تا روشنایی بنویس.

۵ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۷ ثبت شده است

وهم آلودگی

شش صبح جلوی درب منتظرم بودند. تا کتری جوش بیایید و فلاسک را آب کنم دیر شده بود. سفر از آن دیواره سنگی کلک چال آب میخورد. سه چهار ساعت کوهنوردی در کلک چال و درکه ارضایمان نمیکرد. دلمان کوه و جنگل و جاده میخواست. پیشنهاد من مرداب هِسل بود و چالوس، پیمان مزار دکتر ستوده را میخواست ببیند.بیخیال کلاس و کار و پایبندی ها زدیم به جاده ،  قبل از شش و نیم صبح پیمان با مزدای 323 پلاک تهرانش می تاخت را قبل از 6.5صبح دروبین های زوج فرد را رد کنیم.فرق طبیعت با شهر از همینجا  شروع میشود. طبیعت محدود نمیکند. مرد و زن و  زوج و فرد ندارد. برای هر جنبده ای جا در خودش دارد اما شهر برای انسان ها هم محدودیت قائل است. کنارشان میگذارد، پسشان میزند. مهم ترین دلیلی کهباعث شد  یکهو تصمیم بگیرم همراه شوم همین  دلزدگی ام از تهران بود. میثم هم حالش شبیه من را داشت و گفت. پیمان هم داشت اما چیزی نگفت. تا از حال احوال و گپ گفت با اسماعیل و میثم فارغ شوم رسیده بودیم کرج، جاده چالوس به شکل دلپذیری خلوت بود. صبح زود بود و شیفته این زمانم برای سفر. پیمان میخواست جاده شمشک به دیزین را  یایید .میگفت برای شرق نشینان تهران بهتر است اما جاده  بسته بود. و شب قبلش مطلع شده بودیم. من  مرداب هسل و  روستای بیجده نو را  روی گوگل مپ نشانه گذاشته بودم. 

کندوان که رسیدیم نشد از خیر آش جو و صبحانه بگذریم. بعدش تا خود متل قو  جز فرصت نوشیدن یک لیوان چای توقف نداشتیم. 10.30چالوس بودیم و کمربندی را به سمت متل قو می راندیم. پیمان  گفته بود مزار دکتر ستوده در تازه آباد است. چهار تازه اباد در سه استان شمالی پیدا کردم اما هیچکدامشان نزدیک متل قو نبود. متل قو که رسیدیم از محلی ها ادرس را پرسیدم و راهنماییمان کردند.قبرستان دلی بود. فراخ ،با غسالخانه ای مفصل و کلی فضا برای توسعه . درست کنار جاده تنکابن به متل قو . محلی ها  قبر ستوده را  بدل نبودند و 10:30 صبح ادم زیادی در قبرستان نبود.

تازه آباد سلمان شهر


 غیر از پیمان، اسماعیل و میثم خیلی از قبرستان خوششان نمی آمد. پیدا کردن قبر سخت بود. پیمان عکسی با موبایلش بهم نشان داد که نمای سقف شیروانی حسینه درش معلوم بود. 10 دقیقه ای  قبرستان را  از نظر گذراندم تا  زاویه عکس را  پیدا  کنم و  قبر ستوده را دریابم. قبری مرتفع بود . با گرانیت مشکی ، از درب ورودی اصلی  فاصله زیادی نداشت.اما برای آدم بزرگی چون ستوده  واقعا محقر می نمود. دو نوبت فاتحه خواندم و سنگ را  شستم . خیلی معطلش نکردیم.چندتا عکس برای پیدا کردن دوستان بعدی گرفتم که مستند سازی کرده باشم و راه افتادیم به سمت متل قو، بچه ها رفتند خرید برای نهار و من توی شعبه ای از بانک های طبقه همکف برج های عظیم زاده کلک یک کار کوچک را کندم. 

