تا روشنایی بنویس.

باید این عید به دیدار خودم هم بروم

دیرگاهی است که افتاده ام از خویش به دور، یعنی نه اینکه کامل افتاده باشم هی رفتم و برگشتم هی دیدم و ندیدم هی حرف زدم و حرفم رو قورت دادم. اما باید صبوری کرد. اونی که میگه نبوده ام شاید دقیق نمیدونه حالش چطوریه شاید عاقل تر و بالغ تر از ماست. اما ما فهمیدیم زندگی یعنی همین، یعنی یه وقتهای دور خودمون بچرخیم. یه وقتهایی بترکونیم یه وقتهایی بی حوصله باشیم یه وقتهای عاشق پیشه. اما میدونی واقعا  هیچ چیزی تو دنیا کامل نیست. هیچ ناقصی هم نمیخاد بپذیره که کسری هایی داره. هیچ کس مشکل خودشو نمیبینه حتی من و تو

۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
Hamidoo

به زودی عملیات کارآگاهی در این وبلاگ انجام میشود.

نمیدانم گیجی من است یا واقعا مطالب ام دارند از بین میروند. سه پست پایانی ام نیست و نابود شدند. چون قبل از شروع کاری به اوضاع و احوال بلاگ سرکشی میکنم و معمولا  صفحه کامپیوترم باز است احتمال اینکه همکاری این کار را کرده باشد نزدیک صفر است چون حریم خصوصی و مراعات همکار به شکل مناسبی رعایت میشود. این را هم میدانم که سهوا نمیشود دو سه پست را پاک کرده باشم....شاید خواب نما شده ام. حالم این روزها بد نیست بی حوصله و عنق هم نبودم... آنقدرها به موجودات فرازمینی که از سیاره آلفا آمده باشند هم اعتقادی ندارم. اگر شما دانستید و یا آن پست ها را خوانده بودید ببخشایید، اگر نخوانده بودید هم این پست را زیاد جدی نگیرید. پیش امده و باید دقیق تر باشم بفهمم چی شده که از تکرارش پرهیز شود. و طی یک عملیات امنیتی عاملین این رخداد تلخ را  پیدا و مراجع قضایی خودم معرفی کنم.

 

۳ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
Hamidoo

میهن بلاگمون هم بوووووود....

من بودم، حاجی نصرت، رضا پونصد، علی فرصت، آره و اینا خیلی بودیم، کریم آقامونم بود. کریم آب‌منگل. می‌شناسیش.

آره، از ما نه، از اونا آره، که بریم دوا خوری. تو نمیری، به موت قسم اصلا ما تو نخش نبودیم. آره، نه، گاز، دنده، دم هتل کوهپایۀ دربند اومدیم پایین. یکی چپ، یکی راست، یکی بالا، یکی پایین، عرق و آبجو جور شد؛ رو تخت نشسته بودیم داشتیم می‌خوردیم.

اولی‌ رو رفتیم بالا به سلامتی رفقا، لولِ لول شدیم. دومی رو رفتیم بالا به سلامتی جمع، پاتیل پاتیل شدیم. سومی رو، اومدیم بریم بالا، آشیخ علی نامرد ساقی شد. گفت: برین بالا؛ مام رفتیم بالا. گفت: به سلامتی میتی [مهدی]، تو نمیری، به موت قسم خیلی تو لب شدم. این جیب نه، اون جیب نه، تو جیب ساعتی، ضامن‌دار اومد بیرون. رفتم و اومدم، دیدم کسی نیست همه خوابیدن.

پریدم تو اُتول. اومدم دم کوچه مهران، بغل این نُرقه‌فروشیه. [نقره‌فروشی] اومدم پایین، یه پسره هیکل میزونه ـ اینجوریه ـ زد به‌هم، افتادم تو جوب. گفتم: هته‌ته گفت: عفت. یکی گذاشت تو گوشم. گفتم نامردا. دومی‌شم زد؛ از اولی‌ش قایم‌تر زد.

دست کردم جیبم که برم و بیام؛ چشامو وا کردم دیدم مریض‌خونه روسام.
(مریض‌خانۀ روس‌ها = بیمارستان شوروی)

حالا ما به همه گفتیم زدیم. شومام بگین زده. آره! خوبیت نداره؛ واردی که...

