تا روشنایی بنویس.

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سینما» ثبت شده است

The Banshees of Inisherin

پنجشنبه 22 دی 1401

تهران برف می‌بارد. برف سنگینی نیست اما سوز عجیبی شهر را گرفته.ابری زیادی در آسمان نیست اما از زور سرما چند دانه برف خسته و رها در هوا می‌چرخند. آنقدر روزهای آلوده و گرم در تهران دیده‌ام که این وضعیت آبزورد و گوتیکو جدید را دوست دارم. چهارشنبه آزمونی داشتم که بخاطرش شرکت نرفتم مرخصی گرفتم. پنجشنبه را هم تا حوالی10 صبح در تخت خواب بودم. گرمای پتو موهبت بزرگی است. لذتی که چاپلین هم ازش در 100 دلیل خوشبختی حرف زده بود. رها کردنش با کمتر شدن دما رابطه مستقیم دارد. آخر وقت نشستم به دیدن آخرین فیلم  مارتین‌مک‌دونا ، ارواح اینشرین (The Banshees of Inisherin) راستش در دقایق اول فیلم منتظر اتفاق بزرگی بودم که رخ نداد بعد کم کم داشتم از فیلم ناامید می‌شدم که  مک‌دونا روح فیلم را اعیان کرد. داستان کُند و رخوت آلود می‌گذرد. دو رفیق میانسال در میانه جنگ داخلی ایرلند (1923) در جزیره‌ای سبز و در ساحل اقیانوس با هم رفاقت و حشر و نشر روزانه دارند. یک روز یکی از دو رفیق تصمیم میگ یرد رفاقت اش با رفیق جوان‌ترش که مرد ساده و خوش قلب روستایی است را تمام کند. و این مساله به ظاهر کوچک شروع بحران برای شحصیت پادریک می‌شود.

بارها در سرتاسر فیلم نا‌خوداگاه با آدمهای فیلم همذات پنداری کردم. با شیبان (کری کاندون) که وسط آن جزیره نا کجا آباددر رابطه بین برادر ساده دلش با دوس ویلون نوازش‌گیر افناده و هر روز شاهد این است که کره خر برادرش (جنی) بی توجه به هشدارهای او سر از میز آشپزخانه‌اش در آورده. و حتی اسگل‌ترین ادم جزیره عاشقش شده و پیشنهاد سکس بهش می‌دهد. با کولم (برندان گلیسون) که یک مرد میانسال رو به افول است که بنظر درگیر افسردگی و یاس هم شده است. حس می‌کند فرصت زیادی ندارد و خورشید اون در این گوشه پرت از دنیا رو به افول است . و هر طور شده باید قطعات موسیقی با سازش بسازد تا از یادها فراموش نشود. حتی با خود پادریک (کارلین فارل) که آنقدر زندگی اش محقر و بی اتفاق است که وقتی کولم قرارهای ساعت 2 بعدازظهرش اش در کافه روستا بهم می‌زند و می‌گوید دیگر نمی‌خواهم باهاش صحبت کند. دچار بحرانی درست و حسابی می‌شود. بحران هایی که تا مرز جنایت و آنارشیست شدن پادریک را با خود می‌برد. ولو اینکه صحبت هایش که می‌خواهد برایش ادم بکشد پیرامون دیده شدن رشته در پهن خرش یا سرماخوردن اسبش باشد. این حس پرت افتادگی از دنیا، زندگی‌های م،حقر و نفرین شده جنگی که  فقط صدایش در جیره می آید ولی محض رضای خدا یک موشک یا گلوله اش به جزیره نمی‌افتد. با یک دوجین آدم بیکار و علاف و روی مخ که در زندگی دیگران سرک می‌کشند عجیب برایم  عینی و واقعی و نزدیک بود.

از طرفی راستش را بخواهید من با ریتم و تصویربرداری و کار موافق نبودم. بنظرم فرق است بین ایجاد فضای سرد و تاریک و حوصله سر بر یا عذاب آور شدن فیلم. فیلم مک دونا از این نظر کمی عذاب آور شده بود. عملا تا زمان اتفاق دیوانه وار کالم ریتم خیلی روی اعصاب و سرد شده بود.

بازی کالین فارل و برندان گلیسون زیباست. سخت است و در عین پختگی بازی شده است. آن مرز باریک بین لوس بودن و واقغی شدن را رعایت کرده است. واقعی و باور پذیر است. کالیت فارل  در همه فیلم یک رافت و دل نرمی نسبت به دوستش کولم دارد تا جایی که سگش را از آسیب دیدن نجات می دهد. در مقابل کولم هم با اینکه اصلا حال و حوصله رفیق وراج اش را ندارد  جاهایی پشتش در می‌آید و  آن ذات نیک خود را اثبات می‌کند.

در مجموع ارواح اینشرین شاید فیلم خوبی برای سال  2022 که برهوت فیلم و ماجرا بود باشد اما حتی از کار قبلی خود مک دونا (سه بیلبورد خارج ابینگ میزوری) به شکل محسوسی ضعیف‌تر است.

