تا روشنایی بنویس.

پدرو با رنج و افتخار

 

رنج و افتخار - پدرو آلمادوار 2019 - امتیاز 8.5/10

پیش درآمد

من از آلمادوار هیچ نمیدانستم. همینقدر میدانستم که کمتر راجع به او حرف زده اند. کارگردان میانسال اسپانیای است. که دست بر قضا همنجسگرا هم هست. شاید به همین خاطر خیلی راجع او در ایران صحبت نمیشود. همنجسرگرایی هنوز در ایران تابو است. قانونی برای همنجسگراها نداریم و دایره اطلاعاتمان راجع آنها به نگاههای هراسان جوان های پارک دانشجو و پارک برزیل و یکی دو جای دیگر ختم میشود. رییس جمهور اسبق حتی نمیدانست همجنسگرایی ذاتی بوده و اکتسابی نیست و در جمع دانشجویان خارجی اعلام کرده بود ما در ایران همجنسگرا نداریم. رییس جمهور فعلی هم دیدگاه کاملتری ندارد ولی دست کم آنقدر سیاس هست که دم بر نیاورد. این تازه وضعیت پایتخت است. در شهرها و روستاها که واقعا نمیدانم همنجسگراها چه میکشند. یک نمایش نسبتا خوب (آبی مایل به صورتی) چند سال پیش راجع این موضوع روی پرده رفت که آگاهی بخش بود. در این مدت جز تک و توک نمایش و  داستان کوتاه یکی دو گزارش مستند از حال و احوال همنجسگرا ها و دگرباش ها چیز دیگری از زندگی شان دستگیرم نشده است.

و اما بعد...جمعه به دیدن آلمودوار نشستم. آخرین فیلمش قصه غریبی داشت. رنج و افتخار داستان یک کارگردان و نمایشنامه نویس خوب مادریدی است.  داستان آلمادوار است.کلکسیون مرضهای عالم را یکجا دارد. ستون فقراتش را عمل کرده، درد قفسه سینه دارد زانوهایش هم درد میکند بدنش در حال فروپاشیدگی است. زنش ازش جدا شده ولی هنوز نگرانش است.تک و تنها در آپارتمان نقلی و قشنگ اش در مادرید زندگی میکند. تا بهش تلفن میشود که یک فیلم قدیمی اش که سی سال پیش ساخته است با نگاتیو ترمیم شده قرار است اکران شود.  استارت  یک شروع دوباره، یک فروغ جدید از سالهای اوج جوانی. نویسنده هر وقت که درد به سراغش می آید بعد از خوردن یک دوجین قرص مسکن یا آب درمانی، رجعت میکند. به گذشته خودش به کودکی هایش. به خاطرات پراکنده از مادرش زندگی اش در روستا با فقر، ,با سواد بودنش در بین خیل بی سوادان، رویاهایش، نظرگاه قشنگ اش و...

آلمادوار را دست کم گرفته بودم. ویکیپیدا آلمادوار میگوید که سال 1999 تقریباً تمام جوایز معتبر فیلم را درو کرده است. باید بروم آن فیلمش را هم ببینم. اما قصه گو بودنش را دوست داشتم. بازی آنتونیو باندراس در نقش اصلی و پسر بچه ای که نقش کودکی اش را بازی میکند را دوست داشتم. نقش جوانی مادر را که لوپه کروز بازی میکرد را هم بسیار بیشتر دوست داشتم. مادر جنگنده و قوی به غایت مادر بود و تربیت فرزند و  زندگی اش برایش مهم بود. نمیدانم چرا اینقدر پدر در همه جا کمرنگ بود. هیچ فروغی نداشت جز در سکانس های محدودی هیچ کجا نبود.

بخاطر شرایط شیوع کرونا فعلاً فیلم جشنواره های زیادی را ندیده است اما دوست دارم مواجه دیگران با فیلم را هم بدانم. فیلم شخصی است. به غایت به زندیگ آلمادوار نزدیک است. این برایم جذبا بود. آلمادوار از آنچه که از گفتنش ترس داشت گفت. درست عین  یک داستان خوب که از آن چیزها که نمیشود گفت نوشته میشود. 

آلمادوار یک جوری بخشی از خودش را با هنرش در کارگردانی وسط می گذارد که نه میشود او را کارگردان غریضی دانست نه کسی که تماماً تکنیکگرا و فنی فیلم میسازد. ترکیبی است از زیست  40-50 ساله اش و  تکنیک هایی که از سینما آموخته. این ویژگی و آن شم قصه گوی ثابت اش او را به کارگردان شبیهتر به کارگردان های خاورمیانه و ایران میکند. 

برای آلمادوار کودکی و نوجوانی تقریباً همه چیز است خیلی به تغییر آدم ها و قهرمان سازی های هالیوودی اعتقادی ندارد و  سینما از منظرش یک قصه  اغراق شده است  تا  یک اغراق قصه شده .

 

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hamidoo

دوازده مرد خشمگین

                 

دوازده مرگ خشمگین - سیدنی لومت - امتیاز 8/10

دوازده مرد خشمگین یا دوازده مرد عصبانی یا دوازده مرد بی‌اعصاب وعرق کرده که در یک روز گرم ماه آگوست  بعنوان  هیئت منصفه دادگاه  در اتاق دربسته خفه کننده ای نشسته اند تا درباره ی جرم پسر نوجوانی که متهمبه  قتل پدرش است چه جذابیتی می‌تواند داشته باشد؟ وقتی هیچی از جزییات قتل یا صحنه های درگیری ندیده ایم؟

دوازده نفر اعضا  هیئت منصفه به جز یک نفرشان مصمم اند بروند داخل اتاق به سرعت رای گیری کنند. بر اساس گفته شاهدان رای به مجرم بودن نوجوان بدهند و بعد بروند پی زندگی و سرگرمی و  تجارت  خودشان.....

بیشتر از این را برای اسپویل نشدن  فیلم نمی‌گویم. اما بروید شاهکاری در فیلمنامه نویسی و کارگردانی  را ببینید. دو ساعت فیلم فقط در لوکیشن  یک اتاق  کوچک و لخت در هوای شرجی تابستان با دوازده مرد اصلا چیز جالبی بنظر نمیرسد. بوی عرق و تن مردان به مشامتان میرسد.  در نظر اول اگر کسی برایتان چنین قصه ای بنویسد میگوید چقدر مسخره و  خسته کننده. ولی فیلم جوری پیش می رود که نمیتوانید چشم ازش بردارید.  دوازده مرد در قالب دوازده تیپ شخصیتی از کارگر و  نظامی گرفته تا  تاجر و معمار جمع شده اند. و پرداخت به جزییات نگاه و زندگی هر کدام یک خوانش فرامتن  به آدم میدهد.  دغدغه ها،حساسیت‌ها،عقده ها و حتی  شیوه تربیت آدمها نشان میدهد چقدرانسان موجود عجیبی است .

یک کلاسیک تمام عیار از نوع هالیوودی اش را  ببیند اگر چه صحنه جذاب و  بازیگر لوند و  دلبری ندارد. اما به این فکر کنید که  ما به ازائ هر تیپ شخصیتی برای شما  در زندگی واقعیتان  چه کسی است.
 