این یک پاراگراف در وصف بسته شدن یا هک و ابتر شدن  فضای بلاگ های فارسی بنظرم کاملا صادق است... گنده گوزی کرده ایم به همه گفته ایم زده ایم . در حالی که خورده ایم. بد هم خورده ایم. ما از رتبه دوم بیشترین حجم بلاگها افول کرده ایم. بلاگر بودن زمانی داشتن یک وبلاگ بود پر از عکس و طرح و نقش. بعد که اینستاگرام آمد موضوع عوض شد. مشخص شد نوشتن در بلاگ ها مثل خیلی کارهای ما بر اساس تصمیم های قسری و انقلابی بوده است. دیده ایم همه رفته اند ما هم رفته ایم. حالا به روز بدش رسیده نه میزبانان برایشان اهمیتی دارد نه حمایتی میشود. تا قصه سرویس های ارائه دهنده خدمات بلاگ فارسی باز هم ضعیف و ضعیف تر شود.

 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

پرسه در مه

-- اتود نوشتاری برای موقعیت--

جمشیدیه مه دار و خیس است. نفس میکشد. مثل دختری ظریف و با گیسویی بلند که در اول ماه قوس از حمام درآمده و بخار پیچ در پیچ از لای موهای پیچ در پیچ ترش بر میخیزد. سنفگرش اش خیس و به شکنندگی خودش است. آن ردیف بلند چنارهای 50 ساله اش در آسمان بهم پیچیده و در مه غلیظ درست عین ابدیتی نامطمئن و کشف نشده میماند. چیزی که از ورای آن هیچ نمیشود فهمید. نفس ها از فیلتر ماسک میگذرند و بخار میشوند. آدمها دوتا دوتا روی سنگفرش های خیس با احتیاط قدم میزنند. از کور بودن نور و پاشیده شدن مه همین قدر میتوان گفت که هر چند متر یک شعاع نور از ارتفاع سه متری تابیده میشود و نرسیده به زمین گم میشود. همینقدر میشود دانست که پیاده رو کجا از محوطه درختها جدا میشود. گربه ها از زور گرسنگی و گشادی پا به پا دنبال کون عابران می آیند و چشم های کلاغ ها کمین کرده و حواس جمع پی هر لقمه پس مانده یا  مرحمت عابری دو دو میزنند.

مرد آخرین بوسه را از کونه سیگار میگیرد. چهره اش لحظه ای از فشار بوی سوخته فیلتر چروک میشود. سیگار را با غیظ پرت میکند و از حرص لگد مالش میکند. دود با تاخیر جوری قاطی مه میشود که از نزدیک هم نمیشود فهمید مرد سیگار میکشد. بارانی بلند سرمه ای تنشاست  که  رنگ سرشانه هایش رفته یا در غبار به طوسی میزند. پولیور کاموایی قرمز رنگش زیر بارانی پیداست و  امتداد پاهایش جایی پایین از زانو  محو میشود. در آن  قامت بلند و شانه های پهن  با بند بارانی و  چتر مشکی و بزرگش انگار یکه  غول فراخوانده چراغ جادوست و روی هوا معلق.

بالا تنه اش میچرخد و با دقت  دو مسیر سنگفرش باریک را  دنبال میکند. مچش را  پی دیدن ساعت بیرون ممی آرود و  تکان میدهد. بعد انگار که ساعت دما را  بهش تذکر داده باشد . دکمه های بارانی را  یه به یک با  یک دست میبندد. یقه های پهن را  بالا میزند و گردن و چترش را  جوری پایین می آورد که انگار چتر از یقه پالتو بیرون زده و آن  هیکل تنومند سر ندارد.

