تا روشنایی بنویس.

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

شانه هایت را بالا ننداز

توی اتوبان رسالت (بخوانید سردار سلیمانی) شرق به غرب یا غرب به شرق بلاهتی وجود دارد. بلاهتی که سرتا پای آدم را در برمیگیرد که خب چه اصراری بر اتوبان سازی بود وقتی این همه فرعی و پس کوچه به این خیابان وصل می شود. وقتی اینهمه چاله و دریچه فاضلاب وسط خیابان درآورده اند. نوعی ماژوخیسم در تردد کنندگان و نوعی سادیسم در سازندگان این اتوبان-خیابان به شکل حادی به چشم می آید. اتوبوس های لندهور یک گوشه یواش یواش و لاک پشتی میرانند. اتوبوس های بی آر تی  بیقواره سمت دیگر با بازی های نرم کمک فنرها و خمره های بادشان فس فس کننان پیش میروند. راننده های تاکسی به چپ و راست میرانند که مسافر بگیرند. شخصی ها همه سعی خود برای جلو انداختن یک ماشین بیشتر میکنند. در میان این همه هیاهو صدها عابر و مسافر در پیاده رو، در ایستگاه اتوبوس کنار بزرگراه  و گاهی وسط بزرگراه منتظر اتوبوس و سواری و اسنپ و سرویس منتظرند. فحش میدهند. پشت ماسک دود میخورند. ماشین ها آیینه به آیینه میشوند. رادیو ها در کمال بی شرمی ما را به شروع یک صبح دلپذیر میخوانند. شیشه ماشین پایین بود.از ترس کرونا شاید. ماکان اشگواری برای دلش میخواند و صدایش در یک کره به شعاع سه متر خاتون را در خود محاط کرده بود. رندو ساندرو سفید زد به آینه ام. ثانیه ای طول کشید یا بفهمم من در حرکت نیم کلاچ بودم یا او. آیه ساندرو جمع شد. ساندرو ایستاد. شیشه اش را  پایین داد. منتظر بودم حرف بزند که از برینم بهش. عادت کرده ام که در راندن در شهر تهران با کسی کل کل نکنم ولی اگر کسی پررویی کرد شلنگ گه را رویش باز کنم. راننده خانم صورتش از استرس مچاله بود و صندلی اش برای رسیدن به فرمان اندکی همت میخواست. حالت خمیده صورتش را سمتم کردم. حرکاتم دور کند شد. کمی به خودش آمد. از پشت سر بوق میزنند. یک جوری ابرو بالا انداخت و لبخند زد که جایی بالاتر از گونه چپش زیر چشمم یک گود کوچک افتاد. بعد دست هایش را به نشانه آرامش و شاید صلح تکان داد.

گمانم در چهره من خشم دید. شاید هم انتقام. اما هیچ نگفت. نمود چهره اش اگر از زرنگی اش نبود واکنشی به صورت ته ریش دار و موزی اول صبح من بود.

شان هایش به وضوح بالا آمدند. ماشین پشت سری من بوق زد. جلویمان کمتر از ده متر خالی شده بود. ماکان هنوز داشت میخواند:

شانه هایت را بالا ننداز 

فرشته ها به هوا پررررررت میشوند........

پ.ن :عکس مربوط به بزرگراه چمران است و ارتباطی به بزرگراه رسالت ندارد. کاملاً تزیینی است.

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

زنگار و استخوان

rust and bone

زنگار و استخوان - ژاک اودیار- امتیاز 8.5 از 10

ابتدا قرار بود این پست به شکل تجمیعی با فیلم دیگری از همین کارگردان را یک جا معرفی کنم. یعنی در باره ی آن کارگردان بیشتر بنویسم. بعد که فیلم دوم را دیدم به صرافت افتادم که یک پست برای دو فیلم کم است. حق این کارگردان این نیست  و این اندیشه و این نظرگاه به زندگی بیشتر است به همین خاطر در دو پست  مجزا از دو فیلم اودیارد مینویسم.

