دربست ...........
نشستیم صندلی عقب.دستمان توی دست همدیگر بود و سرش
روی شانه ام.راننده پرسید :کجا ؟ گفتم: هفت
تیر.داشتم به پایان خدمت و پیدا کردن کار فکر می
کردم.داشت برایم از مصیبت های دانشگاه رفتنش می گفت
و شغلی که پیدا نمی شد.راننده از توی آیینه لبخند کجی
تحویل مان داد و گفت:خوش به حالتون .دست تو دست هم
گردن تو گردن.... ما که تا اومدیم بفهمیم سوری دختره
یا پسر خوردیم تو خنسی انقلاب و بعد هم جنگ سگ مصب
اصلا راه نمی داد واسه...اما شما.. البت ما اصلا به فکر
هیچ چیز نبودیم نه زن نه خونه نه زندگی ام
شما...
لبخندی تحویل اش دادم .جا خورد.
خواستند ابراهیم را بسوزانند
نسوخت
خواستند مریم را بی ابرو کنند
نشد
خواستند محمد را شبانه در خواب بکشند
نتوانستند
پس ای قادر و توانا
دستهای من کوچک منتظر اشاره ای از توست
رهایم مکن
چند وقتی است که بلاگم را عوض کرده ام و می خواهم قبلی را از بین ببرم .
www.cafeketab.blogfa.com
دیروز امتحان کردم از بین ۱۲ سایت و بلاگی که هیچ کدام مشکل اخلاقی نداشتند ۸ تا فیلتر بودند.نمی دانم هدف چیست اما هرچه هست من این کار را قبول ندارم.
http://g-4.inhttp://freefilter.infohttp://onebigonion.comhttp://hiddenpark.nethttp://www.unblockedme.infohttp://proxy.virtual-browser.com
http://www.revisionforum101.infohttp://wowgamesonline.infohttp://www.greataflam.comhttp://www.revisionlookup.infohttp://www.unlockmybrowser.comhttp://hid3.infohttp://proxify.infohttp://www.silentsurfer.infohttp://berserkdirect.infohttp://www.monsterbrain.nlhttp://www.google.comhttp://uncorktheweb.com
http://unblockerscity.infohttp://www.starter10.comhttp://proxify.lahttp://www.starthere2.comhttp://kungfuwuxi.comhttp://www.slaphappy.comhttp://www.starterone.com
بی تفاوت ترین نگاهم را
تقدیم چشم های براقت میکنم
که هرزه گی را به من هدیه می داد
تا در شکوه انقلابی بی پایه دلت منتظر دستهای گرم من
نباشی ...اما
بعید می دانم.
خرداد۸۷
حقیقتش امروز داشتم فکر می کردم چرا اکثر یادداشت هایم که در آنها خواسته یا خبری دارم با حقیقتش آغاز می شود .به این فکر کردم اصلا از کی این کلمه توی نوشته هایم آمد.بعد فکر کردم شاید من آدم خیلی رو راست و بی شیله پیله ای هستم. برای همین این کلمه را اول یادداشت هایم می نویسم.اما بعد وقتی سری به دفترچه ثبت دروغ هایم زدم دیدم توی 16 ساعت 19 دروغ گفتم.فکرکنم حالا شد بیست تا چون اصلا دفتر چه ای در کار نیست.یک بار توی همین برنامه های که هر سال تلویزیون واسه نوجوان ها می سازه برای اولین بار دیدیم.یک بچه پررو که اسمش را گذاشته بود مجری می گفت برای خودتان دفتر چه ثبت دروغ و ارزیابی نفسانی درست کنید.تا مدتها بعد از اون اتفاق هر وقت اون مجری را می دیدم یا حتی یاد اون اتفاق می افتادم خنده ام می گرفت.
باور کنید من آدم دروغ گویی نیستم چند تا دروغی هم که گفته ام به خاطر بد ذاتی یا کج نهادی ام نبوده و فکر می کنم صرفا به خاطر یک جور نیاز عمیق روحی بود.به طور غریزی می آمد و از دست من هم کاری بر نمی آمد.
