی اش بازی یا دروغ بوده است.

در اینکه توانسته ام منظورم را درست منتقل کنم شک دارم. اما من هنوز هم فکر میکنم عاشقیت نمرده است. اگر بگوییم وجود نداشته قابل پذیرش تر است. اما او که پذیرفته هست نتوانسته بهانه یا دروغ خلاقانه ای برای خودش دست و پا کند.

۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
Hamidoo

اقیلم ها

اقلیم ها فیلم جاده ای بود. با اینکه خیلی هم لوکیشن در جاده نداشت اما فضای عاطفی فیلم فضای بیقراری و رفتن است. تا جایی که با قاطعیت میگویم به شدت فیلم جاده ای است. فیلم از اولین کارهای نوری بگله جیلان و محصول سال 2007 است. اما قصه پخته و درست و درمانی دارد. اصلا تفاوت بگله جیلان با دیگر کارگردانان اهل ترکیه در این است که برای جیلان مفاهیم تکنیکی کارگردانی و تصویر برداری همانقدر مهم است که قصه فیلمهایش. فیلم داستان استاد معماری دانشگاه را روایت میکند که دوست دختر جوانی دارد وقتی در ماموریت به جنوب ترکیه اند اختلافی که از قبل جرقه هایش زده شده بزرگ میشود و  رابطه شان شکرآب میشود و ....  اقیلم ها در حقیقت اشاره به  احوال آدمها دارد. به تغیری که ما هم در طول فصل و ماه ها میکنیم  و هم به نوعی اشاره دارد که فیلم در آکجا ها فیلمبرداری شده است. غیر از آن همین بوده سه فصل مختلف برای روایت انتخاب شده. شروع فیلم با تابستان گرم است و بعد در پاییز ادامه پیدا میکند. پاییز فصل تصمیم است و بعد زمستان که پر از شگفتی است. در هر اقلیم مولفه هایی شاخص است. حالت آدمها،کارهایشان، رفتارهایشان ...کارگردان بدون اینکه به تبلیغات پهلوبزن اقلیم های مختلف کشورش را هم نشانمان داده. و کارکرد گرمی سواحل جنوبی تا سردی استخوان ترکان شمال و شرق را در خدمت محتوا درآورده است. فصل ها و اقلیم ها کارکرد داستانی دارند. جوری که اگر هر کدامشان نبودند یا در موقعیت جغرافیایی دیگری فیلم برداری شده بود قصه دیگر این نبود.این ویژگی بیگله جیلان است که بلد است وقتی قصه تعریف کند و همه ظرفیت و سلاج هایی که دم دستش است را یه سمت بچیند بعد با طیب خاطر گلچین کند. ببیند چه کند لوکیشنش را کجا ببرد و بساط فیلم برداری را کی و کجا بگسترد. نمونه گل درشتش فقط کیارستمی را میشناسم. در موقعیت خارجی کیارستمی شاهکار بود. خودش میگفت با ماشین زیاد میگردد و عکاسی میکند و در خلال همین عکاسی هاست که وقتی میخواهد سوژه جدیدی بسازد به عکس ها نگاه میکند موقعیت ها یادش می آید و میگوید این را میبرم آن جا و آن یکی سکانس را اینجا فیلم برداری میکنم. جیلان هم مشخصا معلوم است بلد از لوکیشن کارکرد بگیرد. در فیلم "پدرم و پسرم"  و حتی "روزی روزگاری آناتولی" این کار را کرده بود. اتفاقی نیست اون به همه جزیییات کارهایش فکر میکند.

دومین عاملی که نمی توان نادیده اش گرفت محتواست. عشق و خیانت و کلافگی جوری با هم در آمیخته و درام را ساخته که از هر طرفش بایستی به آن طرف حق میدهی. مرد، معشوقه جوان، همسر دوست سابق هم محق اند هم مقصر . یعنی بستگی به نظرگاه ما دارد.

اقیلم ها را ببینید. این پست را  باید ماه ها پیش مینوشتم اما به پست اسنستا بسنده کردم دوباره چند شب پیش حس کردم باید بیشتر ازش بنویسم.

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hamidoo

اگر مجید زنده بود

16 اردیبهشت ماه سالگرد یک تسویه حساب سازمانی مهم در تاریخ معاصر ایران است. مجید شریف واقفی بچه مسلمان کمونیست مخالف حکومت شاه، که در منطقه برق بوعلی تهران هم صاحب شغل و منسبی بود به طرز فجیعی کشته شد.  همسرش لیلا زمردیان او را به سه را بوذرجمهری (15 خرداد شرقی فعلی) کشیده شده و در آنجا توسط رفیقان سابق اش در منش کمونیست ها هم حزبی با عنوان رفیق یا بردار خطاب میشوند) کشته میشود. جسدش توسط رفقای دیگر سوزانده و در بیابانی خاوران دفن میشود.اینکه این عمل کاملاً شنبع و دور از عواطف و رفتار انسانی است تردیدی نیست. اما  بعد از پیروزی انقلاب و جهت  زنده نگه داشتن یاد او دانشگاه آریامهر به نام  دانشگاه شریف تغییر نام می دهد. تغییر نامی که  ماندگاری اش تا امروز نشان از سازگاری تفکر مجید شریف واقفی با تئوری های جمهوری اسلامی دارد. دیروز داشتیم با رفقا در مورد هک کردن سایت شهرداری تهران توسط سازمان مجاهدین خلق صحبت میکردیم. اینکه این سازمان چطور توانسته تشکیلات بی سرو ته شهرداری را به راحتی خاک و بارانداز کند.کنده اش را بکشد و روی پُل ببرد. مشی مجاهدین و گروه های چپ مختلف که نقش مهمی در مبارزه علیه حکومت شاهی بعد از کودتیا 28 مرداد تا انقلاب 57 داشته اند اواخر سال 56 با  تغییر خط فکر دو شاخه شدند. گروه اول که امروز نیز باقیمانده آنها در کمپ تیرانا آلبانی مستقر است و ما به اسم سازمان مجاهدین خلق میشناسیم .جریانی بود که بعد از سال 56 خود را مارکسیست خطاب کرد و ظواهر اسلامی و نماز خواندن و تلاوت قرآن را از برنامه های خود حذف کرد. تقی شهرام رهبر و تئوریسین این شاخه در سال 58 در خانه ای در تهران مورد هجوم نیروهای انقلابی- اطلاعاتی وقت قرار گرفت و جان باخت. شاخه دوم که خود را مقید به مشاعر اسلامی میدانست با رهبری مجید شریف واقفی حمایت های مرتضی صمدیه لباف یکسالی بعد از انشعاب دوام آورد تا اینکه یکی توسط رفقای سابق و دیگری توسط ساواک کشته شد.