+ بیشتر راجع این فیلم اینجا بخوانید.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

شعبده بازان لبخند در شب کلاه درد*

سال 86-87 سال های میانی دوره کارشناسی ام تصمیم گرفتم  یک دوره سینمای قبل از انقلاب را رج بزنم . علت تصمیم دیدن اتفاقی فیلم "رگبار " بود که بنظرم به شدت قابل تعمل می آمد. دنبال فیلم گشتن با اینکه در آن سالها  اینترنت سر و شکلی به خود گرفته بود و اینترنت ثابت از شرکت مخابرات داشتیم باز هم سخت بود. این شد که  دست به دامن شبکه های فارسی زبان وکم کیفیت ماهواره ای شدم. حقیقتش تجربه زننده و تلخی بود . صاحبان شارلاتان این شبکه ها وسط تبلیغ  لارجر باکس و داروی تقویتی قوای جنسی چند پلانی هم فیلم پخش می کردند و نگه داشتن خط و ربط داستان بین آن همه وقفه و نمایش تبلیغات تکراری کار اعصاب برانگیزی بود. معمولا هم، فیلم ها کامل پخش نمی شدند و نصفه و نیمه وسطشان قیچی می شد و آدم را در برزخ دانستن و ندانستند رها میکرد.

این شد که از دوستان و آنها که مطلع بودند خواستم فیلم ها را بهم بدهند. دوستان فیلم باز من آن زمان جوان بودند و آرشیو های پر و پیمان نداشتند. و بیشتر فیلم های عامه پسند تر گنج قاورن و سلطان قلبها و در امتداد شب را بهم دادند.

در شش و بش ماجرا برادرم که آن زمان دوره های شبکه و خفن کامپیوتری میدید یک روز فلشی مموری بهم داد . دست کم سیزده، چهارده فیلم قبل انقلاب که "بن بست" و " تنگسیر" و "گوزن ها "و"قیصر" هم داخلشان بود. طی یکی ماه، ده دوازده فیلم دیدم و نام سه بازیگر برایم ترجیع بند بازی های خوب بود. "بهروز وثوقی"،"پرویز فنی زاده" و "پرویز صیاد" اسامی درخشان تر از دیگران بودند.

سه رفیق قد بلند سینما ،  بهروز وثوقی - محمدعلی فردین - ناصر ملک مطیعی

اما دست تقدیر وضعیت کشور و این سه بازیگر را به شکل غریبی تغییر داد. فنی زاده خیلی زود دستش از دنیا کوتاه ماند ، بهروز وثوقی و پرویز صیاد شرایط را مناسب ندیده و ناچار ازکشور کوچیدند و در یک بی خبر وهم انگیز ماندند. برای سوپر استار های سینما  هیچ چیز سخت تر از بیکاری  و بی توجهی در اوج توانمندی نیست. اینکه بتوانی بازی کنی و  فیلیم نباشد که بازی کنی. اینکه بیان فارسی داشته باشی و  در بین ناهمزبان ها باشی. داخل کشور تو را  یاغی و بدکاره بدانند و خارج کشور کسی اجر و قربی برای کارت قائل نباشد.

بیش از سی سال از کوچ گذشت تا کم ک  شبکه های فارسی زبان آنطرف آبی فعال تر شدند.برای بخش های خبری یا فرهنگی خود خبر و  گزارش کم آوردند و باز سراغ همان جماعت کوچیده و دل خسته رفتند. یکی از این بازیگران و کارگردانان توانمند که من در اینجا دلخسته خطابش میکنم جایی در مصاحبه ای گفته بود. "بالاخره دنیا اینقدر کوچک نمی ماند" معنی حرفش این بود که شاید ما را  40 سال از همه زندگی ساقط کرده باشید و در یک تبعید ابدی رها کرده باشید اما بلیط بخت ما هم  یک روز برنده خواهد شد.

همه اینها را گفت و دست آخر چشم هایش خیس و بغض راه گلویش را بسته بود.

پرویز فنی زاده(راست)، جهانگیر فروهر(چپ) در سریال دائی جان ناپلئون - ناصر تقوایی


اما حقیقتا من آنها را موفق میدانم. حتی اگر در سی سالگی بازنشست شده باشند. بنظرم آنها شکل و کیفیتی از سینما را تعریف کرده اند که پایه و اساس تغییر شده است. حرکت سینمای ایران که پس از  انقلاب 57 ادامه پیدا کرد بی تردید خیلی قبل تر (از دهه چهل خورشیدی) شروع شده بود.

این بزرگان  ابتدا با  فیلم هایی که  به ذعم ما مبتذل است  سلطه هالیوود و بالیوود را از سینمای ایران برداشتند و  بعد با  حضور سینماگران جوان خون تازه در رگ های پیکره سینما دواندند.

بعید میدانم این چند خط به دست یا استحضار هیچکدامشان برسد . اما به هر حال فکر میکنم باور ذهنی اش، آرامشی در کالبد خسته و رنجورشان یک به یک شان خواهد دمید.