در مسیر برگشت به سرم زد حیف است تا شمال بیای و دریا را نبینی . هتل هایت در نظرم بود. پیشنهاد را دادم. بدون مقاومت قبول کردند. نمیدانستند کجاست ، من دو باری رفته بودم. میدانستم زیباست  اما مطمئن نبودم خوششان بیایید. هتل هایت  فاصله زیادی تا جاده  ندارد  تفاوتش این است  به جای  ویلای زشت و فکسنی توی مسیر درخت کاشته اند و مسیر ورودی را عمدا  پیچ و تاپ داده اند. کمتر از 1 کیلومتر که در جاده  پیش میروی جز سکوت و ارامش چیزی نیست. صدای پرنده و امواج دریا ، صدای گذشته های خوبی که بر این هتل و مسافران و کارکنانش گشذته. هتل هایت از آن عرضه های کم اما با کیفیت  دوران آخرین  پادشاه ایران است. محمدرضا  هتلی  رو به دریا ساخت. بابام میگفت  به عشق زنش ساخت اما ویکی پیدا  تاریخ ساخت هتل را  اواخر دوره پهلوی میداند. پیداست معمار و فکر پشت این  فضا  هرچه بوده دید درستی از نیار انسان ها دیده است. اینکه بعد از 42 سال هنوز عاشقانی می آیند و دوران ماه عسل و  نامزدیشان را اینجا میگذرانند یا از مدرسه  دانش آموزانی جهت بازدید می آورند خودش گویای این اتفاق هست.

هتل هایت


ساعت 2 به زور بچه ها را راضی میکنم که از هتل دل بکنند. بایددریاچه هسل برویم و نهار بخوریم. روی نقشه دنبال مسیر می گردیم. گوگل نمیتواند مسیر دقیق ارائه کند. اتوبان را نشان میدهد. نمیداند اینجا کشوری است که راهدرای اش از ترس پیچاندن پانصد تومان عوارض کلیه فرعی ها را کور کرده است. 10 کیلومتری راه رفتیم و دم عوارضی دور زدیم و برگشتیم  جاده قدیم را رفتیم. از جاده قدیم  مسیر خاکی اغاز میشود . مسیری حدود 3کیلومتر اما خاکی و سنگلاخ، یواش میراندیم. میانه راه  درب اهن یکشیده بودند و ازمان  به شکل غیر مستقیم  شتیل خواستند. ماشین را تا بالای مرداب بردیم از انجا سرازیر شدیم . بساط نهار و جوجه را  میثم  ردیف کرد. نهار خوردیم و کنار مرداب ولو شدیم. 

ابتدای جاده هسل


حوالی 4.5 راه افتادیم تا آخرین  بهانه سفرمان را ه ببینیم. بیژن الهی یک شیرازی متولد تهران است که در مرزن آباد دفن شده. درست سه کیلومتر بعد از مرزن آباد به سمت تهران جاده فرعی است که تعدای روستا را به هم وصل میدکند. جادهای  اسفالته که جا به جا اسفالتش از بین رفته و خراب است . با شیب زیاد از جاده اصلی ارتفاع گرفتیم. نمیشد سرعت گرفت. همانطور که پیمان داشت با ماشینش از سراشیبی بالا میکشید. یک لحظه توی دلم خالی شد مبادا اشتباه کرده باشم و  قبر بیژن الهی توی روستای دیگری باشد. یک بیجده نو دیگر یا چیزی که تشابه اسمی است.  از جاده اصلی تا بیجده نو 17 کیلومتر راه بود و ما نزدیک یک ساعت تو راه بودیم. بیجدنو جز آخرین روستاهای آن راه فرعی است. به شدت آرام و با طمانینههیچی جر صدای رودی که در شکاف دره در جریان است و صدای گنگ خندیدن چند بچه و  ماغ کشیدن گاه به گاه گاوهای محلی نبود. حتی آدم های کمی هم توی روستا دیده میشدند. خانمی راهنماییمان کرد اما  باز نتوانستیم راه را پیدا کنیم. تا انتهای روستا رفتیم و دور زدیم. مسیر سراشیبی را رفتیم که به سمت مسجد آبادی برویم. میانه راه چند قبر دیدم که گویا گورستان بود و نبود.سنگ قبرها دو طرف یک جاده خاکی بود. و تعدادی زیر خاک و  راه گم شده بود.  هرچه  گشتم  قبرها با آن تصویر سنگ قبری که دیده بودم خیلی فرق داشت. پایین تر  یک جوان  با لباس پشمی محلی دیدم. ازش پرسیدیم با لبخند و احترام جواب داد. پیدا بود که بچه محل است و  بیجده نو را خوب میشناسد. راه پله ای را نشانمان داد. گفت بالای پله ها سمت مقابل قبر بیژن الهی است.میثم تنگش گرفته بود بالا آمدن از ان همه پله برایش سخت بود. از شنیدن حرفش خون تو رگهایم دوید،پله ها را دوتا یکی بالا کشیدم. روبرو درب قبرستان را با میل گرد قفل کرده بودند. کلون را باز کردم. گورستان یک محوطه یک دست چمن بود که بعد از دو ساختمان نیمه کاره که حکم مصلی را داشت شروع میشد. جابه جا  مصالح و بیل و گلنگ  بود. انگاری حین کار زمان توقف خورده . مرگ  سراغ همه آمده و سکوت حرف اخر اینجاست.

