تا روشنایی بنویس.

۳۹ مطلب با موضوع «پرده نقره ای» ثبت شده است

Marriage Story

داستان ازدواج - Noah Baumbach - امتیاز 6.5/10

یک دوستی کلی توصیه کرد که فیلم را ببین. دیدم . فیلم بدی نیست ولی واقعا من این تقلا را درک نمیکنم. باید متاهل باشی با پدر و مادر یک عزیز خردسال باشی. باید بی پول باشی .باید خیلی تجربیات دیگری را از سرگذرانده باشی تا این فیلم را بفهمی. باید خشت به خشت زندگی مشترک را چیده باشی آنوقت شاید بفهمی موضوع چیست. من فقط بخشی از غرور به فاک رفته مرد را میفهمیدم. میفهمیدم وقتی نمیخواست زندگی اش را از دست بدهد ولی پول نداشت. وقتی دوست داشت  پسرش را به هیجان انگیز ترین اتفاقات  دعوت کند ولی مشکل بود برایش...

به همین خاطر امتیاز متوسطی به این فیلم میدهم. شما ببینید. خاصه شما که تازه مزدوج شدید یا مدتی زیادی از ازدواجتان نمیگذر (4-5 سال) بنظرم اگر مفید نباشد ضرر هم ندارد.

۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
Hamidoo

زنگار و استخوان

rust and bone

زنگار و استخوان - ژاک اودیار- امتیاز 8.5 از 10

ابتدا قرار بود این پست به شکل تجمیعی با فیلم دیگری از همین کارگردان را یک جا معرفی کنم. یعنی در باره ی آن کارگردان بیشتر بنویسم. بعد که فیلم دوم را دیدم به صرافت افتادم که یک پست برای دو فیلم کم است. حق این کارگردان این نیست  و این اندیشه و این نظرگاه به زندگی بیشتر است به همین خاطر در دو پست  مجزا از دو فیلم اودیارد مینویسم.

یک حقیقت محضی هست که با پشت دست میزند توی صورتت. بهت میگوید ببین خوب نگاه کن. تو چشمها نگاه کن. تو همینی. همینی که اینجاست. نه بیش و نه کم. همینقدر ملول و همینقدر بی وجدان. در گیر امیال خود و بی توجه به چیز دیگر. به وقت نیاز آدمها را میخواهی و بعد از تمام شدن و ارضا نیازهایت دورشان می اندازی. اما نه فقط همین. گاهی همین آدمهای این شکلی یا آنها که غره به زندگی و احوال خودند سر بزنگاه هایی به پست هم میخورند. آنوقت از پس همین خودخواهی از پس همین نیازهای کاملاً جسمی جرقه هایی ایجاد میشو.د. شعله کم جانی از عشق یا امید روشن میشود و جان آدمی را  گرم و ضمیرش را میسوزانند. تا بفهمد زندگی شاید جور دیگری هم میتواند باشد. چیزهایی را دادی و چیزهایی را به دست آورده ای. معامله بنظر منطقی است  اما سود بیشتر و برکت برای هر دو سوی ماجراست.

زنگار و استخوان در بیان همین پیام  دو یا سه خطی خوب عمل کرده است. مرد سی و چند ساله با یک پسر 5 ساله از همسر جدا شده از شهر و دیارش آواره شده دزدی کرده که پول بلیت قطار جور کند تا خودش را به خواهرش برساند. تا  زندگی جدیدی را شروع کند. و به محض اینکه  جایی می یابد و کاری دست و پا میکند دوباره گردن کشی میکند.

مربی یک آکوا پارک آبی که به نهنگ های قاتل تعلیم میدهد در یک حادثه هر دو پایش را از جایی بالاتر از زانو از دست میدهد،بعد  تمام  کمال و جمال و آهان و تلپ اش از بین میرود. پسرهای دور و برش ترکش میکنند. و از سرکلافگی به گارد پاره وقت باری تماس میگیرد که یکبار جلوی مست و پاتیل ها هوایش را داشته است و...