* برگرفته از شعر کاشفان فروتن شوکران - احمدشاملو

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Hamidoo

بزم رزم

روزه بودم. امسال قرار مدار کردم با خودم شل و ول نباشم. روزه داری که شل ول باشد تبلیغ منفی کرده است علیه روزه و روزه داری . اگر روزه باشی وکج خلق و بی حال و وارفته همان کاری را میکنی که مبلغان اسلام با اسلام در ایران کرده اند. جمعه بود حوصله خانه ماندن نداشتم. زدم بیرون در خلوت و گرمای تهران که هنوز خفه کننده نشده است تا خانه هنرمندان راندم که "بزم رزم" را ببینم. فیلمی که اکرانش محدود است باید بگردی یک سانس نمایش پیدا کنی. 3 دقیقه مانده به 5 عصر رسیدم. فیلم پنج شروع میشد. باجه فروش بلیت کارت خوان نداشت و  بلیت فروش در حرکتی که انتظارش را نداشتم بلیت را بهم داد و گفت:" از فیلم جا نمان بعد از دیدن فیلم بیا حساب کن"پله ها را دوتا یکی بالا رفتم و صندلی ام را جستم. فیلم ساده و هدفمند شروع شد. از موسیقی در جنگ و نظام گفت و  مشخص کرد نشسته است موسیقی ده ساله اول انقلاب ایران (1357 تا 1367 ) را نشانه گرفته است.یک دوجین  پیرمرد تجددخواه وطن پرست پیدا کرده بود که در زمان انقلاب و جنگ موسیقیدان بودند. کم انصافی است که نگویم همگی حالا  هم اساتید بزرگی هستند.
از آن مارش زیبای دلبری که یک شیرزای خوش دل در فرنگ درس خوانده بود شروع کرد .مارش شهریار را برای رژه ارتش رضا خان نوشته بود و فیلم ساز ابائی نداشت  کشف اش را که برای رسیدن به آن تا آرشیو دانشگاه جنگ رفته بود را عرضه نکند ولو که  عده ای خوششان نیایید.


فیلم جامع بود از قصه ای که یک بار مختصر و در حد چند جمله از زبان هوشنگ ابتهاج در خصوص کار با رادیو تلویزیون ملی در بدو انقلاب شنیده بودم. البته با اضافات بیشتر و مستندتر. یعنی از یک سو  علیزاده و کامکار و درخشانی را دعوت کرده بود. از طرف دیگرحمیدشاهنگیان را دعوت کرده بود که در بدو انقلاب تا سال 1360 مدیر شواری موسیقی رادیو تلویزیون بود. از آن جو پرتناقضآن سالها گفته بود که صدای برخورد قاشق یه  بشقاب هم از منظر عده ای حرام بود. تا مصیبتی که سر پخش هر ترانه و تصنیفی داشتند. که نیاز به دستور مستقیم رهبری داشت. 
روایت ها اما در معرض قضاوت بودند. بینندگان فیلم حال آن روزها را بر روی ترازوهای دو کفه ای شاهین نشان ذهنشان سبک و سنگین میکردند. این را توی سال سنما میشد فهمید. منتقدین عامل خیلی از رفتن ها و کناره گیری ها را جو بسته و  روحیه خشک انقلابی میدانستند  ، مدافعین اما جو روزهای اول انقلاب را علت تصمیمات خود میدانستند. جالب اینجا بود که هر دو سو وطنشان را دوست داشتند ولی همدیگررا نه. مدافعین به کار درستی منتقدین اشراف داشتند.
بعنوان یک مستند به درد بخور و پر از جستجو و کار تحقیقاتی بوده بزم رزم را در این  اکران های اخر بروید و ببینید.مستند ارزشمندی است.
۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hamidoo

مرگ فروشنده

آن پاییز. خسته تر و از تمام پاییز ها میخواستم زودتر بمیرم. حوصله کسی را نداشتم.روزهای هفته را میشمردم زودترجمعه شود بگیرم حسابی  بخوابم. پیمان بهم پیغام داد گفت پایه تیاتر هستی؟ ازش پرسیدم چه تیاتری ، گفت : مرگ فروشنده -آرتور میلر.گفت کارگردان نادر برهانی مرند است و ارزش دیدن دارد. فروشنده را حمیدرضا آذرنگ بازی میکند. نای نه گفتن هم نبود. قرار مدار کردیم. برای چهارشنبه شبی که من مستقیم از کارخانه برسم تهران و خودم را  برسانم تا تیاتر شهر. من هم خودم را رساندم. تهران سوز مرموزی داشت. پیمان هنوز نرسیده بود. شاش داشتم. توالت های پارک دانشجو جای اوبی های هراسان و معتادهای شل و ول است  صبر کردم پیمان برسد برم داخل تیاتر. بلیت ها را پرینت گرفتیم. رفتیم  نشستیم . خواب نما بودم. صندلی گهی بهمان داده بود. همیشه چندتا پسر مجرد می بینند بدترین جای ممکن را بهشان میدهند. شروع شد.
 

ویلی فروشنده دوره گرد نمایشنامه ارتور میلر با بازی آذرنگ زنده شده بود . انقدر که خواب از سرم پرانده بود. انقدر که مجذوب آخرش شده بودم. انقدر که با شکست هایش با حافظه رو به زوالش با له شدن شخصیتش جلوی پسرش من هم له میشدم. مدتها بود شاید یکسال که تیاتری جان دار ندیده بودم. اما فروشنده بهم چسبید.آنقدر که پی نمایشنامه اش را گرفتم و دیدم پیش تر ترجمه و چاپ هم شده . حتی بیشتر که گشتیم با احسان متن  اصلی نمایشنامه و ویدیو اجرا برادوی با بازی داستین هافمن را هم پیدا و دانلود کردیم. و آن روز سالن اصلی در خاطرم ماند.



