تا روشنایی بنویس.

ایران 41

گوشی ام شارژ نداشت. مدیرهم اسنپ نصب شده رو موبایلش نداشت. اسنپ سه بار سفر کرده بودند. میدان مادر(محسنی) جای شلوغی است. راهمان خیلی دور نبود از میدان مادر تا شیخ بهایی راه زیادی نیست اما ماشین خور ندارد.بدمسیر است. آمده بدیم به یک شرکت که مناقصه اش را برنده شده بودیم سر بزنیم. مدیر نبود پیاده برمیگشتم ویترین مغازه ها را نگاه میکردم و از خنکای سایه های چنار لذت میبردم. پراید نقره ای داشت دور میدان دور میزد. موقع گرفتن اسنپ دیدم یک بار دیگه هم دور زد. امد نزدیک ما مدیر گفت دربست. پراید فوری زد روی ترمز و گفت سوار شید. سریع سوار شید.نپرسید کجا میرید فقط " دربست" دلگرمش میکرد. سوار شدیم. مدیر جلو نمینشیند . واهمه یا خاطره بدی دارد از صندلی جلو مسافرکش ها. شاید آن رد کج روی پیشانی اش نشانی از همین ماجرا داشته باشد. تعارف نکردیم. من جلو سوار شدم و اون پشت سرم. ماشین بوی ترشیدگی میداد. بوی استفراغ خام که خیلی نبود ولی من حس اش کردم. راننده شلوار کردی مشکی پای اش بود. تی شرت آبی یقه هفتی تن داشت و  از آیینه ماشین تسبیح و پلاک آویزان بود. ضبط ماشین داشت برای خودش یکی از چند صد هزار ترانه دوزاری پاپ اتصال بورا میخواند. دل و روده اتاق پراید به شکل رعب آوری بیرون ریخته بود. شیشه بالابر ، کنسول وسط. داشبورد بدون در و اتصال بوق وسط فرمان کنده شده بود. ظرف چند ثانیه دنده از یک به دو و از دو به سه رسید. راننده با لهجه لری غلظی پرسید. کجامیرید؟ گفتم. شیخ بهایی پایین تر از همت. گفت  بلدی از کجا برم؟ گفتم اره تو فعلا مستقیم برو. موقع صحبت زل میزد تو صورت من جلو را نگاه نمیکرد. گفتم مراقب این تاکسی ها میراداماد باش هر جا مسافر ببیند میزنند روی ترمز. چشمهایش برگشت سمت راه. دو دل بودم با این وضع باهاش سر صحبت را باز کنم یا نه؟ ازش پرسیدم بچه کجایی؟ گفت بلد نیستی؟ گفتم حالا تو بگو شاید دونستم کجاست. گفتم. نور آباد...کوهدشت.گفتم بلدم نور آباد کجاست؟ باز دوباره بهم نگاه کرد.

گفتم ماست ها ینرو آباد را خوردم  و سماق اش را  که ترشی اش هنوز توی دهنم است. 

خوشحال شدم. سر صحبت اش باز شد. دلسرد بود از اینکه کسی نمیداند ولایتش کجاست و حالا خوشحال بود. گفتم اینجا چه میکنی. گفت پی یک لقمه نان. دوست داشتم آن شخصیت دیالوگ کلیشه استفاده نکند. گفتم چرا آمدی تهران؟ گفت بیکار بودم. همه هم سن و سالهام معتاد شدند بد بخت کردند خودشان را. گفتم خب تو الان خوشبخت شدی؟ گفت نه من هم بد بخت تر از  اونهام ولی کار نداشتم مجبور شدم بیام تهران. توی ماشین میخوابم. گفتم اسنپ کار میکنی. گفت نه حوصله اش را ندارم. شما کار شرکتی سراغ نداری؟ حی راننده شرکت باشم حقوق بهم بدهند. مدیر داشت با موبایلش با کسی حرف میزد. گفتم شماره ات را بده اگر کاری جور شد خبرت میکنم. شماره اش را داد. ماشین کمرکش پل میرداماد را بالا کشید. گفتم حالا چه کاری بلدی. گفت هیچی با پدرم میرفتم گوسفند(برای چرای گوسفند) ... کار بلد نیستم دیپلم نگرفتم سیکل دارم. ولی باربری زیاد کردم. توی ترمینال از اتوبوس ها بار پیاده  سوار میکردم. زورم زیاد است. گفت باشه اگر کاری جور شد خبر میدم. گفت الکی میگی... گفتم فرض کن الکیه فرقی به حالت مگه میکنه گفت. نمیدانم. خسته شدم. شاید بروم از مرز جنس بیارم بیارم تهران بفروشم وضعم بهتر شود. ماشین رسیده بود به به درو بر گردان وسط میرداماد گفتم دو راه داری اما تو همیجا دور بزن جردن را برویم پایین. گفت پرسید جردن کجاست..گفتم همین خیابون زیر پل اسمش جردن است . پرسید مگه اسم شنلسون ماندلا نیست؟

گفت چند وقته آمدی . یک هفته. چیزی نگفتم. تنگه قبل پل به مت  جردن ترافیک داشت. درست جلوی ساختمان مرکزی بانک پاسارگاد . ماشین ها  مثل دانه های تسبیح نشسته بودند و تکان نمی خوردند. کلافه بود. گفتم از راست برو سریع ر خلاص میشود. گوش نکرد انداخت از سمت چپ راند تا پای پل درست دم خروجی بعد یهو فرمان گرفت سمت خروجی.ماشین عرض خیابان را  بسته بود. ماشین های توی صف راه نمیدادند. بوق از دو طرف شروع شد. پشت سری های که میخواستند روی پل بروند راهشان سد شده بو. یک سراتو پلیس با چراغ خاموش لاین مخالف ایستاد.