پلات مشخص و شفاف. دوربین و فیلمبرداری کم تکلف و کمی چرک. عین کاری که در فیلم های برادران داردن هم میبینیم. آدمها و بازی ها, واقعی.تماماً واقعی. نمی گویم زیبا چون بازی زیبا هرچقدر هم که زیبا باشد باز پیداست بازی است. ته وجودت نمی نشیند. اما وقتی واقعی است می روی خودت را جای آن نقش میگذاری. جای آن مرد  شکست خورده جای آن زن مغرور و آسیب دیده وبا بازی های زندگی همراه میشوی. آن وقت مشت کوبیدن ها،گریه کردن ها برایت  معنی دیگری پیدا میکند.

 

                         

زنگار و استخوان را ببینید. پشیمان نخواهید شد. 

 

 

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hamidoo

نزدیک، نزدیک، نزدیک تر

پوستر کلوزآپ

کلوزآپ - عباس کیارستمی - 8.5/10

بهانه این بود که ویدیو کوتاهی از کیارستمی دیدم . در یک  ورکشاپ یا جلسه نقدی در سال 2013 - دانشگاه استراسبورگ. داشت راجع  تکه ای از کلوزآپ میگفت. وقتی که با مخلملباف حقیقی به منزل آقای آهنخواه برمی گردند. آقای آهنخواهی که قربانی حقیقی یک مخلباف دروغین بود. در مواجه دوباره با مخلباف دروغین و قیاس اش با مخلباف حقیقی، میگوید آن آقای مخلباف الکی خیلی از شما (که حقیقی هستید) بهتر بود. اون نقش اش را بهتر بازی میکرد. چون که میخواسته  مخلمباف باشد و  نقش اش را دوست داشته است.

کل بار فیلم کیارستمی از آن همه برو بیایی که در دادستانی و  دادگستری و ژاندارمری برای اخذ مجوز داشته و همه حرف گوش نکردن های پرسوناژ های مختلف که چندان اهمیتی به کیارستمی نمیدهند و میخواهند خودشان را  روایت کنند. همین بوده است. که یک تصویر دروغین از کسی که میخواهد باشد و انگیزه هایش، باید و نباید هایش، اخلاق و  نوع مواجه اش . و  یک  مخلمباف نیمه جان که نمیداند کجاست و چه میخواهد .

واقعا فیلم مبهوت کننده است. عین یک تصادف می ماند. در اولین برخورد هیچی حس نمیکنی. انگاری هیچ نشده جز ضربه ای که نمیدانی از کجا و به چه وسیله ای خورده ای. اما با گذشت زمان درد سراغ آدم  می اید. درد انسان که چرا باید یک شاگرد چاپچی که ادم محترمی در زندگی است بخواهد مخملباف باشد و  به مخملباف بودنش اصرار داشته باشد؟

کلوزآپ عجیب ترین و شاید  عریان ترین فیلم  کیارستمی است. اقتباس از یک ماجرای حقیقی و بعد موتیف های بی شمار و مهمی که آدم را یاد مفاهیم انسان می اندازد.

به قول خودش باید این فیلم را  چند بار دید. خودش میگوید چندبار دیده ام و در هر بار دیدن به مفاهیمی جدیدی دست پیدا کرده ام. 

 

پ.ن:

حالا جنس سینمایم را  میشناسم . میدانم اکثر فیلم ها شعاری و قمپز در کننده اند، تعداد کمی حال ام را خوب میکنند. درست  مثل آن  وضعیت ها  که  روز اول در باشگاه داری و میخواهی یک شبه خودت را پاره پوره کنی و یت و یغور شوی. اما به محض اینکه کمی ازش میگذرد بادت میخوابد و  میفهمی خوب شدن نیاز به  مداومت دارد و تو گشاد تر از آنی که  بخواهی ادامه دهی.