12 مرد خشمگین

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Hamidoo

تهوع

یک سیگار، یک شراب، یک بستنی

عق میزنیم پشت هم 

بی آنکه فکر کنیم

آینده چیست

اصلا وجودی دارد

پرواز میکنیم

در سرمستی 

اواز می کنیم

میرقصیم،

می میریم 

با یک شراب، یک سیگار و چند بستنی

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱
Hamidoo

شعار ندهید، شعور داشته باشید

دیروز عصر خبر انفجار و بعد ویدیو چند ثانیه ای یک خانم شهروند لبنانی با گوشی تلفن همراهش دنیا را تکان داد. تا لحظه نگارش این گزارش 78 تن کشته و 3700 مجروح از این انفجار عظیم به جا مانده که احتمال افزایش شمار قربانیان نیز وجود دارد. اما آنچه که انفجار سه شنبه 14 مرداد(4 آگوست 2020) بیروت را به صدر اخبار دنیا تبدیل کرد چه بود. در گزارش ها خواندیم و شنیدیم که فاجعه با آتش سوزی یک انبار مواد آتش بازی شروع میشود و  بعد از آن که شهروندان به عادت مالوف این سالها با گوشی های موبایلشان شروع به فیلم برداری از صحنه آتشسوزی کردند که در آن هر ثانیه تعدادی منور و مواد آتش بازی به آسمان میرفت و صدا میکرد. به یکباره انیار مملو از نیترات آمونیوم که به شکل احمقانه ای در مجاورت این مرکز بود به یکباره منفجر شد و شدت انفجار بخشی از شهر و بندر بیروت را  تخریب کرد. ویدیو آن خانم شهروند و یعد دو سه ویدیو از شهروندان بیروت باعث ترند شدن خبر انفجار بیروت شد. یعنی اول یک حادثه کوچک تر منجر به ایجاد خبر شد و  ولی شهروندان در حال ثبت  خبر اول بودند خبر دوم فاجعه آمیزتر و در شکلی مهیب رخ داد. ارزش هنری ویدیو های بیروت چیزی نزدیک به صفر است اما به دلیل دست اول و یگانگی شان از نظر خبری بسیار ارزشمنداند. چرا که لحظه ای را ثبت کردند ک دوربین حرفه ای هیچ خبرگزاری عریض و طویلی نتوانسته ثبت کند. تا به اینجایش خبر دردناک بود و مرگ انسان ها و حجم ویرانی و نابودی دلهره آور است.خیلی سریع رسانه هایی شروع به تحلیل و بعضاً ایجاد روایت های موازی درست و نادرس از موضوع کردند که آن هم خب طبیعت آنهاست و برای اینکه نانی در بیاورند مجبورند کارهایی با خبرها بکنند و ابعاد متفاوتی را نگاه کنند. 

           

 

اما آنچه بیش از پیش برای شخص من اهمیت داشت  وجود مقادیر قابل توجهی از آمونیم نیترات در انفجار بود. به سرعت نور ذهنم فلاش بک زد به  حادثه قطار نیشابور در بهمن ماه 1382 آن زمان سال دوم دبیرستان بودم و روزانه در مسیر برگشت به خانه یک یا دو روزنامه میخریدم. تا دو روز بعد از سانحه هیچ خبری در روزنامه ها درج نشد. دلیلش مقارن شدن حادثه با انتخابات مجلس هفتم شورای اسلامی بود. هیچ فیلمی از خود سانحه موجود نبود هم به دلیل محل رخداد هم به دلیل اینکه سانحه برای حدود 17 سال پیش است و خب تلفن همراه و رسانه های اجتماعی تا این حد گسترده نبودند. در سانحه قطار نیشابور گفته شد محموله قطار شامل مایعات اشتعال زا و  مقادیر قابل توجهی آمونیوم نیترات بود. تعداد کشته های حادثه نیشابور 350 نفر ذکر شد و زخمیان حادثه 450 نفر بودند. یعنی با اینکه  سانحه در یک ایستگاه قطار بود کشته شدگان 4.5 برابر تعداد کشته شدگان بیروت بود. 

درد من نه از تِرند شدن اخبار بیروت یا عدم پخش اخبار قطار نیشابور است. درد من بیشتر عدم توجه مساوی به جان آدمهاست. به قول شاملو مردن در سرزمینی که مزد گورکن از جان آدمی افزون باشد.تعداد کشته شدگان حملات تروریستی طالبان در افغانستان فقط در سال 2020  تا به امروز 150 نفر است. که رقمی نزدیک به 2 برابر کشته شدگان بیروت است. یا فقط در یمن 116 نفر غیر نظامی در حملات تروریستی کشته شده اند. 

بنابراین اگر ما اصل کرامت نفس انسان ها را معیار و ملاک قرار بدهیم مرثیه ما برای فجایع یکسان نیست. بیروت چون زیباست غصه مان بزرگ تر است. یمن چون فقیر است ما را با آن کاری نیست؟ افغانها چون ضعیف ترند باید بمیرند؟

 

انفجار تروریستی در عدن - یمن

من از ابراز همدردی و  سیل  استوری ها و نوشته های  عریض نویسان اینستاگرام که تعدادی از آنها دوستانم هستند ناراحت نیستم اما بنظرم بهتر است  به جای آنکه شعار دهیم کمی بی اندیشیم و کمی بیشتر شعور به خرج دهیم. مرگ هر انسانی خاموش شدن شعله شمعی از نور امید در جهان است. حالا چه آن ادم سفید باشد چه سیاه  چه زرد چه عرب باشد چه اروپایی چه  گبر یا یهود و ....

 

پ.ن :  1- شرح حاثه نیشابور اگرچه دردناک است اما لازم است که اینجا بخوانیدش.

         2- در خصوص آمونیوم نیترات و شرایط تولید، حمل و انبارش آن واقعا نیاز به یک استاندارد ایمنی لازم الاجرا جهانی است.

         3- فهرست کشته شدگان حملات تروریستی سال 2020 در جهان را هم از اینجا اخذ کردم.

۲ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰
Hamidoo

جوجو خرگوشه

                                            

جوجو خرگوشه -  تایکا وایتیتی - امتیاز 7/10 

جوجو خرگوشه را دوست داشتم . در دسته بندی IMDB یا  در صفحه ویکیپدیا  این فیلم را در رده کمدی- جنگی قرار گرفته است. یعنی قشنگ جمع نقیضن. مگر می شود جنگ هم بار کمدی داشته باشد. آن هم چه جنگی بزرگ ترین  جنگ در تاریخ بشر که  بیشتر  85 میلیون کشته به جا گذاشت.اما در نظرگاه  وایتیتی این  کار را میشود کرد.

جوجو پسر بچه کنجکاو و خلاقی است که پدرش در جنگ راهی جبهه ایتالیا شده و با مادرش زندگی میکند. خواهرش فوت شده و مادرش که خیلی دوست دارد پسرش در ده سالگی به جای مفاهیم یهودی ستیری و جنگ افروزی  عشق و مهربانی را بیاموزد در جو حاکم به شدت تحت فشار است. جوجو با هیتلر ساختگی خودش زندگی میکند(نقش را  خود وایتیتی بازی میکند) که کسی جز جوجو کسی او را نمی بیند ولی هر جا که تردید میکند به کمک اش می آید و بر ترس اش غلبه میکند. جوجو عاشق این است که دلاور و شجاع دل باشد و تایید هم سن و سالهای خود را  کسب کند. از طرفی دلش نمیخواهدخشونت بورزد یا کسی را بکشد. جوجو به شکل اتفاقی متوجه حضور مخفی دختری در خانه میشود و....