اما همه اینها را گفتم که بگویم فرض اینکه آلترناتیو ما در شرایط موجود برای رهبری یا حاکمیت چیست خیلی چشم انداز تیره و غبار آلودی دارد.  مجاهدین خلق رسماً گروهی تروریست است و تسویه حساب هایش در قالب ترور و خرابکاری از سالهای اولیه انقلاب تا ترور صیاد شیراز  و خیلی های دیگر مشخص کرده چه طرزی فکری دارند.  با رسیدن به قدرت این گروه   بعید است وضعیت از نظر آزادی سیاسی و اقتصادی بهتر از وضعیت فعلی باشد.

آلترناتیو دوم هم ادامه خاندان پهلوی و مشخصا رضا فرزند محمدرضا پهلوی است. که بیش از چهاردهه در فضای خارج ایران و به شکل گلخانه ای تربیت شده. رضا پهلوی حتی در این مدت با وجود سکونت در امریکا و ارتباط خوب با مجلس سنا و رئوسای جمهوری امریکا نتوانسته برنامه تبلیغی فارسی یا شبکه ماهواره ای در حد کشورهای منطقه مانند ترکیه یا عربستان داشته باشد. به هر حال رضا پهلوی قطعاً میداند که اولاً هیچ انقلابی بدون عقبه و یک شبه نبوده است ثانیاً هر حقی گرفتنی است و کسی قرار نیست با سخنرانی ها گاه و بی گاه، بیایید بگوید حق با شماست لطفا بفرمایید پادشاه ایران باشید. آنهم مسئولینی که وقاحت  خط اول رزومه کاری شان هست و میتوانند به راحتی در چشم شما نگاه کنند و دروغ بگویند و بر رویش کلاه شرعی بگذارند.

بنابراین بنظرم با وجود همه بی کفایتی ها و نا بسامانی ها که اعتماد عمومی مردم را به جمهوری اسلامی و روحانیت به زیر صفر رسانده. هنوز هیچ گزینه قابل اتکایی برای مدیریت کشور در خارج وجود ندارد. بنابراین انقلابی دیگر مصداق بارز درآمدن از چاله و افتادن در چاه است. تنها گزینه و شرایط حاکم فشار مردم و مطالبه سفت و سخت تا اخذ نتیجه است. توازن در وضعیت فعلی کشور نه توسط یک فرد یا گروه بلکه با مطالبه و پیگیری حداکثر مردم حاصل میشود. در فاجعه متروپل آبادان رهبر ایران شش روز بعد از ریزش ساختمان پیغام داد. وزیر کشور شش روز بعد از سانحه راهی آبادان شد  و رییس جمهور ده روز بعد راهی آبادان شد. ااگر دهه شصت یا اوایل دهه هفتاد بود و رسانه و مطالبه گری کمتری وجود داشت. چه بسا ما از ابعاد جنایت یا رابطه عبدالباقی با سران نظام و شواری عالی امنیت ملی هم بی خبر بودیم. این امتیاز مثبت عصر و زمانه ماست.

قبول دارم حکومتی که به هر بهانه ریز و درشت هفت تیر میکشد گزینه مناسبی برای جنگ رو در رو و سینه به سینه نیست. اما دستکم میشود با کارهایی فلج اش کرد و بهش فهماند چقدر دروغگو و ناتوان است و باید به خواست حدکثر تن بدهد.  مخالف مبارزه نیستم اما مبارزه ی که نتیجه اش از قبل مشخص است عین قماری است که میدانی در آن قرار است ببازی و باز واردش میشوی.راجع روش های مقابله و کارهایی که میتوان برای امتیاز گرفتن کرد نظرتان چیست؟