یک حقیقت محضی هست که با پشت دست میزند توی صورتت. بهت میگوید ببین خوب نگاه کن. تو چشمها نگاه کن. تو همینی. همینی که اینجاست. نه بیش و نه کم. همینقدر ملول و همینقدر بی وجدان. در گیر امیال خود و بی توجه به چیز دیگر. به وقت نیاز آدمها را میخواهی و بعد از تمام شدن و ارضا نیازهایت دورشان می اندازی. اما نه فقط همین. گاهی همین آدمهای این شکلی یا آنها که غره به زندگی و احوال خودند سر بزنگاه هایی به پست هم میخورند. آنوقت از پس همین خودخواهی از پس همین نیازهای کاملاً جسمی جرقه هایی ایجاد میشو.د. شعله کم جانی از عشق یا امید روشن میشود و جان آدمی را  گرم و ضمیرش را میسوزانند. تا بفهمد زندگی شاید جور دیگری هم میتواند باشد. چیزهایی را دادی و چیزهایی را به دست آورده ای. معامله بنظر منطقی است  اما سود بیشتر و برکت برای هر دو سوی ماجراست.

زنگار و استخوان در بیان همین پیام  دو یا سه خطی خوب عمل کرده است. مرد سی و چند ساله با یک پسر 5 ساله از همسر جدا شده از شهر و دیارش آواره شده دزدی کرده که پول بلیت قطار جور کند تا خودش را به خواهرش برساند. تا  زندگی جدیدی را شروع کند. و به محض اینکه  جایی می یابد و کاری دست و پا میکند دوباره گردن کشی میکند.

مربی یک آکوا پارک آبی که به نهنگ های قاتل تعلیم میدهد در یک حادثه هر دو پایش را از جایی بالاتر از زانو از دست میدهد،بعد  تمام  کمال و جمال و آهان و تلپ اش از بین میرود. پسرهای دور و برش ترکش میکنند. و از سرکلافگی به گارد پاره وقت باری تماس میگیرد که یکبار جلوی مست و پاتیل ها هوایش را داشته است و...

پلات مشخص و شفاف. دوربین و فیلمبرداری کم تکلف و کمی چرک. عین کاری که در فیلم های برادران داردن هم میبینیم. آدمها و بازی ها, واقعی.تماماً واقعی. نمی گویم زیبا چون بازی زیبا هرچقدر هم که زیبا باشد باز پیداست بازی است. ته وجودت نمی نشیند. اما وقتی واقعی است می روی خودت را جای آن نقش میگذاری. جای آن مرد  شکست خورده جای آن زن مغرور و آسیب دیده وبا بازی های زندگی همراه میشوی. آن وقت مشت کوبیدن ها،گریه کردن ها برایت  معنی دیگری پیدا میکند.

 

                         

زنگار و استخوان را ببینید. پشیمان نخواهید شد. 

 

 

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hamidoo

موجودی به اسم همسایه ها

                                                   

همسایه ها - احمد محمود 

احمد اعطا معروف به احمد محمود همسایه ها را در سالهای پیش از انقلاب ایران (1353 خورشیدی) چاپ کرد اما کتاب مورد پسند حاکمیت واقع نشد و سیاهنمایی خوانده شد. شرح اهواز سالهای دهه 30 گویا خیلی به مذاق حکومت شاهی خوش نیامد. پنج سال بعد و در پیروزی انقلاب اسلامی هم باز کتاب توقیف شد. این بار کتاب را فاسد خواندند که از اولی بسیار زننده تر بود. محمود اما شیفته نوشتن بود. عاشق این پیشه و نمیتوانست رهایش کند. این را در مصاحبه اواخر عمرش هم گفته بود. گفته بود که خسته است و حس میکند اشتباه کرده است. اما باز نوشت و نوشت. انگاری که نوشتن پرنده دلش را رها میکرد تا برود دوری در هوای خاطره هایش، دور اهواز دلش بزند و برگردد. شاید گشایشی در احوالش (و نه زندگی اش) پدید آید و دوباره برگردد سر نقطه اول.