مادر جوجو فعالیت های آزادی خواهانه ای دارد. و سعی دارد به جوجو ده ساله هم یاد بدهد که عشق از خشم قوی تر است . شاید ماندگار ترین  دیالوگ  مادر آنجاست که  جوجو  که کله شق و  مغرورانه روش نازی را  میپسندد میگوید:

مادر: ما داریم  در جنگ شکست میخوریم.

جوجو میپرسد بعدش میخوای چیکار کنی؟

مادر میگوید: زندگی یک هدیه است. ما باید این  زندگی رو  جشن بگیریم. باید برقصیم تا به خدا نشون بدیم سپاسگزار زنده بودنمون هستیم

جوجو میگوید: من نمیرقصم . رقصیدن برای آدمهای علاف و بیکاره 

مادر میگوید: رقص برای آدم های آزاده .. برای رهایی از هم این چیزها....

جوجو میماند و سقوط شهر کوچکشان را به دست نیروهای امریکایی می بیند. فداکاری افسر دائم الخمر نازی را میبیند. قتل عام  دوستانش را می بیند. ویران شدن شهر را  ولی آن وقت  به حس درست تری از آزادی میرسد.

                        

 

جوجو خرگوشه اگر چه  شعار گونه بود ولی در ساخت یک قصه خوش خوان، بی نقص بود. در کمدی ساختن از یک جنگ ویرانگر و ایجاد یک پاساژ به اندازه ذهن یک پسر بچه ده ساله با همه شیطنت ها و خیالبافی هایش  عالی عمل کرده بود. جوجو خرگوشه را ببینید وگر چیز به ذهنتان رسید که  از قلم افتاده بود بنویسید.

 

 

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hamidoo

حمید عشقی در ارتفاع 4000 متری با خاطراتش شنا میکند

زندگی آدمی پر از قله است و کوهنوردی مداوم. هر فعالیتی حتی ساده یک اوج و حضیضی دارد. وضعیت سخت و وضعیت آسانتر. نمیشود خوشیها را آنقدر کشدار کرد که به سختیها نرسیم. شاید در ذهن خودمان فکر کنیم نمیرسیم ولی نرسیدن عین بالا نرفتن است. سختی اش را باید تحمل کرد اگر تحمل نکنی حقیقتاً به قله ای هم نمیرسی. 

پنجشنبه و جمعه ای که گذشت رفتم کوه. اولش برایم یک کوهنوردی سبک دو-سه ساعته می آمد و شب ماندن در کلبه دنج و بکری که فقط رفیقمان کلیدش را دارد. همان دو ساعت پیش بینی شده حدود چهار ساعت و نیم طول کشید. بکر بودن کلبه بخاطر موقعیت قرارگیری و مسیر صعب العبورش بود. تقریبا در فاصله چند صد متری هیچ بنی بشری نبود. مسیر پاکوب و مشخصی وجود نداشت و بالا رفتن از دره پر شیب، به مهارت و انتخاب خودت بستگی داشت. با اینکه بریده بودم اما چالش جذابی برایم بود. خصوصاً که امسال بخاطر کرونا فرصت کمتری دست داده بود کوه بیایم. مسیر گلاب دره را بالا رفته بودیم و بعد از دو چشمه چند صخره و یال تند و تیزی رسیده بودیم. البته فشار زیادی هم بهمان آمده بود. دقایقی بعد از اذان مغرب به کلبه رسیدیم. چشم انداز رو به رویمان تهران بود. یک چهارم اش شاید. چراغ های غمبار شهر در غبار عجیبی سو سو میزدند. نیم ساعت نشستن حالمان را جا آورد. تهران در شب تولد امام رضا جا به جا فشفشه و آتش بازی برپا بود.به این فکر کردم حتما آتش سوزی پریشب کلینک سینا هم  شبیه این آتش بازی ها به چشم می آمده اما از این بالا خوشی ها و مصایب در هاله ای از کثافت و آلودگی شکل هم اند. صحبت کرده بودیم که فردا راهی توچال شویم. دو نفر از همنوردها تصمیم داشتند فردا برگردند و قبل ظهر خودشان را به خانه برسانند. دو نفر هم میخواستند بروند قله اسپیلت را بزنند و بعد راهی توچال شوند.دوست داشتم تولدم را متفاوت برگزار کنم. میدانستم خانواده دوست دارد و برنامه دورهم نشستن دارند. میخواستم تولد به دلخواه خودم باشد و این پیشنهاد رفتن به قله بدجور قلقلکم میداد.

کلبه بابا علی

کرونا و اتفاقات 98 باعث شده است فکر کنم که زندگی سخت بی ثبات و نافرجام است. اگر فردا پایین روم معلوم نیست وقت دیگری باشد یا اگر وقت باشد کسی باشد که همراهی کند یا نه. این شد که رفتم شام را آوردم و خوردم توی دلم قرار گذاشتم که بروم. تا هرجایش بدنم یاری کرد بروم. صبح ساعت 6 زدیم بیرون و یک ساعت همان فاصله 150 متری تا قله طول کشید. مسیر کلبه تا قلعه از سمت شرق پرتگاه و صخره ای بود. سهیل لیدر و راهنمای ما مسیر های خوبی را انتخاب میکرد ولی اساساً این مسیر بخاطر سختی هایش داوطلبی ندارد. یک ساعت بعد به پاکوب پناهگاه کلکچال به قله رسیدیم. دیدن آدم های دیگر نشانه خوبی بود. یعنی مسیر مشخص دارد و شیب ملایم تر. مسیر کنار گذر قله کلکچال تا چشمه پیاز چال کمتر از یک ساعت زمان گرفت. قهوه صبحگاهی غلیظ حالم را دگرگون کرد. جان به زانویم بازگشت. آب چشمه پیاز چال جوری است که مرده را زنده میکند. زمهریر و سبک. انگار نه انگار در دل تابستان است، سردی و نشاط اش از عمق برف زمستان سرازیر میشود. رفقا از دوچرخه میگویند. از اینکه چقدر شهری مثل تهران به عوض اتوموبیل و موتور ، دوچرخه لازم دارد . از تجربیاشان. من عقب تر میروم. عین تیم امدادی دوچرخه سوار جایمان را پس و پیش میکنیم که هوای هم را داشته باشیم. اما من عمدتاً و تعمداً  از عقب می آیم. نیم ساعت بعد صبحانه، در مسیر شرقی پیاز چال به توچال راه میرفتیم. پاهایم اتومات شده بود و سبک و کوتاه قدم بر میداشتم. بدنم ریتم گرفته بود و شیب یکنواخت را بالا میکشیدم. به 32 سالگی فکر میکردم به تنهایی باور ناپذیرم. وقتی دوم راهنمایی بودم دبیر حرفه و فن جوانی داشتیم بهم میگفت حمید عشقی، من مدار الکتریکی درسته کرده بودم. یک مدار کامل با کلید و پریز از بساط بابا سیم و کلید پریز برداشته بودم  روی یک تخته چوبی با میخ کوبیده بودم و  لامپ سوار کرده بودم و برده بودم بعنوان کار عملی تحویلش داده بودم. کارم لامپ کوچک و کلید فشاری نبود . همه تجهیزات 220 ولت بودند و دو شاخه اتو بسته بودم. خوشش آمده بود بهم گفته بود کار دیگری هم بلدی....بهش گفته بودم....گفته بودم سفال هم میسازم و کمی معرق کاری که در کانون یاد گرفته  بودم و در کارگاه بابا کمی نجاری یاد گرفته بودم و دکمه زنی هم بلد بودم اما اینها را نگفتم. بعد بچه ها شلوغ کردند که انشا هم می نویسد. یعنی خوب می نویسد. شلوغ و پلوغش کردند معلم هم یک کاره گفت بیا یک چیزی برایمان بخوان. من چیز قابل عرضه ای نداشتم. فقط یک نامه عاشقانه نوشته بودم به دختری که اسمش ناهید بود و مادرش خیاط مادرم بود. نمیخواستم بخوانم. میخواستم نامه را جایی وقتی منتظر سرویس مدرسه  است بهش بدهم. اما خواندم. اصلاً نمیدانم چرا آدم باید نامه عاشقانه شخصی اش را  بخواند. توی نامه اسمی از خودم ناهید نبرده بودم که اگر دست داداش ناهید افتاد برای هیچکداممان شر نشود. داداش ناهید نره خری بود که داشت زن میگرفت . آهنگری داشت و  هیچ ازش خوشم نمی آمد. نامه را خط به خط خواندم. انوقت این حمله ها هم بهم دست نمیداد. در آرامش و خونسردی میخواندم.آخرش معلم حرفه و فن داشت گریه میگرد. سرپوش زخم کهنه ای را در دلش باز کرده بودم و نمک پاشیده بودم رویش. خودش را جمع و جور کرد و  پاشد رفت از کلاس بیرون  موقع بیرون رفتن گفت برو بشین عاشق. از ان روز به بعد تا  سال اخر راهنمایی  همه مدرسه بهم حمید عشقی میگفتند. 