قبر الهی بالای گورستان است. سنگی که به وصیت خودش نوشته ای ندارد جز امضائ خودش. روبرو کوههای البرز سبز از چمن بود. 


 تا قبل از این برایم عجیب بود این  شیرازی مقیم تهران  چرا  آنجا را برای دفن شدن انتخاب کرده، حالا که رفته و دیده ام. وقتی توی سرتا سر آن جاده کوهستانی دنج و  سبز به صعود فکر کردم به وهم آلودگی شعرهایش به نگاه های  عجیب و گیرایش جوابم را  گرفتم. 


۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

تعطیلات مزخرف

چهارشنبه بود. نیمه شعبان هم بود. کارخانه باز بود. حوصله ماندن در خانه را نداشتم. بچه ها هیچکدام نمی آمدند. جز یکی دونفر که قرار نبود من ببرمشان. کوچه به شکل خفه ای خلوت بود. عجله ای به رفتن نبود. دوش گرفته بودم  عطر زده بودم و قبل زا هفت صبح پشت فرمان نشسته بودم  بی آنکه ماشین را روشن کنم در نور کمجان پارکینگ  پشت فرمان  نشسته بودم. مرور میکردم مسیر را و اینکه یادم بماند باید برای صبحانه بچه ها سور و سات  املت را ردیف کنم. پدال گاز را فشردم و رمپ پارکینگ را بالا کشیدم.  توی راه با اینکه از این حجم ماشین در حال سفر حالم بد شده بود اما از خودم خرسند بودم.قبل از 9 صبح کارخانه بودم. روزهای  تعطیل  که سر کار میروی موی دماغ هایت کمتر و کمترند،کسی در دست و پایت نمیپیچد و  با فراغ بالا میتوانی به کارهایت برسی. کار زیادی نکردم. بابت این اتفاق از خودم راضی نبودم اما فکر کردم به مرحله ای رسیده ام که تک و تنها اگر سر کار نیاییم  افسرده میشوم. جوری که انگاری با کارم ازدواج کرده ام و نمیتوانم رهایش کنم. دلیل این همه  اضافه کار و  امد و رفت هم نیازمندی به پول و پرداخت قسط اخر خانه و اینچیزها نیست. بیشتر نوعی  اعتیاد است جهت فرار از تنهایی. توی کارخانه هر وقت بیایی دست کم 6-7 نگهبان هست که  احساس تنهایی نکنی. بچه هایی هستند که باهاشان موزیک های دری وری گوش کنی و غر بزنی. اما خانه در تعطیلات  آنهم چند روزه ، بی برنامه ای برای سفر یا بازدید از جایی واقعا رقت انگیز است. واقعا سرد  به دور از اتفاق . 