همه این ها را گفتم تا مقدمه ای شود به این سوال که چرا همی کتاب هایی که معرفی می کنم جدید نیستند.
دلایل مختلفی هست اول اینکه پول کافی برای خرید کتاب جدید ندارم.بعد دوم به این خاطر که من کتاب می خوانم اما بجز کتاب خواندن کارهای دیگری هم دارم که باید انجام بدهم برای همین در ماه 3 یا نهایتا 4 تا کتاب (غیر از کتاب های درسی) وقت می کنم بخوانم.سوم اینکه توی بلاگ فقط آنهایی را معرفی می کنم که به نظرم بالاتر از حد متوسط اند وارزش معرفی دارند.پیشنهاد این هفته من برای اکثر محصل ها که روزهای شلوغ پر از امتحان و کلاس جبرانی را پست سر می گذارند کتابی کم حجم اما فوق العاده است. نبوی است. تهرانجلسXBOX ویژه ای از سید ابراهیم نبوی است.نویسندهای که اگر نگویم تعصب اما سمپاد دو اتیشه اش هستم. تهرانجلس مجموعه داستانی شامل ده داستان کوتاه طنز است. که طی 3 ماه 4 بار تجدید چاپ شد. به گمانم آنقدر تعلیق دارد که بشود توی یک نشست کلکش را کند..پس از دستش ندهید.
تهرانجلس – سید ابراهیم نبوی – چاپ اول بهار 78 – نشر روزنه – (قیمت چاپ پنجم 395 تومان) الان فکر کنم 2000 تومانی واستون آب بخوره.
آقای قیلولی چی مرد قد کوتاه و خپلی بود که رییس یکی از معتبرترین موسسات آموزشی کنکور بود هیکل بدون لباس آقای قیلولی چی (که زین پس به خاطر ثقیل بودن تلفظ او را ق می نامیم) با آن خال های گوشتی چندش آور درست مثل یک تکه کالباس بود. برای همین بچه هایی که توی آموزشگاه او بودند همگی اورا به اسم ژامبون می شناختند . نکته قابل توجه تعداد منشی های آقای ق بود که از تعداد دانش آموزان که در آموزشگاه بودند بیشتر بود. و جالب تر اینکه تمامی این منشی های جوان با وزن 70کیلو گرم و قد 180سانتی متر بودند مثل اینکه همگی برای مراسم دختر شایسته انتخاب شده باشند. اما ماجرا از اینجا آغاز می شود که یکروز
آقای ق تصمیم می گیرد با یکی از منشی هایش که خیلی چشمک چراغ می زد ازدواج کند. البته خدایی نکرده خیال نکنید اقای قی مرد هو سرانی بود نه بلکه او فقط با نیت خیر و فقط به خاطر اینکه آن منشی جوان و زیبا رو به ورطه گناه نیفتد تصمیم گرفت با او ازدواج کند. صد البته از آن جایی که آقای ق مرد فوق العاده معتقد و با خدایی بود برای اینکه اصراف نشود. تصمیم گرفت زن سابق خودش که مثل تلفن سکه ای تمام پول هایش را می خورد طلاق دهد . آقای ق سر میز شام وقتی که داشت برای خودش برنج می کشید.از زنش خواست که فردا صبح عین یک بچه خوب با او برود و طلاقش را بگیرد . اما خانم ق که این حرف را شنید فوری خودش را به آقای ق چسباند با لحن کش دارخمارگونه ای گفت:" شوهر کوچولوی من نکنه به خاطر موهای دست من که موقع خواب اذیتت کرده ناراحت شدی خب قل می دهم برای فردا شب حتما مومک بیندازم".
آقای ق فوری جواب داد نه...نه اصلا مسئله این نیست . موضوع اینکه من فکر می کنم به عنوان یک شوهر نمی توانم تمام نیازهای تو را برآورده کنم . خب این حق توست که ...