من دیدمشان. پلیس ها انگار که در تعقب و گریز باشند فوری پیاده شدند. دویدند این سمت بلوار . از حس مسئولیتشان خوشم آمد. جلوتر که آمدند فهمیدم برای باز کردن ترافیک نیامده اند. در خورد را باز کردند. یکی پسر پشت فرمان را  کشیدند بیرون. شلوار کردی مشکی توی نور بور تر به نظر میرسد . کفش سیاه پاشنه خوابیده پایش بود. پلیس دوم سر کرد داخل ماشین دستی کشید . سوئئیچ را برداشت و  گفت مسافرید؟

مدیر هم کلافف بود گفت خیر سرمان بله. گفت  پیاده شوید. ماشین  بازداشت است. غرو لند کنان پیاده شدیم. مدیر رفت ان طرف خیابان . من اما لفتش دادم ببینم چه خبر است. جوان نور آبادی را دستبند زدند. نمیدانم جرمش چه بود تا دم اخر تقلا میکرد از دست پلیس در برود. سراتو پلیس دو رزد امد این دست. جوان را  قپانی گرفتند بردند داخل . آن که سوئیچ را برداشته بود خیالش که از دستگیر یراحت شد برگشت نشست پشت فرمان پراید دنده عقب گرفت. بعد رفت  پشت سر سراتو پلیس در کند رو اول پل ایستاد. مدیر یک سمند سمند تاکی پیدا کرده بود. درب عقب را هم باز کرده بد اشاره کرد که بیا برویم . پشت  پراید خسته روی پلاکش یک پرچم مورب ایران چسبانده بود و ایران 41 به چشم می آمد.

 

                                                                           

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hamidoo

باران

 

کلاغی روی دیش ماهواره مان رید

اخبارگو به نقل از خبرگزاری فلان

                     از مرگ 176 نفر می گوید.

خط سرخی چسبیده در آسمان 

باران فقط رد کلاغ ها را میشوید.

 

 

 

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۳
Hamidoo

دریای تهران

‫باران می‌بارد‬
‫در آشپزخانه سبزی‌پلو با تُن ماهی می‌خورم‬
‫فردا در بالاترین نقطه رودخانه ‬
‫تخم خواهم ریخت.‬
‫⁧‫#بهار‬⁩ ⁧‫#باران‬⁩ ⁧‫#هزار_ماهی_آزاد‬⁩‬

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۲
Hamidoo

یک تغییر منثور

پیرامون نویسنده

یعقوب یادعلی متولد یکم خرداد ماه  1349 در نجف‌آباد اصفهان است. فارغ التحصیل فیلمسازی از دانشکده صدا و سیما و البته نویسنده داستان کوتاه و رمان فارسی است. اولین  مجموعه داستانش به نام " حالتها در حیاط" سال 1377 چاپ شد و  رمان "آداب بی‌قراری"  او در پنجمین دوره جایزه گلشیری بعنوان یکی از دو رمان برتر سال انتخاب شد. کمتر از یکسال بعد از این اتفاق و پرفروش شدن این اثر جنجال‌هایی بر سر این رمان ایجاد شد. از یادعلی بخاطر توهین به یک قومیت‌ ایرانی شکایت شد و در نتیجه یادعلی به حکم دادگاه به دو ماه زندان محکوم شد. در اردیبهشت 1385 از زندان آزاد شد. دادگاه  تجدید نظر حکم او را  به  تحمل یکسال حبس تعزیری افزایش داد اما  اعاده دادرسی  وکیل  مدافع وی بعد از 5 سال  نتیجه داد و در سال 1391 یادعلی از کلیه اتهامات تبرئه شد.سال 1391 به آمریکا مهاجرت کرد .

آداب بیقراری در سال 1393 مجددا اجازه انتشار پیدا کرد. رمان  بعدی یاد‌علی به نام " آداب دنیا" نیز در 1395 توسط نشر چشمه چاپ شد. نهایتا در آبان ماه 1396 یعقوب یادعلی بعد از 6 سال دوری به ایران بازگشت.

متغییر منصور پنجمین کتاب چاپ شده یادعلی و سومین مجموعه داستان اوست.

 

                                                            

 

پیرامون کتاب

متغییر منصور

نویسنده :یعقوب یادعلی

ناشر: چشمه

نوبت چاپ : سوم – پاییز 1397

تعداد صفحات :116

متغیر منصور مجموعه 6 داستان کوتاه است. شش داستان در شش سبک و شش خط روایتی متفاوتکه گویا قرار هم نبوده قرابتی با هم داشته باشد. یک جورهایی می‌شود اسمش را متغیرِمنثور هم گذاشت. نویسنده فرم های جدیدی را آزموده و البته طبیعی هم هست همه در همه کارها با یک قدرت پیش نرفته باشد. اما میشود این کتاب را  نوعی مانیفست یا تحدی‌گری یادعلی دانست. یادعلی مهارتش در روایت و  تسلط اش را بر زبان به رخ کشیده است. همچنین  نشان داده بعد از در بازتعریف ها فرمی خواننده را به سمت آن پیرنگ دلخواهش بکشاندو درست آنجا که او غرق در خرده روایات و پاساژهای دلپذیر است داستانش را تمام کند. اما کل اثر تاثیری بر او بگذارد.

فرم‌گرایی دغدغه نویسنده بوده اما روایت و زبان قوی همه چیز را  تحت شعاع خود قرار داده است. در داستان من ودنی و فیدل فرم داستان مشابه یک داستان رئال امروزی است. حقیقت زندگی مهاجرانی از ایران و کوبا و آلمان در ینگه‌دنیا. طرز تفکر و رفتارهای متفاوت و البته احساس و عواطف یکسان. داستان با روایت جذابی شروع میشود اما هرچه پیش تر میرویم موضوع شکل و شمایل دیگری پیدا میکند داستان از زندگی مهاجران به یک مثلث عشقی تغییر پیدا میکند و نقش راوی بعنوان ضلع چهارم پیچیده‌ترمی‌شود. اما در نهایت پیرنگ به شکل مخف مانده تکمیل میشود. این وسط کل اطلاعات دیگر هم به خواننده داده شده که شاید در راستای پیرنگ نیست ولی در درک موقعیت کمک کرده و در خدمت داستان بوده است.

