تا روشنایی بنویس.

۴۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «من» ثبت شده است

خوابگاه نوشت : دم کُِنی

خوابگاهی نبودم. خوابگاه در آن شهر رخوت انگیز برایم کابوس دردناکی بود. یک ترم تنها اتاقی کرایه کرده بودم و  هفت ترم  دیگر با دوتا از همشهری ها  خانه ای نقلی از یک معلم که  شغل دومش تاکسیرانی بود اجاره کردیم. توی آن شهر که کوچک تر از تهران بود و همه همدیگر را میشناختند شفافیت  عجیبی درروابط و آشنایی ها وجود داشت. جوری که تقریبا  همه محل ما را  به عنوان مستاجران  دانشجو آقای "ر" میشناختند. دقیق ترش را بگویم چند نفری حتی آمار واحدهای اخذ شده مارا داشتند. یعنی مثلا میدانستند سینا چه  روزها و ساعت هایی  کلاس دارد . میدانستند من چند هفته یکبار به تهران میروم یا اینکه دوشنبه ها  همه با هم بر میگردیم.
این بود که توی آن شرایط به جای تلاش برای برگزاری دورهمی های مخفیانه و عملیات های یواشکی به زندگی خالصانه و  گوشه نشینی عارفانه ای روی آورده بودیم. جز برای رفتن به دانشگاه یا دستشویی که آن طرف حیاط بود از خانه خارج نمیشیدم. ماکارونی با سس قارچ تند میخوردیم و  بدون ترس از والدین سیگار میکشیدیم و  با صدای بلند تا  نیمه های شب فوتبال میدیدم.
سینا  بیشتر از بقیه کلاس ها را میپیچاند. کمتر خانه می آمد و بیشتر از همه غیبت داشت. روال خانه های دانشجویی این بود که  هرکه زودتر از خواب بیدار شود خوشتیپ تر از خانه بیرون میرفت . چون که  بخشی از لباس ها و لوازم  جز  اموال مشاع خانه محسوب میشد. جوراب ، ژل مو، سشوار، زیر شلوار، تی شرت،چتر و .... را میشد با کمال پررویی پوشید و از صاحبش اجازه ای نگرفت.
یک شب که مثل همیشه من و احسان برای خودمان ماکارونی بار کرده بودیم و بین خودمان قرار مدار کرده بودیم او غذا بپزد و من ظرف های غذا را بشورم. در زدند. بعد از پاکسازی خانه از بقایای سیگار و زیر سیگاری ها وقتی در را باز کردیم  متوجه شدیم  طرف خودی است. سینا بود. عصری زده بود آمده بود دانشگاه یک کلاسش را رفته بود و حالا آمده بود خانه . آنقدر توی آن دخمه چپیده بودیم و  با تلوزیون 14اینچ  اخبار های صد من یک غاز صدا و سیما را دیده بودیم از حضور هر موجود خارجی  ولو سگ و گربه  استقبال میکردیم. سینا که آمد سفره را پهن کرده بودیم برای شام. نان و  سبزی و  سس کچاپ و فلفل و نوشابه را چیدیم و دست اخر احسان ظرف ماکارونی را آورد. سینا که گرسنه تر از همه مان بود نشست به خوردن.بشقاب ها پر و خالی میشدند و سه یاور همیشه گرسنه در حال بلعیدن رشته های چرب و داغ ماکارونی بودند که یکهو نگاه سینا ثابت ماند رو ی قابلمه. همانطور خشکش زد. بی پلک زدن  با دست به قابلمه اشاره کرد  گفت اون... اوون.. تی شرت ...من . احسان که گویا ملتفت موضوع شده بود قابلمه را  جلو اورد و درش را  جایی پشت سرش قایم کرد.. گفت بشقابتو بیار جلو...برات بکشم..
سینا دوباره و اینبار با دقت و مسنجم تر پرسید.. اون تی شرت من نیست ..
تازه چشمم افتاد به درب قابلمه و آن پارچه ای که احسان به جای  پارچه دم کنی دورش پیچیده بود. تی شرت سینا بود. حالا بخار و  قطره های روغن به جانش نشسته بود. سینا  صورتش سرخ و بر افروخته شده بود. من خنده ام گرفته بود و احسان کماکان اصرار داشت که نه این پارچه  معمولی است، تی شرت نیست. از انجایی که من هم شریک جرم دوم بودم ، بنا گذاشتم بر انکار و  هر چه سینا اصرار میکرد ما انکار میکردیم و تازه یادم افتاده بود که من اولین بار به جای دستگیره  برای بلند کردن ظرف نیمرو تی شرت سینا را انتخاب کرده بودم. 


۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Hamidoo

ما دل شکستگان

احتما که نه یقینا برای هم شما پیش آمده در سنینی از نوجوانی عاشق موسیقی و ساز خاصی شده اید و بعد تحقق ایده اش به خاطر جبر زمانه یا پشت گوش انداختن و امثالهم محقق نشده .یک وقت یک جا در دهه سوم و چهارم زندگانی یادش افتاده اید و با یادش وا مانده اید که چرا من پی اش را نگرفتم ؟ چرا دنبالش نکردم چرا ماندم منتظر و حالا یادم افتاده که باید شروعش می کردم؟ رویای موزیسین شدن رویای عشقبازی با ساز در همه ما بوده و هست. اینکه زمانی با گوش دادن پاییز طلایی خواسته باشید لاچینی شده باشید و با گوش دادن به موسیقی متن فیلم آبی کیشلوفسکی خواسته باشید پرایزنر شوید یا وقتی چشم های تقریبا نگران فردین خلعتبری را شنیده اید به فکر ویولن نواختن افتادید و با تار لطفی مجنون شدید و با کمانچه کلهر سرمست همه اش به خاطر فطرت موسیقی دوست انسان است و اتمسفری که درش نفس میکشید.

اما من اول میخواستم شادمهر عقیلی باشم در شب برهنه. شیدای کسی باشم و بهش نرسم.  دقیقا میخواستم بهش نرسم و آن ترانه ها را برایش بخوانم. توی آن سن و سال نوجوانی و بی قهرمان بودن جامعه قصه عقاب سبلان علی دایی را در کیهان بچه ها میخواندم و دهاتی شادمهر را گوشی میدادم. جو خانواده متوسط ما خیلی زور میزد اجازه میداد کلاسهای زبانم را ادامه دهم و بودجه شان به کلاس موسیقی نمیرسید. طبیعی هم بود دوبرادر و یک خواهر و  پدری که تنها فرد شاغل خانواده بود،حقیقت زندگی ما بود و بابت این موضوع دلخور نبوده و نیستم.

هرچه که بزرگتر شدم رویای موسیقیدان شدنم بیشتر خودش را نشان میداد. رویای موسیقی بزرگتر از رویای فوتبالیست شدن یا شناگر شدن یا بازیگر شدن یا حتی نویسنده شدن داشت به حجم کوچک جمجمه بدقواره من فشار می آورد.قهرمان های موسیقی عوض میشدند شادمهرقمیشی میشد  قمیشی جایش را به pink floyd, linkin park ,metallica anathema  میداد . لطفی ، شجریان ،احمد عبادی ، پرویز یاحقی یا حتی yan tiersen  این روند هر زمان بسته به حال و احوالم تغییر میکرد اما  آنچه که ثابت بود دلبستگی به همین  7 نت بود که گاهی به اوجم میبرد و گاهی غصه دارم میکرد.

بالاخره ساز خریدم و شروع کردم به کلاس رفتن. بیست و هشت سالم بود و کار میکردم و مستقل شده بودم. دستم در جیب خودم بود و با این حال در مورد قیمت سازم با خانواده حرفی نزدم. استادم جوان بود و با حوصله T اما تار سخت بود و  یاد گرفتنش زمان میخواست. کارم داخل شرکت سنگین بود هر هفته میرفتم و  مشق میگرفتم و چند نت ساده میزدم اما آنطور که باید و شاید تمرین نمیکردم.

انگاریآنهمه شور و علاقه فرونشسته بودم و داشت فرو مینشست. با این حال ادامه دادم. چندین جلسه رفتم و  دستم درحال یادگیری بود. استادم  نمیتوانست مسیر غرب به شرق را بیاید من هم دیگر نرفتم. عین خر توی گل گیر کرده منتظر یک اتفاق بودم. الان دو سالی است سازم کنار خانه است. گاه بهش سری میزنم نگاهش میکنم پاکش میکنم اما نمیزنم. دوست ندارم صداهای  ناله طور ازش بشنوم. شوق موزیسین شدن هرچند دلپذیر است اما مثل هر کاری مهارت میخاد و سخت است.وقتی برای کار آنقدر هزینه میکنی که  نای کار دیگر برایت نمیماند دیگر نمی شود انتظار زیادی هم داشت.

آن علاقه باید رد زمان مقتضی اش پاسخ پیدا میکرد وگرنه  در زمان های دیگر هم شدنی است اما با  صرف وقت و هزینه ای به مراتب بالاتر. فکر کردم این  قضیه تقریبا در تمام اتفاقات زندگی جاری و  حاکم است. باید هزینه دهی.. 

حالا مدتی است که مصرف کننده سفت و سخت موسیقی ام. سازم را هم نفروختم نگاهش داشتم. دیدنش برایم دلگرمی است. که شاید روزی بتوانم باز بنوازم. فکر میکنم تار بخشی از زندگی ایرانی ماست  یک خط و ربط چفت و بست دار که به ایران گره ام میزند. چند ماه پیش داشتم موزیکی گوش میدادم  نوای تار لطفی با صدای شجریان که شعری از حافظ را میخواند برایم عین روایت خودم بود که مفلسی بودم که هوای مطرب داشتم. موزیک را میتوانید از اینجا دانلود کنید.


۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hamidoo

دست ما جان پناه

چند روز داشتم به این فکر میکردم که اگر جنگ شود دشمن تا پایتخت را تسخیر کند چه کار میتوانیم بکنیم. ما  که سر رد شدن در زمان زرد شدن چراغ همدیگر را  جر واجر میکنیم و شانه خاکی جاده هراز را در مواقع ترافیک حق خود می دانیم چطور در چنین موقعیتی وحدت خواهیم داشت و به همدیگر کمک خواهیم کرد.  قطعا با همدیگر سرشاخ خواهیم شد و احتمال زیاد به دزدی و دستبرد و تاراج خانه ها های یکدیگر روی می آوریم. دو راه هم بیشتر نداریم یا اینکه به همین روش ادامه دهیم و منتظر تغییراتی باشیم که ممکن است بمیریم یا خوش شانس باشیم و از جنگ جان سالم به در بریم ولی آینده مان دست و پنجه نرم کردن با انقلابیون جو زده جدید خواهد بود یا از کشور بگریزیم و آواره و پناهجوی ارودگاه های غربال شده  اروپایی و اسیایی و نمیدانم  کدام جهنم دره دیگر شویم. داشتم فکر میکردم اگر جنگ شود حضرات و فرزندان عظیم الشانشان کاخ های خود را در بلاد کفر ترک میکنند. در مجامع عمومی می آیند و پرچم آتش میزنند؟  در مورد آزادی و دموکراسی داد سخن میدهند.

بعد که به همه اینها فکر کردم یادم آمد کشور ما جز در زمان چنگیز مغول و اشرف افغان هیچگاه به تصرف هیچ خارجی در نیامده ولی بهای سنگینی برای استقلال و خودکامگی رهبرانش داده است. پس قطعا با یک انقلاب دگرگون خواهد شد. انقلابی که خون های زیادی برایش ریخته شده است.پس باز هم تغییر از خود آدمها  آغاز میشود.دست هایی که در بهمن 48 پاسگاه سیاهکل را  فتح کرد یا آنها که در بهمن 57 در تهران گره شد و به هوا رفت و مرگ برای سلسه شاهنشاهی طلب کرد.

فقط یک چیز می ماند اینکه تکلیف  آدمهایی که زندگی شان پیرو این جریایانات  ویران میشود چیست؟ خانواده ای که از هم میپاشند مادرانی که داغدار میشوند و  پدرانی که سکته میکنند. از این خانواده ها زیاد دیدیم . باید اول به موضوع اتحاد فکر کرد و بعد دنبال تغییر بود. اول پذیرش و بعد انتقام.

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Hamidoo

در جسم و جان

حالا که چند دقیقه ای است که دیدن فیلم  On Body And Soul  فارغ شدم نمیخواهم صبوری کنم. بنشینم تا آن شور اولیه در من بنشیند و بعد درباره اش بنویسم. فکر میکنم همین حالا باید در موردش نوشت.فیلم "در جسم و جان" قصه یک کشتارگاه متوسط گاو در متوسط ترین نقطه بلوک شرق با آن همه  رنگ طوسی و خاکستری و  سرمه ای متوسط خودش به اندازه کافی افسرده کننده و سرد هست حالا  بگیری  دختری در این  میانه استخدام شده که تنهاست  و  تنهایی اش قانون های خودش را دارد. از لمس شدن  بیزار است و  هرگزی همراهی نداشته است. 


خوبی اش برای من این بود که فیلم درونی است. قصه آدمها را روایت  میکند. گره انداختن نویسنده از یک اتفاق کوچک و ساده شروع میشود. دارویی که با آن گاوها را ترغیب به  نزدیکی میکند گم میشود. پلیس دنبال سارق میگردد. مدیر از یک روانشناس و تکنیک مصاحبه سلامت جسمی و جنسی برای پیدا کردن  عامل این اتفاق کمک میگیرد و بعد آنجاست  که میتوجه میشوند آن دختر تنها و وسواسی با  مدیر مالی هر شب یک خواب را  می بینند. خواب یک گوزن . قصه عمیقی است. خواب دیدن، با هم یک قصه . هر دو یک موقعیت و  یک  فضا و یک ماجرا.

کلا خواب دیدن و رویا داشتن  مثل جاده و  سفر برایم وهم انگیز است. چه برسد اینقدر تصویری و  قشنگ هم  درست شده باشد. مرد سن بالاتر است  موقعیت کار یواجتماعی اش بهتر است . بچه هایش از سر باز شده اند و به شدت تنهاست. دختر اما  وسواسی و خجالتی است. با  همکاراها نمیجوشد. مغرور بنظر میرسد و عشقش عمیق است اما  جرات  روبرو شدن باخودش را هم ندارد.

