شب چهاردهم - فی فی از خوشحالی زوزه میکشد. امتیاز 10/10

 نمیخواهم بگویم که بهانه دیدن این فیلم چه بود. چون یادآوری اش حوصله ام را سر میبرد و اعصابم را خرد میکند. همینقدر بدانید که  رفیق ما صادق رحیم پور در صفحه مجازی اش تذکری به جا داده بود به بازیگر جوانی که حقیقت هنر محصص را روی تن فیلم باز و دروغ پردازش تتو کرده بود و بعد اسم محصص را در رتبه اول مدرن ترین آرتیست ایران در وب سایتی دیدم.

پیدا کردن فیلم ساده بود. دیدنش برای یک روز تعطیل بهاری که همه منتظر ظهور منجی هستند و از ترس مرگ توی خانه چپیده اند برنامه ریزی شد.

فیلمساز قِرو فِرهای فرمالیستی نداشت. نمیدانم و حتی نگفت چجوری بهمن محصص که همه گمان می بردند مُرده است را در هتلی دور افتاده در شهر رم پیدا کرده بود. با بهانه و کلک دوربینش را  روبروی کاناپه سبز محصص کاشت بود و چند روزی با اون زندگی کرده بود. 

اولین چیزی که محصص در این مستند نشان میدهد رُک بودنش است. بیان ساده مفاهیم در ساده ترین کلام، بی پرده پوشی یا سانسور (حتی به شکل جزئی) گویی نویسنده ای است با قلمی  تند و تیز که هر آنچه از ذهنش عبور کرده را نوشته است.بدون اینکه نگران ناراحتی مخاطب و دیگران باشد. حتی توی این مستند جایی به فیلمسازش میگوید:"بهت دیگر قهوه نمیدهم چون برای فردا صبح قهوه ندارم". یا به پرتره گلشیفته فراهانی اشاره دارد که همنام فیمساز (میترا فراهانی) است و میگوید "این مادر قحبه (اشاره به پرتره دارد) خیلی زیباست. فوق العاده زیبا، ولی همه حرف هایی که در مورد نجابت و معصوم بودنش میزنند دروغه،چرندیاته."

    

دومین چیزی که آدم میبیند روحیه مستقل محصص است. وقتی فیلمساز میپرسد :"چرا کارهاتو به فرزندان یا برادر زاده هات ندادی .. میگوید به هرکدام دو مجسمه و چند تا اثر داده ام. که بعنوان یادگاری داشته باشند. اما دوست ندارم  انها بعد مرگم با کارهای من کاسبی راه بیندازند." اشاره ریز تر اینکه محصص جایی از فیلمساز سیگاری میگیرد. اما قبل گرفتن بهش میگوید که این یک نخ را بعداً از سیگارهایم بردار. محصص حتی تاب نمی آورد و  روز بعد خودش یک نخ سیگاری که قرض کرده است را بر میگرداند.

سومین اتفاق برایم محوریت نیما در زندگی و احوال محصص است. توی ویکیپدیا در مورد محصص نوشته بود که بعد از عزیمت به تهران و تحصیل در دانشکده هنرهای زیبا عضو انجمن خروس جنگی و مجله "پنجه خروس" میشود. و آنجا با نیما یوشیج آشنا میشود. آشنایی که بعد از بیش از 50 سال هنوز درونش را روشن و گرم نگاه داشته است. تنها کسی که از دم تیغ نمیگذراند و برایش احترامی زیاد قائل است نیماست و اندکی هم دکتر محمد مصدق. وگرنه شاه و ملکه، آخوند و آیت اله یا مسئول فرهنگی و مردم کوچه و خیابان برایش فرقی نمیکنند. این را با یک شوخ طبعی ذاتی تعریف هم میکند. " [مردم ایران] آریامهر داشتند با آیت اله عوضش کردند،معلوم است از الفبا فقط حرف آ را میشناختن."  و میخندد. 

 

پنجم آنکه محصص خودش است . ابایی ندارد که بگوید مردم را از بالا نگاه نمیکند. تکبر ذاتی اش را  پنهان نمیکند. چه در دهه چهل چه در دهه هشتاد حرفش را زده و خودش بوده است. به شدت خودش بوده است. بی آنکه از حاکمیت یا منتقد بترسد. مجسمهای از خانواده سلطنتی درست میکند. چهره شاه را عبوس و ملکه را نگران میسازد. شاه میگوید خرُد و خمیرش کن دوستش ندارم. ملکه میپرسد مرا چرا نگران درست کردی. محصص با زبان تیزی جواب میدهد چون که همیشه نگرانی که پسرت شاه نشود. بعد مجسمه شاه را با زنجیر از سقف آویزان میکند و بعد معدومش میکند. کاری که فقط دست های یک هنرمند کله خراب میتواند انجام دهد.