فرم در داستان دوم تجربه جدیدی نیست. استفاده از راوی کودک برای بیان رخدادهای بزرگسالان پیش‌تر هم دیده شده است. اما مهم‌ترین موضوع نشستن زبان و شکل گیری داستان در جریان روایت راوی کودک است. داستان به شدت گیراست و خسته کننده نیست. شرح بی رحمی جنگ و جانبازی برادر و نان آور خانه از زبان دختر خردسال است.

متغیرمنصور شرح یک تغییر است. سیر تحول درونی ناموفق دوباره یا  چند باره  یک مرد که در زندگی به آنچه می­خواسته نرسیده است. باز هم زبان قوی است اما بنظر تشریح راوی اضافه است. حوصله سربر شده و از همه مهم­تر اینکه برای مخاطب این زندگی از یک راننده آموزش رانندگی باور پذیر نیست. مناسبات سطح بالاتر است و شخصیت آنقدری خود را خاص و تمایز از این تصویر نشان نمی‌دهد.

طنز داستان "میت" موقعیتی است. ایده از هر پنج داستان دیگر بدیع‌تر است. نویسنده به عمد سمت نمادها رفته تا وجهی کلی‌تر به داستانش دهد. البته از آن اتفاق کتاب قبلی‌اش پرهیز کند  که یک وقت  به تریج قبای کسی برنخورد. این نمادین شدن،کارکردهایی به اثرش داده که می‌تواند با همه چیز راحت‌تر شوخی کند. نمی‌ترسد با مرگ و پول‌پرستی و رابطه دختر و پسر شوخی کند. نمی‌ترسد با اختلاف مشکل بین شهرها و همسایه‌ها شوخی کند.  به همین خاطر شاید داستان وجه نمایشی خیلی خوبی هم پیدا کرده است. دیالوگ زیاد دارد و من را  یاد نمایشنامه عزاداران بَیَل ساعدی می انداخت.

در مورد اثر پنجم همانطور که اسمش را رساله گذاشته‑اند. در حقیقت یک تصحیح یا  بازخوانی از رساله‌ای به همین نام مربوط به نهم هجری است. بنظر نثر و موضوع سورئال رساله بیشتر مدنظر نویسنده بوده است. دادن وجه انسانی به لباسها و پوشاک بخشیده و بُعد زمانی روایت یک اتفاق بدیعی بوده که نویسنده با تسهیل و ترجمه متن به فارسی معیار کردن خواسته مخاطب را هم از وجود و لذت خواندن این اثر بهره‌مند کند.

داستان آخر ساده ترین موضوع را دارد. داستان در فضای برف‌آلود یک جاده کوهستانی رخ می‌دهد. جریان دو خودرو که یکی راهی شهر برای عروسی و دیگری راهی مرکز بهداشت، برای تولد فرزند است. دو اتفاقی که در چرخه زندگی مقدم و موخر یکدیگرند. روایت بعدی صحنه انهدام ماشین است و دو زن یکی مجروح و دیگری در حال وضع حمل در یک خودرو اند یکی در حال احتضار و دیگری در حال تولد فرزند. انگاری این چرخه زندگی همه جا حتی در یک جاده برفی و یخ زده هم متوقف نمیشود. یکی می‌میرد تا یکی دیگر به دنیا بیاید. تنها تفاوت در این است که انتخابش با خود شماست که کدام یک را بُکشی تا آن یکی را  زنده نگه داری. اصلا داستان به همین دلیل هوشمندانه تقدم و تاخر را  عوض کرده. قربانی را به انتخاب مخاطب گذاشته. و همه این ماجرا با کمک یک پتوی با طرح پلنگ به هم ربط داده است.

         

در نهایت اینکه داستان های متغییرِمنصور خوش‌خوان است. شاید دلیلش این کنجکاوی نویسنده در تغییر و بازآفرینی فرم هاست. خطر کردن و بازآور ، تغیر و بازآوری و باز هم تغیر و بازآوری. این فرمول یادعلی است. تا جایی که دلش رضا دهد. کتاب را  بخوانید دست کم  سه داستان کوتاه خوب دارد. از خواندنش پشیمان نخواهید شد.


 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

اسرافیل

" این مطلب قبل تر با کمی تغییرات در وبسایت ویرگول منتشر شده بود"

راستش را بخواهید باید از اینجا شروع کنم که من رسانه خودم را دارم. "صدا و سیمای جمهوری حمید"، این قضیه بعد از مهندسی بازی بابا که زرت رسیور (بخوانید گیرنده ماهواره ) را قمصور کرد سر و شکل جدی و رسمی تر به خود گرفت. عمده ساعات بیکاری من در اتاق ام به خواندن و دیدن و نوشتن می گذرد و در دیدن آنچه که خود پیش تر انتخاب کرده ام. خبر و فیلم و سریال و حتی تلنت شوهای محبوب ام همگی را از اینترنت می بینم و با تلویزیون کاری ندارم. این است که یک دفعه همکاران بعد از چای ساعت 8 صبح یکهو گریز میزنند به یک خبر تلویزیون یا بخشی از سریال که دیشب دیدند و با هم حرف میزنند یا میخندند. من مثل آدم فضایی های کتاب سلاخ خانه شماره 5 که از سیاره آلفا-5 آمده اند فقط نگاهشان میکنم و تا بفهمم موضوع چیست کلی فکر و نظر از خاطرشان رد میشود. تعدادی فکر میکنند دارم ادا در می آورم بقیه هم فکر میکنند چه زندگی شلوغی پر از زن و زیور و تفریحی دارم که وقت تلویزیون دیدن هم نمیکنم. اما راستش من رسانه خودم را دارم و اتفاقا همیشه هم ازش راضی نیستم گاهی ازش حرصم هم می گیرد. همه اینها را گفتم که بگویم من "اسرافیل" را با یک سال و نیم تاخیر دیدم. نسخه سینمایی که نشد، ماندنم تا شبکه خانگی اش بیایید. امروز بعد دیدن اسرافیل از آیدا پناهنده اول خوشحال شدم که اسرافیل به مراتب از فیلم قبلی اش "ناهید" بهتر بود. چه در فیلمنامه،چه در ضرب آهنگ فیلم و حتی در انتخاب بازیگر