یکسال  بعد ترش وضعیتم بهتر شده بود. آرزوی مرگ نداشتم اما روزگارم کماکان کسالت بار بود. یک پیغامی برایم آمد که بنشین  یک ویدیو بفرست فرهادی دارد برای فیلم جدیدش نابازیگر می بینید. به آن پیغام لبخند زدم و بستمش . بیشتر که پیگیر شدم  دیدم کار جدید فرهادی ردو نشونی از فروشنده میلر درش هست. خوشحال شدم و باخودم گفتم کاش ویدیو می فرستادم. تا دیروز عصر که فیلم را دیدم . فهمیدم اگر ویدیو هم میفرستادم نقشی که به منبخورد نداشت. اما دیدن  فیلم در آن عصر که کارخانه را به بهانه کلاس پیچاندم و کلاس هم نرفتم لطف دیگری داشت. رفتم سینما عصرجدید هنوزم خاطره انگیز ترین سینمای من است. اولین فیلم  فرهادی را هم همین سینما دیدم. هر فیلمی در این سینما دیدم خاطرم مانده. تا مدتها درگیرش بودم. قبول دارم که صندلی هایش کهنه و ناراحت است یا  کیفیت صدای سالن هایش خوب نیست. اما قد کوروش و ازادی ادم الکی درش نمیبینی. مثل  پارس و مرکزی و جیحون هم نیست وسط فیلم کسی آروغ بزند،یا دست هاش پی نابدتر همدیگر بگردد. 
فیلم خوب شروع شد. احتمال ریزش ساختمان و هزار داستان ریز و درشت دیگر. جایی که لوکیشن بسیار شبیه لوکیشن جدایی نادر از سیمین بود. بعد یک افت پانزده بیست دقیقه ای که حوصله سر بر بود اما بذر پاشی بود برای ادامه فیلم. عماد و زنش که بازیگر تِیاتر هستند در گیر اجرای نمایشنامه مرگ فروشنده میلر بودند که خانه شاندر اثر خاکبرداری غیر اصولی که غالب خاکبرداری در ایران است اواره میشوند و به ناچار خانه یکی از بچه های تیاتر که اتفاقا  شخصیت منفور ویلی آن نمایشنامه است میروند. اما اتفاق می افتد. به هول وار ترین شکل ممکن. پنج نفر بیشتر در آن  سانس عصر جدید فیلم را نمی دیدند اما شک ندارم هر پنج نفر توی این صحنه دهانشان باز مانده بود. فرهادی ضربه اش را میزند. و می آید و با دقت همان بذرهایی که پاشیده بود را می رویاند. ریزه کاری ها سرجای خودش است. در بستر خاکی که سرد است و تلخ گل می رویاند. مانده ام به فکر. به مشکلات خودم و درد این فیلم فکر میکنم. من بودم چه میکردم؟ مگر نه این است  که ممکن است برای هرکدام ما اتفاق بی افتد. از سینما میزنم بیرون توی پیاده رو های مملو از پشه های سفید راه میروم. فکر میکنم. چشم میدوزم به نوک کفش و فکر میکنم کجا ایستاده ام. فکر میکنم چقدر از فروشنده خوشم آمده؟ با اینکه خیلی ها میگویند دوستش نداشتم من از فیلم خوشم امد. بنظرم هنوز هم به شدت  داستان پرداز است و دقت در صحنه سازی دارد. در انتقال قطره چکانی اطلاعات به مخاطبو پیوندش با  نمایشنامه. قبول دارم شاید کمی بدبینانه است اما محتمل است. در موقعیت  زمانی و مکانی ایران این روزها  هزاران اتفاق مشابه این می افتد. و اینکه اسن اتفاق محتمل ات  بیشتر از هر چیزی اذیت میکند.

فرونشده

تنها ایرادی که بنظرم رسید  پیوندش با فروشنده ارتور میلر بنظرم کمرنگ بود. می شد جان دار تر باشد. می شد بیشتر اذیتش کند. می شد بیشتر و بهتر به هم گره بخورند. یا حتی نقش معلمی اش هم همینطور بنظرم خیلی جاه طلبانه ازشان استفاده شده بود. و بعدش رها شده بود.
چهارشنبه با پاهایی که در کفش آماس کرده بود و تنی که شدیدا خسته بود تمام شد. عصر به دیدن دوستی رفتم و با او بیشتر از فروشنده حرف زدیم و دوتایی آن صحنه ماکارونی خوردن را بیشتر از هر صحنه ای دوست داشتیم و بازی آن پیرمرد که به معنای واقعی شخصیت اش له شد برایمان جذاب بود.


خوشحالم که فرهادی هست. حداقل سالی - دوسالی یک فیلم میدهد که  ادم را به فکر وا میدارد. امیدوارم باشد و موفق جلو برود.


۹ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hamidoo

دوازدهم - "من"

ما رو نرقصون آذر.....


شروع فیلم ناگهانی است . از همان شروع های ریموند کاروری که پرتت میکند وسط جهان داستان سیلی محکم میزند که هووی حواست باشد قصه شروع شد. صحنه بازجویی زنی که عده ای دنبالش هستند. یه کار ردیف کن. شرت کات: آدم بیار ، سر ببر ، پول بگیر.

و هرچه جلوتر میروی یکی یکی معنای آن دیالوگ ها آن گفته های بازجو معلوم میشود. آذر زنی در میان سال که تنها زندگی میکند و درگیر ماجراهای کوچک بزرگ میشود. خب تصور دیدن یک بغال به سبک بغال های دریانی با  انبوهی ریش و پشم که کار چاق کند و مخفی باشد خود داستان است . یعنی خرق عادتی دارد که ادم خوشش می آید. چرا که تصویر ذهنی ما میگوید این طرف فقط توی زندگانی اش سر قیمت ماست و نوشابه با ویزیتور های مختلف چونه زده و گنده ترین خلافش مسدود کردن پیاده رو چیدن خروار ها بار است.

اما فیلم قرار نیست  روندمعمول زندگی باشد ماجراجویانه است و گویا  کارگردان همه اینها را هدفش قرار داده. و حتی نقشی را برای لیلا حاتمی معصوم سینما قرار داده که محک جدی برایش باشد. حاتم یهم جسورانه پذیرفته و خوب بازی کرده. 

