تا روشنایی بنویس.

۳ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

پرتره زنی در آتش

وقت نشده بود راجعش بنویسم.  یکباری چند خطی نوشتم ولی چون نوعی اسپویل کردن موضوع بود دست کشیده بودم و  بیخیالش شده بودم. همینقدر بگویم که کارگردانش زنی کار بلد است. فیلم شاید به مذاق تربیت مذهبی- شرقی بعضی خوش نیایید. اما مانیفستی برای آزادی زنان بود.

قیاس ام مع الفارغ است میدانم اینجا در این کشور برای تبلیغ مذهب و دین گرایی سفیر چادری با بودجه های انچنانی میفرستند در تلویزیون که چپ راست بیایید جلو دوربین دختران را نهی از بد حجابی و  فلان و بهمان کند. دست آخر یک شهروندی با موبایل 100 دلاری اش در خارج کشور همان چاپلوس چادر چاقچوری را بی حجاب و با بطری آبجو به دست شکار میکند. و کل هیمنه آن بودجه چند هزار میلیاردی را گُه مال میکند. اما آنجا زنی فیلمی با  یک پاساژ تاریخی میسازد و موضوعی را با هنرمندی دفاع میکند.

همین

 

 

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Hamidoo

چوبک خوانی در یک پاییز تیره و بارانی

صادق چوبک یک بوشهری مترقی است که در شیراز و تهران بزرگ شده و  سالهایی در کالیفرنیا آمریکا زندگی کرده  و دست آخر در برکلی امریکا فوت کرده است. به وصیت خودش جسدش را سوزانده اند و خاکسترش را در اقیانوس آرام ریخته اند. در ناتورالیسم، امیل زولای ایران است هرچند قیاس زولا در فرانسه تجدد خواه با چوبک در ایران بنیانگرا شاید قیاس چندان درستی نباشد. به هر تقدیر آنچه این ژانر و این آدم را برایم جذاب و خواستنی میکند. صراحت و بیان صددرصدی است. چوبک در "تنگسیر" فساد سیستم قدرت را و ساده دلی مردمان را نشانه رفته است. در "انتری که لوطی اش مرده بود" یادمان می آورد که ما هم همچو آن انتری که لوطی نامرد و بهره کشش اش مرده با همه بدی هایش  گاه از آن هویت گرفته ایم و بهش عادت کرده ایم. در "پیراهن زرشکی" با فقر (مالی و فکری و اخلاقی) پت و پهلویمان را سوراخ میکند آنجا که دو  مرده شور بی اهمیت به کارشان یا علتی که بدانند چرا دختر جوان در آن سن و سال مرده فقط در فکر تصاحب پیراهن زرشکی است هستند و دست آخر در "قفس" تیر خلاص منجلابی را به سوی ما نشانه میرود که هر بار در هر زمانی آن را  بخوانیم از منظری ما به ازا برای آن پیدا میکنیم و خودمان را جای آن مرغ های نگون بخت  مانده در گند گه و قفس ببینیم. هرچند کارهای متفاوت تری چون "چراغ اخر" و آن دست از کارها که بعد از مهاجرت نوشت تفاوت هایی با کارهای ابتدایی دارند اما همگی نشان دادن زوایایی از ادبار و زندگی در ایران است. هرچند بار اصلاح و نشان دادن راه حل را نویسندگان ناتورالیست بعد از چوبک به دوش کشیده اند و چوبک تا آنجا که قلم اش توان داشت در نشان دادن طبیعت ذاتیکوشید . اما با این همه برای من چوبک بزرگترین ناتورالیست ایرانی است. هم از این رو دوستش دارم. هم اینکه در منظرم او هیچوقت با هیچکس سر هیچ چیز مصالحه نکرد. یعنی اصلا وارد دعوا هم نشد. گویی زخمی عمیق و شخصی نگاه داشت و برای علاجش دنگ و فنگ هیچ دکتری را  نکشید. 

باز هم دست بر قضا تولد و مرگش همزمان با سالروز تولدم است و از این منظر هم برایم  ادم جالبی است.  این روزهای پاییزی و تیره و پر باران زیاد چوبک خوانده ام و میخواهم اگر شما هم تجربه یا شاخصی در کلام و کتابهای چوبک دیده اید و  خوانده اید به اشتراک بگذراید...