 اندک فیلم هایی هم هستند که یقه ام را میگیرند. دائم راجعش سوال هایش توی فکر میروم. راجع مسائل انسانی اش توی جانشین سازی میکنم. خود را  آشنایان و دوستانم را  و تا اخر عمر حرفهایی یا صحنه هایی یا دست کم طرحی ازش به یادگار دارم.

کلوزآپ برای من از همین دست فیلم ها است. دوستش داشتم و در زمان مناسبی هم دیدمش.و مطمئنم هرگز فراموش نخواهم کرد.

 

 

 

 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

پدرو با رنج و افتخار

 

رنج و افتخار - پدرو آلمادوار 2019 - امتیاز 8.5/10

پیش درآمد

من از آلمادوار هیچ نمیدانستم. همینقدر میدانستم که کمتر راجع به او حرف زده اند. کارگردان میانسال اسپانیای است. که دست بر قضا همنجسگرا هم هست. شاید به همین خاطر خیلی راجع او در ایران صحبت نمیشود. همنجسرگرایی هنوز در ایران تابو است. قانونی برای همنجسگراها نداریم و دایره اطلاعاتمان راجع آنها به نگاههای هراسان جوان های پارک دانشجو و پارک برزیل و یکی دو جای دیگر ختم میشود. رییس جمهور اسبق حتی نمیدانست همجنسگرایی ذاتی بوده و اکتسابی نیست و در جمع دانشجویان خارجی اعلام کرده بود ما در ایران همجنسگرا نداریم. رییس جمهور فعلی هم دیدگاه کاملتری ندارد ولی دست کم آنقدر سیاس هست که دم بر نیاورد. این تازه وضعیت پایتخت است. در شهرها و روستاها که واقعا نمیدانم همنجسگراها چه میکشند. یک نمایش نسبتا خوب (آبی مایل به صورتی) چند سال پیش راجع این موضوع روی پرده رفت که آگاهی بخش بود. در این مدت جز تک و توک نمایش و  داستان کوتاه یکی دو گزارش مستند از حال و احوال همنجسگرا ها و دگرباش ها چیز دیگری از زندگی شان دستگیرم نشده است.

و اما بعد...جمعه به دیدن آلمودوار نشستم. آخرین فیلمش قصه غریبی داشت. رنج و افتخار داستان یک کارگردان و نمایشنامه نویس خوب مادریدی است.  داستان آلمادوار است.کلکسیون مرضهای عالم را یکجا دارد. ستون فقراتش را عمل کرده، درد قفسه سینه دارد زانوهایش هم درد میکند بدنش در حال فروپاشیدگی است. زنش ازش جدا شده ولی هنوز نگرانش است.تک و تنها در آپارتمان نقلی و قشنگ اش در مادرید زندگی میکند. تا بهش تلفن میشود که یک فیلم قدیمی اش که سی سال پیش ساخته است با نگاتیو ترمیم شده قرار است اکران شود.  استارت  یک شروع دوباره، یک فروغ جدید از سالهای اوج جوانی. نویسنده هر وقت که درد به سراغش می آید بعد از خوردن یک دوجین قرص مسکن یا آب درمانی، رجعت میکند. به گذشته خودش به کودکی هایش. به خاطرات پراکنده از مادرش زندگی اش در روستا با فقر، ,با سواد بودنش در بین خیل بی سوادان، رویاهایش، نظرگاه قشنگ اش و...

آلمادوار را دست کم گرفته بودم. ویکیپیدا آلمادوار میگوید که سال 1999 تقریباً تمام جوایز معتبر فیلم را درو کرده است. باید بروم آن فیلمش را هم ببینم. اما قصه گو بودنش را دوست داشتم. بازی آنتونیو باندراس در نقش اصلی و پسر بچه ای که نقش کودکی اش را بازی میکند را دوست داشتم. نقش جوانی مادر را که لوپه کروز بازی میکرد را هم بسیار بیشتر دوست داشتم. مادر جنگنده و قوی به غایت مادر بود و تربیت فرزند و  زندگی اش برایش مهم بود. نمیدانم چرا اینقدر پدر در همه جا کمرنگ بود. هیچ فروغی نداشت جز در سکانس های محدودی هیچ کجا نبود.