تا به اینجا دست آمده که دغدغه پناهنده چیست و علاقمندی اش در فیلم سازی حول کدام قصه ها می چرخد. به سان فیلم قبلی فیلمبرداری این کار هم قاب هایی زیبا داشت. قاب های مینی مال از خانه، گورستان مشرف به شهر، جاده، سوادکوه زیبا که میان جنگل و رطوبت قد برافراشته خب همه شان چشم نواز است. پناهنده در فیلم های بلندش خوب نشان داد که شاگرد خوب کلاس کمپزیسیون بوده است. گذشته از کنترل فیلمبرداری بلد است قصه بنویسد. تضاد داستانی میداند تشریح و توصیف سرش می شود. همه را هم به شیوه خودش آرام و ذره ذره پیش می برد.

                                                         

قصه مردی در آستانه 45 سالگی که از کانادا برگشته و درگیر دو روایت عاطفی است یکی عشق به معشوقی قدیمی که حالا مادری داغدار فرزند است و دیگری دختری جوان و دلزده از زندگی کابوس وارش در کنار مادر مجنون و زندگی نکبتی اش. خود همین روایت دو خطی با یک عالمه پاساژ های دیگر داستان دل و درستی شکل می دهند که خواندنش می تواند برای آدم دلپذیر باشد. چه برسد که بخواهد با تصویر و صدا هم عجین شود.

ایستگاه قطار بین راهی خودش یک نشانه زیر متنی است. تعلیق بین ماندن و رفتن را نشان می دهد تردید بین بودن و نبودن، این یا آن. و مرد کم حرف خارج نشین در بازگشت به موطن خویش با وجود اینکه موهایش به سپیدی نشسته و سن و سالی ازش گذشته، هنوز درگیر و در کشاش انتخاب است. هنوز مردد است. و نشان دادن این تردید فوت کوزه گری است. و بنظرم نقطه ضعف فیلم همین است.

کاش آن سکانسی که پناهنده از زبان سارا (با بازی هدا زین العابدین) داشت سر بهروز (پژمان بازغی) داد میزد که تو هنوز مرددی و نمیدانی چه میخواهی فقط صدای سوت قطار پخش میشد، قطاری که دارد از ایستگاه خارج میشود.همین یک صدا همه حرف های سارا را با خود داشت. یا اصلا صدا زیر سوت گم میشد. برای من خوانش اش چند ده سطر بود از تردید بهروز یا سارا یا حتی ماهی.

دوم اینکه من دوبار فیلم را دیدم، ناهید را هم همینطور و در هر دو یک چیزی توی ذوق ام زد. آن هم عدم پرداخت به جزییات بود. یک عالمه خرده ریز تصویر و کلامی، یک عالمه نگاه که میشد درستشان کرد. بنظرم نکته مثبت این فیلم نسبت به ناهید همین بازی ریز بدنی و نگاه ماهی (هدیه تهرانی) نسبت به ناهید (ساره بیات) بود. هدیه تهرانی بدنش را بهتر میشناسد. حرکاتش را نگاهش را صورت اش را به جاتر و درست تر استفاده میکند. شاید مثل ناهید روی لهجه و بیان بومی اش کار نکرده بود و به فارسی بی لهجه حرف میزد. اما بلد بود وقتی با بهروز راهی آن کلبه متروکه و قدیمی اش میشود. وقتی M کنده شده با نوک چاقو روی ستون چوبی را می بینید. وقتی نگاه خریدار بهروز را روی خودش حس میکند چطور  واکشن نشان دهد. انگشتان دستش چطور خم و راست شود یا چهره اش و نگاهش یک جایی، نه روی سقف نه کف زمین نه در چشم های بهروز بازی کند.این ها همه آن ریزه کاری هایی بود که فقط ماهی در این فیلم بازی اش کرد. نه بهروز نه سارا نه مادر سارا . همه نقش خود را خوب بازی کرده بودند اما از جزییات باور پذیر قافل بودند. مریلا زارعی در نقش تاجی (مادر سارا) یک دوجین حرکت خوب آدم هایی را داشت که مشاعرشان را از دست داده اند. اما همشان همان هایی بود که همه دیده ایم . هیچ کدامش امضایش را نداشت. باورم نشد که او مریلا زارعی نیست. حرفم شاید کمی خودخواهانه باشد اما نقش دیوانه یا عاشق دلخسته باید چیزی بهتر از همه دیوانگان و دلخستگان قبلی باشد. وگرنه چه فرقی با آنها دارد. مثال خوبش جک نیکلسون است در پرواز بر فراز آشیانه فاخته(دیوانه از قفس پرید خودمان)

        

خلاصه آنکه این اسرافیل زورش نرسیده بود اسمش را هم توی مخ ما بچپاند. گذرش از اسم همین یک جمله بود. که با مونولوگ گذشت و مثل خیلی جذاییت ریز دیگر بازی باورم نشد. کاش اسم را می گذاشت ماهی یا بهروز چرا که دست کم وجه اشتراک و افتراق بیشتری داشت با آنچه ساخته شده بود.

دست آخر اینکه علی عمرانی عیار بازی خوب و جان دارش را یکبار دیگر با نقش کوتاه دایی در این فیلم هم نشان داد. انتخاب بهتری شاید نمیشد برای این نقش و کاراکتر پیدا کرد اما اگر چند دقیقه بیشتر بازی بهش میرسید این نفرت ماهی از دایی اش اعیان تر نبود؟

با اینکه احتمالاً مخاطبان انگشت شمار این وبلاگ اسرافیل را دیده اند اما توصیه ام به دیدن است. حد نصاب هایی را پاس کرده است.