این وسط پاساژ های فرعی  مثل شخصیت یک کارگر جدید الاستخدام تخم سگ و یک مدیر منابع انسانی منحرف که فکر میکند همه  کارگرها ترتیب زنش را داده اند یا آن  روانشناس لوند و  با اندکی میل به  تیک و توک زدن  آنقدر به اندازه و به موقع بود که نمیشود ندیدشان یا حذفشان کرد.

از مجارستان  همینقدر میدانم که توی فهرست سفرهایم هست. همین قدر کلی و دور که  حتی نمیدانم کی و چطور فقط میدانم زیباست. اما شاید کارگردان این فیلم  ؛همین خانم میانسال قد کوتاه پر سودا Ildikó Enyedi آنقدر  انگیزه برایم ایجاد کرد که دوست داشته باشم  بوداپست و زادگاهش را  ببینم. فیلمش غیر از  اینکه جز پنج کاندید نهایی اسکار  2018 بود خرس طلای جشنواره برلین را هم برایش به ارمغان آورد.

بازی نقش اول فیلم Alexandra Borbély که یکی از چند صد هزار مجار مقیم اسلواکی است . غیر از آن جنبه فنی از منظر انتخاب بازیگر نیز گزینه مناسبی برای این کار بود. الکساندرا  به خاطر بازی در این فیلم برنده بهترین بازیگر زن سال  اروپا شد.



پ.ن :برای هرچه تکمیل تر شدن این و این  و این  را  توصیه میکنم.


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hamidoo

قمیشی در پاییز سوم دبستان

 پاییز بود. غروب بود. سوم دبستان امام جواد درس می خواندم. یک هفته صبح میرفتم مدرسه یک هفته عصر. مدرسه دو شیفت بود و درندشت. هزار و دویست دانش آموز داشت. گوسفندی کلاس ها را پر کرده بودند. افتخاری صمیمی ترین دوستم بود. خانه شان درست روبروی مدرسه بود. بچه خوشگل کلاس بود. محمود زنگ های تفریح میبردش پشت آبخوری انگولش میکرد. پسر خوبی بود. یک برادر داشت و مادرش شبیه مادر سوباسا خوشتیپ بود و موهای طلایی داشت. کاست را او بهم داد. برایش کادو تولد جامدادی خریدم.جامدادی دو طرفه با جا تراشی و جلدش تلق بود تویش آب و اکریل و پولک داشت. بوی وانیل میداد. سه تا مداد و یک پاک کن factis هم تویش بود. از آن نرم هاش که میشد روی کاغذ کشید و باهاش پز داد. رفته بودم خانه شان یک هفته بعد از همان تولد که پاییز بود و باران میبارید و برگ های چنار گندهِ گندهِ زردِ زردِ می ریختند روی کاشی های پیاده رو. کاست را بهم داد گفت دایی اش برایش آورده. دایی افتخاری بزرگ بود سبیل داشت. از دائی محسن من هم بزرگتر بود. بهم گفت کاست را توی شرت ات قایم کن. یا بگذار پشت زیر پوش،کمربندت را سفت ببند. کمربند پوست ماری داشتم. بابا خریده بود سگک طلایی داشت. سفت بستمش کاست کاغذ آبی و سفید داشت. سونی بود. رویش با خط کجکی و خودکار سیاه نوشته بود "سیاوش" کاست را توی زیرپوشم  جلوی نافم گذاشتم . کوله را انداختم و تا خانه دویدم. توی خانه بابا یک کاست خور دو بانده خریده بود.  ناسیونال بود که میگفتند اصل ژاپن است. بازار مشترک نیست. ناسیونال ما اصل بود بابا خودش میگفت. پزش را به عمو میداد.باهاش شعر میخواندم ،سعید قران میخواند و وحید حرف میزد و بابا ضبط میکرد. میکروفون داشت.میکروفون کله گنده شبیه بستنی. دست میگرفتی حرف میزدی صدایت از توی بلندگو ها پخش میشد. 
آفتاب توی آسمان قرمز بود. مامان توی اتاق چرت میزد. وحید کلوب رفته بود سعید تقویتی داشت. کاست را توی ضبط دوبانده گذاشتم . دکمه را  فشردم. وحید یادم داده بود دکمه بزرگه را باید بزنم ،دکمه بزرگه را زدم . خش داشت بعد صدا امد. صدا  زدن چیزی شبیه تبل. افتاب کج تابیده بود از پنجره تو افتاده بود از درز پرده و دیوار رد شده بود .افتاده بود روی فرش لاکی قرمز. کاغذ آورده بودم. مداد رنگی 24 تایی جلد فلزی،ضبط داشت میخواند" چشمهای منتظر به پیچ جاده...دلهره های دل پاک و ساده ..." نقاشی میکشیدم. دوست داشتم بلد باشم با مداد سیاه طرح بزنم. دایی افتخاری با مداد سیاه طرح میزد. عکس مرا کشید قشنگ در آمده بود. دوست داشتم آن طوری بکشم. دوست داشتم  مامان را بکشم. همان عکس عروسی اش  که لپ ندارد موهایش سیاه است و رنگ شبق است.