بخاطر شرایط شیوع کرونا فعلاً فیلم جشنواره های زیادی را ندیده است اما دوست دارم مواجه دیگران با فیلم را هم بدانم. فیلم شخصی است. به غایت به زندیگ آلمادوار نزدیک است. این برایم جذبا بود. آلمادوار از آنچه که از گفتنش ترس داشت گفت. درست عین  یک داستان خوب که از آن چیزها که نمیشود گفت نوشته میشود. 

آلمادوار یک جوری بخشی از خودش را با هنرش در کارگردانی وسط می گذارد که نه میشود او را کارگردان غریضی دانست نه کسی که تماماً تکنیکگرا و فنی فیلم میسازد. ترکیبی است از زیست  40-50 ساله اش و  تکنیک هایی که از سینما آموخته. این ویژگی و آن شم قصه گوی ثابت اش او را به کارگردان شبیهتر به کارگردان های خاورمیانه و ایران میکند. 

برای آلمادوار کودکی و نوجوانی تقریباً همه چیز است خیلی به تغییر آدم ها و قهرمان سازی های هالیوودی اعتقادی ندارد و  سینما از منظرش یک قصه  اغراق شده است  تا  یک اغراق قصه شده .

 

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hamidoo

دوازده مرد خشمگین

                 

دوازده مرگ خشمگین - سیدنی لومت - امتیاز 8/10

دوازده مرد خشمگین یا دوازده مرد عصبانی یا دوازده مرد بی‌اعصاب وعرق کرده که در یک روز گرم ماه آگوست  بعنوان  هیئت منصفه دادگاه  در اتاق دربسته خفه کننده ای نشسته اند تا درباره ی جرم پسر نوجوانی که متهمبه  قتل پدرش است چه جذابیتی می‌تواند داشته باشد؟ وقتی هیچی از جزییات قتل یا صحنه های درگیری ندیده ایم؟

دوازده نفر اعضا  هیئت منصفه به جز یک نفرشان مصمم اند بروند داخل اتاق به سرعت رای گیری کنند. بر اساس گفته شاهدان رای به مجرم بودن نوجوان بدهند و بعد بروند پی زندگی و سرگرمی و  تجارت  خودشان.....

بیشتر از این را برای اسپویل نشدن  فیلم نمی‌گویم. اما بروید شاهکاری در فیلمنامه نویسی و کارگردانی  را ببینید. دو ساعت فیلم فقط در لوکیشن  یک اتاق  کوچک و لخت در هوای شرجی تابستان با دوازده مرد اصلا چیز جالبی بنظر نمیرسد. بوی عرق و تن مردان به مشامتان میرسد.  در نظر اول اگر کسی برایتان چنین قصه ای بنویسد میگوید چقدر مسخره و  خسته کننده. ولی فیلم جوری پیش می رود که نمیتوانید چشم ازش بردارید.  دوازده مرد در قالب دوازده تیپ شخصیتی از کارگر و  نظامی گرفته تا  تاجر و معمار جمع شده اند. و پرداخت به جزییات نگاه و زندگی هر کدام یک خوانش فرامتن  به آدم میدهد.  دغدغه ها،حساسیت‌ها،عقده ها و حتی  شیوه تربیت آدمها نشان میدهد چقدرانسان موجود عجیبی است .

یک کلاسیک تمام عیار از نوع هالیوودی اش را  ببیند اگر چه صحنه جذاب و  بازیگر لوند و  دلبری ندارد. اما به این فکر کنید که  ما به ازائ هر تیپ شخصیتی برای شما  در زندگی واقعیتان  چه کسی است.
 