گربه ای با دم بالا جهیده و با کرشمه و نوک پا خودش را  به مرد نزدیک میکند. یک دست خاکستری است و مشخص نیست موهای تنش را از سرما پف داده یا همینقدر فربه است. چشم هایش عین دو تیله پنچ پر به زرد کهربایی میزند. لحضه با تردید به مرد نگاه میکند. بعد آرام لای پاهای مرد میخزد. مرد سایش گلوه ای نرم و شبه وار را لای پاهایش حس میکند.گردن میشکد و گربه را میبنید. لگد را  زیر شکم گربه میکشد و میگوید: قرم دنگ ... تو هم فهمیدی با ما آره؟ همه جندگی هاتون جا دیگه است به ما که میرسه پشت چشم نازک میکنید... گربه پیش از شنیدن حرف های مرد از روی سنگفرش لای شمشادها میپرد و جای لگد بوت بلند مرد زیر پهلویش ذق ذق میکند.ادامه حرفهای مرد عین حدیث نفسی لای مه گم میشود.  دستش پی سیگاری روی جیب داخل پالتو میرود اما حوصله باز کردن دکمه ها را ندارد. تنها عابر تنهای روی سنگفرش ها زنی است که کاپشن پف دار  آستین حلقه ای زرد رنگی گردن تا پایین پاهایش را پوشانده. بی ترس از لیز خوردن روی سنگفرش ها راه میرود. شال کرکی روی سرش پس رفته و میشود طیف مشکی تا شرابی را از فرق سر تا گردنش تشخیص داد. از پیاده روی پشت سر مرد می آید. بازوانش قاب کاموایی کشداری است که  قالب تنش است  و عجیب که در این فصل سال به همین  لباس بسنده کرده است. سینهایش برجسته و  متصل با هر شتاب هر قدم روی سنگفرش لمبر میخورد و مرز بین شلوار مشکی چسبان و پولیور جذمش در مه پیدا نیست.

چند قدم مانده به مرد می ایستد. شانه ها و شلال  موهایش از شدت نم خیس  و مجعد شده است. نوک دماغش قرمز شده. از داخل کیف بزرگ و چرمی رو ی کولش چیزی بیرون میکشد. صورت اش را با احتیاط خشک میکند. کمی عطر به سفیدی مچ های دست بیرون مانده میپاشد. دو باره پا تند میکند. ... نرسیده به مرد گروپ گروپ خود خواسته ای درست میکند. سر مرد پی صدا میچرخد. دو نگاه در فاصله ای 4 تا پنج متری به هم گره میخورند. آدمها در ان لباس جثه  بزرگتری از وقتهای دیگر دارند. لحظه ای مردد به هم نگاه میکنند.. سعید،؟ خیلی منتظر موندی؟ به دروغ میگوید نه... یعنی مهم نیست.

دختر دست دراز میکند. مرد چتر را دست به دست می کند و با دست راست دستهای دختر را میگیرد. خون توی بدن دختر می دود. مه بالا تر می آید. آدم ها، سایه ها  و درخت ها در مه گم می شوند. مرد دست را دور شانه های زن میفشرد. با فشار کف دست زن را یله میکند سمت خودش. سگ ها زوزه میکشند و گربه ها برای در امان ماندن از مه از بلندی ها بالا می روند. نفس ها دم کرده و از دهان بیرون نیامده محو میشوند. آرام قدم میزنند. با ریتم هماهنگ و بی عجله ای راه میروند.جمشیدیه به یکباره خالی از آدم شده. حتی گربه ها و سگ های ولگرد هم دیگر نیستند. زن و مرد پیاده راه سنگی را به بالا میروند. مه پایین می آید. مرد پی موجود زنده ای چشم می گرداند. انگار تا حالا متوجه نشده بود. زن اما لاینقطع نگاهش میکند. مرد سر بر میگرداند که چیزی به دختر بگوید. چشم های امانش نمیدد. سکوت. نفس. نگاه ... دو عاشق بی اختیار هم را می بوسند. مه سرعت میگیرد. صدای زمزمه می آید. زمزمه ای گند و نامفهوم... صدای باد و کلاغ هایی صد ساله که به یکباره قار قار میکنند. مه شکل گردبادی به دور زن و مرد میپیچد. دست ها و لبها در هم چفت میشوند. مه عشاق را میپیچد. چیزی از سیاهی پالتو و لباس ها دیده نمیشود. صدا اوج میگیرد. سگ ها پارس میکنند. جمشیدیه یخ می بنند. عشاق در سکوت دلپذیری محو میشوند.صدای جاری آب می آید.