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Hamidoo

الگوی زیستی و ادبی

نجف دریا بندری هم رفت. تا من بیشتر فکر کنم که نسل طلایی معلم های ادبیات این کشور دارند میروند. بقول دوست موسیقی دانم: آنها که از سرچشمه تغذیه شدند و وسعت هنر را بیشتر و بهتر درک کرده اند. حقیقتش را بخواهی برای من که عمرم به یک سوم آخر زندگانی عمر نجف میرسد نخستین مواجه ام با او و کارهایش ماجراهای هکلبری فین بود. بعدتر یک روز در خنکای بهار که با قطار دو طبقه عصر بااحسان به قزوین و تاکستان میرفتیم. من "پیرمرد و دریا " همینگوی را از احسان غرض گرفتم. تمام آن دو سه ساعت در قطار با  همینگوی و دریابندری گذشت و صبح فردا کتاب را به صاحبش تحویل دادم. اما در دلم عجب و حسرتی نشست که باعث شد هفته بعدش در نمایشگاه کتاب سه کتاب با ترجمه دریا بندری بگیرم. رگتایم از دکتراف، وداع با اسلحه باز هم از همینگوی و یک شاخه گل رز برای امیلی از فاکنر که آخری هنوز برایم ثقیل و ناسور است. اما دوتای اول را همان بهار خواندم چقدر بهم مزه کرد. کلاً آدم کرمویی هستم از بچگی عاشق پیله کردن و سرویس کردن دهن خیلی چیزها بودم این شد ک به نجف پیله کردم. می رفتم برای خودم اطلاعات از ته توی زندگی اش در می آوردم.می نشستم می خواندم که آن موقع که شرکت نفت بوده کارش چه بوده؟ زندگی اش با  فهمیه رستگار (روح شاد باد) که قیافه اش همیشه شبیه زن بدخلاق های توی فیلم بود با آن صدای رعب انگیزش چطور پیش میرود؟ آدم به این مظلومی نکند زنش بهش زور می گوید؟ اصلاً چطور این همه آشپزی می داند و میفهمد؟ نکند همیشه در خانه دارد آشپزی می کند؟ القصه اینکه یک دوجین سوال زرد در پاروقی ذهن فضول من بود که خواندن هر مصاحبه یا گفتگویی به چند تای آن جواب میداد. اواخر بعد از رفتن خانم رستگار فهمیدم برعکس تصورم رابطه بین رستگار و دریا بندری بسیار عمیق تر و عاشقانه تر از آن بوده که میدانستم.

سال 1390سرباز بودم عصر های پنجشنبه میکوبیدم میرفتم گیشا یک کتابخانه ای بود به اسم  مطهری گمانم که  جلسات خوانش و نقد داستان داشت. مُفت بود برای من که حقوق سرباری ام 50 هزار تومان در ماه بود بهترین گزینه بود. از آن جریان راضی هم هستم، مرا واداشت که بیشتر بنویسم و هفتگی داستان کوتاه های خوب بشنوم. یک روز بحث از نجف شد و گرداننده جلسه کرم دیگری به جان من انداخت آن هم تشکیک درباره ی کتاب "چنین کنندبزرگان - ویل کاپی" بود . سخنران معتقد بود این  ویل کاپی محلی از اعراب ندارد و  این مجموعه کلهم  نوشته نجف است. با اسم مستعار و نوشتن اسم خودش در جایگاه مترجم. خب بعدتر که سرچ کردم دیدم حرف مفتی بیش نبوده ولی خب این کلک را هم دوست داشتم. یکبار هم یک ناداستانی نوشتم و یک اسم هندی برای خودم دست و پا کردم و برای یک مجله معتبر آن زمان فرستادم. اتفاقا چاپ هم شد. دو نفری از دوستان هم بهم بابت اینکه  در راه ترجمه هم دستی دارم تبریک بهم گفتند.

سال 95 یک دوستی که مترجمی زبان های خارجه میخواند یک خط کشید و کلا  دریا بندری و شاملو  چندتای دیگر را در ترجمه خارج  سرزمین بازی دانست. گفت مترجمان خوبی نبوده و نیستند و به ادبیات فارسی و حرف ترجمه ضربه ها زده اند. حقیقتش را بخواهی من ناراحت نشدم چون با همان دانش اندکم نسبت به نجف میدانستم کسی که دهه چهل دکتر اف را خوانده یا همینگوی را به مخاطب فارسی زبان اول بار معرفی کرده معاف از این مالیات هاست. که بخواهم بیایم  با  مترجم امروزی قیاس اش کنم. وقتی که ابزار ترجمه اش یک مداد بوده و خانه پر اش یک لغتنامه  که در خود آن هم تشکیک زیاد بوده است  متن همینگوی را خوانده و به فارسی عرضه کرده خودش شجاعت زیادی میخواهد.  بعد هم راه ترجمه بسته نیست  آنها میتوانند مجدد ترجمه کنند و اگر خوب باشد مخاطب راهش را  پیدا خواهد کرد.  اما اگر بخواهیم به املای نانوشته نمره بدهیم خب قطعاً نمره همه بیست است.  دست آخر اینکه نجف دریا بندری به سان پدرش  برای من  الگو و سکان دار زندگی سالم و درست است. آدم باسواد  پر مغز و نغز ،صبور و افتاده، دوست دارم  مثل اون پر عرضه باشم و رفیق های خوبی را داشته و حفظ کنم.  همین  

                            

پ.ن : بین تمام غمنامه ها و اطلاعیه های سفر استاد دریا بندری، من پست  محمد حسن شهسواری را پسندیدم. بی تکلف بود و نظرگاه کمتر ذکر شده ای از استاد را نشان داده بود. این پست را  اینجا بخوانید.

 

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hamidoo

برای باهار

چه ناتمامانه می خواهمت 

ای دوست تر از دوست

 

وقتی کلامت 

در ریشه دار ترین شیارهای ذهن می نشیند

و دستانت بی وقفه به بهشت برین ام چنگ می اندازد.