در مسیر پیازچال

نمیدانم چه صیغه ای بود که من در آن یال شیب دار وقتی نفسم کشیدنم را با گام هایم تنظیم میکردم.یاد آن دبیرحرفه  فن و ماجرای عاشق بودنم افتادم. چرا یادم ناهید افتادم. چرا یاد این افتادم که همه فکر میکردن ازدواج به سالهای سربازی هم نمیرسید و احتمالا در موقع ترخیص سربازی بچه ای چند ماهه دارم . اما اینطور نشد من هنوز تنها کوه را بالا میکشم. حوصله ی آدمها را ندارم و این ایده آلیست بودن بی امان، امانم را بریده است.

 ... اسپیکر بلوتوث ام را در می اوردم  با کارابین وصلش میکنم به  کوله و  رندوم آهنگ های گوشی را  پلی میکنم.

در سکوت محض قدم بر میداریم. شقیقه هایم نبض دارند. آهسته و پیوسته می رویم. کمتر حرف می زنیم. سهیل گاهی از اسم محل و موقعیت می گوید. از مسیرها، پیمان هم از موزیک ها میگوید از وضعیت کوهنوردی های قبل، رفقای مشترک. با اینکه شل و شیت از عرقم اما میتوانم با این ریتم تا غروب آفتاب راه بروم. یواش بروم. از روی یال از گوسفند سراها از کنار گون های گل داده، ریواس های خشک شده از کنار تیغاله های قد علم کرده و اویشن های معطر بروم. حس سبکی دارم. حس سبک بودنم حال خوبی بهم میدهد. به کارهای نکرده فکر میکنم. به ول کردن دانشگاه و  یک خط در میان زبان خواندن. به داستان هایم که کم مینویسم، کم میخوانم حس نفرت بهم میدهند. حس اینکه هر کاری را میتوانم شروع کنم. میتوانم بروم به تهش برسم. یک ساعت بیشتر روی یال کوها رفته ایم. شارژ اسپیکر خوب همراهی میکند. گمانم پیمان و سهیل خوب نتوانستند بشنوند. بادی که روی یال می وزد موسیقی را میدزد. میبرد با خودش و صدا خش خش خارها و  له شدن ریگ ها زیر پاها میماند. خاموشش میکنم .اب مینوشم. حس میکنم رگ هایم جلا آمده اند. هرچه عقده و چربی و کثافت و خشم تویش لانه داشته شسته و رفته و برف آب چشمه صفایشان داده است. فکر میکنم بدنم را خوب میشناسم اما بهش کم توجهی کرده ام. دبیرستانی که بودم. مدرسه مان سه دبیر ورزش داشت. سختگیر ترینش اسمش آقای گل چوبیان بود. یک مرد و پنجاه و چند ساله که شقیقه هایش به سپیدی نشسته بود. همیشه خدا کرونومتر حرفه ای خرگوشی گردنش بود. لباس پولار میپوشید ریش هایش را همیشه میتراشید و سبیل کت و کلفتی داشت. تیکه کلامش کره خر و یابو بود. با  لحن فاخرانه ای داد میزد آقاااای یابببببببو.... گمانم اقتضای آن سن و سال بود که ازش میترسیدیم و ار حرفش ناراحت نمی شیدم. شاید هم نسل دهه شصت نابودی بودیم که یابو شنیدن را بد نمیدانستیم . هرچه که بود من باکی از امتحان ورزش نداشتم. هرچند 18 بالا تر نمیداد. تیز کرده بودم حالش را بگیرم . شانس بدم سال دوم هم معلمم ورزشم شد. یاد گرفته بودم که جلسه اول میایید و میگوید هر کسی یه رشته انتخاب کند. عمدتا  بچه ها فوتبال بازی میکردند. ده نفری والیبال، شش یا هفت نفر بسکتبال و  شاید دو سه نفر پینگ پونگ ... من اما  صبر کردم همه رفتند و دست آخر که گل چوب با ان سبیل و ابروهایخمینی طورش نگاهم کرد گفتم اقا اجازه ما  شنا بلدیم. توی دلم مردد بودم که یابو بارم میکند یا الاغ اما برعکس با لحن دوستانه تری گفت چه شنایی بلدی؟ گفتم کرال بلدم. آقا ... ازم پرسید قورباغه چی؟ گفتم نه فقط کرال البته کرال پشت هم بلدم. گفت باشگاه رفتی گفت نه از برادرم یاد گرفتم. باشگاه تهران جوان آموزش دیده. آقای گل چوبیان دیگر چیزی بهم نگفت دست کرد توی جیب پولارش دو تا برگه قد قبض جریمه درآورد. روی کاغذها نوشته شده بود استخر فرات، خط پایینش با قلم ریز تر نوشته بود مخصوص دو نفر .  بعد یک شماره قرمز رنگ نوشته شده بود. پشت برگه کروکی استخر بود. برگه ها امضا کرد. امضایش عجیب خرچنگ قورباغه بود. ازم پرسید خانه تان کجاست؟ گفتم تازه آمدیم فرجام. گفت میدان وثوق را بلدی. بلد بودم. سر سی متری نارمک بود. صد قدم پایین تر. گفت امروز عصر راس ساعت 4 می آیی آنجا ... دیر نکنی ... بعد لبخند زد. باورش سخت بود. گل چوبیان داشت میخندید. توی دفترش جلوی اسمم که اخرین اسم بودنوشت شنا. 