با اینکه خانه هم بمانم بیکار نمینشینم اما  خانه ماندن حس عذاب وجدان بهم میدهد. حس بیخودی بودنی که اذیتم میکند و نمیگذارد رها باشم. باید فکری به حال این اتفاق بکنم. وگرنه زندگی عین خط به خط کتاب  ظلمت آشکار تیره و تار است.



اگر رفتید نمایشگاه خرید کردید و  مبلغ کمی ته بن کارت باقی ماند. کتابهای جبیب و کم حجم نشر ماهی گزینه خوبی است.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hamidoo

شانزدهم شریف

شانزدهم اردیبهشت  امسال چهلمین سومین سالگرد حذف فیزیکی مجید شریف واقفی از فارغ التحصیلان برق دانشگاه شریف (آربامهر وقت) و از بزرگان مجاهدین خلق ایران بود. شریف واقفی در خانواده ای اهل نطنز در تهران متولد شد. هوش و تم مذهبی اش باعث شد مدرسه را از کلاس دوم شروع کند و  پایه گذار انجمن اسلامی در دانشگاه شریف باشد. و در قیام  19 دی جز کفن پوشان  باشد. او در دهه چهل شدیدا تحت تاثیر ترجمه ها و  قدرت کتابهای چپ گرا قرار گرفت و در ماجرای بمب گذاری در کارخانه جنرال الکتریک ایران  مستقیما نقش داشت. 


در سال 53 بعد از تصمیم تقی شهرام و دیگر سران جوان مجاهدین به تغییر ایده لوژی سازمان به مارکسیسم مجید با ابراز مخالفت  شدید تصمیم به راه اندازی شاخه اسلامی مجاهدین گرفت که این مخالفت با حذف فیزیکی او مواجه شد و در عصر شانزدهم اردیبهشت ماه  وحید افراخته و محسن سید خاموشی از اعضا خوشنام مجاهدین  اورا کشته و پس از مرگ  جسد اورا در مسگرآباد آتش میزنند. 

ده ماه بعدنیز همسر مجید، لیلا زمریدان از اعضا سازمان مجاهدین با شلیک ساواک مجروح و در اثر جویدن  قرص سیانور میمرد. 
ماجرای کشته شدن  مجید شریف واقفی از سوی روحانیون مبارز وقت و به شکل خاص مرحوم طالقانی پیگیری میشود تا جایی که  طالقانی  جلسه ای خصوصی با  تقی شهرام برگزار میکند و با وجود خطر جانی  مجاهدین آنها را از تغییر ایده ایولوژی به مارکسیسم منع میکند. اما تقی شهرام  به راه خود ادامه میدهد و بعداز پیروزی انقلاب 57 و استقرار حکومت جمهوری اسلامی مجاهدین نیز مانند حزب توده دچار جهت گیری هایی با حاکمیت میشوند. سال 58 تقی شهرام و چند تن دیگر از اعضا مجاهدین دستگیر و در دادگاه به  چنیدن جرم  از جمله  ترور مجید شریف واقفی محکوم به اعدام میشوند. اعضا اعدام شده در سال 58 در قطعه 41 بهشت زهرا ودر سکوت خبری خاکسپاری میشوند. اما در حال حاضر گوری برای مجید شریف واقفی وجود ندارد چرا  که  استخوان های سوزانده شده او بعد از مرگ توسط ساواک ضبط شده و  بعد از جستجوی فراوان  به نتیجه درستی از اینکه آیا مزاری برای مجید شریف واقفی در تهران یا  نطنز وجود دارد نرسیدم.


ب
رای پیدا کردن قبر تقی شهرام هم به بهشت زهرا سر زدم اما  آنچه از قطعه 41 باقی است فضایی بایر با  تعدادی درخت کاج 50 ساله است. بنظر میرسید عده ای خود خواسته و با  حمایت افرادی طی چندین سال به تخریب و از بین بردن سنگ قبرهای این  قطعه دست برده اند و در حال حاضر جز چند قبر محدود مابقی قبرها بی نشان و فاقد سنگ قبر هستند.