خانم ق که تا حالا هیکل دو تنی اش را انداخته بود روی آقای ق و با چشم و چال او ورمی رفت خودش را عقب کشید و گفت:" ق تو دیگه داری اعصاب من رو بهم می ریزی. میشه اون پک و پوز بیریخت و ببندی و دیگه درباره ی این موضوع مسخره صحبت نکنی . من عاشق تو ام ق این جمله آخر را مثل شخصیت آخرین فیلمی که دیده بود گفت. یعنی انگشت هایش را برد توی هم وسرش را کمی کج کرد.
آقای ق که بحث کردن با زنش را بی نتیجه یافت تصمیم گرفت در مخیله خودش فکری دیگری کند بنابراین از آن موقع تا ساعت نه شب که پستچی زنگ بزند و روزنامه صبح را بدهد دائم با خودش فکر می کرد و درست وقتی که در را برای پستچی باز کرد تصمیم قطعی اش را گرفت و برای اینکه مشورتی هم با یک آدمی که تقریبا تمام وقتش را توی متن اجتماع می گذراند کرده باشد از پست چی رنگ پریده پرسید: تو اگر بخواهی یک گربه چاق و متفعن و بکشی چه کار می کنی. پست چی کمی سرش را خاراند و گفت: "من اصلا دوست ندارم گربه بکشم.چون اصلا اومد نداره".ق گفت :اگه خیلی خیلی اذیتت کرده باشه چی؟ پستچی گفت: "می گذارم یک جای حساس بدنم را گاز بگیرد تا حسابی کفری شوم و اونوقت قیمه قیمه اش می کنم" .آقای ق با خودش تکرار کرد یک جای حساس بدنم را گاز بگیرد . یک جای حساس... بعد بی اعتنا به پستچی منتظر انعام در را بست .
آقای ق تا نیم ساعت دیگر هم فقط روی مبل راحتی لم داد وعین آدم های کودن زل زد به صفحه حوادث روزنامه که درباره ی قتل های زنجیره ای گربه ها بود . خانم ق توی تمام این مدت داشت پست ترین و مبتذل ترین سریال تلوزیونی را می دید و گاهی از شدت خنده ولومی شد روی کاناپه .آقای ق را دید که برخلاف همیشه آرام و ساکت وگوشه ای نشسته گفت: آه قیلول(مخفف همان آقای قیلولی چی) عزیزم . تو از دست من ناراحت شدی. من از تو معذرت می خوام .
آقای ق سرش را از پشت روزنامه بالا آورد و گفت: پاشو برویم حمام . زن گفت: اوه...قیلول ولش کن اصلا حسش نیست.آقای ق یکبار دیگر طوری که عصبانیت توی لحنش موج بزند فریاد زد... گفتم پاشو برویم حمام . زن سرش را طرف آقای ق گرفت و گفت: قیول واقعا خجالت آوره تو یک مرد چهل و چند ساله ای آنوقت من همیشه باید بیایم و عین یک سگ تو را بشورم . آقای ق که قافیه را تنگ تر از این حرف ها دید گفت: خره می خواهم بکشمت نمی خواهی که خونت بریزد روی فرش آنوقت مجبور شوی همه را بشوری. یا از آن بدتر مرا مجبور کنی که بشورم. زن ایندفعه خودش را لوس کرد وگفت: وای چقدر رمانتیک تو واقعا مرد رویا های منی. اقای ق گفت: خب حالا پاشو دیگه داره خوابم می گیره . زن گفت: قیلول بگذا اگر قراره بمیرم حداقل این آخرین برنامه را ببینم.ق گفت: باشه اصلا با هم ببینیم و دوتایی مشغول تماشای مبتذل ترین و پست ترین سریال تلویزیونی شدند ما آقای ق توی تمام این مدت به این فکر بود که خانمش کجا را برای گاز گرفتن انتخاب می کند و ...