تابلو راهنما

من ده تا پنجشنبه ساعت 4 عصر رفتم میدان وثوق و در استخر فرات شلنگ و تخته انداختم. وزنم به 50 کیلو نمیرسید و همه توانم را گذاشته بودم که نمره خوب از گل چوبیان بگیرم. دست آخرش گل چوبیان بهم 19 داد و سال بعدش که سال دیپلم بود باز هم معلم ورزشم شد. آن سال هم بهم 20 نداد. اینکه در آن ارتفاع (حدود 3500 متری از سطح آب های آزاد) دردویست متری قله توچال قاطی کوهنوردانی که جبهه های از شرق و غرب و جنوب و شمال راهی قله بودند چرا یاد گل چوبیان افتادم و آن سالهای دبیرستان دلیلش را نمیدانم. اما آنچه که فهمیدم اینکه آدم در ارتفاعات بالا وقتی پشت پا و عضلات چهار سر رانش ذق ذق میکند به تصویر با کیفیتی از خودش میرسد. یک حالت تدافعی جوجه تیغی واری نسبت به هجوم باد و آفتاب و باران و  طبیعیت میگیرد و ذهنش متمرکز تر میشود.

با نفس های بریده بریده به قله رسیدم. سهیل خواست معطل نکنیم. برای برگشت باید سریع برگردیم که تل کابین گیرمان بیاید. توی مسیر قله تا ایستگاه هفت توچال عضلات حال بهتری داشتند. عرق نمیکردم و زندگی روی دیگری بهم نشان میداد. حال خوب یک اتمام، انجام یک  TASK به شکل تمام. باید بیشتر به اتمام ها فکر کنم. برای ایده آل گراها اتمام یک قله است. یک اوج بلندی که کمک میکند برای کار بعدی انگیزه پیدا کنند. هرچند عشقی باشند و  در ارتفاع  4000 متری  با خاطراتش شنا کند.

قله توچال از جبهه شرقی

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Hamidoo

وسط همت، قبل توانیر

یکسال پیش در چنین روزهایی کندم. از کارخانه و شهرک صنعتی و بیابان کندم و آدم شهر شدم. عین روستایی های خوش قلب اما خسته و دلزده از فضای روستایشان، به هزاران امید آمدم. غریب هفت سال مانده بودم و باید تغییر میدادم. باید تغییر میکردم. تا همان وقت هم ماندم بیش از حد بود. بهبودی در کار نبود هر بار که از مشکلاتم حرف میزدم همه اش توجیه های صد من یک غازی بود که هیچ وقت عملی نمیشد. "ما برای هرکسی که طالب تغییر باشد جایگاهی در نظر گرفته ایم"، "شما باید تلاش کنید ما تلاشگر را می بینیم "و ....  . امیدوارم آدمهایی که هنوز در آن جا هستند این سطرها را نخوانند. روحیه شان را حفظ کنند یا اگر هم میخوانند روحیه و انگیزه بیشتری برای تغییر بگیرند. آنچه مهم ترین چیز برایشان هست همین امید داشتن است.

حالا با یک سال فاصله بهتر میتوانم ببینم و راجع اش بنویسم. روزهای اول سخت گذشت. روزهای اول همیشه همین است. خصوصا بعد آن همه مدت ویل گشتن. دیوارهای اتاق فشارم میدادند.

1- فضا رسمی بود و میانگین سنی همکاران به شکل محسوسی بالاتر (حدود 10 سال)، نوع کار و صنعت تغییر کرده بود. مدیران رده های  بالاتر بازنشسته شرکت های نفتی و عمرانی بودند. کارکنان سابقه بین 10-25 سال کاری داشتند. همین شرایط کاری را تغییر میداد.این موضوع  یک آرامش و حرفه ای گری در رفتار داشت. اما صمیمت را کم میکرد.  دیگر نمیشد شوخی دستی با کسی کرد نمیشد به هر سوتی ناجوری خندید و  با هم حرف دو پهلویی هر و کر راه انداخت.

2- نمیتوانم بگویم تعارضی وجود ندارد اما تعارض ها در سطح دیگری برگزار میشوند. بدنه کارشناس ندرتاً درگیر میشوند. و منابع انسانی به شکل کاملا  فعالانه ای متوجه مناسبات است. اختیاراتش را دارد و سعی میکند در همان سطوح رفع و رجوع کند. برعکس کار قبلی که کلاً در وسط تعارضات کارهایی هم انجام میشد. مدیریت  با تعارض خودش را حفظ کرده بود. بدش نمی آمد آدمها را  به جان هم بیاندازد و عقب بایستد به ریششان بخندد و نگاه عاقل اندر سفیه کند.  بعد هم وقتی برای دادخواهی سراغش میروی بگوید: شما هنوز از نظر رفتاری رشد نکرده اید.

3- هئیت مدیره  اصل تفکر سازمان است. حقیقت امر این یکی بیش از هرچیزی برایم عجیب بود. هیئت مدیره جمع سه پیرمرد بالای هفتاد سال است که دست کم 50 سال از زندگیشان با هم همکار بودند و 40 سال است با هم شرکت هایی را اداره میکنند. وقتی این سطح از تجربه وسط می آید اولویت ها تغییر میکند. پختگی (wisdom) سخن میگوید. مراعات و فرصت در کنار آموزش وسط می آید. در نتیجه مدیر برای امتیاز ندادن دنبال تحقیر، توبیخ یا آتو گرفتن از پرسنلش نیست. نیازی به این کار نمی بیند. پدرانه تر و دلسوزانه تر برخورد میکند. منکر مدیریت جوانها و نوگرایی نیستم. اما سیستم را مقدم بر فرد میدانم. بنظرم اصلا بد نیست جوانی بر مسند وزارت یا شرکتی بنشیند. به شرطی که سیستم به اندازه ای در آنجا توسعه یافته باشد که توانایی جذب شوک ها و تصمیمات اشتباهش را داشته باشد و آنقدری خسته و فرتوت نباشد که تغییر را نپذیرد. شرکت قبلی این وضعیت را نداشت. پدر کنار کشیده بود. پسرها میانگین سنی زیر 40 سال داشتند. از 20سالگی هم سمت گرفته بودند. نتیجتاً مدیران با تجربه تر همیشه چالش مواجه داشتند. پسرها مغرور و بچه پولدار بودند. چون پسر صاحب مال بودند به خودشان حق میدادند با هر کسی هر جوری میخواهند رفتار کنند. تصمیمات هیجانی شان در مرجعی دَمپ نمیشد و از همه موحش تر اینکه با هم در رقابت تسلیحاتی و  ارث خواهی شدیدی به سر میبرند.

4- آدم ها در مرزی از غریبگی بودند که حتی اسمهایشان را هم بلد نبودم. نقشی نداشتم. نقش نداشتن و بیکار نشستن دیوانه کننده ترین کار است. میدانستم زمان میبرد تا مجموعه مرا بپذیرد. توقعات آدمها بالاست به ریتم هر روزه شان یقین دارند و توقع توضیح برای تازه وارد را ندارند. اما مدیری اینجا بود که یکبار ابتدا تا انتهای همه چیزی را توضیح میداد. حرفش هم این بود که مفهومش را درک کن بقیه اش را خودت دستت خواهد آمد.کار کردن از این جهت باهاش سخت نیست. پذیراست و توقعاتش مشخص و محدود است. اما به شدت وسواس و دقت در کار دارد. هم خوب است هم بد. تا جایی که در متون داخلی فاصله بعد ویرگول و استفاده از تنوین را به جدی ترین شکل ممکن دنبال می کند. من همیشه کلکسیون غلط های املایی ام. همه به واسطه عصب خراب چشم چپم هم بی حوصلگی و عدم تسلط بر کیبورد موبایلم. اما حالا با هر کیبوردی بهتر از قبل تایپ میکنم.