ضبط میخواند " بزار آدما بدونن میشه بیهوده نپوسید. میشه خورشید شد و تابید ، میشه آسمون و بوسید"  
کاغذ را سیاه  میکردم. به افتخاری فکر میکردم. یک صفه  دو صفحه سه صفحه ده صفحه  کشیدم و کشیدم... 
سیاوش خواند وخواند ... من کشیدم و کشیدم. هر چه به ذهنم می آمد کشیدم. من لال بودم و  انچه قمیشی میگفت برایم تصویر میشد و من تصویر را  می کشیدم.کشیدم و کشیدم.. 
پاییز بود. آفتاب کج راه می تابید. نور افتاده بود روی فرش لاکی و  صورتم .گرم بود. چشم هایم را که می بستم نور میخورد پشت پلکهایم و رگ های نازک خون پیدا می شدند. 
پاییز بود ضبط دیگر نمی خواند. وسط کاغذ و مدادها خوابم برده بود. آفتاب پس رفته بود. صدای اذان می آمد. کسی که رویم پتو کشیده بود. نقاشی هایم کف خانه پخش بود. نقاشی هایم تصویر هایم بودند وقتی  قمیشی میخواند " عجب ای دل عاشق تو هم حوصله داری. تو این سینه نشستی هزار تا گله داری".


پ.ن :موزیک های  یاد شده را  اینجا پیدا  می کنید.


۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Hamidoo

رسولی - بخش اول

پنجم ب دبستان پیچک . معلمان خانم رسولی ، بیوه قد کوتاه و تپلی بود که مقنعه اش قالب غبغب اش بود و دستهای گرمش انگشت هایی گرد و نرم داشت . صدایش همیشه گرفته بود و در اندک مواردی که میخواست از خود باد و بُرودی نشان دهد صدایش جیغ کشیده شدن کچ خشک روی تخته سیاه می شد. مخاطب نود درصد این جیغ ها هم حیدری مبصر دیلاق و  بی ریخت کلاس بود که توی آن سن و سال با موتور می آمد مدرسه و از دختر های مدرسه معرفت که lمدرسه ای راهنمایی بود دوست دختر داشت. کلاس سی و دو دانش آموز داشت و برای من که سال چهارم را در مدرسه ای سه شیفته و با چهل و پنج دانش آموز در هر کلاس سر کرده بودم حسابی خلوت و به درد بخور می آمد. چند روزی که از سال تحصیلی گذشت فهمیدم شوهر رسولی در جنگ مفقود شده و از شانزده هفده سال پیش هیچ رد و نشانی از شوهرش نیست. امید رسولی هم با آمدن اخرین کاروان اسرا جنگ ناامید شده بود. رفت و آمدش به بنیاد شهید و وضعیتش به آنجا کشیده شه بود که اسم همسرش به عنوان جاوید الاثر ثبت شده بود و از بنیاد شهید امتیازاتی دریافت میکرد. که توی آن وضعیت کاملا منطقی می آمد.


رسولی یک پسر و یک دختر داشت که سن پسرش به بیست سال نمیرسید و توی دفتر بسیج مسجد محلشان برو بیایی پیدا کرده بود و از بی استعداد ترین ادمها در شاخه مداحی و نوحه خوانی بود. یعنی صدایش چیزی توی همان مایه های مادرش بود که حزن و درد اضافی قاطی اش کنی.
و دخترش که خوشگلی اش به رسولی رفته بود و  تقریبا که نه تحقیقا همه پسرهای گردن دراز کلاس دوستش داشتند دانشجو نقاشی بود من از قیافه اش که مثل رسولی رب النوع همه دوایر بود خوشم نمی آمد بیشتر به این خاطر دوستش داشتم که نقاشی میخواند و همیشه با خودش کاغذ کالک داشت.
کاغذ کالک در آن سن  یعنی بیست در زنگ هنر یعنی تابلو سهراب سپهری را در کسری از ساعت کُپ بزنی برود پجوری که پروانه خواهر سهراب هم نفهمد این کار خودش نیست.
یادم است زنگ علوم هردو هفته یکبار توی آزمایشگاه مدرسه برگزار میشد. آزمایشگاه که چه عرض کنم یک کوریدور شیشه ای که دورتا دور پرده های پارچه ای طاقی ده هزار تومان بود که به جای چوب پرده یک سرش را لبه برگردان کرده بودند و با لوله آب وصلش کرده بودند روی دیوار اتاق. تمام دارایی آن آزمایشگاه  یک مدل پلاستیکی آدم و امحا و احشایش بود. تازه نصف مغزش هم نبود. و یکی از بچه ها کلیه اش را  هم کش رفته بود. دو تا میز سه کشو سه تا  شر و یک ارلن و یک پیپت و چهل تا صندلی گردان فلزی که همیشه خدا یخ بودند. اسم همین اقلام هم بعدها که دبیرستانی شدم و آن آزمایشگاه خوب دبیرستان  شریعتی را دیدم متوجه شدم.