12 مرد خشمگین

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Hamidoo

جوجو خرگوشه

                                            

جوجو خرگوشه -  تایکا وایتیتی - امتیاز 7/10 

جوجو خرگوشه را دوست داشتم . در دسته بندی IMDB یا  در صفحه ویکیپدیا  این فیلم را در رده کمدی- جنگی قرار گرفته است. یعنی قشنگ جمع نقیضن. مگر می شود جنگ هم بار کمدی داشته باشد. آن هم چه جنگی بزرگ ترین  جنگ در تاریخ بشر که  بیشتر  85 میلیون کشته به جا گذاشت.اما در نظرگاه  وایتیتی این  کار را میشود کرد.

جوجو پسر بچه کنجکاو و خلاقی است که پدرش در جنگ راهی جبهه ایتالیا شده و با مادرش زندگی میکند. خواهرش فوت شده و مادرش که خیلی دوست دارد پسرش در ده سالگی به جای مفاهیم یهودی ستیری و جنگ افروزی  عشق و مهربانی را بیاموزد در جو حاکم به شدت تحت فشار است. جوجو با هیتلر ساختگی خودش زندگی میکند(نقش را  خود وایتیتی بازی میکند) که کسی جز جوجو کسی او را نمی بیند ولی هر جا که تردید میکند به کمک اش می آید و بر ترس اش غلبه میکند. جوجو عاشق این است که دلاور و شجاع دل باشد و تایید هم سن و سالهای خود را  کسب کند. از طرفی دلش نمیخواهدخشونت بورزد یا کسی را بکشد. جوجو به شکل اتفاقی متوجه حضور مخفی دختری در خانه میشود و....

مادر جوجو فعالیت های آزادی خواهانه ای دارد. و سعی دارد به جوجو ده ساله هم یاد بدهد که عشق از خشم قوی تر است . شاید ماندگار ترین  دیالوگ  مادر آنجاست که  جوجو  که کله شق و  مغرورانه روش نازی را  میپسندد میگوید:

مادر: ما داریم  در جنگ شکست میخوریم.

جوجو میپرسد بعدش میخوای چیکار کنی؟

مادر میگوید: زندگی یک هدیه است. ما باید این  زندگی رو  جشن بگیریم. باید برقصیم تا به خدا نشون بدیم سپاسگزار زنده بودنمون هستیم

جوجو میگوید: من نمیرقصم . رقصیدن برای آدمهای علاف و بیکاره 

مادر میگوید: رقص برای آدم های آزاده .. برای رهایی از هم این چیزها....

جوجو میماند و سقوط شهر کوچکشان را به دست نیروهای امریکایی می بیند. فداکاری افسر دائم الخمر نازی را میبیند. قتل عام  دوستانش را می بیند. ویران شدن شهر را  ولی آن وقت  به حس درست تری از آزادی میرسد.

                        

 

جوجو خرگوشه اگر چه  شعار گونه بود ولی در ساخت یک قصه خوش خوان، بی نقص بود. در کمدی ساختن از یک جنگ ویرانگر و ایجاد یک پاساژ به اندازه ذهن یک پسر بچه ده ساله با همه شیطنت ها و خیالبافی هایش  عالی عمل کرده بود. جوجو خرگوشه را ببینید وگر چیز به ذهنتان رسید که  از قلم افتاده بود بنویسید.

 

 

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hamidoo

یک افسر و یک جاسوس

یک افسر و یک جاسوس  (2019) - رومن پولانسکی   امتیاز 7.5 از 10

دیدن پولانسکی بر همگان واجب عینی است. نه از این جهت که فیلم هایش همه محشر کبری است. بیشتر به این خاطر که پولانسکی وفادارترین فیلم ساز  است. تقریبا یک در میان فیلم هایش (خصوصاٌ فیلم های آخر) به مصائب یهودی بودن پرداخته. شاید این میان پیانیست را یادتان باشد. اینها همه نتیجه بزرگ شدن پولانسکی یک پسر بچه یهودی لهستانی در بحبوحه جنگ و اروپای یهودی ستیر است.