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

جرات تغییرش را داری؟

اخیرا هر ایده و موضوع خلاقه ای برای نوشتن به سرم میزند. یادداشت میکنم. اخیراً موصوعی خواندم  که آنقدر بار داستانی داست که دوست داشتم بنویسمش .این شد که دفترچه ای ماجرای یکی از مجاهدین را یادداشت میکردم که بعنوان سرباز راهی جنگ ایران و عراق شده بعد اسیر شده و برای جهیدن از اسارت و تنبیه به مجاهدین پناه میبرد. پدرش در این اثنا فوت میکند و مادرش برای دیدن پسرش سالها منتظر میماند. پسر در کمپ اشرف سکونت داشت و بعد از سقوط صدام مادر برای دیدن پسرش با واسطه و سختی خودش را به کمپ اشرف میرساند. تشکیلات مجاهدین از ترس بلعیده شدن به هر دری میزند تا بالاخره با وساطت و تامین مالی خارجی ها کمپ تیرانا در آلبانی رزرو می شود و حدود 2000 نفر راهی آلبانی میشوند. فریدون هم جز این افراد است مادر سعی میکند پسرش را ببیند. پسر دیگر میانسالی را هم رد کرده است. تشکیلات پسر را مجبور به مصاحبه علیه حاکمیت میکند و پیگیریهای خانواده را حرکت سیاسی خطاب میکند واقعا  نمیتوانم از لفظ مرد برایش استفاده کنم.

برای درک بهتر رفتم چندتا سرچ انجام از کمپ مجاهدین تیرانا در جایی بیرون از تیرانا پایتخت آلبانی. بعد ساکنین این ارودگاه را نگاه میکنی همگی بالای 45 سال اند. زنان و مردان ساده، به دور از جلوه های جدید زندگی. تکیده یا غمگین. 

نمیدانم فکر میکنم اگر فرصت زیست در آن دهه های پر تلاطم را داشتم شاید من هم عضوی از این گروه ها شده بودم. شاید زیادی از حد چپ بودم. شاید به همین اندازه عقده ای و ایده ال گرا بودم تا جایی که نخواهم قبول کنم اشتباه کرده ام. نخواهم بپذیرم گند زده ام یا دیگر جرات  فرار ، یا تغییر ماجرا را نداشته ام. اینکه هر روز تست کنم ببینم هنوز جرات تغییر را دارم. هنوز امکان ریسک کردن را دارم را باید توی برنامه هایم بگذارم. به تمام آدمهای بالای 30 سالگی (فعلا این سن را مرزش میدانم) هم توصیه میکنم همیشه خودشان را بسنجند. هر رور بدن خودشان را برای چک کنند که  میتوانند راه بروند و نفس بکشند و بعد ببینیند متوانند هنوز ریسک کنند. زندگی شان را  تغییر اساسی دهند یا نه.

همین.

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hamidoo

برو سراغ کارت، چیزی برای تو عوض نمیشود.

داشتم شرق اروپا و نحوه پیش روی نیروهای روسیه در اوکراین را نگاه میکردم. یک هلال کامل از شمال،شمال شرقی و شرق تا جنوب شرقی دور اوکراین کشیده است. اما دل ویرانی ندارد. زیرساخت های قدیمی اوکراین مثل نیروگاه های اتمی یا ساختمان های دولتی و اداری همه برای دوره شوری است. فرهنگ اوکراینی ها با روسیه گره خورده است. بسیاری دختران روس شوهر اوکراینی دارند یا زنان اوکراینی همسر روسی. جنگِ تردید است. تعارض فکری بین سربازان زیاد است. هر روز فیلمی از سربازانی منتشر میشود که اسلحه زمین گذاشته و به نیروهای اوکراینی پیوسته. استفاده از سربازان چچنی و  سوریه ای هم کار چندانی پیش نبرده است. حالا فرض هم بگیریم اوکراین را گرفت بعدش چه؟ میخواهد حکومت دست نشانده بگذارد یا اوکراین را  فدراسیون جدید از خاک روسیه اعلام کند؟ بر خلاف تصور پوتین غربی ها به شکل مستقیم وارد جنگ نشدند. راه ساده تری انتخاب کردند تحریم کردن. سیاسی کردن ورزش. نشان دادن اینکه خون ما رنگین تر است و اصلاً در حدی نیستی بخواهیم باهات بجنگیم. نفت دارد رکورد قیمت را میکشند.  اروپا در خطر قطع گاز و انرژی است و قیمت غلات مثل گندم به شدت رو به افزایش است.

همه اینها را کنارهم میگذارم به این نتیجه میرسم که جنگ روسیه-اوکراین جنگ مدت داری نخواهد بود. مغموم ترین های این جنگ مردم دو کشور خواهند بود. و خب پیروز جنگ را باید خارج از منطقه جنگی دنبالش گشت. شاید چین و هند و تا حدودی امریکا... ما هم مرغ شام قضیه ایم . فرقی نمیکند بزم عروسی باشد یا مجلس سوگواری در هر صورت ما را سر میبرند. مثال دل و درست اش هم همین ماجرای گروانگیری برجام. ایران سالها بخاطر حفظ موضع وارد بازی با روسیه شده و در نفی امریکا برآمده. حالا که موانع فنی و امریکا به نقطه امنی رسیده روسیه زیر میز زده و شرط گذاشته است. تقریبا سر شده ایم. همیشه مفعول بوده ایم. اسم آدمها را شنیده ایم. هیچوقت نتوانستیم خودمان اثر گذار باشیم.پس خیلی نگران یا منتظر اتفاق غریبی نیستم. با اینکه عمیقا از جنگ هراس دارم. چون بنظرم فقط کودن ها وارد جنگ میشوند و احمق ها ادامه اش میدهند ولی نخبگان و خوش قلب ها درش ویران میشوند. با این حال گمان نمیکنم با شرایط موجود حضرات IQ در تخت تصمیم گیری نتیجه مشهود و مثبتی عاید ما شود.