 

در گورستان بیجدنو

پ.ن : عکس از سفر اردیبهشت 97 است به مزار بیژن الهی در بیجدنو مرزن آباد

۰ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
Hamidoo

هاویه

قرار کردیم هاویه را بخوانیم. پاره اول درباره ی مرگ بود. ما دنبال داستان هایی پیرامون مرگ بودیم. چند باری از بچه ها خواستم بیایند راجعش حرف بزنیم. سر نگرفت. حضور اتفاق جدی تری است. مجاز خیلی استرس کمتری دارد اما حضور الزام قوی تری ایجاد میکند. کسی حرفی نزد و پاسخی نگرفتم و روزهای نعطیلی و قرنطینه طی شد. این شد که آمدم اینجا حرفم را بزنم. شاید کسی در مورد آن بداند یا بخواهد به اشتراک بگذارد.

هاویه اولین مجلد "ابوتراب خسروی" است. چاپ اولش را ناشری شیرازی بنام نوید شیراز چاپ کرده است. 1370 چاپ شده و برای نویسنده اش جایی برای ارائه بیشتر باز کرده است. چاپ های بعدی اش را نشر مرکز بیرون داده است. داستان ها در ناکجایی و هر کجایی اتفاق می افتند. یعنی ما نمیدانیم قصه در تهران است یا شیراز در شهر بزرگی است یا کوچک اما آنچه میدانیم اینکه فضای خانه ها و محیط حقیقی است. آدمها و شخصیت ها هویت شبیه ما دارند. حرف میزنند. غذا میخورند. جدل و مرافه میکنند. قصه ها در لا زمانی و هر زمانی اتفاق می افتند. ما نمیدانیم قصه برای سالهای اخیر است یا برای قبل از انقلاب یا بعد از آن است. اینقدری میدانیم که اتومبیل هست.تلفن و شهر و غیره هستند اما نمیدانیم مثلا در کدام ساعت و کدام زمان است.فقط همین که عصر معاصر است. خود این ترکیب هر زمانی و هر مکانی یک جور فضاسازی سورئال با خود دارد. یک جور مه رقیق که به تفاوت داشتن فضای داستان سایه افکنده است.به همین خاطر به متر و معیار داستان رئال از نوع فراوان اش بروی ضربه میخوری. توی ذوق ات میخورد.وقتی به بچه ها تلفن زدم و ازشان پرسیدم چندتایی همین را  میگفتند که داستان به دلشان ننشسته است. من انتظارش را داشتم. داستانی که ظاهر رئال دارد ،محتوای سورئال دارد.چرا که حرف از مرگ زدن مگر بدون وهم و رویا میشود؟؟؟ جملات کوتاه و خشک اند به غایت وهم انگیز بی جذبه ای که بخواهد الکی راجع فعل یا عملی توضیح اضافه دهد. انگاری که فضاسازی در عین بی فضایی است. و سکوت گویا ترینِ حرف ها. دیالوگ ها کوتاه است. آدمها به حداقل انرژی بسنده میکنند. انگاری که مردگان نای حرف زدن ندارند. ولی زندگان  میفهمند. کنجکاوی میکنند و این خط محور بین مرده و زنده گاه آنقدر ظریف و باریک است  که قابل  تشخیص نیست.

نمادگذاری به آن روش کافکا در هاویه به شکل شرقی تر و ظریفتری اعمال شده است. اما گاه خط و ربط و نشانه ها را نیافتن. به پوچی از مفهوم رسیدم و در گفتن این که جاهایی را نفهمیدم ابایی ندارم.

                    هاویه

برهنه و باد و میخانه سبر را بیش از بقیه داستانها دوست داشتم.

اگر هاویه را نخوانده اید خواندش را توصیه میکنم.اگر خواندید هرچه دستگیرتان شد با من هم به شریک شوید.

 

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

دارنده آیفون* محکوم به اعدام

من دوسال پیش بعد اینکه گوشی تلفن همراهم برای همیشه دعوت حق را لبیک گفت و خاموش شد. رفتم گوشی اپل خریدم. اوایل به شدت مشکل داشتم. تقریبا فقط چندکار محدود میتوانستم با گوشی ام انجام دهم. ولی دوربین قابل قبول اش را دوست داشتم. همان بهانه نگهداشت گوشی شد. بعد انقلابِ دلاری 1397، قیمت تجهیزات الکترونیکی شکل عجیب و غریبی به خود گرفت. جوری که فهمیدم باید گوشی ام را دو دستی بچسبم که از کف ام نرود. چرا که دیگر توان خرید را نداشتم. خیلی دیگر دست کاری اش نکردم. اما هر دفعه برای دانلود نرم افزار های ایرانی مشکلی داشتم. موبایل بانک ها هر هفته از کار می افتاند و برای دانلود نرم افزارهای ایرانی باید دست به دامن استورهای ایرانی می شدیم. عرضه کننده های ایرانی هم از طرفی داشتند بهانه میتراشیدند. وقتی که اپل آب پاکی را روی دست نرم افزارهای ایرانی ریخت. وب استورهای داخلی دیگر عرصه را باز دیدند تا خر پیر خود را به خوبی بتازانند. آبونمان برای وب استورهای تعریف شد. سالی صد هزار تومان کمی بیشتر و کمتر. به ازای فقط چند نرم افزار مثل اسنپ و تپ سی و یکی دو موبایل بانک نصفه و نیمه .... بقیه اپلیکیشن هایش کابردی و ضروری نبود.

مجلس ایران در طرحی دو فوریتی واپس گرایانه خواست گوشی موبایل اپل را تحریم کند ولی خب خودشان هم خوب میدانند تعدادی زیادی از نمایندگان همان مجلس آیفون به دست اند. 

ترامپ با دستوری حلقه محدودیت ها را تنگ تر کرد و جز انگشت شمار اپلیکیشن ایرانی که با اسم های عربی و کلی قایم باشک بازی دیگر مانده بودند. اپلیکیشن فارسی در اپل استور نمانده بود.