فیلم آخر را به پیشنهاد صادق دیدم. فیلم خوش ساختی بود. از یک ماجرای حقیقی. ساخت فرانسه در میانه قرن 19 اصلاً کار ساده ای نیست. خانه ها، خیابان ها، مجالس معابر و دادگاه باید همه به سبک قرن نوزده ساخته میشد. خارج نشدن از خط داستانی و روایت بر مبنای واقعیت همه محدودیت هایی بود که پولانسکی سربلند از همشان بیرون آمده. فرانسویان شاید کمی از دیدن فیلم دلخور شوند اما بیان حقیقت به شیوه درست کاری بوده که برای پولانسکی ارجحیت داشته است. یک افسر نظامی به جرم جاسوسی به حبس مادام العمر در جزیره ای بد آب و هوا در گویان فرانسه (از مستعمرات فرانسه در آمریکای مرکزی) محکوم میشود. افسر جوان یهودی است و تنها یهودی حاضر در آن هنگ ستاد مرکزی ارتش. فرانسویان مسیحی دل خوشی ازش ندارند و مترصد فرصت بودند که  دک اش کنند.

افسر مجرد و مجرب که معشوقه ای پاره وقت دارد. به حسب اتفاق میرود توی دایره اطلاعات و جانشین سرهنگ پیری میشود که به آبله مبتلا شده و از کار افتاده است. سرگرد سابق که حالا به درجه سرهنگی ارتقا پیدا کرده درگیر یک ماجرای جاسوسی و فساد در رده های بالا میشود که به همان جوان یهودی مرتبط است. 

                          

تا همینجایش را نگاه کنیدکه چقدر داستان ساده و خوب پیش می رود. آن تم تاریخی با چاشنی اندیشه پولانسکی که پس زمینه ای در واقعیت روابط ضد یهودی در اروپای قرن نوزده و بیست دارد. چنین قصه ای خوراک دندان پولانسکی است. راست کارش است. می آید کار پژوهشی میکند، اسناد تاریخی را زیر و رو میکند دو سه پاساژ عاشقانه به قصه اضافه می کند که ادویه آش دستپختش را کامل کند. 

دست آخر می آید برای دلجویی از فرانسویان شخصیت اصلی را قهرمان میکند افسر کار درست که جویای حقیقت است و به آن دست می یابد و همگان را هم به دانستن حقیقت دعوت میکند. البته دروغ هم نمیگوید افسر شجاع بعد سالها  به  وزیر ارتش (دفاع) تبدیل میشود. اما چه دانی که پولانسکی آنجا که حواست نبوده با نشان دادن متهمان رده بالای دروغ و فساد را در یک قاب در ردیف اول دادگاه همانجا گل را به فرانسه 1890 زده است. 

آن سکانس که فیلم به امیل زولا و حلقه روشنفکری فرانسه میپردازد جالب است. پولانسکی تعمداً فقط یک سکانس زولا را بازی میدهد. ولی همان یک سکانس و یک جلسه  شبانه باعث میشود، فردایش زولا مقاله ای در روزنامه در حمایت از افسر و سیستم فاسد ارتش چاپ کند. انگاری که  خواسته به اروپاییان نشان دهد که موضوع  بقدری واضح بود که یک دگراندیش(منظورش زولاست)  فقط در یک ملاقات کوتاه به ماهیت  قضیه پی برد اما شما نفهمیدید. زولا دیگر در فیلم نیست تا روزی که دادگاه به جرم نشر اکاذیب و تهمت به یک سال زندان محکومش میکند. 

فیلم ارزش دیدن دارد. توصیه اش میکنم. اگر پاساژ تاریخی  خوش ساخت می خواهید حتما  فیلم را ببینید.

 

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hamidoo

شب های فیلم

 13 روز نوروز 1399،سیزده فیلم دیدم که در باره ی هرکدامشان اینجا نوشتم. چندتا پیغام دریافت کردم که چرا  رویه را ادامه نمیدهم. برای خودم جای خوشحالی داشت. باورم این بود که کسی دیگر حوصله وبلاگ خواندن ندارد. اما پیغام ها دلگرم کننده بود. بخاطر کار و محدودیت زمان دیگر هر شب نمیتوانم فیلمی ببینم اما بنظرم هفته ای یک فیلم قابل انجام است. در باره ی فیلم ها توی همین وبلاگ خواهم نوشت. لینک در کانال تلگرام و هایلایت اینستاگرام  هم قرار خواهد گرفت.