 

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱
Hamidoo

مکانیزم های درست

سه سال پیش، وقتی هیچکداممان حتی نمیدانستیم قرار است برای دو سال ماسک بزنیم، یا بیماری به اسم کرونا شیوع پیدا خواهد کرد یا حتی قبل اینکه  بخاطر شلیک به هواپیمای مسافربری جمعی از هموطنان را از دست بدهیم. رفته بودیم جنوب. سفر خوبی بود. بهترین استفاده را از وقت کردیم و چون زمان امری گذراست قطعا دیگر هیچگاه سفری با آن شکل و شمایل به همان مقاصد هم نخواهیم داشت. همان وقت سفرنامه اش را توی بلاگ نوشتم که اینجا میتوانید بخوانید. در مسیر یک شب را در شهر شیراز گذراندیم که چه مبارک شبی هم بود و با چه صبح دلپذیری در مسجدنصیر الملک تمام شد. همان شب به پیشنهاد من رستوران صوفی شیراز رفتیم. که قیمت و کیفیت خدماتش اصلا تناسب نداشت. بعد از سفر توی گوگل درباره ی وضعیت صوفی کامنت گذاشتم. هر آنچه که دیده بودم خلاصه گفتم و به مدنی ترین شکل ممکن اعتراض خودم را به نحوه ارائه خدمات آن رستوران ابراز کردم. دیروز بعد از حدود سه سال بعد از آن ماجرا دیدم چند تا کامنت دیگر هم توی گوگل ثبت کرده اند. حتی توریست های خارجی هم که قیمت ها را به دلار میپردازند واقعا برایشان قیمت مسئله بوده است. حالا گوگل اعلام کرده، کامنت های شما موجب تغییراتی شده است.  رقابت شکل گرفته. کیفیت خدمات در حال تغییر است. همه اینها اتفاق مهمی است.

همه اینها را گفتم به اینجا برسم که واقعا گوگل با نقشه اش مکانیزمی درست کرده که دارد درست عمل میکند. اینکه یکنفر قبل سفر یا استفاده از موقعیتی بتواند زیر و بم اطلاعاتش را در بیاورد از تجربیات گذشتگان استفاده کند امکان بی نظیری است که گوگل بهتر از ما ایرانی ها انجامش داده است. پس چرا ازش استفاده نکنیم.

۰ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
Hamidoo

توقع ما بیشتر است ایوب، اندازه تو صبر هم نداریم.

بیش از دو سال بود که هیچ نمایشی ندیده بودم. بیش از دو سال بود که جذبه روشنایی مرکز صحنه و لرزش صدای بازیگرها مسحورم نکرده بود. بیش از دو سال بود که پشت درب سالن منتظر اعلام ورود مسئول سالن، در شش و بش دستشویی رفتن یا نرفتن نمانده بودم. پیشنهاد تئاتر را پیمان داد. می خواستیم دوستانی را هم همراه کنیم اما جور نشد. این شد که دوتایی رفتیم. در شبی که تهران سرد و تمیزبود. با هم تا سالن تیاتر خانه هنرمندان رفتیم و به اجرای تئاتر #ایوب_آقاخانی نشستیم. #سه_گانه_پاریسی قصه سر راستی داشت. یک #داستان_لطیفه_وار(انکتود) که به شکل ساده ای تبدیل به این یک نمایشنامه شده بود. سرچ من قبل از خرید بلیت بهم فهماند که 5 سال پیش هم این تئاتر، با همین کارگردان و ترکیب بازیگری متفاوت اجرا رفته بود. ایوب آقاخانی آدم آهسته و پیوسته ای است. تئاترهای زیادی را در مقام کارگردان یا نمایشنامه نویس روی صحنه برده است. جایگاهش را میداند به نقاط قوت و ضعف اش آگاهی دارد و  همیشه گام های کوچک و مداوم برمیدارد. سه گانه ی پاریسی هم در نمایشنامه هم در بازی ها هم در طراحی صحنه، تئاتر متوسطی بود. همه چیز در سطح مینیمال و  حداقلی نگاه داشته شده بود. ولی در عین حال خالی از باگ و اشکال بود. بازی ها روان و خوب بود. چه ایوب، چه وحید، در بازی خوب و باور پذیر بودند.

اما آنچه به نظرم منفی رسید سر راست بودن و پیش بینی پذیری بیش از حد روایت بود و البته دم دستی بودن سوژه. شاید اگر این اجرا بعنوان پایان نامه دانشجویی کارگردانی تئاتر و در سالن مولوی اجرا داشت، نمیشد این خرده را بهش گرفت ولی از ایوب آقا خانی با  کسوت سالیانی دو رقمی در تیاتر این اجرا کمی دم دستی بود. بعلاوه اینکه همانطور که اجرای قبلی هم داشته است. بیشتر بنظرم رسید آقا خانی اجرایی (warm up) بعنوان دست گرمی بعد از اتمام قرنطینه و بازگشایی اندک اندک سالن های نمایش روی صحنه برده است. گویا ایوب آقاخانی به مانند اسم کوچک صبوری زایدالوصفی دارد که حتی شروع اجراهایش بعد از یک دوره دوساله تعطیلی یک کار قدیمی و  کوتاه مدت است.

در کل اگر تصمیم به دیدن یک تئاتر خوب و جمع و جور دارید. که از هر نظر حداقل هایی را پاس کند؛ سه گانه ای پاریسی تا اواخر دی ماه در سالن  استاد حمید سمندریان مجموعه تیاتر خانه هنرمندان در حال اجراست.