خانم رسولی در تمام خاورمیانه و نقاط مختلف جهان با چادر رفت و آمد می کرد غیر از دو جا یکی کلاس پنجم - ب دبستان پیچک و دوم  دفتر بهداشت دبستان .
چادر سر کردنش هرجی ورایی و شکل مادر های ما نبود. چادرش برای پشت گردن کش داشت ،نه کش سفید . کش مشکی و همرنگ چادر مشکی خاویاری اش. پشت مقنعه جایی میزانش میکرد چادر را سر میکرد خودش را ورانداز میکرد و همیشه با متانت مثال زدنی راه می رفت. محال بود لکه ای ، خاک،سفیدکی،شوره یا چیزی دیگری توی چادرش پیدا کنی. چادرش چروک نبود. چرک نبود بوی عرق نمیداد بوی کرم دست و صورت میداد که با بوی تاید قاطی شده باشد.
محجبه و معتقد بود هر چند از بد حادثه بی شوهر شده بود و  بار زندگی را  یک تنه به دوش میکشید.
عمو نیکی ناظم شیره ای ما بود قد بلند و صورت  تکیده و استخوانی داشت. با دماغی به هیبت دماغ ابی ، غوز دار و  بزرگ. خیلی ملو بود مگر معدود مواردی که ارسلان را داشت به خاطر شیطنت هایش کتک میزد در باقی موارد اصلا  ا جانفشان ناظم مدرسه قبلی قابل مقایسه نبود.قلب مهربانی داشت بعدها که بزرگتر شدم و از مدرسه رفتم فهمیدم از سر ناچاری شده بود ناظم ما و اصلا هیچوقت دوست نداشتم جای او باشم. عمو نیکی با همه خوبی هایش یک خصیصه بد داشت آن هم  چشم چرانی اش بود و سلیقه مثال زدنی اش در زیبایی شناسی آدمها. یعنی محال بود مادر امیدبرای گرفتن کارنامه یا جویا شدن وضع تحصیلی اش به مدرسه بیایید و کمتر از یک ساعت او را توی اتاق خودش و این طرف و انطرف مدرسه معطل نکند. یا غیر ممکن بود بگذارد وحید خوشگله زنگ ها تفریح مثل ما  ما توی حیاط درندشت مدرسه شلنگ تخته بیاندازد. هیزی نیک اعتقاد طبعا مختص اولیا و بچه های خوشگل دبستان نمیشد و چشم های زهر دارش به همان دو جا که رسولی چادر از سر بر میداشت هم نفوذ میکرد. خلاصه نیمی از ساعت های  درسی هفته آقای ناظم برای سرکشی اینکه آیا رادیاتور های کلاس ما بعد از هوا گیری مش قربان خوب و گرم کار میکنند یا اینکه  پکیج امکانات اموزشی کلاس ما تکمیل و دل و درست هست یا نه سر کلاس ما بود. رسولی ازش رو نمیگرفت.سن و سالی داشتن دوتا بچه بزرگ پخته تر و آرام ترش کرده بود اما قشنگ معلوم بود پیش عمو نیکی مافنگی معذب است .
ما از این خصیصه جرمان میگرفت اما زورمان به نیک اعتقاد نمی رسید.