آنچه برای خودم طی این دو هفته و  جستجو برای دانستن  بیشتر از مجید شریف واقفی بود بحث هزینه  مستتر  انقلاب بود. اینکه ما ایرانیان برای به ثمر رسیدن و حفظ انقلاب خود چقدر هزینه کردیم. چه نیروهای جوان و با سواد و با انگیزه ای را از دست داده ایم  و چقدر بر سر رسیدن به آرمان هایی که  دائما و به اقتضای زمان دچار تغییر و تحول بوده اند بها داده ایم. مجید شریف به تعبیر امروزی اش قطعا از خواص جامعه بود و اگر زنده بود و همان پست معاونت منطقه ای برق را  ادامه میداد (با  فرض حفظ رویه  رو به بالایش) تا به امروز میباید وزیر نیرو  یا معاون اول رییس جمهور یا حتی خود رئییس جمهوری ایران بود. اما بخاطر تسویه حساب های داخلی  امروز حتی  استخوان هایش هم در گور مشخصی نیست.هر چند به افتخارش بعد از پیروزی انقلاب دانشگاه آریامهر را به دانشگاه صنعتی شریف تغییر نام داده اند. اما اگر زنده بود قطعا  بیشتر از یک اسم  تاثیر گذاری داشت و شاید حتی در جریان هایی مانع از اتفاقات بدتری برای جامعه میشد.


قصد قهرمان  سازی از شخصیت  شریف واقفی را یا منفور ساختن مجاهدین و انقلابیون را ندارم بیشتر دارم به بهای هنگفت پرداخت شده فکر میکنم. به آدمهایی که فقط در تاریخ معاصر ایران برای اندکی بهتر شدن کشته شده اند. به ادمهایی که به تعبیر شریعتی از دشمن  داخلی  شکست خورده اند و خون هایی که بی گناه ریخته شده اند. 




۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hamidoo

در جسم و جان

حالا که چند دقیقه ای است که دیدن فیلم  On Body And Soul  فارغ شدم نمیخواهم صبوری کنم. بنشینم تا آن شور اولیه در من بنشیند و بعد درباره اش بنویسم. فکر میکنم همین حالا باید در موردش نوشت.فیلم "در جسم و جان" قصه یک کشتارگاه متوسط گاو در متوسط ترین نقطه بلوک شرق با آن همه  رنگ طوسی و خاکستری و  سرمه ای متوسط خودش به اندازه کافی افسرده کننده و سرد هست حالا  بگیری  دختری در این  میانه استخدام شده که تنهاست  و  تنهایی اش قانون های خودش را دارد. از لمس شدن  بیزار است و  هرگزی همراهی نداشته است. 


خوبی اش برای من این بود که فیلم درونی است. قصه آدمها را روایت  میکند. گره انداختن نویسنده از یک اتفاق کوچک و ساده شروع میشود. دارویی که با آن گاوها را ترغیب به  نزدیکی میکند گم میشود. پلیس دنبال سارق میگردد. مدیر از یک روانشناس و تکنیک مصاحبه سلامت جسمی و جنسی برای پیدا کردن  عامل این اتفاق کمک میگیرد و بعد آنجاست  که میتوجه میشوند آن دختر تنها و وسواسی با  مدیر مالی هر شب یک خواب را  می بینند. خواب یک گوزن . قصه عمیقی است. خواب دیدن، با هم یک قصه . هر دو یک موقعیت و  یک  فضا و یک ماجرا.

کلا خواب دیدن و رویا داشتن  مثل جاده و  سفر برایم وهم انگیز است. چه برسد اینقدر تصویری و  قشنگ هم  درست شده باشد. مرد سن بالاتر است  موقعیت کار یواجتماعی اش بهتر است . بچه هایش از سر باز شده اند و به شدت تنهاست. دختر اما  وسواسی و خجالتی است. با  همکاراها نمیجوشد. مغرور بنظر میرسد و عشقش عمیق است اما  جرات  روبرو شدن باخودش را هم ندارد.