سریال که تمام شد خانم ق تلویزیون را خاموش کرد وگفت: قیلول خیلی ازت ممنونم که این اجازه را به من دادی و... ق با توام تو چرا گرفتی خوابیدی مگر نمی خواستی من را بکشی.واقعا خجالت آوره. آقای ق چشم هایش را باز کرد و گفت :امشب دیگر حالش را ندارم بگذار برای فردا زن با کوسن مبل کوبید توی سر ق و گفت:بی شعور تمر های دیگه چهر تا چهار تا زن می کشند.اما تو حتی عرضه کشتن زن کوچولوی خودت را هم نداری.... خاک بر سرت .
آقای ق که خود را مردی تحقیر شده یافت . غیرتش به جوش آمدو گفت: یک جای مرا گاز بگیر. زن باتعجب گفت:چی. گفتم یک جای حساس مرا گاز بگیر. زن گفت:احمق تو که انتظار نداری که من تو را بااین همه خال گوشتی گازت بگیرم...
آقای ق که مجددا قافیه را باخته بود گفت: خب پس همانی که گفتم پاشو برویم حمام وهردوبه حمام رفتند. آقای ق تمام ماجرا را صادقانه برای خانمش تعریف کرد گفت: خب حالا می خواهم وقتی بکشمت زیر کنار حیاط خاکت کنم . نظرت چیه . زن گفت: نه من از اون درخت بو گندو متنفرم منو زیر بوته های گل خاک کن. حشرات آنجا بیشتر به وجود من نیازدارند. ق سرش را به نشانه تایید تکان داد و گفت: دیگر می خواهم با این ساتور بکشمت. خانم ق جیغ خفه ای کشید وگفت: خاک برسرت قیلول ینجوری وقتی پای پلیس به اینجا باز بشه فوری این آلت جرم را پیدا می کند تو باید یک چیز دیگری گیر بیاوری و دوباره گم و گورش کنی . آقای ق که اینقدر تحقیر شده بود که برایش عادی شده بود گفت: پس همین جا صبر کن تا بروم یک چاقوی آشپزخانه بزرگ از همسایه روبرویی قرض بگیرم. خانم ق گفت: قیفی وقتی من و با اون کشتی حتما بعدش چاقو را خوب بشور چون که زن همسایه خیلی وسواس داردو آقای ق با عجله به طرف در ورودی رفت.
فروردین 85 _تهران
دریا روندگان جزیری آبی تر عنوان مجموعه داستان های کوتاهی از عباس معروفی است که نشر ققنوس ناشر آثار معروفی آن را به چاپ رسانده.کتاب حاوی ۴مجموعه چند داستانه و مجموع ۳۳ داستان کوتاه از عباس معروفی است که طی سال های ۶۰ تا ۷۶ نوشتهاست.چاپ اول اثر برای سال ۸۲ استو قیمت آن ۲۵۰۰تومان داستان هایی با موضوعاتی متفاوت و آدم هایی متفاوت تر تجربه خوبی برای مصالعه خواهد بود.
"مونگار شو بود.ستاره های ششک و ترازو ظاهر شده بودنداز دور صدای ریزش آب می آمد و پرندهای که انگار ناله می کرد"برگرفته از داستان مونگارشو
باید شر این مافیایی بد مصب را از روی زمین می کندم.خرجش فقط چکاندن یک ماشه بود. فقط یک هدف گیری و بعد بومب... مخش می پاشید به در و دیوار.دستم زخمی شده بود.با اون یکی دستم خشاب و عوض کردم.تا اینجا با کلی زحمت اومده بودم و نباید الکی موقعیت را از دست می دادم.دستی که زخمی بود را از زیر تکیه گاه تفنگ کردم توی دوربین تفنگم هم نگاه کردم و نوک مکسگ را خواباندم روی شقیقه اش.خواستم دقیق دقیق شلیک کنم... یک دفعه همه جا تاریک شد.مامان از توی آشپزخانه داد زد حمید باز هم برق ها رفت.پاشو بس دیگه خسته نشدنی اینقدر پشت اون کامپیوتر نشستی .