پایان بخش اول







۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
Hamidoo

جان دادن روی زبری آسفالت

ما دونفر بودیم. گنگ خواب نبودیم. مست از باده و دیوانه از لذت نبودیم. گردنه را سرازیر شدیم. خلاصی نفس داری به ماشین دادیم. گذاشتیم باد خنک فیروزکوه بخورد به رادیاتور و آب را خنک کند و بپیچد توی موتور و روغن را ویسکوز تر کند. تا چرخ دنده ها سرحال بیایند. کیفور شوند. پیستون شلخ شلخ نکند و دمی بیاساید. بعد دوباره دنده دادیم. دنده 4 سراشیبی بود نمیشد دور زیاد به ماشین داد.موزیک گوش میدادیم. نرم و لزج پایین میراندیم. مملو از حس مردانگی بودم. حس مسئولیت و راندن توی جاده ها. از تجربه ناب زیستن ،سفر رفتن و بار و برگ گشودن. شاد بودم. تک و توک ماشین ها و کامیون ها باری به سمت تهران در حرکت بودند. از دور دیدم که از جاده رد شد . خاکی حدفاصل دو آسفالتی رفت و برگشت را لوکه تا نزدیک خیابان  دوید . دلم هری ریخت میسوبیشی اوتلندر نمی دیدش و با سرعت میراند . لحظه ای مکث کرد و به تاخت برگشت. به حواس جمعش آفرین گفتم. آمد پشت تریلی وسط جاده ایستاد. شل کردم که به ارامی از سمت راست جاده رد شوم. با تقریب سرعتش حین رفت فکر میکردم اگر هم بدود به ما نمیرسد. دنده را  پنج کردم سریع تر رد شوم. مثل تیر از پشت کامیون رها شد به تاخت آمد سمت ما منتهی علیه ترین جای جاده ، یک وجبی گاردیل رفتم . سرعتم را کم کردم. آمد و آمد و ... 
یا ابوالفضل گفتم. ماشین  تاب خورد. جلوتر زدم روی ترمز. سرهمه حتی خودم داد کشیدم ... دست و بالم میلرزید. تاب برگشتن نداشتم، دل رفتم هم . 
پشت ماشین  راه رفتم جاده و کوه و بیابان و آسفالت با هم قاطی شد. تف کردم . لرزم گرفت. کشته بودمش. تکان نمیخورد. سرش خورده بود جایی پایین رکاب و نزدیک گل گیر.  حرفش را زده بودم. موقع رفت گفته بودم چقدر دلم ریش میشود حیوان هایی که توی اتوبان  موقع رفتن به کار میبینم که تلف شده اند. حالا خودم یکی از همین ها را کشته بودم. زیرش گرفته بودم. له اش کرده بودم و خودم و  بخت و سگ و جاده فحش میدادم. آنجا پنجاه متر عقب تر مایلر اُخرایی رنگ از گردانه را رد کرده بود سگی که دهنش کف کرده بود بود زبانش زبری آسفالت را لمس کرده را  به هیبت توده ای سخت دید. به راست گرفت که زیرش نکند بعد مارا دید که  فلاشر میزدیم و  کنار گاردیل ها را می رفتیم و تف میکردیم. مایلر فرمان داد که به ما نزند. مجال ترمز و معکوس کشیدن نبود. بوق زد از آن بوق های خوار و مادری. که چرا اینجا پارک کردید. فرمان داد. وزن  مایلر آمد روی کمک فنرهای چپ لنگر انداخت  میلیمتری از کنارما رد. شد .جلوتر از ماشین رو به  سگ در حال جان دادن مرگ را دیدم. دستم  به وضوح میلرزید. زانوهایم خالی بود. مفصل بی قید. هر آن بود که مثل پینوکیو از زانو خم شود و بیافتم. سوار ماشین شدم. گازش را گرفتم. توی بریدگی ده بیست متر جلوتر کامل رفتم داخل . بغض را با اب فرودادم. سیگاری گیراندم. و به راننده ای نگاه کردم که سگ را  تا کنار جاده کشید.


۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

دل نامه


عصر سرد مه آلود زمستان . روی شیب تپه ای خوشنام با زمینی سرد ما گرم ،بغل هم نشستیم و بی زبان حرف زدیم. حرفهایی سبز. حرف زدیم نه از هردری ، عاقلانه تر،  زور نزدیم هدفمند باشیم حرف زدیم و آخرش نمی¬دانم چه شد که بحثمان به شما کشیده شد. حرف شما وسط آمد.بهم گفت در بند نباش. آنکه دائم دنبال خواست مخاطب بوده همانی بوده که خیلی زود از سمت مخاطبش رها شده.ایده داشته باش، ایدولوژیک ها آدمهایی را به سمت خودشان می کِشند و عاشق های  میلیون ها را به دنبال خود میکُشند. فرق بین  این دوفعل در ضم و کسره نیست . در اختلاف دو حس در قلب است. بازی غریبی است همه می¬دانند اما تن می¬دهند. این  فلسفه غنیمت دانستن دَم است . زندگی در حال استمراری . گور پدر ماضی بعید و بیخیال آینده .
این شد که گفتم برایتان بنویسم . چند خطی برای شما که عزیزانید. شما  که دعوت شدید. شما که خودتان پی لینکی کشیده شدید. شما  که  دوستی بهتان گفت پاشید بیایید دور هم باشیم یا  شما که  روزی پی حرفی،عکسی ،شعری آهنگی ته ته دلتان  چیزی لرزید انگشتی روی صفحه روشن گوشی لغزید و ماندگار شدید.
خواستم  حرف هایم را برایتان بگویم با  پیرمردی که روی خوشنام ترین  تپه جان  خاک بود. با زمینی سرد در عصر یک روز سرد زمستانی.