تا اینجا  یعنی شصت دقیقه ابتدای فیلم همه چیز خوب و الهی قربانش بروم است. اما هرچه بیشتر میگذرد منتظرم که اتفاق بیافتد . منتظرم آذر کاری کند منتظرم بترکاند، منتظرم  قهرمان بودنش را  تکمیل کند. شوالیه فیلمب اشد. اما آذر همینطور سرچایین میرود در دل ماجرا و بعد یک پایان آبکی که معلوم بود از کجا می آید. یعنی حداقل آن کاری را  ابولحسن داودی با تقاطع و رخ دیوامنه با مخاطب میکند را نمیکند. خیلی ساده میشاشد تو همه قهرمان سازی مخاطب. آقا ما آذر را زرنگ فرض کرده بودیم. ما  آذر را  قالتاق تر میپنداشتیم. نکن اینکارو با ما .


بعد از نوروز و آن  سه فیلم دیدنی این  دفعه چهارم برای سال 95 بود که سینما میرفتم و باز هم راضی نبودم. شاید فروشنده فیلم بعدی باشد و آخرین فیلم امسال چون واقعا دیگر دوست ندارم سینما بروم. فهرست  دویست و پنجاه تایی IMDB  خیلی شرافتمندانه تر است.






۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hamidoo

دهم- ای برادر تو کجایی

هارداکسترنالی تهیه کرده بودم و به خیال خودم داشتم بهترین های تاریخ سینما رو جمع میکردم. فهرست  IMDB را داشتم هم صدفیلم و هم دویست و پنجاه فیلم برترش را ، منتهی دسته بندی بر حسب کارگردان ها را بیشتر دوست می داشتم. هرکدام که می دیدم سرچ میزدم و اسم و رسمش را از همان سایت ضاله پی میگرفتم و دسته بندی اش میکردم. تا یک روز پیش از اینکه به این اسم برسم هارد را بردم سر کار. توی واحد مهندسی با حبیب نشستیم به گشتن که این فیلم را دید. چشمت روز بد نبیند اینقدر تعریف کرد که داشتم بالا می آوردم. همه فیلم را گفت . مرد شریفی و با اخلاقی است بدی اش این است که گاهی خیلی خیلی چیزی را شرح میدهد و زمان برایش میگذارد و حاضر نمیشود ازش بخواهی بعدا بهش بپردازی یا بیخالش شود. دوست دارد همه به ریتم و روش خودش کار کنند.


ای برادر تو کجایی را معرفی کرد . آنقدر به همان شیوه مالوف خودش گفت و گفت که مطمئن بودم فیلم را نمی بینم .من فقط سر تکان دادم و تحمل کردم تا حرفش تمام شود. آمدم خانه چند وقتی همانطور ماند تا رخوت یک روز جمعه مرا به دیدنش کشاند. سه زندانی که دوتایشان عقل و هوش درست و حسابی هم ندارند به رویای پیدا کردن گنج از زندان فرار میکنند. اتفاقات و شکل فانتزی گونه ماجراهایی که برای این سه زندانی اتفاق می افتد فیلم را میسازد.


اگر پیشتر از این فیلم بارتون فینک را از برادران کوئن دیده باشید می فهمید چقدر فیلم سازی آنها هدفمند و در یک سیری از زمان و اتفاق طی شده است. بازیگرانی که بدنه سینمای آنها هستند و در بسیاری از فیلم هایشان ایفای نقش میکنند عالی اند و چه خوبه که آنها دنیا و سینمای خودشان را دارند. 


جرج کلونی در نقش ی اول مرد بازی بهتری از نقشهای متعارف خود داشت. جا دار و پر تحرک با ریزه کاری هایی که اورا به یک شخصیت  کامل بدل میکرد برای خودم جالب بود که فیلم  اقتباسی آزاد از اودیسه هومر بود . که تئاتری هم با همان درون مایه  سالها  پیش روی پرده رفته بود. 

دو تیکه اش اقعا  دیدنی بود اولی آن جایی که  پیت بعد از معاشقه با  لاله رخهای آوازه خوان کنار رودخانه  غیبش میزند و فقط لباس هایش می ماند. و وزغی که از کنار آب پریده  توی لباس هایش حکم  پیت  مسخ شده را دارد.

. تکه بعدی اش آنجا که مردم با اینکه میدانند آنها  سرشان کلاه گذاشته اند اما موسیقی شان را  به قدری دوست دارند که  برایشان مهم نیست  چه کسی میخواهد بخواهند بخوانند.


خرداد و تعطیلات میانه اش اگر مشغول سفر یا درس نیستید پیشنهاد خوبی است به اتفاقش تن در دهید.


۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Hamidoo

هفتم - ابد و یک روز

نوروز در مینیمم نسبی اش به سر می برد که ابد و یک روز را دیدم. سالن چهارسو. دو سانس پشت هم خشم و یاهو و ابد و یک روز . دو سانس نوید محمدزاده. و گیجی پایین آمدن از پله های طبقه هفتم ، رسیدن به ششم ودوباره سوار شدن به پله برقی و رفتن به طبقه هفتم. ردیف یکم بلیت  پیش فروش اینترنتی شده بود در حالی که  ردیف های قبلی جای خالی داشت. این عادت زشتی است که سینما داران صندلی های به درد نخورشان را به بلیت فروشی اینترنتی اختصاص میدهند. در حالی که آنها که اینترنتی بلیت میخرند هم زودتر پول پرداخت میکنند هم هزینه های کانتر و فروشنده بلیت را برای سینمادارن کم می کنند. ده دقیقه از فیلم گذشته بود سحر دو جای خالی  که بشود واقعا فیلم را دید و یشر کش رفتیم نشستیم تا از آرتروز گردن جلوگیری کنیم.
در تعریف کلی بنظرم اگر شما در خانواده معتاد داشته باشید یا خانواده ای را بشناسید که شخص معتادی در آن است و اذیت های و اتفاقات خانواده را از نزدیک درک کرده باشید حس فیلم  بدجور می گیرد تان. بچه پاسگاه نعمت آباد که مواد میکشد و زندگی اش از راه فروش مواد میگذرد. به همان بی کله گی به همان لجبازی و همانقدر انزوا طلب و دور افتاده ، از همه چیز و همه کس بیزار است . همانقدر لوتی و مَرد رِند و پر توقع.
اما محوریت قصه سمیه است. سمیه ای که رنگ سفید ماجراست. میان دو سیاهی. دل به سیاهی ها نداده. نه شوهر کرده، نه افسرده شده نه خودش را به بی خیالی کرده فقط دلش راضی به رفتن از این خانه با مرد افغان نیست. و منتظر بخت نشسته است. 


یکجایی بین دعوای مرتضی (پیمان معادی) با محسن (نوید محمد زاده ) مرتضی به محسن میگوید که "کی میاد دختری رو بگیره وقتی داداش هاش من و تو لش و لوشیم." { در همین مضمون } این واقعیت تلخ قصه است. که  شاید محسن معتاد و قاچاق فروش و انگل اجتماع باشد اما آنقدر تاثیرات جانبی دارد. که خانواده ای را تا چند نسل به تباهی کشیده.
دو سه تا فیلم خوب بیشتر در مورد اعتیاد ندیدم. اعتیاد آدم های معوملی که اگر چه فاصله تخریبیشان به واسطه جایگاه شان به قدر بچه پولدارها نیست از بدبختی به فلاکت میرسند ، تا اینکه از اوج خوشبختی به رذالت.
 اما این اعتیاد و این سبک از فلاکت واقعا  ریشه دار و به قدری سهل الوصول است. مثل حس ضربان قلب در شقیقه حس میشود. دیده میشود. فلاکت واقعی است.


آن صحنه از فیلم که محسن را می گیرند و میخواهند آدرس منزلش را  پیدا کنند و اتفاقی از بردار کوچک تر می پرسند . آن تکه این قضیه نزدیکی خطر را نشان میدهد. نگاه نگران  محسن و بعد تلاش آدم ها خانه برای از بین بردن هرچه ناپاکی است. همه دست به کار میشوند به آبلیموهای روی پشت بام و پا خلا هم رحم نمیکندد. گندشان را  هیچ جارو برقی نمیتواند پاک کند. آبغوره رویش میرزند که فقط ببرد.
دست آخر هم  نمیتواند . مرتضی سعی میکند یک جا  پرتش کند که اثری ازش نبیند اما دستش درد میگیرد و نمیتواند . نمیتواند کثافت را از زندگی شان دور کند. سمیه گریه میکند و بین این همه تلاش مادر هم بسته موادی رو میکند که زانوی آدم را شل میکند.

هرچند دوست ندارم واقعا  این همه فلاکت در سینما ببینم  و دنبال سینمای خلاقه تری هستم . اما ابد و یک روز فیلم خوبی بود. امیدوارم سعید روستایی با سینمای خلاقه تری باز هم شگفت زده مان کند.



۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hamidoo

پنجم - خشم و هیاهو

هومن سیدی را از سریالی در تلویزیون شناختم. به رسم مالوف خودم ، تمام سریالی را  به ته نرسانده رها میکنم ( به استثنای  Breaking Bad). آن وقت هم نفهمیدم اصلا آن سریال چه شد. سالها بعد شنیدم فیلم درخوری ساخته که آن را هم هیچوقت ندیدم. و تصویرم از هومن سیدی آن سریال نیمه کاره و بازی اش در نقش آن سرباز ساده و معصوم یک تکه نان بود. اما خشم و هیاهو در مقام یک کارگردان سیلی محکمی در گوشم بود از تصورم در مورد سیدی. فیلم موضوع روز است دقیقا زندگی آدمهای مشهور ماست در همین دهه که زندگی میکنیم. سوپر استار هایی که پایشان میلغزد و جماعتی که تشنه ورود به حریم خصوص ستارگان اند و گندی را دست جمعی بالا می آوریم ؛ دسته جمعی تاسف میخوریم ؛ جانب داری میکنیم و فراموش میکنیم. دست آخر زندگی حرفه ای کسی را تباه کرده ایم و خود را ستایش میکنیم که انسان های شریفی هستیم.