 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

"اجازه خانم جلالی" به ما یاد داد عاشق باشیم

دوست دارم هشتاد و هفت سال زنده بمانم. این عدد را همینجوری پیدا کردم چون از سوم دبستان از ضرب هفت در هشت خوشم می آمد و حاصلضرب را سریع یاد گرفتم. میگفتیم : هَفل هَشتا، پلنگ و شیشتا و هیچوقت نفهمیدم کدام شیر پاک خورده ای این روش شعرگونه خلاق را برای یادگیری جدول ضرب و حساب راه انداخته بود.حتی ازحاصل جمع هفت و هشت هم خوشم می آمد. پانزده عددی فرد بود که از حاصل جمع یک عدد فرد با یک زوج ایجاد شده بود. معلم سوم دبستان مان که اسمش" اجازه خانم جلالی" بود .(بی کم و کاست  اجازه را مثل نام کوچکش همیشه موقع خطاب کردنش استفاده می کردیم حتی اگر الان بعد بیست و چند سال ببینمش بازهم بهش می گویم "اجازه خانم جلالی ") اینطور یاد داده بود که هشت چون بزرگتر است سه تا از خودش میدهد به هفت که کوچکتر است چون عاشقش است، تا هفت ده شود بعدآنچه برایش باقی می ماند را هم اضافه می کند اینجوری میشود که حاصل هفت بعلاوه هشت مثل حاصل ده به علاوه پنج میشود. چون گمان میکرد ده و پنج رندترند و در ذهن بچه های شیطان عشق فوتبال بهتر می ماند. روش من در آوردی بود که من دوستش داشتم.  اجازه خانم جلالی بلد بود قصه ببافد و بچه ها را درگیر ماورا کند بعد جوری که آن چهل و دو دانش آموز آشوبگر را رام و اسیر رویا پردازی کرد،مفاهیم درسی را جا می انداخت. این شده بود که ما موقع خوردن خوراک لوبیا برای یازده لوبیا سبز داخل بشقاب با سه تکه هویج یک سناریو جنگی خیالی تو ذهنمان میساختیم. که هویج ها میخواهند حمله کنند چون بزرگ و قوی اند اما لوبیا سبزها تر و فرز و زیادترند پس برنده میشوند. بعد تلفات جنگ را با چنگال توی دهان فرو میدادیم. و آخر سر خون های ریخته از این نبرد سهمگین را که توی کاسه یا ظروف گود ملامین گرد مانده بود سر میکشیدیم یا از آن بهتر نان بربری گشتالود تویس ترید میکردیم. که نوعی حکم بازسازی بعد جنگ داشت.

من دوست دارم هفتاد و هشت ساله شوم و هنوز نگفته ام که این مرگ میباید در حین روزنامه خواندن جلوی پیشخان مغازه ای محلی باشد که مشتریان زیادی ندارد. مغازه ای که ماحصل دریافت سنوات سی سال کار  به دست اورده ام. فروشگاه کتاب و نوشت افزار است. کتاب هایش هم همه آن چیزهایی است که خودم خوانده یا استفاده کرده و دوست دارم. مغازه ای که درست کنار کافی شاپ خانگی احداث شده شایدم هم طبقه بالای کافه، ساختمان آجر بهمنی نقلی که طبقه دومش خانه قشنگ است با بالکن و پنجره های بزرگ و نورگیر و در بالاترین طبقه دارم با زنی زندگی میکنم که دیوانه تر از خودم است. مشغول تر از به زندگی و البت سر زنده تر. بچه ای اگر داشته باشیم از اب و گل درآمده و من هر روز روز تخته ای که احتمالا تا آن زمان  دیجیتال یا یک حالت غیز فیزیکی شده چیزی مینویسم. مثلا شعری با این مفهوم که تا دلتان میخواهد همدیگر را ببوسید. یا توی خیابان برقصید و از بودنتان لذت ببرید. من توی خانه آجر بهمنی قشنگم تلاش میکنم از زندگی ام لذت ببرم مادامی که در حال دارم ازش لذت میبرم. ادمها را دوست بدارم همانطور که حالا ادمهایی را خیلی دوست دارم از بعضی ها هم عنم بگیرد بدون اینه ناراحت به  زوایای چپی ام باشم. و به هر زوجی که چشمهایشان موقع دیدن هم برق زد بگویم اجازه خانم جلالی معلم سوم دبستان من بود که یادم داد تخیل چیز خوبی است و باید عشق ورزید. حالا من هم حرفم به شما همین است که خیال کنید و عشق بورزید. حتی اگر در سختی هایی گیر افتاده اید.اگر عمر کوتاه است، عمر غصه ها  که دیگر اصلا به حساب نمی آید.

#حمیدوو

 

۵ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰
Hamidoo

پرتره زنی در آتش

وقت نشده بود راجعش بنویسم.  یکباری چند خطی نوشتم ولی چون نوعی اسپویل کردن موضوع بود دست کشیده بودم و  بیخیالش شده بودم. همینقدر بگویم که کارگردانش زنی کار بلد است. فیلم شاید به مذاق تربیت مذهبی- شرقی بعضی خوش نیایید. اما مانیفستی برای آزادی زنان بود.