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hamidoo

یگانگی

آمده بودیم هم را ببینیم  .آمده بودیم کوه  یک کم گردش خونمان را بالا ببریم که هرچه ذرات معلق و آلودگی توی رگ هامان رسوب کرده را بشورد و با خود ببرد. آمده بودیم بفهمیم بعداز ده سال چه ریختی شده ایم. آن بالا  پشت  پناهگاه ، پاها آویزان رو به تهران سرما زده و ذغال شده. نگاه میکردیم و ها کردنمان دم چای داشت و شکلات که بغض اش ترکید. یعنی اول اصلا نفهمیدم دارد گریه میکند فکر میکردم مثل وقتهایی که ادم نمیتواند خنده اش را  کنترل کنند. سر پایین برده دارد میخندد که شانه هایش آنقدر عجیب می لرزند. بعد فهمیدم  صدا صدای خنده نیست و  دسته ی اشک را  دیدم که روی پوست  آبله دار و پر چاله چوله اش راه  میگرفت و سرازیر میشد.
اینطور وقتها نمیشود چیزی پرسید. نمیشود از مردها پرسید"... یهو چت شد ..چرا همچی میکنی؟ باید ارامشان گذاشت  باید گذاشت حسابی خلوت شوند. داشتم توی ذهنم به این فکر میکردم که چه جمله ای لابلای حرفهایم باعث شد از ان شوخ و شنگی و خاطره های دوران دبیرستان رسیده است به اینجا. چیزی به ذهنم نرسید . ترسیده بودم. انقدر لطافت را از هیچ جنس لطیفی انتظار نداشتم چه برسد به اوبا ان همه ریش و پشم  و صدای دورگه و سیگار های  قطران بالایش.
یادم آمد اخرین جمله ها  حرف زندگی اش بود. زندگی مشترکش و زنش. 
پرسیدم : احمد زنت خوبه؟طوری شده...سرش را پایین تر برد و صورتش را از نگاهم قاپید.
شستم خبردار شد .
برزخ شدم جهنم بود. نمیتوانستم چیزی بپرسم  .
کون خیزک خودم را از روی سکوهای  پناهگاه عقب کشیدم ، رفتم عقب. بلند شدم ایستادم . رو به درخت های بی شاخ برگ راه افتادم و به یگانگی فکر کردم.

۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hamidoo

دوازدهم - "من"

ما رو نرقصون آذر.....


شروع فیلم ناگهانی است . از همان شروع های ریموند کاروری که پرتت میکند وسط جهان داستان سیلی محکم میزند که هووی حواست باشد قصه شروع شد. صحنه بازجویی زنی که عده ای دنبالش هستند. یه کار ردیف کن. شرت کات: آدم بیار ، سر ببر ، پول بگیر.

و هرچه جلوتر میروی یکی یکی معنای آن دیالوگ ها آن گفته های بازجو معلوم میشود. آذر زنی در میان سال که تنها زندگی میکند و درگیر ماجراهای کوچک بزرگ میشود. خب تصور دیدن یک بغال به سبک بغال های دریانی با  انبوهی ریش و پشم که کار چاق کند و مخفی باشد خود داستان است . یعنی خرق عادتی دارد که ادم خوشش می آید. چرا که تصویر ذهنی ما میگوید این طرف فقط توی زندگانی اش سر قیمت ماست و نوشابه با ویزیتور های مختلف چونه زده و گنده ترین خلافش مسدود کردن پیاده رو چیدن خروار ها بار است.

اما فیلم قرار نیست  روندمعمول زندگی باشد ماجراجویانه است و گویا  کارگردان همه اینها را هدفش قرار داده. و حتی نقشی را برای لیلا حاتمی معصوم سینما قرار داده که محک جدی برایش باشد. حاتم یهم جسورانه پذیرفته و خوب بازی کرده. 

تا اینجا  یعنی شصت دقیقه ابتدای فیلم همه چیز خوب و الهی قربانش بروم است. اما هرچه بیشتر میگذرد منتظرم که اتفاق بیافتد . منتظرم آذر کاری کند منتظرم بترکاند، منتظرم  قهرمان بودنش را  تکمیل کند. شوالیه فیلمب اشد. اما آذر همینطور سرچایین میرود در دل ماجرا و بعد یک پایان آبکی که معلوم بود از کجا می آید. یعنی حداقل آن کاری را  ابولحسن داودی با تقاطع و رخ دیوامنه با مخاطب میکند را نمیکند. خیلی ساده میشاشد تو همه قهرمان سازی مخاطب. آقا ما آذر را زرنگ فرض کرده بودیم. ما  آذر را  قالتاق تر میپنداشتیم. نکن اینکارو با ما .


بعد از نوروز و آن  سه فیلم دیدنی این  دفعه چهارم برای سال 95 بود که سینما میرفتم و باز هم راضی نبودم. شاید فروشنده فیلم بعدی باشد و آخرین فیلم امسال چون واقعا دیگر دوست ندارم سینما بروم. فهرست  دویست و پنجاه تایی IMDB  خیلی شرافتمندانه تر است.






۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hamidoo