           

ششم آنکه بهمن محصص دو بار در زندگی جلای وطن کرد. اولی را که در فیلم هوشمندانه به آن اشاره کرده است بعد از کودتای 28 مرداد 1332 است. محصص میگوید: "دیگه همه چیز تمام شده بود. مصدق را پایین کشیده بودند و جای ماندن نبود." و درست  یک سال بعد در مرداد 1333 محصص به ایتالیا می رود.

و درست بعد از انقلاب 1357 بر میگردد. به این امید که حالا وطن جایی برای زندگی باشد. اما این بار هم خیلی زود میفهمد فقط حروف با هم عوض شده اند. تفکرات و کارهایش فرصتی برای حضور نخواهند داشت. به پرتره مرد بند باز اشاره میکند. به مجسمه اش جلوی تئاتر شهر که آن را  معدودم (دقت کنید معدوم نه منتقل) میکنند.در چنین فضایی محصص تمام کارهای خودش را غیر از 40 مجسمه و اندگی نقاشی ، به دست خودش نابود میکند. این کار را هم با نشان دادن انگشت سبابه و میانی به شکل قیچی نشان میدهد. میگوید ریز ریزش کردم. او مجددا به آغوش شهر رم پناه می برد.

                                       

هفت و دست آخر اینکه محصص با نقاشی و مجسمه هایش معروف است. اما آنچه از او بعنوان ترجمه و مقاله نیز مانده هنر ناب است. در حقیقت اون به تعبیر جهانی اش آرتیست است. مهم نیست چه چیز در دست او بدهی او هنرش را خلق میکند. جایی از فیلم هم می گوید "اصلا اینکه چه چیزی میکشی برایم اهمیتی ندارد. اینکه چطور اون رو میکشی مهمه." این آرتیست بودن در فضولی هایی که در کار کارگردانش میکند به وضوح پیداست. انگاری که دوست دارد حتی فیلم خودش را خودش کارگردانی کند. جاهایی به کارگردان میگوید اینجا تصویر دریا بگذار. اینجا تا میتوانی فیلم بگیر و  اینجا ترجمه شعری که میخوانم و...

                                   

آخرین سفارش محصص که برایش کلی تدارک دیده بود. نیمه تمام ماند. محصص میدانست دخلش آمده است. به همین خاطر به مشتریانش فکس زد و گفت اگر سفارش ناتمام ماند جای پیش پرداخت میتوانند از کارهایش(نقاشی و مجسمه) بردارند. قیمت کارهایش را هم پیش تر گفته بود. حتی "فی فی" که عزیز جانش بوده و هیچگاه نمیخواسته بفروشد اش را حاضر بود بدهد. انگاری محصص به عرضه تمام هنر به وقت مرگ هنرمند معتقد بود. برایش فرقی نمیکرد چه وقتی بمیرد. برایش فرقی نمیکرد بعد از مردنش کاری از او بماند. او فقط دوست داشت با هنرش، با کارهایش عشق بازی کند. و بفهمد و بداند که آنچه از خود او میگویند خلاف واقع و اندیشه حقیقی اش نباشد.

یعنی این فیلم را هم بنظرم با همین برداشت و با همین موضوع حاضر به همراهی شد. داشتن عین حقیقت. به همین خاطر بر خلاف فیلم های داستانی یا مستند دیگر من این فیلم را شایسته تمام امتیاز میدانم. تمام امتیاز در ستایش حقیقت. بی کم و کاست. بی دخل و تصرف.

                                               

 

شعر محصص در پایان نامه اش به آن دو نقاش و مشتری کارهایش حسن ختام است. یک تعظیم خوب در برابر مخاطب اش با ته رنگی از فلسفه محصص که  مانیفست تمام سالهای زندگی اش هست. هرچند با بی دقتی روی کاغذ پاره ای نوشته است.

 

"کمی شراب خانگی برایم بریز

بریزش،

پیش از آنکه عطش مرا به دور دست برد.

لنگر کشیده شد.

بر عرشه بنوشیم

پیش از وداع با زندگی بنوشیم

کمی شراب خانگی 

بر دکل بریزیم."