قیاس ام مع الفارغ است میدانم اینجا در این کشور برای تبلیغ مذهب و دین گرایی سفیر چادری با بودجه های انچنانی میفرستند در تلویزیون که چپ راست بیایید جلو دوربین دختران را نهی از بد حجابی و  فلان و بهمان کند. دست آخر یک شهروندی با موبایل 100 دلاری اش در خارج کشور همان چاپلوس چادر چاقچوری را بی حجاب و با بطری آبجو به دست شکار میکند. و کل هیمنه آن بودجه چند هزار میلیاردی را گُه مال میکند. اما آنجا زنی فیلمی با  یک پاساژ تاریخی میسازد و موضوعی را با هنرمندی دفاع میکند.

همین

 

 

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Hamidoo

چوبک خوانی در یک پاییز تیره و بارانی

صادق چوبک یک بوشهری مترقی است که در شیراز و تهران بزرگ شده و  سالهایی در کالیفرنیا آمریکا زندگی کرده  و دست آخر در برکلی امریکا فوت کرده است. به وصیت خودش جسدش را سوزانده اند و خاکسترش را در اقیانوس آرام ریخته اند. در ناتورالیسم، امیل زولای ایران است هرچند قیاس زولا در فرانسه تجدد خواه با چوبک در ایران بنیانگرا شاید قیاس چندان درستی نباشد. به هر تقدیر آنچه این ژانر و این آدم را برایم جذاب و خواستنی میکند. صراحت و بیان صددرصدی است. چوبک در "تنگسیر" فساد سیستم قدرت را و ساده دلی مردمان را نشانه رفته است. در "انتری که لوطی اش مرده بود" یادمان می آورد که ما هم همچو آن انتری که لوطی نامرد و بهره کشش اش مرده با همه بدی هایش  گاه از آن هویت گرفته ایم و بهش عادت کرده ایم. در "پیراهن زرشکی" با فقر (مالی و فکری و اخلاقی) پت و پهلویمان را سوراخ میکند آنجا که دو  مرده شور بی اهمیت به کارشان یا علتی که بدانند چرا دختر جوان در آن سن و سال مرده فقط در فکر تصاحب پیراهن زرشکی است هستند و دست آخر در "قفس" تیر خلاص منجلابی را به سوی ما نشانه میرود که هر بار در هر زمانی آن را  بخوانیم از منظری ما به ازا برای آن پیدا میکنیم و خودمان را جای آن مرغ های نگون بخت  مانده در گند گه و قفس ببینیم. هرچند کارهای متفاوت تری چون "چراغ اخر" و آن دست از کارها که بعد از مهاجرت نوشت تفاوت هایی با کارهای ابتدایی دارند اما همگی نشان دادن زوایایی از ادبار و زندگی در ایران است. هرچند بار اصلاح و نشان دادن راه حل را نویسندگان ناتورالیست بعد از چوبک به دوش کشیده اند و چوبک تا آنجا که قلم اش توان داشت در نشان دادن طبیعت ذاتیکوشید . اما با این همه برای من چوبک بزرگترین ناتورالیست ایرانی است. هم از این رو دوستش دارم. هم اینکه در منظرم او هیچوقت با هیچکس سر هیچ چیز مصالحه نکرد. یعنی اصلا وارد دعوا هم نشد. گویی زخمی عمیق و شخصی نگاه داشت و برای علاجش دنگ و فنگ هیچ دکتری را  نکشید. 

باز هم دست بر قضا تولد و مرگش همزمان با سالروز تولدم است و از این منظر هم برایم  ادم جالبی است.  این روزهای پاییزی و تیره و پر باران زیاد چوبک خوانده ام و میخواهم اگر شما هم تجربه یا شاخصی در کلام و کتابهای چوبک دیده اید و  خوانده اید به اشتراک بگذراید...

                           

 

 

 

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Hamidoo

یک نامه عاشقانه

یک جایی یک زمانی در یک کارگاهی قرار شد یک نامه عاشقانه بنویسیم. برای محبوبی که حتی اسمش را هم قرار نبود خودمان انتخاب کنیم. محبوب من به قید قرعه از بین مریم و نازنین و نسترن و شیوا این یکی درآمد. من چند سطری برایش نوشتم. هیچوقت هیچ کجا منتشرش نکرده بودم. حتی از خواندنش در کارگاه هم شرم داشتم. شانسم زد اتفاقی افتاد نوبت خواندن به من نرسید. حالا در بلبشو کرونا و روزهای بارانی لا به لای فایل ها و کاغذهایم مجدد پیدایش کردم. گفتم اینجا منتشرش کنم. شاید بخوانید حالتان کمی بهتر شود. کسی برای آدم نامه عاشقانه بنویسید حال خوب کن است. هرکه میخواهد باشد. یک جور نامه سرگشاده است به همه محبوب های نازنین بی محبوب..... مشغول ذمه من  هستید بخندید یا  فکر کنید خبری هست.