 

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hamidoo

باید بنویسمش

1- نهال مُرد. خبر همینقدر کوتاه و شلاقی سرمان هوار شد. همکلاسی قشنگ و با انرژی دوره ارشد بعد از تحمل یک دوره سخت و کلنجار با سرطان حالا زیر خاک سرد آرمیده است و ما فقط داریم برای هم پیغام تسلیت و تسلا میفرستیم. گاهی فکر میکنم بیشرفم که کاری نمیکنم ولی حتی آنموقع هم که رگ غیرتم را با فحش به خودی باد میدهم کاری از دستم بر نمی آید. قدرت و جاذبه مرگ بیشتر است.خیلی بیشتر. دادگاهی است که هیچ شانسی برای تبرئه شدن در آن وجود ندارد. باید بپذیریم و بقول شاملو نوبت خویش را انتظار بکشیم. پست های اینستاگرامش که میخوانم بیشتر آتش میگیریم. نمیدانم از این به بعد باید با صفحه اش چکار کنم. عکس این پست از  آخرین پست اینستاگرامش برداشتم. امیدوارم راضی باشد. دردناک است. خواندنش برایم سخت است. وقتی میفهمم خودش فهمیده امیدی نیست. دستهایش را بالا برده و  انتظارش را میکشیده است.

2- مهر 1394 بعد از 7 سال وقفه، بخاطر سربازی و گزینش شغل و  اندکی دست تو جیب شدن و  پس از دو سال کنکور بالاخره ارشد قبول شدم. با احسان رفتیم آزمون دادیم و خیلی هم دربند نبودیم. هر چه بلد نبودم ازش گذشتم، هرچه بلد بودم نوشتم دو درس که ضریب بالایی داشتند را خوب زدم. قبول شدم. روز اول دانشگاه  اولین درس، اولین کلاس، برای یک سال اولی بی اعتماد بنفس حضور در کلاس عجیب و کمی سخت بود. کلاس را پیدا نکرده بودم و کلی دویده بودم تا بالاخره در دانشکده دیگر کلاسم را جسته بودم. استاد ادم گیری نبود. رفتم سر کلاس سعی کردم دورتر از بقیه روی نیمکت بنشینم. نیمکت های قطاری علوم پایه، ردیف های 4 یا 5 تایی با یک میله جوش شده اند روی صندلی نشستم بالا پوش رو روی پشتی صندلی انداختم دفتری را جلوی رویم باز کردم که محض احتیاط چیزهایی بنویسم. به محض تکیه دادن به تکیه گاه، صندلی از میله  اتصال جدا شد. پشتک زدم. دفتر پرت شد. خشتم باز و لنگ ها رو هوا... شانس آوردم سرم از پشت به زمین برخورد نکرد. کلاس ارشد مهندسی مکانیک آن هم از نوع ساخت و تولیدش 99 درصد پسر هستند آن یک درصد دختر هم برای خوشان مردی شده اند. هر 15 -16 نفر سر کلاس زدند زیر خنده. استاد را ندیدیم یا یادم نیست چه واکنشی انجام دادم. شرم و ترس اجازه فکر کردن ازم گرفته بود. بعد از مکثی فهمیدم کاری هم ازم بر نمی‌آید. نهال همان یک درصد حداقلی کلاس بود که بلند شد آمد دفتر و کاپشن و وسایلم را جمع کرد. حرکتش انگار فراخوانی به بقیه لندهور ها بود که بسه دیگه پاشید خودتان را جمع و جور کنید. نفر دومی امد کمک کرد بلند شوم . بعد پشتی صندلی را دیگر به حالت اول برنگرداندیم تا کسی رویش ننشیند.چند نفری هنوز میخندیدند. انرژی منفی تمام بودند. حرام زادگانی که تا سال آخر از یادم نرفتند. اما نهال  مرام بزرگی به خرج داد. بعدش هم  چند باری احوالم را پرسید. تجربه زیسته اش بالا بود. میدانست اینجور وقتها باید چه کار کرد. که طرف از خجالت و شرم اب نشود. بهم میخندید اما خنده اش تسکین بود و  از پختگی اش بود..

 

3- دی ماه 94 موسوم امتحان بود. همان درس کذابی، همان استاد پوکر فیس، سخت امتحان میگرفت. برای من که سال اولی بودم چاره ای نبود . اموزش کلاس های بنجل اش را بارمان کرده بود. توی کتابخانه مرکزی نشسته بودم. نهال آمد. تازه فهمیده بودم اینستاگرام دارم. تازه فالو و اکسپتی کرده بودیم.تازه فهمیده بودم برای یک شرکت مشاور مهندسی کار میکند فهمیده بودم فیکس اکویپمنت کار است. سلام کرد. توی ان سالن کتابخانه مرکزی همه چیز تفکیک بود. صندلی ها، راهرو ها، حتی بوفه اما نهال گفت  اشو بیا  اخرین ردیف که لب مرکز باشیم من بنشینم این طرف تو ان طرف تو بپرس من جواب دهم ببینم چقدر بلدم. برایش فهمیدن یک چیز در بیانش بود. فرضیه اش این بود که اگر بتوانی چیزی را تعرف کنی یعنی خوب بهش مسلط شدی. شیوه من خیلی انفرادی تر بود. من در سکوت درس میخواندم و به کسی توضیح نمیدادم. معمولا هم نمیخواندم حواسم پی چیزی میرفت و یادم میرفتم داشتم چه کار میکردم. اما نهال اجتماعی تر بود. حواشی همه چیز را خوب میفهمید و حرکات را حتی بدوی ترینشان را  تحیلیل میکرد. من نمره بهتری از آن درس و آن استاد گرفتم. نهال اما دلخور نشد. نگفت تو که میدانستی چرا نگفتی. فامیلی نهال با  نون شروع میشد و فامیلی من با واو  کم پیش می آمد سر امتحان کسی بین ما بنشیند. ما دو حرف الفبای پشت سر هم بودیم. که سعی میکردیم برای رسیدن به واژگانی درست تر هوای همدیگر را داشته باشیم.