برای سال 99 دوست دارم مستند زیاد ببینم. اما اگر فیلم های خوبی دیده اید و خوشتان آمده خیلی دوست دارم به من هم معرفی اش کنید. ایرانی یا خارجی بودنش. مستند یا داستانی بودنش هم اصلا اهمیتی ندارد. من تشنه روایتم و هر روایت و قصه جذابی را  چه حقیقت چه  دروغ  ستایش میکنم.

آرشیو موضوعی دسته پرده نقره ای امام  معرفی فیلم ها را میتوانید آنجا ببینید. اگر لینک دانلود درست و درمانی هم باشد برایتان  پای معرفی هر فیلم قرار میدهم.

همین.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hamidoo

لیکن هرگز عشق گم نمیشود*

                   

شب سیزدهم - The Weight Of Water - کاترین بیگلو  امتیاز 7/10

وزن آب را به پیشنهاد رفیق بازیافته سال 98، مهدی ربی دیدم. فیلم خوبی بود. داستان، دو جریان موازی را، یکی در 1873 و دیگری در زمان حال (2002 میلادی) روایت میکند. در حین فیلم گاه این دو جریان به هم نزدیک و گاه از هم دور میشوند. ولی در نهایت در دراماتیکترین نقطه به هم میرسند.یکی میشوند. یک میشوند تا به نشان بدهند که عواطف انسانی هیچگاه رنگ نمیبازند. هیچوقت از بین رفتنی نیستند و هر گاه از آن حرف میزنیم. مفهومی یکسان دارند ولو اینکه در ذهن ما دور،خرافات یا مسخره جلو کنند. عشق،خیانت، جرم و احساس گناه از ابتدای تاریخ در بشر بوده و هست. وسایل و رنگ لعابش عوض شده ولی بن مایه آن یکسان است و هیچ رنگ نمی بازد.

فیلم داستان یک زوج نویسنده - خبرنگار را روایت میکند که برای چند روزی به سرشان میزند در قایق برادر شوهر به همراه دوست دخترش بگذرانند. حین این سفر و غوطه ور بودن روی عرصه کشتی زن خبرنگار که دارد برای تکمیل گزارش خود در خصوص ماجرای یک قتل در 1973 تحقیق میکند. راهی جزیره صحنه جرم میشود و ....

روایت های موازی را دوست دارم. حال تازه ای به آدم میدهند ولی اختلاف زمان 250 سال برای یک روایت تصویری (فیلم) چالش بزرگی است. شاید به همین خاطر و سوتی های احتمالی بیگلو در آفرینش آن صحنه ها باعث شده منتقدان آمریکایی روی خوشی فیلمش نشان ندهند. اما روایت موازی و زندگی خصوصی زن و مرد و اردوی کوتاهشان روی قایق تفریحی به شدت لطیف و حساس است. علایق، حسادت ها و تردیدها وقتی قوت میگیرد که دوست دختر برادر همه شعرهای برادر شوهرش را خوانده و به او علاقمند است. غوطه ور بودن روی سطح آب با آن نوازش ها و بالا و پایین شدن های غیر ارادی،انتخاب هوشمندانه ای برای ساخت چنین قصه ای بوده است. و کاملا در خدمت  داستان است. در ماجرای 1873 خیانت رخ داده . زن گمان میکند بر روی قایق هم خیانتی رخ داده است.  درآن ماجرا جنایتی رخ داده زن دست به جنایتی میزند همه و همه روایت هایی است که مثل شاخه های یک درخت به تنه و سپس ریشه تنومند و کهن وصل میشوند. برادر شوهر اشراف به استعداد و  تخم سگی برادرش دارد آنجا در نسخه 1873 هم برادر میداند خواهرش یک ذیوث به تمام معناست و ....