 5- بعد چند ماه فهمیدم آن مکاتبات ما در شرکت قبلی یک سری مهملات به هم بافته بیش نبود. بعدش درک کردم که  لازم نیست سمت هر نفر را به شکل بلند بالا اول هر نامه بنویسی. آن سالها که دانشجو بودم (هرچند هنوز روی کاغذ دانشجو به حساب می آیم) کار هم میکردم و لفظ مهندس پرکاربردترین لفظ برایمان بود. این میشد که گاهی به اساتید دانشگاه که همگی مدرک دکترا داشتند، سهواً مهندس میگفتم. آنها که عُقده ای بودند بهشان بر میخورد. اما برای بعضی هم مهم نبود. مهندس بودن در رشته های فنی ذیل دکترا هم هست. یک استادی هم داشتیم استاد تمام (فول پروفسور) بود. یکبار بهم گفت مهندس لفظ قشنگی است اما چون به هر یابویی گفته اند مهندس، دکترها حساسیت پیدا کرده اند.بنظرم توجیهش منطقی بود.نامه های ما هم به هم درست عین همین مهندس گفتن بود، هر یابویی را مهندس خطاب میکردیم. اگر هم نمیگفتیم طرف ناراحت میشد. خلاصه اینکه یک خط کامل جناب فلان فلان مینوشتیم. خط بعدش به رقت انگیزترین شکل ممکن نامه مینوشتیم. پر از ایهام و کنایه و دست آخر وقتی لبخند کجی روی لبمان بود نامه را ارسال می کردیم و تصویر مخاطب حین خواندن را متصور می شدیم و خوشحال بودیم.

6- وضعیت مالی شرکتها مهم است اما مهم تر آن است که شرکت چه انگیزه ای از ثروتمند شدن داشته باشد. شرکت قبلی وضعش خوب بود در حوزه کاری خودش  اسم و رسم و درآمد خوبی داشت در عین حال مقروض بود . به هیچ وامی نه نمیگفت. بخشی از دفتر و دستک ها برای زنده کردن و کندن از حاکمیت بود. این بود که در این راه از هیچ کاری دریغ نمیکرد. حتی اگر ماموران مالیاتی یا طلبکاران بیایند ماشین ها و  دفتر و دستکاش را توقیف کنند کک اش هم نمیگزید. آبرویش برایش اهمیتی نداشت. بدی اش این بود که شرکت دزدی نبود. دست کم تا آنجا که من خبر داشتم حق و حساب ها را پرداخت میکرد. اما همیشه در زمانبندی کُمیتش لنگ بود. اما شرکت جدید اعتبارش برایش بسیار مهم است. اگر ببینید لقمه ای بزرگتر از دهانش است سمت اش نمیرود یا سعی میکند محدودش کند. اگر ببینید جایی امکان از بین رفتن اعتبارش است  واردش نمیشود. این نظرگاه درسته نقطه مقابل آن روش رندانه قبلی است و برایم تازگی دارد.

7- سیستم را آدم ها میسازند و آدمها را سیستم. خیلی بدیهی است اگر شما  همت را با دنده معکوس میرانید و لایی میکشید در بزرگراه اشتوتگارت درست عین بقیه با دقت و سر و حوصله برانید. چرا که جو و سیستم حاکم شما را مجاب به رعایت مقررات میکند. شرکت قبلی درست وسط همت بود. قبل توانیر. بخور تا خورده نشی. این بود که این تنش فکری این عصبیت و دغدغه فردا همیشه بود. آدمها را به کارهای زشت وا میداشت. آدمهای خوشفکر و  بزرگمنش تر را تحمل نمیکرد. بقیه را هم همرنگ خودش میکرد. توی این یکسال هر وقت با بچه های آن مجموعه صحبت کردن یا جایی بیرون قرار گذاشتم در حال غر زدن بودند. داشتند از جفایی که بهشان گذشته حرف میزدند. حق بهشان میدهم و میدادم. با صحبت کردن کمی ازش خالی میشوند و میتوانند چند ساعت دیگر به زندگی شان برسند. حالا میدانم دلیل این همه تنش آن فشار سنگین بر روی شانه هایشان بود.

 تا به اینجا این هفت فراز ر  فهمیدم و بابتشان منبر رفتم . شاید سال آینده بیشتر شوند. شاید شناختم از محیط ام بهتر شود و  یکی دوتایشان را  پس بگیرم. هرچه که هست مسیر تازه ای انتخاب کرده ام . از طی شدن مسیر قبلی به هیچ وجه پشیمان نیستم. همیشه سپاسگزارشان بودم چون چیزهای زیادی از آن آدمها آموختم. پس ناراحت نیستم امیدوارم از این انتقاد هم دلخور نشوند. این  عینی ترین تصویری بود که بعد این یک سال از آنجا در ذهنم مانده. دلخور نیستم عصبیتی هم نسبت به هیچ کس ندارم. همین

 

                                                           

 

 

۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
Hamidoo

یک افسر و یک جاسوس

یک افسر و یک جاسوس  (2019) - رومن پولانسکی   امتیاز 7.5 از 10

دیدن پولانسکی بر همگان واجب عینی است. نه از این جهت که فیلم هایش همه محشر کبری است. بیشتر به این خاطر که پولانسکی وفادارترین فیلم ساز  است. تقریبا یک در میان فیلم هایش (خصوصاٌ فیلم های آخر) به مصائب یهودی بودن پرداخته. شاید این میان پیانیست را یادتان باشد. اینها همه نتیجه بزرگ شدن پولانسکی یک پسر بچه یهودی لهستانی در بحبوحه جنگ و اروپای یهودی ستیر است.

فیلم آخر را به پیشنهاد صادق دیدم. فیلم خوش ساختی بود. از یک ماجرای حقیقی. ساخت فرانسه در میانه قرن 19 اصلاً کار ساده ای نیست. خانه ها، خیابان ها، مجالس معابر و دادگاه باید همه به سبک قرن نوزده ساخته میشد. خارج نشدن از خط داستانی و روایت بر مبنای واقعیت همه محدودیت هایی بود که پولانسکی سربلند از همشان بیرون آمده. فرانسویان شاید کمی از دیدن فیلم دلخور شوند اما بیان حقیقت به شیوه درست کاری بوده که برای پولانسکی ارجحیت داشته است. یک افسر نظامی به جرم جاسوسی به حبس مادام العمر در جزیره ای بد آب و هوا در گویان فرانسه (از مستعمرات فرانسه در آمریکای مرکزی) محکوم میشود. افسر جوان یهودی است و تنها یهودی حاضر در آن هنگ ستاد مرکزی ارتش. فرانسویان مسیحی دل خوشی ازش ندارند و مترصد فرصت بودند که  دک اش کنند.

افسر مجرد و مجرب که معشوقه ای پاره وقت دارد. به حسب اتفاق میرود توی دایره اطلاعات و جانشین سرهنگ پیری میشود که به آبله مبتلا شده و از کار افتاده است. سرگرد سابق که حالا به درجه سرهنگی ارتقا پیدا کرده درگیر یک ماجرای جاسوسی و فساد در رده های بالا میشود که به همان جوان یهودی مرتبط است. 

                          

تا همینجایش را نگاه کنیدکه چقدر داستان ساده و خوب پیش می رود. آن تم تاریخی با چاشنی اندیشه پولانسکی که پس زمینه ای در واقعیت روابط ضد یهودی در اروپای قرن نوزده و بیست دارد. چنین قصه ای خوراک دندان پولانسکی است. راست کارش است. می آید کار پژوهشی میکند، اسناد تاریخی را زیر و رو میکند دو سه پاساژ عاشقانه به قصه اضافه می کند که ادویه آش دستپختش را کامل کند. 