خیلی ها به اجبار به سمت گوشی اندروید رفته بودند که حالا دیگر ارزان هم نبود.

     

فروردین 1399 وزارت آموزش و پرورش بعد از بروز یک ماه تعطیلی مدارس و در پی فشار رسانه ها خواست دستور العملی برای آموزش از راه دور مدارس دست و پا کند. نرم افزاری به اسم #شاد را معرفی کرد که با اپلیکیشن های خارجی و آموزشی مخصوص این کار فرسنگ ها فاصله داشت. معلمان و اولیای دانش آموزان باید حتما گوشی اندروید داشتند. چون نسخه ios اپلیکیشن اصلا ارائه نشده بود. در همان نسخه اندروید هم هزاران مشکل ریز و درشت وجود داشت. که کاربران را به نرم افزار بی اعتماد کرده بود. خیلی از کاربران نرم افزار را نه یک پلتفرم آموزشی بلکه یک راه نفوذ و نرم افزار امنیتی معرفی کردند. دسترسی ها و احراز هویت این اپلیکیشن بسیار فراتر از یک نرم افزار آموزشی بود. ثانیاً دستوری عمل کردن وزارتخانه ظن همگان را به یقین تبدیل کرد که شاد نه یک نرم افزار آموزشی که یک سیستم کنترلی و امنیتی است. 

چند سطر بالا را بیشتر به این دلیل نوشتم که باورم این است انجام کار خوب غیر از حسن نیت، توانمندی و بلدی میخواهد. اگر میلیون ها کاربر در سطح جهان گوشی های اپل را استفاده میکنند به خاطر کیفیت در ساخت و سهولت در مصرف است. و اگر اپل بخواهد دزدی اطلاعاتی هم بکند اول با عرضه کیفیت اطمینان نسبی کسب کرده است.در نقطه مقابل اگر نرم افزار شاد آموزش و پرورش کاملا با نیت خیر و صرفاً آموزش به دانش آموزان در ایام کرونا باشد. با این کار نابلدی در عرضه نصفه و نیمه اپلیکیشن همان یک ذره اعتماد والدین و معلمان را هم از بین برده است. پس طبیعی است خیلی از خانواده ها یا  معلمان در مقابل نرم افزار گارد بگیرند. آن را  نه یک نرم افزار آموزشی بلکه  یک سیستم شنود تلقی کنند.

ای کاش مسئولین کشور ما این را میدانستند تا به جای برگزاری تیم های فوری ،جهادی،ستاد های مقابله،تیم های جنگ و رزمایش های بی نتیجه . کمی ریشه ای تر با برنامه و تخصصیتر به موضوعات نگاه کنند. چرا که زیرساخت ها در دوران بحران بیشتر از هر نیروی جهادی کمک خواهد کرد.

 

پ.ن :

1- *عنوان پست برگرفته از اسم نمایشنامه ای ه ای از ماتئی ویسنی‌یک 

2- این پست چالش های تدریس آنلاین از بلاگ زمزمه های تنهایی گویای وضع موجود از زبان یک معلم است.

 

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Hamidoo

فی فی از خوشحالی زوزه میکشد

            

شب چهاردهم - فی فی از خوشحالی زوزه میکشد. امتیاز 10/10

 نمیخواهم بگویم که بهانه دیدن این فیلم چه بود. چون یادآوری اش حوصله ام را سر میبرد و اعصابم را خرد میکند. همینقدر بدانید که  رفیق ما صادق رحیم پور در صفحه مجازی اش تذکری به جا داده بود به بازیگر جوانی که حقیقت هنر محصص را روی تن فیلم باز و دروغ پردازش تتو کرده بود و بعد اسم محصص را در رتبه اول مدرن ترین آرتیست ایران در وب سایتی دیدم.

پیدا کردن فیلم ساده بود. دیدنش برای یک روز تعطیل بهاری که همه منتظر ظهور منجی هستند و از ترس مرگ توی خانه چپیده اند برنامه ریزی شد.

فیلمساز قِرو فِرهای فرمالیستی نداشت. نمیدانم و حتی نگفت چجوری بهمن محصص که همه گمان می بردند مُرده است را در هتلی دور افتاده در شهر رم پیدا کرده بود. با بهانه و کلک دوربینش را  روبروی کاناپه سبز محصص کاشت بود و چند روزی با اون زندگی کرده بود. 

اولین چیزی که محصص در این مستند نشان میدهد رُک بودنش است. بیان ساده مفاهیم در ساده ترین کلام، بی پرده پوشی یا سانسور (حتی به شکل جزئی) گویی نویسنده ای است با قلمی  تند و تیز که هر آنچه از ذهنش عبور کرده را نوشته است.بدون اینکه نگران ناراحتی مخاطب و دیگران باشد. حتی توی این مستند جایی به فیلمسازش میگوید:"بهت دیگر قهوه نمیدهم چون برای فردا صبح قهوه ندارم". یا به پرتره گلشیفته فراهانی اشاره دارد که همنام فیمساز (میترا فراهانی) است و میگوید "این مادر قحبه (اشاره به پرتره دارد) خیلی زیباست. فوق العاده زیبا، ولی همه حرف هایی که در مورد نجابت و معصوم بودنش میزنند دروغه،چرندیاته."

    

دومین چیزی که آدم میبیند روحیه مستقل محصص است. وقتی فیلمساز میپرسد :"چرا کارهاتو به فرزندان یا برادر زاده هات ندادی .. میگوید به هرکدام دو مجسمه و چند تا اثر داده ام. که بعنوان یادگاری داشته باشند. اما دوست ندارم  انها بعد مرگم با کارهای من کاسبی راه بیندازند." اشاره ریز تر اینکه محصص جایی از فیلمساز سیگاری میگیرد. اما قبل گرفتن بهش میگوید که این یک نخ را بعداً از سیگارهایم بردار. محصص حتی تاب نمی آورد و  روز بعد خودش یک نخ سیگاری که قرض کرده است را بر میگرداند.