این وسط پاساژ های فرعی  مثل شخصیت یک کارگر جدید الاستخدام تخم سگ و یک مدیر منابع انسانی منحرف که فکر میکند همه  کارگرها ترتیب زنش را داده اند یا آن  روانشناس لوند و  با اندکی میل به  تیک و توک زدن  آنقدر به اندازه و به موقع بود که نمیشود ندیدشان یا حذفشان کرد.

از مجارستان  همینقدر میدانم که توی فهرست سفرهایم هست. همین قدر کلی و دور که  حتی نمیدانم کی و چطور فقط میدانم زیباست. اما شاید کارگردان این فیلم  ؛همین خانم میانسال قد کوتاه پر سودا Ildikó Enyedi آنقدر  انگیزه برایم ایجاد کرد که دوست داشته باشم  بوداپست و زادگاهش را  ببینم. فیلمش غیر از  اینکه جز پنج کاندید نهایی اسکار  2018 بود خرس طلای جشنواره برلین را هم برایش به ارمغان آورد.

بازی نقش اول فیلم Alexandra Borbély که یکی از چند صد هزار مجار مقیم اسلواکی است . غیر از آن جنبه فنی از منظر انتخاب بازیگر نیز گزینه مناسبی برای این کار بود. الکساندرا  به خاطر بازی در این فیلم برنده بهترین بازیگر زن سال  اروپا شد.



پ.ن :برای هرچه تکمیل تر شدن این و این  و این  را  توصیه میکنم.


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hamidoo

چرا جاه طلب نیستم

رفته بودم که فکر کنم. میدانستم زانو چپم خراب است اما رفتم که فکر کنم. به خودم که 10سالی است با کوه رفتن فکر میکنم. وقتی سربالایی ها را بالا میکشم و هن هن میکنم. وقتی عرق روی گردنم سر میخورد توی یقه ام و میدانم روی کمر شلوارم  قد یک هفت بزرگ خیس از عرق است. رفته بودم با خودم فکر کنم که کجای زندگی ایستاده ام. چرا یکسال است دانشگاه نمیروم و پایان نامه را جدی نمیگیرم. چرا هرچه دوره آموزشی رفته ام نیمه کاره رها کرده ام  یا  نرفتم حتی مدرک اتمام دوره ام را  بگیرم.رفته بودم فکر کنم که به یک مترجم ادبیات خوانده سی و چند ساله عاشق باشم بهتر است  یا بروم خواستگاری بازی های خاله خانباجی طور با دخترداروخانه چی که زن دایی برایم لقمه گرفته. یا اصلا تارک دنیا شوم و بگردم در خودم  بلکه همسفری هم این وسط خودم برای خودم  دست و پا کنم. یا باز هم مثل این شش سال توی چشم فامیل نگاه نکنم ، سر پایین بیندازم و در جواب  اینکه کی بهمان شیرینی میدهی لبخند الکی تحویل بدهم و انشاله ماشاله بگویم.
پذیرفته ام که این سوالات هست. فامیل هم لایتغیر هست کاری اش نمیتوانی بکنی. باید بپذیری. زندگی با خانواده بعد از بیست و چهار سالگی چهار تا خوبی دارد چهل تا بدی اما باید چهار و چهل را با هم مساوی بگیری. باید حسابت را با خودت صاف کنی تا دوام بیاوری.  نشستم فکر کردم همین حالا اگر بخوابم  خانه مستقلی در تهران اجاره کنم و مستقل زندگی کنم همه  پس انداز شش ساله هم کفاف نمیدهد. پس بهتر از گنده گوزی نکنم بنشینم سرجایم به همین رویه مورچه وار خودم ادامه دهم.از طرفی الان آنقدر در خانه محدودیت ندرام که بخواهم ازش خلاص شوم. میدانم درست نگاه کنم بیشتر دارم هزینه میکنم و فرصت میسوزانم تا جلو بروم.
رفتم و فکر کردم که زندگی شاید همینه  همونطور که شاملو میگفت  "عشق رطوبت چندش انگیز پلشتی هاست" زندگی ما هم  چه خوب چه بد همینه . 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۲
Hamidoo