دست آخر می آید برای دلجویی از فرانسویان شخصیت اصلی را قهرمان میکند افسر کار درست که جویای حقیقت است و به آن دست می یابد و همگان را هم به دانستن حقیقت دعوت میکند. البته دروغ هم نمیگوید افسر شجاع بعد سالها  به  وزیر ارتش (دفاع) تبدیل میشود. اما چه دانی که پولانسکی آنجا که حواست نبوده با نشان دادن متهمان رده بالای دروغ و فساد را در یک قاب در ردیف اول دادگاه همانجا گل را به فرانسه 1890 زده است. 

آن سکانس که فیلم به امیل زولا و حلقه روشنفکری فرانسه میپردازد جالب است. پولانسکی تعمداً فقط یک سکانس زولا را بازی میدهد. ولی همان یک سکانس و یک جلسه  شبانه باعث میشود، فردایش زولا مقاله ای در روزنامه در حمایت از افسر و سیستم فاسد ارتش چاپ کند. انگاری که  خواسته به اروپاییان نشان دهد که موضوع  بقدری واضح بود که یک دگراندیش(منظورش زولاست)  فقط در یک ملاقات کوتاه به ماهیت  قضیه پی برد اما شما نفهمیدید. زولا دیگر در فیلم نیست تا روزی که دادگاه به جرم نشر اکاذیب و تهمت به یک سال زندان محکومش میکند. 

فیلم ارزش دیدن دارد. توصیه اش میکنم. اگر پاساژ تاریخی  خوش ساخت می خواهید حتما  فیلم را ببینید.

 

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hamidoo

شهرداری چه میفهمد درخت چیست؟

ده سال پیش منطقه محل سکونت ما در تهران به شبکه فاضلاب متصل شد. یک ماه کنده کاری و بگیر ببند و اعصاب خوردی با پیمانکار قالتاق که از هیچ تلاشی برای گرفتن پول بیشتر خودداری نمیکرد. خیابان ما چنارهای چهل ساله دارد. چنارهایی که ساکنین اولیه با شور و اشتیاق برای سر و شکل دادن به خیابان و محل زندگیشان کاشته و آبیاری کرده اند. قطر این درختها در بعضی نقاط بالای 70 سانت هم میرسید. بعد از راه اندازی شبکه فاضلاب ابریز چاه های آب حیاط ها و و آب ناودان ها و روشویی ها که زمانی به چاه دوم (چاهی که معمولا در حیاط خانه وجود داشت) قطع شد. چنارها که درختهای حسابی به بی آبی و بی خاک اند رفته رفته تنک و کچل شدند. تک تک شروع کردند به خشک شدن.برگ های بالایی خشک شد و ریخت. شاخه های ضعیف تر خشک شدند. در تماس با شهرداری میگفتند رسیدگی می کنیم. آدمهای سامانه 137 . 1818 را میگویم. خودم ده باری پیغام گذاشتم که درختها به کود و بیل زدن و آب نیاز دارند. اما جوابی که میدانند معمولا بین اینکه در دسته بندی شکایات ما نیست یا کارشناس ما درخت را خشک تشخیص نداده در رفت و آمد بود. توقع این بود که ساکنین خیابان که حالا پا به سن گذاشته بودند. هنوز درختها را تیمار کنند. درختهایی که نه در حیاط خانه ها بلکه در خیابان بودند. ولی آن نسل بازنشسته به زحمت روزگار میگذراند وقتی صحبت میکردند از افزایش قیمت آب بها و هزینه های شاکی بودند. تاب هزینه جدید و اصلا توان فیزیکی برای این کارها را نداشتند. درخت ها دانه دانه شروع کردند به خشک شدن. شهرداری آمد کوچه را آسفالت کرد. 3 سانت به قطر آسفالت افزود. ریشه درختها کباب شد. چنارها خشک و پیر شدند. کلاغ ها و گنجشک ها از کوچه ما رفتند. من زور زدم دست کم از خشک شد دو چنار جلوی درب خودمان جلوگیری کنم . اما نشد. آسفالت داغ پدرشان را درآورد. حفاری های فاضلاب هم  ریشه شان را بالا آورده بود. به شهرداری زنگ زدم. گفتند پیگیری می کنیم. نکردند. دوباره بازی 137 و 1888 پیش آمد. دوباره جواب کارشناسان. یک روز از سر کار که برگشتم دیدم  لاشه های پوسته چنار پیر و خاک اره ریخته است توی کوچه. حریم باغچه مان هم  شکسته است. مادر گفت  آمدند درخت را بریدند بردند. گفتم چرا آشغال هایش را جمع نکردند. به شهرداری زنگ زدم. بعد از کلی اینور و آنور فهمیدم که شهرداری چوب های درختهای خشک شده را میفروشد. برای همین فقط در شرایطی که میداند چوب درخت خشک شده و می ارزد اقدام میکند. با این معادله معلوم بود که تمام تماس های قبلی برای رسیدگی به درختها به چه دلیل رد میشد. شهرداری منتظر بود که درختها خشک شود. هر درخت خشک کلی می ارزد خب چرا تیمارش کند، صبر میکند خشک که شد ضربتی دست  به کار میشود و  تنه را  سه -چهار قسمت میکند م یاندازد پشت ماشین و میبرد.

                                                                     

حالا چند سالی است که خیابان ما سبز نیست. اره ای برقی برای بریدن درختهای خشک بی طاقت اند. شهرداری برای صدور پایان کار به خانه های نوساز بافت سبز و درختی را بررسی میکند برای درخت ها و حتی بوته هایی که  از بین رفته جریمه می گیرد. یا می گوید معادلش را بکار. بساز بفروش ها درخت به جایش میکارند اما نمادین. درخت توی پی سیمانی فرو میکنند. بازرس که دید درخت ظرف شش ماه خشک میشود یا درش می آورند . دوباره اره برقی ها و  دوباره  تنه های خشک شده و این دور باطل که از هر سر به سود شهرداری است ادامه دارد. 

شهرداری چی ها  چه میدانند خاطره مردمان چیست. شهرداری چه میداند درخت چیست. من زور زده ام به زادگاه ام ارق داشته باشم. برایش تلاش کنم. اما  حالا نامیدم. از هجم خواستن ها و نشدن ها نومیدم. از ترافیک هر روز بخاطر طرح آلودگی که حالا میفهمم هدفش اصلا آلودگی نیست. از طرح ترافیک که بنگاه معاملاتی است تا یک طرح رفاهی و سلامتی. از فروش تراکم از شاخص آلودگی و هزار یک بلای دیگر که شهرداری دارد سر این شهر می آورد. دوست ندارد در ستایش تهران چیزی بنویسم. چون آدمهای این شهر شهرشان را ترمیم نکرده اند. به جا یآنکه شهر را اندک جایی برای زیست بهتر کنند. بیشتر به زشتی اش دامن زدند.حالا فقط بخاطر بعضی آدمها این شهر را دوست دارم . شهری ک طرب انگیز نیست. هیچ حسی را در آدم بیدار نمیکند. از سر اجبار مانده ام ، امیدوارم روزی شهر آنقدر جلوه بهتری پیدا کند که از این حرفم پشیمان شوم . علی الحساب با این نیروها ی قهریه با این نفرت و حسد ورزی که از بالا تا به پایین میبینم بعید میدانم.