4- خرداد 95 فهمیدم پدر نهال مرده است و او این یکسال حرفی از پدرش نزده بود. یا زده بودم و من نفهمیده بودم. یک عکس و چند آرزوی خوب برای پدر در گذشته اش در صفحه اش گذاشته بود. بعد تر فهمیدم چرا نهال با اینکه یک ورودی قبل تر از ماست عمده کلاس هایش را با ما برداشته است. نهال یک ترم شاید هم بیشتر سوگوار بوده است. پدرش نقش بزرگی در زندگی اش داشت. شیفته ای او بود. و رفتن ناگهانی اش ضربه بزرگی برایش بود.

5- دی 96 من تار خریدم. تار دستجردی حقوق سه ماه ام را یکجا دادم تا تار را خریدم. نهال آن زمان تار میزد. استادش عباسی نامی بود که نهال ازش زیاد تعریف میکرد برای من که عجیب در گیر تار فرهنگ شریف و محمدرضا لطفی بودم بزرگترین مشوق برای شروع، نهال بود. خیلی روزهای غریبی بود. انگاری ما میفهمیدیم برای مکانیک خواندن ساخته نشده ایم. قبول شده بودیم. باهوش بودیم. میفهمیدیم اما انگیزه تمام کردن نداشتیم. درس اجزا محدود خیلی عیان این ویژگی را نشانمان داد وقتی همه  هن و هن میکردند ما فهمیده بودیم قضیه از چه قرار است. بابت  این موضوع  میدانستیم  مورد حسادت هستیم اما سعی میکردیم کار خودمان را بکنیم. بیشتر بریم کافه و با دو سه تا دوست خسته و لوزر خود بیشتر وقت بگذرانیم. انگاری رسالت ما در همین حال خوب ایجاد کردن بود.

6- نهال بارها نجات ام داده. بعد از آن سال کابوسی هر وقت با کسی آشنا شده ام. هر وقت جرقه مهری در دلم زده شده نهال با اختلاف سنی پنج ساله و  جربه زیست صد ساله باهام حرف زده. نجاتم داده. نوصیه نکرده بیشتر مرا شنیده است. جوری که حرفم را زده ام. جوری که تروما  نزدیکی از آدم ها را فراموش کرده ام. خودم را جلویش سانسور نکرده ام. حسرت و افسوسم هم بیشتر بخاطر همین است. کم شدن  و خالی شدن جهان از کسی که تورا میفهمد درد بزرگی است. بزرگترین درد شاید. 

7- سه سال پیش خبر ازدواجش را شنیدم. واقعا برایش خوشحال بودم. داماد،همکار و هم رشته ای بود که مدتها دوستش داشته است. ماه عسل و سفرشان برایش جذاب و پرخاطره بود. از برادرهایش از برادرزاده هایش برایم گفت. کاش حالا هم بود. کاش هم می شنید. کاش حالا هم  میتوانستم از تر زدن هایم در روابط عاطفی برایش بگویم. از برادر زاده هایم بگویم از برادر زاده هایش بشنوم. کاش الکی بخندد، الکی تر لپ اش چال بیافتد . چشم هایش برق بزند. از هیجان سفرهایش بگوید. کاشکی حالا بود که برویم ادا فلان استاد را در بیاوریم. از نمره و معدل پایین مان جوک بسازیم. کاش بود... ای کاش بود

۷ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
Hamidoo

Mare Of Easttown

حوصله ام به سریال نمیکشد. جوان تر که بودم  چندتا سریال  را به ته رسانده ام اما حالا دیگر حوصله و صبرش را ندارم. چرنوبیل آخرین سریالی بود که دیده بودم و این یکی را سه تا رفیق شفیق توصیه کرده بودند. قسمت اول را که دیدم موضوع جنایی اش برایم گیرایی داشت. نشستم تمام هفت قسمت را دیدم. ولی شک ندارم اگر ده قسمت بود دیگر ادامه نمیدادم. سریال دلنشینی است. خط روایت درست و درمانی دارد. آدم ها همانقدر که میتوانند خوب و  سر به زیر و  بچه بابا باشند. همانقدر هم میتوانند تخم حرام و شیطان صفت باشند. کارهایی کنند که  به عقل جن هم نمیرسد.کشف اینکه آن گند اصلی را چه کسی به  غالب زده، پیدا کردن سرنخ ماجرا و دنبال کردنش، رد نشدن از جزییات ساده همان چیزی است  که سریال بهش خوب پرداخته است.(البته این دیگر در هالیوود یک جور الزام است نه آپشن) شخصیت اصلی این قصه Mare که اسمش هم وزن بخشی از اسم سریال (یکی به معنی بزرگ و با عظمت و دیگری به معنی کابوس)است، Mare کارگاه زن میانسالی در شهری کوچک است. کاراگاه  مردمان شهر را خوب میشناسد درگیر روزمرگی و خستگی شده است. در کارش جنایات و دختر ربایی و قتل پرونده های پیچیده ایست که نتوانسته از پس آنها بر بیایید. دیدگاه مردان و حتی زنان شهر نسبت به او توام با تردید و نفرت است. در زندگی شخصی اش هم  مشکلات زیادی دارد. خودکشی فرزند ارشد و طلاق همسر و  نوه ای که  عروس اش قصد گرفتن حضانت اش را دارد کابوس های mare است.