همسایه ها صادقانه ترین لحن را دارد. جاهایی ردپای نویسنده در اثر هست. جاهایی اغراق و پاساژها یا حتی پرش های زمانی اضافه ای دارد اما بی نهایت مجذوب کننده. خوش مشرب و با معرفت است. ول ات نمیکند. لحن صمیمی است. از روزی که خواندم دلم میخواست راجع اش بنویسم یا با کسی حرف بزنم. دوست داشتم بیشتر از محمود بخوانم. مصاحبه ها و یادداشت هایش را بخوانم. دو شب پیش از رفیقی شنیدم که بچه هایش کتابی از یادداشت های روزانه اش جمع کرده اند که باید خواندنی باشد. راجع دعوت شدنش برای جایزه کتاب بیست ساله ادبیات داستانی و لحظه آخر کنار زده شدنش. راجع درد ریه هایش . دردهای بزرگ ترش.  راجع علاقمندی شخصی علی خامنه ای به کتابش ولی بی اعتنایی به شخصیت اش. راجع همه اینها میشنوم و میخوانم. و فکر میکنم اگر روسیه بولگاکف را دارد، اگر اسپانیا سروانتس را و اگر فرانسه والتر را ما احمد محمود را داریم. تفاوت اش در این است که آنها همگی در حصر و حبس بودند اما کتابهایش منتشر شد و خوانده شدند. اما محمود برعکس خودش آزاد بود و  کتاب هایش همیشه در بند و سانسور. 

وزرای ارشاد یک به یک پشت سر هم در 41 سال عمر جمهوری اسلامی آمده اند و رفته اند. چندتایی در آن سالهای اصلاحات حرف محمود را پیش کشیده اند. تلاش کرده اند که همسایه ها را قانونی چاپ کنند اما  مخالفت از بالا  فقط پول در جیب دزدها و آفست فروشان ریخته است. درکتابخانه ی هر داستان خوان پر و پاقرص داستان فارسی قطعاً یک جلد از کارهای محمود هست و بی تردید نصف بیشترشان هم همسابه ها را دارند. 

خالد راوی نوجوان همسایه ها جز به جز با مخاطبش بزرگ میشود. قد میکشد از بلور خانم مینویسد از مادرش از پندار و بیدار و  سیه و چشم و ناصر ابدی ... چشم ک باز میکنی میبینی در 400 صفحه بزرگ شده است. قد کشیده است. پشت لبش سبز شده و سرش غوغایی به پاست. از آن عجیب تر اینکه جگر تو خواننده را هم بالا آورده است. کفرت در آمده، رگ گردن ات باد کرده است. 

دلیل توقیف قبل از انقلابش را میدانم. خب چپ بودن خار در چشم شاه بود. حالا هر قدر با سواد و فرهیخته باشی باز هم چپ در سال های دهه 40 و 50 عیب و انگ بزرگی بود.  اما فاسد خواندن کتاب در دهه شصت بخاطر صحنه های شیطنت نوجوان با زن همسایه تشنه لب واقعاً بیشتر یک واقعیت یا گره داستانی است. بهانه است. هم برای نویسنده هم سانسورچی یک بهانه بزرگ است.  نویسنده بهانه آورده که به بهای آن از بلور و شوهرش و  حال و هوای مناسبات آن روزها و آن سالها و آن همسایه ها بنویسد و سانسورچی بهانه کرده است که فاسد است، زشت است عیب است تا نگذارد کتاب چاپ شود. طبیعی است چه شاه اش چه  ایت اله از روبان سفید  روی سینه, از اعلامیه ،ازکتاب و از ملی شدن منافع هراس دارند. کاملاً طبیعی است. 

همسایه ها را بخوانید. دوست ندارم نسخه  افست شده را  بخرم و به کسی هدیه دهم. بنظرم دزدهای چاپچی را گنده میکند. اما نسخه ای که دستم است را  میتوانم قرض دهم. به شرطی که  باهاش ابگوشت نخورید. تر و تمیز تحویل بگیرید و تحویل دهید.

 

                                                               

                                             

دست آخر اینکه رفقایم خوب میدانند من قبرستان گردی میکنم. میروم سر مزار آنها که دوستشان داشتم. آنهایی که کم دیدمشان ولی اگر بودند دلم میخواست بیشترین بهره را ازشان ببرم. اگر شما هم راهتانبه مهرشهر کرج افتاد، یا از آن اتوبان کذایی به سمت  تهران گسیل شدید. یک نیش ترمز بزنید. در حیاط امامزاده طاهر، در آن ردیفی که اولی و دومی را با طناب خفه کردند و سومی و چهارمی و پنجمی را با تحکم و بهانه های مختلف . شما فاتحه ای بخوانید. یادشان را  زنده نگاه دارید. چرا که هزار سال دیگر کسی از شاه و آیت اله چیزی نمیداند اما موجودی به اسم همسایه ها جاودانه خواهد ماند.

 

 

۳ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰
Hamidoo