                           

 

 

 

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Hamidoo

یک نامه عاشقانه

یک جایی یک زمانی در یک کارگاهی قرار شد یک نامه عاشقانه بنویسیم. برای محبوبی که حتی اسمش را هم قرار نبود خودمان انتخاب کنیم. محبوب من به قید قرعه از بین مریم و نازنین و نسترن و شیوا این یکی درآمد. من چند سطری برایش نوشتم. هیچوقت هیچ کجا منتشرش نکرده بودم. حتی از خواندنش در کارگاه هم شرم داشتم. شانسم زد اتفاقی افتاد نوبت خواندن به من نرسید. حالا در بلبشو کرونا و روزهای بارانی لا به لای فایل ها و کاغذهایم مجدد پیدایش کردم. گفتم اینجا منتشرش کنم. شاید بخوانید حالتان کمی بهتر شود. کسی برای آدم نامه عاشقانه بنویسید حال خوب کن است. هرکه میخواهد باشد. یک جور نامه سرگشاده است به همه محبوب های نازنین بی محبوب..... مشغول ذمه من  هستید بخندید یا  فکر کنید خبری هست.

 

نازنینی، نازنین، نازی، ناز خانم، ناز دانه جان

سلام

من چه بخوانم تورا؟ چگونه تورا توصیف کنم؟ روی رج به رج بافت پیراهن و لباسهایت بنویسم Fragile، بنویسم و بچسبانم که  پوست این زن از شیشه است.پوست پیاز است.نرم است،نازک است.با احتیاط و احترام برخورد کنید.زن است.یک زن تمام. که برایم حس مداوم است،انگیزه تمام وقت که به یگانگی و ویرانی می­کشاندم.

به انسانیت و عاشقانگی. به فراموشی،فراموشی محض از خود. بهتر بگویم به فراموشی از هرچه مرا از تو دور می­کند.

نازنینی که اینگونه محو نگاه ات هستم. محو نگاهی که تاب دار است از پشت عینک و من همین تاب را دوست دارم همین منحصر به فرد بودن و قشنگی اش که مرا از خود بی خود می­کند. وقتی آفتاب دم غروب می پاشد روی موهایت ، موهایی که خمیر مایه حریر است دل رعشه آهوی رمیده از صیاد، بس که ظریف است، بس که آدم را می کُشد، بس که آدم را  می کِشد.بس که دستها و انگشتانم را  میخواند. تا تاب دهمشان ، راه بگیرند بینشان و بازی بازی کنند تا خواب بیایید سراغت. خواب شوی یک خواب کوتاه حتی ، همان دم، ساعتها از کار بیافتند.زمان نگذرد. سرو صورت زیبایت و شلال موهایت  لای سر پنجه هایم  باشدو مشامم مملو از عطر تو باشد. بوی مداوم تو.

من دیگر من نباشم. ندانم کی ام؟ بهر چه بوده ام و حس کنم زندگانی (آنچه گذشته است) همه باد هوا بوده ، عذاب مداوم بوده است و حالا  تمام شده. شفق دور در آسمان به روشنی گراییده و حالا آن  دیدنت ،لحظه لمس کردنت، فکر بوییدنت، زندگی است.

نازنینی که نمیدانم  با او چه کنم. پوست کلفتی ام در مقابل تو کلافگی پسر بچه های دم بلوغ است.در ندانستن در شتاب زدگی در کلافگی و استیصال که چه بگویم؟ چه کار کنم؟ کجا بروم.

لابد می­خندی؟شاید هم اخم کنی؟ لابد زنده شوم یا  بمیرم.

لابد می گویی دیوانه ام. می­گویی  دروغگویم و.... باشد همه اینها  را دوست می­دارم. اما خواهشا چیزی بگو. بی حرف نمان. من می­آیم  می­نشینم ساعتها به همین چند عکس ات نگاه می­کنم. به لوزی ای رنگی روی پولیورت به  انعکاس عجیب نور روی موهایت به  تراش بینی و تیزی چانه ات.آنقدر بی حرف می­نشینم که گوشی خاموش شود. که شب تار شود. که چشم هایم آب بیاورد.

به آنچه برایت مقدس و عزیز است،به جان کتابخانه ات. به جان نیما  که دوستش داری وشعرش را میپرستی، جوابم بده.

یا به قول شاملو که میپرستمش  "پیش از آنکه در اشک غرقه شوم چیزی بگو"

 

میوه بر شاخه شدم

سنگ پاره در کف کودک ، طلسم معجزتی مگر پناه دهد از گزند خویشتن ام

چنین که دست تطاول به خود گشاده، منم.

بالا بلند

در جلوخان منظرم

چون گردش اطلسی ابر قدم بردار

از هجوم پرنده بی پناهی

چون به خانه باز آیم

پیش از آنکه در بگشایم

بر تخت گاه ایوان

جلوه ای کن

با رخساری که باران و زمزمه است.

                                  

 

۳ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
Hamidoo