                                                                                             

شاید اون دو خط شعری که شون پن با بازی خوبش در نقش شاعر و نویسنده و همسر زن خبرنگار برایش میخواند تمام باز معنایی و تجلی قصه بیگلو است. تمام ساختار شبکه شده داستانش در قالب یک مفهوم

اگر چه آنها در میان دریا غرق میشوند

لیکن دوباره بخواهند خواست

اگر که عشاق می میرند

لیکن هرگز عشق گم نمیشود.

 

* عنوان پست بخشی از فیلمنامه است.

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hamidoo

طلای سرخ

                                                                 

شب دوازدهم - طلای سرخ - جعفر پناهی  امتیاز 8/10

بهانه دیدن فیلم خواندن بلاگ سپهرداد بود. همان موقع دانلود کرده بودم. اماتازه فرصت شد بنشینم به دیدنش. حسین آقا دیدن هم داشت. 

فیلمنامه یک لوپ بود و ای کاش نبود. ای کاش میشد آخرش بگویند این پایانش نیست. چون از وقتی دیدم طلا فروشی همان است و مرد طلا فروش همان بند دلم لرزید. دلم نمیخواست حسین اقا تمام کند خودش را ... دلم میخواست بعد از دیدن ها،بعد پرسه ها برگردد به اتاق محقر خودش. برگردد به نامزدش، برود پیش علی که قدر جفتشان حرف میزند، مثل وقتی که به سرباز تفنگ به دست پانزده ساله گفت حال کردی؟ خودش دست زنش را بگیرد برقصد. حال کند. برقصاند و کمی بخندد.فراموش کند مرد طلا فروش را، سرباز جوان را، فرمانده قدیم جبهه اش را، سگ دو زدن پشت موتورش را دلم میخواست این پایان فقط یک پیش فرض به درد نخور باشد . دلم میخواست حسین آقا  آنجا که رفت  توی آن برج و با پسر جوان  دم خور شد. عوض شود. سردی آب استخر سرحالش بیاورد. دلم میخواست همه گند و گه هایی که خورد را با نفرت و خشم اش را  یکجا از همان تراس بالا بیاورد روی سر تهران و  بعد خلاص...

سناریو را کیارستمی نوشته بود، پناهی هم جمع و جورش کرده بود. پول از جیب خرج کرده بود و فیلم از بدو تولید توقیف شده بود و هیچوقت  اکران نشده بود.

پناهی هم مثل حسین آقای فیلمش تحقیر شده بود. نه فقط برای این برای خیلی اتفاق های بعد از آن هم ، اما کلک خودش را نکند. پناهی امیدوار تر ماند حتی وقتی مجبور بود خانه نشین شود. یا با موبایل فیلم بسازد.

من طلاس سرخ را دوست داشتم. آن روزی دیگر سینمای جنگی همین حسین آقاها هستند. که از آنجا رانده و از اینجا مانده اند. منتهی هیچوقت به این صراحت بدون شعار نمیتوانند جلوی دوربین قرار بگیرند. حسین آقای ما فقط یک بار آنهم برای اینکه فرمانده اش به جا نیاورد، نشانی داد.فقط یکبار برای اینکه چهره اش شناخته نشد گفت  که بیمار است و کورتون مصرف میکند.حسین آقا در بقیه موارد ساکت بود. دل گنده و سخی هم بود. به همه سیگار تعارف میزد با اینکه سیگارش 57 ارزان و تلخ بود. به همه پیتزا تعارف میزد با اینکه باید پولش را از جیب میداد. این حسین آقاها نقطه مقابل همه سینمای جنگ است. بنابراین این سینما،سینمای ضد جنگ است.با این فرق که گلوله اش فقط قهرمان خودش را میکشد نه دشمن را . ولی همان یک گلوله نشان میدهد دشمنی واقعی کیست و کجاست.

پ .ن : طی وب گردی ها برای این فیلم این یادداشت  را هم دیدم گفتم بد نیست بخوانید.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hamidoo