 

نازنینی، نازنین، نازی، ناز خانم، ناز دانه جان

سلام

من چه بخوانم تورا؟ چگونه تورا توصیف کنم؟ روی رج به رج بافت پیراهن و لباسهایت بنویسم Fragile، بنویسم و بچسبانم که  پوست این زن از شیشه است.پوست پیاز است.نرم است،نازک است.با احتیاط و احترام برخورد کنید.زن است.یک زن تمام. که برایم حس مداوم است،انگیزه تمام وقت که به یگانگی و ویرانی می­کشاندم.

به انسانیت و عاشقانگی. به فراموشی،فراموشی محض از خود. بهتر بگویم به فراموشی از هرچه مرا از تو دور می­کند.

نازنینی که اینگونه محو نگاه ات هستم. محو نگاهی که تاب دار است از پشت عینک و من همین تاب را دوست دارم همین منحصر به فرد بودن و قشنگی اش که مرا از خود بی خود می­کند. وقتی آفتاب دم غروب می پاشد روی موهایت ، موهایی که خمیر مایه حریر است دل رعشه آهوی رمیده از صیاد، بس که ظریف است، بس که آدم را می کُشد، بس که آدم را  می کِشد.بس که دستها و انگشتانم را  میخواند. تا تاب دهمشان ، راه بگیرند بینشان و بازی بازی کنند تا خواب بیایید سراغت. خواب شوی یک خواب کوتاه حتی ، همان دم، ساعتها از کار بیافتند.زمان نگذرد. سرو صورت زیبایت و شلال موهایت  لای سر پنجه هایم  باشدو مشامم مملو از عطر تو باشد. بوی مداوم تو.

من دیگر من نباشم. ندانم کی ام؟ بهر چه بوده ام و حس کنم زندگانی (آنچه گذشته است) همه باد هوا بوده ، عذاب مداوم بوده است و حالا  تمام شده. شفق دور در آسمان به روشنی گراییده و حالا آن  دیدنت ،لحظه لمس کردنت، فکر بوییدنت، زندگی است.

نازنینی که نمیدانم  با او چه کنم. پوست کلفتی ام در مقابل تو کلافگی پسر بچه های دم بلوغ است.در ندانستن در شتاب زدگی در کلافگی و استیصال که چه بگویم؟ چه کار کنم؟ کجا بروم.

لابد می­خندی؟شاید هم اخم کنی؟ لابد زنده شوم یا  بمیرم.

لابد می گویی دیوانه ام. می­گویی  دروغگویم و.... باشد همه اینها  را دوست می­دارم. اما خواهشا چیزی بگو. بی حرف نمان. من می­آیم  می­نشینم ساعتها به همین چند عکس ات نگاه می­کنم. به لوزی ای رنگی روی پولیورت به  انعکاس عجیب نور روی موهایت به  تراش بینی و تیزی چانه ات.آنقدر بی حرف می­نشینم که گوشی خاموش شود. که شب تار شود. که چشم هایم آب بیاورد.

به آنچه برایت مقدس و عزیز است،به جان کتابخانه ات. به جان نیما  که دوستش داری وشعرش را میپرستی، جوابم بده.

یا به قول شاملو که میپرستمش  "پیش از آنکه در اشک غرقه شوم چیزی بگو"

 

میوه بر شاخه شدم

سنگ پاره در کف کودک ، طلسم معجزتی مگر پناه دهد از گزند خویشتن ام

چنین که دست تطاول به خود گشاده، منم.

بالا بلند

در جلوخان منظرم

چون گردش اطلسی ابر قدم بردار

از هجوم پرنده بی پناهی

چون به خانه باز آیم

پیش از آنکه در بگشایم

بر تخت گاه ایوان

جلوه ای کن

با رخساری که باران و زمزمه است.