 

                      

۰ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
Hamidoo

ایران 41

گوشی ام شارژ نداشت. مدیرهم اسنپ نصب شده رو موبایلش نداشت. اسنپ سه بار سفر کرده بودند. میدان مادر(محسنی) جای شلوغی است. راهمان خیلی دور نبود از میدان مادر تا شیخ بهایی راه زیادی نیست اما ماشین خور ندارد.بدمسیر است. آمده بدیم به یک شرکت که مناقصه اش را برنده شده بودیم سر بزنیم. مدیر نبود پیاده برمیگشتم ویترین مغازه ها را نگاه میکردم و از خنکای سایه های چنار لذت میبردم. پراید نقره ای داشت دور میدان دور میزد. موقع گرفتن اسنپ دیدم یک بار دیگه هم دور زد. امد نزدیک ما مدیر گفت دربست. پراید فوری زد روی ترمز و گفت سوار شید. سریع سوار شید.نپرسید کجا میرید فقط " دربست" دلگرمش میکرد. سوار شدیم. مدیر جلو نمینشیند . واهمه یا خاطره بدی دارد از صندلی جلو مسافرکش ها. شاید آن رد کج روی پیشانی اش نشانی از همین ماجرا داشته باشد. تعارف نکردیم. من جلو سوار شدم و اون پشت سرم. ماشین بوی ترشیدگی میداد. بوی استفراغ خام که خیلی نبود ولی من حس اش کردم. راننده شلوار کردی مشکی پای اش بود. تی شرت آبی یقه هفتی تن داشت و  از آیینه ماشین تسبیح و پلاک آویزان بود. ضبط ماشین داشت برای خودش یکی از چند صد هزار ترانه دوزاری پاپ اتصال بورا میخواند. دل و روده اتاق پراید به شکل رعب آوری بیرون ریخته بود. شیشه بالابر ، کنسول وسط. داشبورد بدون در و اتصال بوق وسط فرمان کنده شده بود. ظرف چند ثانیه دنده از یک به دو و از دو به سه رسید. راننده با لهجه لری غلظی پرسید. کجامیرید؟ گفتم. شیخ بهایی پایین تر از همت. گفت  بلدی از کجا برم؟ گفتم اره تو فعلا مستقیم برو. موقع صحبت زل میزد تو صورت من جلو را نگاه نمیکرد. گفتم مراقب این تاکسی ها میراداماد باش هر جا مسافر ببیند میزنند روی ترمز. چشمهایش برگشت سمت راه. دو دل بودم با این وضع باهاش سر صحبت را باز کنم یا نه؟ ازش پرسیدم بچه کجایی؟ گفت بلد نیستی؟ گفتم حالا تو بگو شاید دونستم کجاست. گفتم. نور آباد...کوهدشت.گفتم بلدم نور آباد کجاست؟ باز دوباره بهم نگاه کرد.

گفتم ماست ها ینرو آباد را خوردم  و سماق اش را  که ترشی اش هنوز توی دهنم است. 

خوشحال شدم. سر صحبت اش باز شد. دلسرد بود از اینکه کسی نمیداند ولایتش کجاست و حالا خوشحال بود. گفتم اینجا چه میکنی. گفت پی یک لقمه نان. دوست داشتم آن شخصیت دیالوگ کلیشه استفاده نکند. گفتم چرا آمدی تهران؟ گفت بیکار بودم. همه هم سن و سالهام معتاد شدند بد بخت کردند خودشان را. گفتم خب تو الان خوشبخت شدی؟ گفت نه من هم بد بخت تر از  اونهام ولی کار نداشتم مجبور شدم بیام تهران. توی ماشین میخوابم. گفتم اسنپ کار میکنی. گفت نه حوصله اش را ندارم. شما کار شرکتی سراغ نداری؟ حی راننده شرکت باشم حقوق بهم بدهند. مدیر داشت با موبایلش با کسی حرف میزد. گفتم شماره ات را بده اگر کاری جور شد خبرت میکنم. شماره اش را داد. ماشین کمرکش پل میرداماد را بالا کشید. گفتم حالا چه کاری بلدی. گفت هیچی با پدرم میرفتم گوسفند(برای چرای گوسفند) ... کار بلد نیستم دیپلم نگرفتم سیکل دارم. ولی باربری زیاد کردم. توی ترمینال از اتوبوس ها بار پیاده  سوار میکردم. زورم زیاد است. گفت باشه اگر کاری جور شد خبر میدم. گفت الکی میگی... گفتم فرض کن الکیه فرقی به حالت مگه میکنه گفت. نمیدانم. خسته شدم. شاید بروم از مرز جنس بیارم بیارم تهران بفروشم وضعم بهتر شود. ماشین رسیده بود به به درو بر گردان وسط میرداماد گفتم دو راه داری اما تو همیجا دور بزن جردن را برویم پایین. گفت پرسید جردن کجاست..گفتم همین خیابون زیر پل اسمش جردن است . پرسید مگه اسم شنلسون ماندلا نیست؟

گفت چند وقته آمدی . یک هفته. چیزی نگفتم. تنگه قبل پل به مت  جردن ترافیک داشت. درست جلوی ساختمان مرکزی بانک پاسارگاد . ماشین ها  مثل دانه های تسبیح نشسته بودند و تکان نمی خوردند. کلافه بود. گفتم از راست برو سریع ر خلاص میشود. گوش نکرد انداخت از سمت چپ راند تا پای پل درست دم خروجی بعد یهو فرمان گرفت سمت خروجی.ماشین عرض خیابان را  بسته بود. ماشین های توی صف راه نمیدادند. بوق از دو طرف شروع شد. پشت سری های که میخواستند روی پل بروند راهشان سد شده بو. یک سراتو پلیس با چراغ خاموش لاین مخالف ایستاد.

من دیدمشان. پلیس ها انگار که در تعقب و گریز باشند فوری پیاده شدند. دویدند این سمت بلوار . از حس مسئولیتشان خوشم آمد. جلوتر که آمدند فهمیدم برای باز کردن ترافیک نیامده اند. در خورد را باز کردند. یکی پسر پشت فرمان را  کشیدند بیرون. شلوار کردی مشکی توی نور بور تر به نظر میرسد . کفش سیاه پاشنه خوابیده پایش بود. پلیس دوم سر کرد داخل ماشین دستی کشید . سوئئیچ را برداشت و  گفت مسافرید؟

مدیر هم کلافف بود گفت خیر سرمان بله. گفت  پیاده شوید. ماشین  بازداشت است. غرو لند کنان پیاده شدیم. مدیر رفت ان طرف خیابان . من اما لفتش دادم ببینم چه خبر است. جوان نور آبادی را دستبند زدند. نمیدانم جرمش چه بود تا دم اخر تقلا میکرد از دست پلیس در برود. سراتو پلیس دو رزد امد این دست. جوان را  قپانی گرفتند بردند داخل . آن که سوئیچ را برداشته بود خیالش که از دستگیر یراحت شد برگشت نشست پشت فرمان پراید دنده عقب گرفت. بعد رفت  پشت سر سراتو پلیس در کند رو اول پل ایستاد. مدیر یک سمند سمند تاکی پیدا کرده بود. درب عقب را هم باز کرده بد اشاره کرد که بیا برویم . پشت  پراید خسته روی پلاکش یک پرچم مورب ایران چسبانده بود و ایران 41 به چشم می آمد.

 

                                                                           

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hamidoo