سومین اتفاق برایم محوریت نیما در زندگی و احوال محصص است. توی ویکیپدیا در مورد محصص نوشته بود که بعد از عزیمت به تهران و تحصیل در دانشکده هنرهای زیبا عضو انجمن خروس جنگی و مجله "پنجه خروس" میشود. و آنجا با نیما یوشیج آشنا میشود. آشنایی که بعد از بیش از 50 سال هنوز درونش را روشن و گرم نگاه داشته است. تنها کسی که از دم تیغ نمیگذراند و برایش احترامی زیاد قائل است نیماست و اندکی هم دکتر محمد مصدق. وگرنه شاه و ملکه، آخوند و آیت اله یا مسئول فرهنگی و مردم کوچه و خیابان برایش فرقی نمیکنند. این را با یک شوخ طبعی ذاتی تعریف هم میکند. " [مردم ایران] آریامهر داشتند با آیت اله عوضش کردند،معلوم است از الفبا فقط حرف آ را میشناختن."  و میخندد. 

 

پنجم آنکه محصص خودش است . ابایی ندارد که بگوید مردم را از بالا نگاه نمیکند. تکبر ذاتی اش را  پنهان نمیکند. چه در دهه چهل چه در دهه هشتاد حرفش را زده و خودش بوده است. به شدت خودش بوده است. بی آنکه از حاکمیت یا منتقد بترسد. مجسمهای از خانواده سلطنتی درست میکند. چهره شاه را عبوس و ملکه را نگران میسازد. شاه میگوید خرُد و خمیرش کن دوستش ندارم. ملکه میپرسد مرا چرا نگران درست کردی. محصص با زبان تیزی جواب میدهد چون که همیشه نگرانی که پسرت شاه نشود. بعد مجسمه شاه را با زنجیر از سقف آویزان میکند و بعد معدومش میکند. کاری که فقط دست های یک هنرمند کله خراب میتواند انجام دهد.

           

ششم آنکه بهمن محصص دو بار در زندگی جلای وطن کرد. اولی را که در فیلم هوشمندانه به آن اشاره کرده است بعد از کودتای 28 مرداد 1332 است. محصص میگوید: "دیگه همه چیز تمام شده بود. مصدق را پایین کشیده بودند و جای ماندن نبود." و درست  یک سال بعد در مرداد 1333 محصص به ایتالیا می رود.

و درست بعد از انقلاب 1357 بر میگردد. به این امید که حالا وطن جایی برای زندگی باشد. اما این بار هم خیلی زود میفهمد فقط حروف با هم عوض شده اند. تفکرات و کارهایش فرصتی برای حضور نخواهند داشت. به پرتره مرد بند باز اشاره میکند. به مجسمه اش جلوی تئاتر شهر که آن را  معدودم (دقت کنید معدوم نه منتقل) میکنند.در چنین فضایی محصص تمام کارهای خودش را غیر از 40 مجسمه و اندگی نقاشی ، به دست خودش نابود میکند. این کار را هم با نشان دادن انگشت سبابه و میانی به شکل قیچی نشان میدهد. میگوید ریز ریزش کردم. او مجددا به آغوش شهر رم پناه می برد.

                                       

هفت و دست آخر اینکه محصص با نقاشی و مجسمه هایش معروف است. اما آنچه از او بعنوان ترجمه و مقاله نیز مانده هنر ناب است. در حقیقت اون به تعبیر جهانی اش آرتیست است. مهم نیست چه چیز در دست او بدهی او هنرش را خلق میکند. جایی از فیلم هم می گوید "اصلا اینکه چه چیزی میکشی برایم اهمیتی ندارد. اینکه چطور اون رو میکشی مهمه." این آرتیست بودن در فضولی هایی که در کار کارگردانش میکند به وضوح پیداست. انگاری که دوست دارد حتی فیلم خودش را خودش کارگردانی کند. جاهایی به کارگردان میگوید اینجا تصویر دریا بگذار. اینجا تا میتوانی فیلم بگیر و  اینجا ترجمه شعری که میخوانم و...

                                   

آخرین سفارش محصص که برایش کلی تدارک دیده بود. نیمه تمام ماند. محصص میدانست دخلش آمده است. به همین خاطر به مشتریانش فکس زد و گفت اگر سفارش ناتمام ماند جای پیش پرداخت میتوانند از کارهایش(نقاشی و مجسمه) بردارند. قیمت کارهایش را هم پیش تر گفته بود. حتی "فی فی" که عزیز جانش بوده و هیچگاه نمیخواسته بفروشد اش را حاضر بود بدهد. انگاری محصص به عرضه تمام هنر به وقت مرگ هنرمند معتقد بود. برایش فرقی نمیکرد چه وقتی بمیرد. برایش فرقی نمیکرد بعد از مردنش کاری از او بماند. او فقط دوست داشت با هنرش، با کارهایش عشق بازی کند. و بفهمد و بداند که آنچه از خود او میگویند خلاف واقع و اندیشه حقیقی اش نباشد.

یعنی این فیلم را هم بنظرم با همین برداشت و با همین موضوع حاضر به همراهی شد. داشتن عین حقیقت. به همین خاطر بر خلاف فیلم های داستانی یا مستند دیگر من این فیلم را شایسته تمام امتیاز میدانم. تمام امتیاز در ستایش حقیقت. بی کم و کاست. بی دخل و تصرف.

                                               

 

شعر محصص در پایان نامه اش به آن دو نقاش و مشتری کارهایش حسن ختام است. یک تعظیم خوب در برابر مخاطب اش با ته رنگی از فلسفه محصص که  مانیفست تمام سالهای زندگی اش هست. هرچند با بی دقتی روی کاغذ پاره ای نوشته است.

 

"کمی شراب خانگی برایم بریز

بریزش،

پیش از آنکه عطش مرا به دور دست برد.

لنگر کشیده شد.

بر عرشه بنوشیم

پیش از وداع با زندگی بنوشیم

کمی شراب خانگی 

بر دکل بریزیم."

 

 

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hamidoo