                                  

 

۳ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
Hamidoo

راستش را بگو این به نفع همه است

برادر زاده هایم حالا مدرسه میروند. کلاس اول. دو دختر عمو در یک مدرسه که هرگز همدیگر را سر کلاس درس یا در زنگ تفریح ندیده اند. هرگز خوراکی یا تغذیه ای در مدرسه قسمت نکرده یا دوست حضوری از آنها که فابریک هم اند و زمان زیادی با هم در مدرسه وخارج مدرسه میگذرانند نداشته اند. سال عجیبی است. بدیهی ترین اتفاقها، دم دستی ترین خوشی ها که تا سال گذشته باور هم نمیکردیم ازمان دریغ شده است. داغ پشت داغ، به نوعی سر شدگی در روان رسیده ایم. که نمیدانیم کی وضعیت تمام خواهد شد غافل از اینکه عمر ما(شاید بهترین جاهایش) همین سالهای نکبتی است.به عقبه که نگاه میکنم ویرانی و نکبت در تاریخ این سرزمین زیاد هست. قحطی و گرسنگی و جنگ و هزار اتفاق دیگر. آنچه رنجورم میکند اما خود کرونا نیست. شیوه مواجه با آن است. شرقی ها جهان روش پیشگیرانه را انتخاب کردند. از تجربه های آنفولانزا خوکی و پرندگان و سارس و ... تجربه به دست آوردند. غربی ها مراکز درمانی شان را تجهیز کردند. مواجه اولیه شان پر هزینه بود ولی بعد فهمیدند چطور برخورد کنند. اما آنچه در کشور ما اتفاق می افتد هیچ کدام از اینها نیست. ما نه شیوه نامه و تمرینی برای جلوگیری از شیوع داریم. نه مراکز درمانی و امکانات سخت افزاری مناسب برای جلوگیری از مرگ و میر داریم. بنابراین احمقانه ترین انتخاب ها را میکنیم. دست بردن در آمار، عدم بیان واقعیت و عدم بیان واقعیت. در روزهای اول شیوع یادم هست که  مسئولین درجه یک کشور میگفتند ماسک اهمیتی ندارد. بعید میدانم از عدم فهمشان بود. چون اگر اطلاع هم نداشتند میددند در کشور چین که مرکز شیوع بود همه ماسک میزنند. پس به احتمالش هم که شده می ارزید که تلاش کنند دست م ماسک به تعداد مکفی و ارزان تحویل مردم شود.(کار شدنی بود)

بعد از آن درآمار فوتی ها دست برده شد. به شخصه عزیزی را میشناسم که بخاطر ابتلا به کرونا فوت شد ولی علت مرگش را دیابت ثبت کردند. دیابت داشت اما سالها با دیابتش کنار امده بود و کنترل میکرد. (این کار م  یعنی ارائه درست آمار کار شدنی بود)

 یک پاساژ باز کنم از صحبت های سبزوار رضایی میر قاعد معروف به محسن رضایی - فرمانده وقت سپاه پاسدارن در سال 62 که جزایر فاو که منطقه استراتژیکی از خاک عراق بود را یک شبه با تلفات سنگین از دست داد. صدایی از محسن رضایی باقی است که در جواب شخصی که بهش خبر میدهد فاو سقوط کرد میگوید غیر ممکن است. غیر ممکن است در پاسخ به خبر آن شخص حاضر در میدان نبرد فقط نشان دهنده عدم پذیرش است اما رضایی میگوید که برای خالی نشدن دل رزمندگان و مردم  و اینکه احتمال شنود تلفن بوده این حرف را زده.  اما  دروغش چه مصلحتی بوده چه از روی عدم پذیرش حقیقت این است  چند هزار نفر جوان کشور در آن فاو لعنتی شهید و مجروح و مفقود شدند. چند هزار جوان که هر کدام میتوانستند عمر و زندگیشان را شکل دیگری و در جای دیگری صرف کنند.

آماار اشتباه دادن از فوتی های کرونا هم عیناً همین است. یعنی شما درگیر اتفاقی میشوی که تلفاتی دارد. بنا بر مصلحت یا حماقت یا هرچیز آمار اشتباه اعلام میکنی. از روی آمار اشتباه شما تصمیمات اشتباه گرفته میشود. عده زیادی آسیب می بینند. حقیقت فاش میشود  و دست آخر گند همه چیز که درآمد میگویید برای حفظ روحیه مردم اینطور گفتیم. آنوقت غیر از نفرت مضاعف اعتماد عمومی هم از بین رفته. بزرگترین سرمایه اجتماعی مردم و حاکمیت به فاک فنا رفته است و هیچکس از شیرین کاری شما نخواهد خندید.