خشم و هیاهو


خواننده پاپ معروف مطرحی که زندگی خانوادگی را دوست دارد درگیر ماجرایی عاطفی میشود و مشکلاتی برایش پیش می آید. بازی نوید محمد زاده در نقش خسرو پارسا به همان بی اعصابی،به همان مغروری و به همان تازه به دوران رسیدگی خواننده های پاپ است. حتی یکجایی آهنگ معروفی هم با صدای  محمد زاده پخش میشود با ترانه ای که بیشتر به تن بی ربطی شبیه است. قصه مثل کارهای نویسنده ای که اسم فیلم از کارش برداشت شده رفت و برگشت دارد . سیال  ذهن و درخط روایی پس و پیشی میگذرد. اتفاقات به شکل روایت های اعتراف گونه و با زاویه دید های متفاوتی  روایت میشود. از همان ابتدا کارگردان دنبال ساخت صحنه های بدیع است. صحنه مصاحبه در سفارت ، صحنه بازجویی و صحنه وارد شدن خسرو به اجرا برنامه اش نشان میداد کارگردان به دنبال خلق صحنه های جدیدتر و دیده نشده است. اینها همه خوب است. اما یک جاهایی یک وقتهایی توی سالن حس کردم این تکه ها در خدمت هم و فیلم نیستند، امضای شخصی کارگردان است. گرته گزاری هایی که اتفاقا خیلی پر رنگ در فیلم نامه هم مدنظر بوده. هر چه به آخر فیلم نزدیک تر میشدیم این اتفاق بیشتر به چشمم می آمد. صحنه های سیاه و سفید زندان دیگر اوج این اتفاقات بود. من  نتوانستم خسرو را بشناسم نتوانستم حنا را درست بفهم. این را میگذارم به حساب اینکه من تصاویر اول را باور میکنیم. من عادت به روایت های چندگانه ندارم . اگر روایت چندگانه ای هم میبینیم  روایت ها  تلسکوپی مکمل هم باشند نه متفاوت و در تضاد هم. مثل چیزی که  "رخ دیوانه " داودی داشت.


دوست داشتم حنا تیز و بز تر باشد حنا چپ دروازه را بگیرد و بزند سمت راست آنوقت صحنه دادگاه شاید چیز دیگری میشد.(هرچند بازی طناز طباطبایی بنظرم قابل قبول بود.) آن وقت استیصال خسرو بیشتر بود. صحنه ها برایم دیدنی تر بود. اما واقعا نمیدانستم چطور باید تمامش کنم.

اما جسارت سیدی و تیم خشم و هیاهو در تلاش برای ساخت فیلمی خوش ساخت بنظرم موفق بود. من از فیلم راضی بودم هرچند دوست نداشتم بعد از فیلم بهش فکر کنم. ام تا انتها ، تا همان لحظه که خسرو توی سفارت زخم گردنش را  نشان  مصاحبه گر سفارت داد موضوع برایم جذاب بود. دیدمش و از دیدنش خسته نشدم. تجربه جدیدی بود که ارزش دیدن داشت.


امشب به دیدن The Big Short  می نشینم.




۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hamidoo

چهارم- احتمال باران اسیدی


جوانی شمس لنگرودی

شمس لنگردوی رفیق گرمابه و گلستان بیژن نجدی و شاعر لحظات خاص و احساسات لطیف روی پرده سینما نه پر فروغ بود نه کم فروغ ، بنظرم راضی کننده بود. دقیقا تنهایی و همه معیارهای یک مرد مرتب مجرد میانسال را داشت و رعایت میکرد. یک بازنشسته شرکت دخانیات ساکن فومن که در آستانه شصت سالگی مجرد است و برای پیدا کردن رفیق سی ساله اش راهی تهران بی سرو ته شده. و دِینی که به واسطه یک ماجرای عاشقانه به گردنش حس میکند. فیلم برای لو دادن همین دو خط از طرحخود جونمان را بالا آورد. شیوه انتقال قطره چکانی و ذره ذره که فقط ناشی از پلان های طولانی بود و بدون دیالوگ میگذشت. بنظرم میشد با تکنیک های سینمایی خیلی بهتر و به تدریج همه این اطلاعات را داد تا اینکه  بعد از 50 دقیقه از فیلم  با دو تا دیالوگ کل ماجرا را بگوید. اما ورود دو جوان سرگشته به فیلم وسط یک مهمانپذیر اتفاق مهم فیلم بود . ورود به زندگی دو جوان که دوران دانشجویی با هم بودند و هنوز با رویاهایشان زندگی میکنندشکل جدیدی به فیلم میدهد.



یک جورهای فیلم با ورود این دو جوان فصل میخورد. بازی مریم مقدم  ( مهسا) که فیلمنامه نویس کار هم هست وجایزه بهترین فیلمنامه را هم از بخش نگاه نو جشنواره فجر برد و پوریا رحیمی  (کاوه) مسئول پذیرش هتل که پیشتر  نقشش در فیلم ناهید را  یادمان هست.
 شکل دیگری به قصه مرد مسافر میدهند، نیاز مهسا به یک بزرگتر به عنوان ضامن و خستگی و ملال  روزهای شبیه هم کاوه باعث میشود تا  منوچهر درگیر ملال های آدمهای جدیدی شود که او را از ملال و گمگشتی خودش رها  میکند.

فیلم نامه احتمال باران اسیدی نیز اخیرا رونمایی شد. شاید یک روز فیلمنامه را هم خواندم خیلی وقتها  بین  نسخه های سینمایی و داستان های اصلی ، به داستان رای دادم چرا که به قول سلینجر تصویر چندگانه که هدف نویسنده است  را  نمیکشد اما اینجا که فیلمنامه نویس و سازنده یکی است  بعید میدانم تفاوت چندانی بین فیلم و فیلمنامه اش باشد.

احتمال باران اسیدی بخاطر شائبه های پیش آمده مدتی اجازه اکران نداشت و بالاخره آبان 94 اکران شد. با اینکه اولین فیلم از مریم مقدم است که در داخل کشور اکران شده ولی قشنگ نشان میدهد ما مدتی زیادی از استعداد های خوب این سینما استفاده نکردیم. از هنر و تجربه به همین خاطر راضی ام  هم بعد از دیدن ، آتلان و ... هم خیلی فیلم های دیگر که یک رده جدید به سینمای ایران اضافه کرد.
امیدوارم باز هم از او ببینم و بخوانم. خصوصا که در انتخاب اسم کارکترها  (خسرو دوانی) ریزه کاری های خوبی را مد نظر گرفت که موقع دیدن فیلم  از اشارات ظریفش لذت بردم.

مریم مقدم

اطلاعات بیشتر در مورد احتمال باران اسیدی را اینجا  بخوانید.
فردا به تماشای خشم و هیاهو خواهم رفت.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

سوم - Spotlight

spotlight رو ذیدم. در نهمین روز از فروردین بارانی و دلچسب وقتی همه مهمانها رفتند و ساعت خواب و بیداری من چند ساعتی به واسطه ایام نوروز جا به جا شده بودم. فیلم را دیدم. توی دفترچه سرخ برایش نوشتم فیلمی که خون سرخ و گرم درون رگ هایش می دود.

داستان یک تیم روزنامه نگار که به واسطه تغییر سردبیر وارد ماجرایی سریالی از یک معضل اجتماعی میشوند و آنقدر جسور هستند که بر خلاف تیم های قبلی تا  فیها خالدون موضوع را در می آورند.(خیلی سربسته اش این میشود)

بازی ها خوبند و صحنه های فیلم به فراخور زمان فیلم (سال 2001-2002) چیده شده اند.  دو جایزه اسکار هم به خاطر بهترین فیلم نامه اقتباسی و بهترین فیلم به جیب زد. خیلی ژانگولر در فیلم برداری یا  موسیقی یا جلوه های ویژه هم ندارد. یعنی اصلا در سبک کاری فیلم نیست. فیلم جان دار است . پر مایه است. روزنامه نگارها و ویراستارهای یک شهر برای اینکه شهرشان به جای بهتری بدل شود دارند میجگند  که  یک دفعه ماجرایی وسط کشیده میشود که  اخلاق و غیرتشان را  هم درگیر میکند.

بازی مایکل کیتون هم که پارسال  با  فیلم  bird man آماده بود برایم  جالب بود. مثل اینکه در ینگه دنیا مد است کارگردان یا  بازیگری بعد از یک کار خوب کار خوب بهتری را  رو میکند که  ثابت  کند ببینید من خیلی از آنچه فکر میکنی بهترم. یعنی استراحتی در کار نیست. مصرف توده وار است و به فراخور آن تولید توده وار تر. حالا چه این کالا همبرگر باشد ، چه آچار شلاقی ، چه فیلم سینمایی.، چه تئاتر موزیکال.

فیلم را که دیدم عزمم جزم شد برای آن اتفاق دهه هفناد دبستان جوادالائمه و آن همه چیز بنویسم. هرچند قطع به یقیین میدانم اینجا ایران است و قد یگنه دنیا اهمیت نمیدهند که بیایند فیلمی بسازند  فیلمش خوبی هم بشود و جایزه هم ببرد. اما همین که یک نفر ولو قربانی این ماجرا  بخواند  بفهمد راست میگویم برایم کفایت  میکند باید بنویسمش.

اگر بخواهم به خود فیلم برگردم، به شدت  تعلیق داشت ، شدیدا میخواستم ببینم  آخرش چه میشود. آن تعریف فیلم خوب که یکبار به گزارشگر سیما هم گفتم همیشه تو ذهنم است."فیلم خوب فیلمی است که نگذارد دستشویی بروی ولو در آستانه انفجار باشی." فیلم را دیدم و حتی چای هم نخوردم. تا انتهایش را دیدم . وسط هایش به این فکر کردم که فیلم  درباره ی تجاوز به عنف بود ولی حتی یک صحنه غیر اخلاقی نداشت. اما آیا  اخلاق گرایان صدا و سیمای ما حاضرند همین فیلم را دوبله و پخش کنند. یا برایشان نداشتن  صحنه غیر اخلاقی مطرح نیست و درجه سانسور تا بیان واژگانش هم منشوری و خط قرمز است . شاید آقایان را جناب کلاغ از آسمان آورده یا آلات جنسیشان عضوی تزیینی است، بماند.حرف در مرود فیلم زیاد نمیتوان زد. اینکه سردبیر یهودی باشد و به کلیسای کاتولیت با  تیغ تیز انتقاد نگاه کند یا زیر سوال بردن تقدس کلیسا در کشوری که عمده جمعیتش مسیحی است همه اش نکته های ظریفی دارد که به فراخور زمان و مکان هالیوود قابل طرح است اما به درد کار من و این بلاگ و لذت فیلم دیدنم نمیکند. نهایتش  نادر طالب زاده یک  پولی بابت برنامه سازی میگیرد یک دکور مسخره میزند و مینشیند یکی از مایکل مان میگوید و چهارتا از خاطراتش در ینگه دنیا و به ضمیمه پنچ تا آب دارش نثار امپریالیسم و سرمایه داری میکند و آخرش با آوینی و جشنواره عمار حرفش را تمام میکند. 

در مرد اینکه  soptlight  واقعا  بهترین  فیلم سال 2015 بوده تردید دارم . اما در مورد اینکه فیلم نامه اش فیلم نامه اقتباس شده از یک ماجرای حقیقی است که بسیار خوب از آب در آمده شکی ندارم. فیلمنامه از کتاب .... برنده پولیتزر اقتباس شده بود.

احتمال باران اسیدی را خواهم دید.




۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hamidoo