این وسط خستگی و فرسودگی کار و  دو سه رقم  خاکی زدن از کارگاه خانم آنقدرها  شخصیت  پیغمبر معآب و کاردرست نشان نمیدهد. و حل معما را بیشتر دور میکند. 

اول آنکه آنچیز که بیشترین  توجه ام را جلب کردن تغییر موضع و چرخش دائمی خط روایت بود. قهرمانی وجود ندارد. بهترین و پاک ترین آدمها  در مقاطعی در ظن بزرگ قرار میگرند. پنچری های و نشتی های ریزشان رو میشود. در معرض قضاوت قرار میگیرند و وقتی جلو تر میروی و از دایره اتهام دور میشوند، دیگر آن ادم قبلی نیستند. دیگر رنگ مطلقی از سیاه و سفید با خودشان یدک نمیکشند. خاکستری اند. خاکستری از طیف طوسی کم رنگ تا نوک مدادی و  زغالی.  تنها آنها که رنگ مشکی محض دارند تیپ های به ناچارند. شخصیت هایی که منطق روایی سریال حکم میکند اینها مریض اند کاری به کارشان نداشته باش. همینجوری بپذیرشان به هر حال توی شهر با  چند ده یا  چند صد هزار نفر یک نفر پیدا میشود مشکل روانی داشته باشد دختر ها را بدزدد توی اتاق زیر شیروانی خانه ای متروکه  حبس کند و ازار دهد دیگر.

 نکته دوم مواجهه آدمها با ترس هایشان،  انگاری که ترس از مرگ ، ترس از دوست داشته نشدن، ترس از از دست دادن جاذبه عمیقی دارند که نسبت اش مثل قانون جاذبه نیوتنی با توان فاصه رابطه عکس دارد. خودمانی اش اینکه هرچه به ترس ات نزدیک شوی بیشتر اسیرش میشوی. چون توضیح بیشتر اسپویل سریال است و  اسپویل جز گناهان کبیره در سریال است (هرچند من  عشق میکنم کسی سریالی را  به شکل خلاصه در دو دقیقه تعریف میکند) از بیانش معافم کنید. شاید خواستید ببینید و آنوقت خودتان راجع اش قضاوت کنید. 

نکته سوم اینکه کیت وینسلت که برای ما خاطرات رز لوند و زیبای تایتانیک است که آن زمان همه پسرهای نوجوان یک عکس از اون در لباس یقه کلوش با سینه های نو رس و برجسته اش را  برای روز مبادا نگه داشته بودیم. حالا در دهه ششم زندگی ؛ چاق تر و کند تر و البته  آنقدر پخته و روان بلد است بازی کند که هنوز برایمان دوست داشتنی و دست نیافتنی است.  به همین خاطر جایزه بهترین بازیگر نقش اول زن در  هفتادو سومین دوره جایزه EMMY (سال 2021) را با اختلاف با دیگر رقبا ازآن خود کرد. 

نکته آخر اینکه شما را نمیدانم اما من هربار سریال خارجی میبینم غصه ام میشود. تقریبا فرقی نمیکند برای اروپا باشد، امریکا یا  کره جنوبی همیشه حس میکنم در کثافت دارم دست و پا میزنم. از اینکه هنوز در کف هرم نیازهای مازلو دارم دست و پا میزنم از خودم بدم می آید. از اینکه میبینم اصول اولیه در آنجا پذیرفته شده، حداقل ها بسته شده و شخصیت ها  توی ان اتمسفر دارند برای هدف والا تری تلاش میکنند حرصم میگیرد. ممکن است بگویید ساده نباش پسر، اینها همه سریال است. ولی هیچکدام ما نیمتوانیم منکر شویم خود اینکه سالی n سریال با مضمامین مختلف با کیفیت ساخت و فیلمبرداری و ... ساخته میشود نشان از قدرت ان صنف و حرفه در آن کشورها دارد. و  سریال ها نمودی از وضعیت  فکری و اجتماعی آن جامعه است وگرنه استقبالی ازشان نمیشد. باور کنید تهیه کننده های سریال های ماهم  بدشان نمی آمد در صحنه اکشن  به جای  جلوه های ویژه بند تمبانی و  تابلو که مرغ  پخته را  در دیس به خنده وا میدارد مثلا یک پژو  405 رده خارج در بو داغان کنند اما وضعیت هزینه ها و پیش بینی ناپذیری آینده و عدم رقابت در جذب مخاطب آنها را وا میدارد که هر مزخرفی را  به اسم رواداری عرضه کنند.این آخری فقط مربوط به این سریال نیست  شما هم جز نقد به حساب نیاورید یه اخوینی است  بین  من و شما . اگر شما هم بهش فکر کردید و راه حلی یا ایده خلاقه ای  رسیدید به من هم خبر دهید.

اگر آنقدر شاخک هایتان را  تکان داد که سریال  را ببینید حتما از نسخه های سانسور نشده اش استفاده کنید. صحنه های خشونت  چندتایی دارد ولی از نظر نمایش ضحنه های مورد دارد خاک برسری تقریبا  پالوده است.