 

 

۴ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰
Hamidoo

رسیدن به صلح درونی

 با من برقص - سروش صحت - امتیاز 8/10

 

این پست رو نُه ماه پیش و قبل از تعطیلی سینماهای کشور نوشتم ولی بهانه انتشارش دیدن کارگردانش در روزی بود که مرا جای یک دکتر اشتباه گرفته بودند. 

 

جهان با من برقص برای من ما به ازاء غریبی داشت. البته آن سانس آخر شب و آن سینما هم در این موضوع دخیل بود. من هیچوقت سالن های موزه سینما نرفته بودم. همه فیلم های خوب و تاثیر گذار زندگی ام را در سینماهای خلوت و درب و داغان دیده ام. سینما عصر جدید،ماندانا،سینما فدک،سینما فرهنگسرای اشراق سینمای فرهنگسرای خانواده و سینما پارس و سالن استاد ناصری خانه هنرمندان یک دوجین سینمای درب و داغان دیگر. عجیب اینکه همه شان را هم دوست دارم. این اواخر پردیس ها را دوتا دوتا تست میکنم. نه اینکه آن سینماها بد باشند نه اصلا هنوز هم اگر پا بدهد همه شان را یک دور رج میزنم اما موضوع اینجاست که آن سینما ها معمولا تک سالن اند و فیلم های زیادی اکران نمیکنند، حق انتخاب زیادی نداری، خلوت ترند. آدمها خیلی هایشان برای دین فیلم نمی آیند. صدای دستگاه آپارات را میتوانی بشنوی و پرده های چرک مرده و نورهای کم جان سالن و بوی نم و نای صندلی های صفت و ناراحتش را درک کنی. القصه اینکه من به دعوت یک همکلاسی همدانی که گمان میبردم مثل خودم هر در حیرانی زندگی دارد کله معلق میزند، رفتیم موزه سینما و نشستیم به دیدن فیلم. "جهان با من برقص را دوست داشتم" و پیش از هر چیزی باید بگویم که در گُهترین زمان ممکن اکران شد فاجعه انگیزو فاجعه آمیز ترین روزهای ایران، به این خاطر به سروش صحت حق میدهم از این نظر کمی بدشانس باشد. البته با آن صلحی که او از درون به آن رسیده بعید میدانم دو چندان دلخور شده باشد.

فیلم خیلی خوب دنیای جهانگیر و مرگ اش را به یک عضو اساسی اش دایورت کرده بود. من هم از این نظر با آن عمده دوستان موافقم که فیلم محوریت مرگ داشت اما اصلا سوزناک و حوصله سر بر نبود. ریتم اش شاد و تند بود. اما اگر نگویم همه اش دست کم بخشی از این شادی خوب چفت و بست نشده بود. رو بود. ردپای نویسنده بود. مثال گل درشت بخواهم بگویم آن دیالوگ های هانیه توسلی با  علی مصفا (جهانگیر) حین خر سوای بود. یا نقشی که آن پسر شمالی که دل دختر جهانگیر را برده بود داشت خیلی هایش تصنعی شده بود. اما فانتزی هایش را دوست داشتم. موزیک های خارج متن، تیک و تاک زدن های رفیق جهانگیر با خواهرش در طویله، خودکشی دخترش برای خاطرش یه پسر زاخار ضایع و از همه عجیب تر مینی بوس قرمز بنز که می آمد و  ورق میزد و پیرمردی که زودتر از جهانگیر مرد.

گمانم صحت همانجور که خواسته در فیلمش بگوید به نوعی به صلح رسیدن با جهان رانه اصلی فیلم اش بوده. مرگ و سرطان بهانه است. بهانه خوبی است. خصوصا در روزهایی که خبر مرگ زیاد شنیده ام و ناخواست بهش بیشتر فکر میکردم، جهان با من برقص فرجه خوبی است. که به این فکر کنی که تو آمده ای به دنیا چیزی را گرفته ای و چیزی باید ببخشی و بروی. پس خیلی درگیر و ناراحت نباش. گویا روابط دنیا دست کم فعلا برهمین پاشنه میچرخد ناراحتی و غم و دست کشیدن و پرهیز و دلخوری ما هم به یک سمتش نیست. پس علی الحساب بیایید با جهان برقصیم.

 

۳ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
Hamidoo