اگر بپذیریم که موج نوی سینمای فرانسه از منتقدان مجله کایه دو سینما و فرانسوا تروفو آغاز شده باشد، آنگاه می‌فهمیم خود تروفو با چهارصد ضربه آغاز شده است. همینقدر وافعی، پر از خشم، بغض و به هم ریختگی،عین حقیقت عریان زندگی. قصه چهارصد ضربه قصه پسر نوجوانی که بچه ناخواسته و حاصل یه هوسرانی بی احتیاط بوده. محبتی از مادر  و پدر ندیده و در نظام آموزشی یکسان ساز دولتی شاگرد محبوبی برای معلمان نیست. استعدادهایش با معیارهای درستی سنجیده نمی‌شود. به همین خاطر مدرسه و کلاس درس برایش شکنجه گاه است. از مدرسه فرار می‌کند. آواره در خیابان‌های پاریس می‌شود. روزها را به ولگردی و شب ها را به دروغ گفتن به والدین می‌گذراند تا اینکه یک روز مادرش را در حال معاشقه با مرد غریبه‌ای در خیابان می‌بیند. وقتی معلم ازش دلیل غیبتش را می‌پرسد میگوید که مادرم دیروز مُرد. معلم بهش ترحم میکند و اورا به کلاس درس راه می‌دهد. اما وقتی پدرش متوجه دروغ او میشود تصمیم میگیرد او را به ارتش بفرستد. آنتوان از مدرسه فرار میکند و با کمک دوستش از دفتری که پدرش در ان مشغول کار بوده یک ماشین تحریر می‌دزدند تا با فروش آن پولی به دست آورند ولی در فروش ماشین تحریر نا موفق اند و ....

قصه بی نظیری است. لختی عریان زندگی را در سالهای دهه پنجاه میلادی نشان می‌دهد. شاید به متر و معیار امروز کلیشه ای باشد اما برای سینمایی که تازه صدا دار شده و آدمها جز فیلم های کوتاه سرگرم‌کننده با مفاهیم جنسی  و کمدی نمی‌دیدند تغییر ذائقه بزرگی است هر فریم در عین سادگی حاوی پیغام های زیادی است. لانه موش‌هایی که بعنوان خانه در پاریس مورد استفاده است. مدارس متعصب و بی‌خاصیت آدمهای اسیب دیده و روابطی که پر از فریب و ریا است. و مفهوم رفاقت که بنظر قوی و جاندار است. آنتوان شیفته بالزاک است. بالزاک را با لذت می‌خواند. برای همین وقتی در مدرسه معلم ازش می‌خواهد انشایی در مورد زندگی خود بنویسد تحت تاثیر بالزاک می‌نویسد اما معلم به جای درک این واقعیت و استعداد به او انگ سرقت ادبی می‌زند.

چهارصد ضربه را ببینید و به نگاه های بازیگر نوجوان فیلم دقت کنید. به جاهایی که به دوربین زل می‌زند به وقتهایی که به ناپدری یا معلمش نگاه می‌کند یا ان نگاه آخرش به دوربین درحال فرار حرف های زیادی برای گفتن دارد.