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

ساعدی - بخش اول

کرونا هر چه بدی داشت دست کم یک مزیت برای من داشت: فراغت برای خواندن بیشتر.

هرچند آمار خواندنم هنوز خیلی پایین است و چیز قابل بیانی نیست  اما دست کم در این قریب 20 ماه (خاصه آن 3 ماهه اول همه گیری) زیاد در خانه بوده ام. وقت آزادم حتی زمانی که دورکار بوده ام اجازه خواندن و نوشتن بیشتری می داد. بدون اینکه کسی بخواهد سرک بکشد و بگوید: در تایم کاری داری کتاب داستان میخوانی و فلفل نمک بازی از خودش درآورد.

اما نقطه عطف این خواندن ها بی تردید خواندن بیشتر داستان کوتاه و نمایشنامه بود و آشنایی با گوهری بنام گوهر مراد

غلامجسین ساعدی با نام مستعار گوهر مراد یک دکتر چپ گرای هدفمند بود. با نثری شلاقی و ایده مند آنچنان در دهه 40 و 50 شمسی خوب زیسته و خوب نوشته است. با هر متر معیاری حساب کنی جز بهترین های نمایشنامه و داستان کوتاه فارسی است. از منظر سیاسی نظری راجع اش نمیدهم. چرا که رفیق های هم عقیده اش بهتر از من گفته و نوشته اند. اما در عرصه ادبیات چه داستانی، چه نمایشی ساعدی جای درستی در وقتی درستی بوده است. برای شروع خواندنش از اولین های مجموعه داستان کوتاهش و یکی از اولین نمایشنامه هایش شروع میکنم. اولین مجلد ها معمولاً غیر غیر قابل دفاع ترین های نویسنده اند. شور و شوق جوانی اند. هیجانات نوشتن و معروف شدن دارند. اما اولین داستان های ساعدیپرخاشگرند. زندگانی یبث کارمندی را نشانه رفته اند. عمری که پشت میزهای برای شندرغاز حقوق و رضایت کارفرمای تمامیت خواه میگذرد. قشنگ مشخص است آن ساعدی جوان دانشکده پزشکی که صبح ها روزنامه های فریاد و صعود بین جوان های کله خراب چریک پخش میکند توی مخیله خود پلات داستان هایی را طرح می ریزد که تم مشترکشان اعتراض است به سیستم موجود. به دیوارن سالاری افسار گسیخته، به سرمایه داری خونخوار...  مجموعه 12 داستان کوتاه کلاسیک در مذمت سرمایه داری از نظرگاه زندگی کارمندی. دو سه تای این داستانها بی تردید شاهکارند :خوابهای پدرم، حادثه بخاطر فرزندان و مراسم معارفه.

طنز گزنده در کارهای ساعدی بجا و درست است. میخنداند ولی خنداندنش از نوع نیشخند است.  به سخره گرفتن است و مملو از تراژدی.

ساعدی به درستی جاهایی که نیاز بوده از سورئالیسم یا نوعی رئالیسم جادویی کمک گرفته است. خصوصا در بیان مالیخولیای کارمندی، فضای تار و  متعفن کارخانه ها،دفاتر و یا اتاقی که محل زندگی یک مامور بایگانی شناسنامه های مردگان است.

دست آخر اینکه طبیعی بوده است که چنین داستانهایی به مذاق حکومت شاهنشاهی خوش نیایید و برای اصلاح وضع موجود به دنیال راه حلی باشد. حال آنکه این مفر به شکل مشورت با خواصی در قالب انقلاب سفید در بیایید. از این منظر باید ساعدی را کاتالیست اصلاحات نامید. جوانی دانشجو که گشایش مختصر فضای سیاسی اوایل دهه 40 استفاده  تمام و کمال برد.

 

2- عزاداران بیل هم نوعی اعتراض است. اهالی روستایی و ساده دل برای مقابله با هجوم گرازها و حفظ مزارع خود از چند قلچماق تفنگ به دوش کمک میگیرند اما کمی که میگذرد متوجه میشوند این تفنگ دوش ها از گرازها خرابکارترند. چرا گه گراز ها فقط مزارع را از بین میبرند اما تفنگ دوش ها همه دار و ندار و اندوخته روستاییان را می بلعند. تا جایی که اهالی روستا برای بیرون کردنشان متحد میشوند.

وضعیت تیره و  تار و نا امیدی داستان ها و حتی نمایشنامه ساعدی گزنده است. ساعدی مشکل را  شبیه آنچه ادبیات سیاه ایتالیاست روایت میکند درست همانطوری هیچ مفر و روزنه ای از امید باقی نمیگذارد. در نمایشنامه بی اعتمادی موج میزند. بی اعتمادی روستاییان به تازه واردها، بی اعتمادی مردم به کدخدا، بی اعتمادی مردم به همدیگر ... همه آن وضعیت ناامید کننده را تشدید میکند.

اگر چه تجربه ساعدی در زمان نگارش تجربه نابی در داستان های ناتورالیستی بوده است اما  وجه پیش بینی پذیری اش برای مخاطب امروزی چندان خوشایند نیست.

 

تا همینجا بیشتر ادامه نمیدهم. نوشته های ساعدی مثل شکلات های چارلی (در داستان چارلی و کارخانه شکلات سازی اثر رولد دال) میماند. نباید به یکباره تمامش کرد. باید قدر و قیمت شان را دانست. اندک اندک بازشان کرد. بویدشان و بعد انها را چشید. شاید این لذت مبارک و  عیش خواندن دیرتر تمام شود.

 

 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo