تا روشنایی بنویس.

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سفر» ثبت شده است

لیلا و چند مسافر

به پیشنهاد و دعوت دوست بزرگواری به دیدن نمایش جدید رحمانیان رفتم. لیلا و چند مسافر در دو پرده، پرده اول قصه لیلا بهدار سردشتی که در زمان بمباران شیمیایی جانبازی شیفته و دلداه اش میشود و بیست سال این عشق پایدار میماند .پرده دوم حکایت یک تاکسی خطی که با پنج سرنشین است که راهی مشهد الرضاست . با پنج  ایپزود ده، پانزده   دقیقه ای روایت از حال و هوا و چرائی سفر هرکدام از پنج سرنشین خودرو به مشهد و  بارگاه امام هشتم.

مابقی ماجرا همه علاقمندی رحمانیان به بودن گروه موزیک در فضای اصلی صحنه یا دکور و طراحی صحنه شلخته بود. هیچ کاری بیشتری نشده بود بیشتر از هر چیزی آنچه کارهای رحمانیان را قابل تحمل و پذیرش میکند روایت است. رحمانیان بلد است  قصه بگوید و روایت کند. بلد است دیالوگ و منولوگ بنویسد ولی حوصله کارهای دیگر ندارد. 

یکجورهایی بلد است با آن تکه احساسی وطن پرست ایرانی ام بازی کند و مرا ترغیب کند به نشستن و دیدن نمایش هایش.

بخش اول نمایش (لیلا) حوصله سر بر بود. مانیفست مظلومیت با  دو صفحه  اطلاعات زرد که از روی ویکی پیدا هم میشد پیدایش کرد. اینکه به سردشت حمله شیمیایی شده و ده هزار نفر از دوازده هزار نفر ساکن شهر آلوده به ماده شیمیایی و مسموم شده اند به هر چشم که نگاه کنی جنایت است اما  برای اعلان برائت یا مظلومیت سردشت شخصا ترجیح میدهم یه نمایشگاه عکس بروم یا فیلم مستند کوتاهی در خصوص این فاجعه ببینم . آن اتفاق بیشتر از خواندن چند سطر تاثیر گذار است.



اما اپیزود دوم (چند مسافر) حرفهایی برای گفتن داشت. اپیزودی که با بازی شوفر تاکسی (علی عمرانی) شروع شد. دلچسب و دیدنی بود و  هر چه  مسافرها جلوتر رفتند و روایت ها بیشتر شد هیجانی تر هم شد. تا آنکه بازی نصیرپور در نقش زن آذری زبان که برادرش در جنگ مفقود شده و داغ رسوایی بر پیشانی اش مهر شده به اوج رسید. وسط این  رفت و آمدها  هم چون نیما مسیحا می آمد میخواند غالب تماشاگران دلشان نمیخواست  روایت بعدی شروع شود.

با اینکه برای کسانی که در زمان و جغرافیای این روزهای ایران دغدغه تئاتر و  میهن پرستی دارند بسیار احترام قائلم اما کار محمد رحمانیان را تئاتری متوسط دیدم که قصه گویی خوبی داشت. و شاید بعنوان پایان نامه چند دانشجوی جوان تئاتر مورد پذیرش باشد اما در مقام یک کارگردان با تجربه  چنگی به دل نمیزد.

 

اگر خواستید تئاتر را ببینید  اینجا را سر بزنید.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hamidoo

دل نامه


عصر سرد مه آلود زمستان . روی شیب تپه ای خوشنام با زمینی سرد ما گرم ،بغل هم نشستیم و بی زبان حرف زدیم. حرفهایی سبز. حرف زدیم نه از هردری ، عاقلانه تر،  زور نزدیم هدفمند باشیم حرف زدیم و آخرش نمی¬دانم چه شد که بحثمان به شما کشیده شد. حرف شما وسط آمد.بهم گفت در بند نباش. آنکه دائم دنبال خواست مخاطب بوده همانی بوده که خیلی زود از سمت مخاطبش رها شده.ایده داشته باش، ایدولوژیک ها آدمهایی را به سمت خودشان می کِشند و عاشق های  میلیون ها را به دنبال خود میکُشند. فرق بین  این دوفعل در ضم و کسره نیست . در اختلاف دو حس در قلب است. بازی غریبی است همه می¬دانند اما تن می¬دهند. این  فلسفه غنیمت دانستن دَم است . زندگی در حال استمراری . گور پدر ماضی بعید و بیخیال آینده .
این شد که گفتم برایتان بنویسم . چند خطی برای شما که عزیزانید. شما  که دعوت شدید. شما که خودتان پی لینکی کشیده شدید. شما  که  دوستی بهتان گفت پاشید بیایید دور هم باشیم یا  شما که  روزی پی حرفی،عکسی ،شعری آهنگی ته ته دلتان  چیزی لرزید انگشتی روی صفحه روشن گوشی لغزید و ماندگار شدید.
خواستم  حرف هایم را برایتان بگویم با  پیرمردی که روی خوشنام ترین  تپه جان  خاک بود. با زمینی سرد در عصر یک روز سرد زمستانی.

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hamidoo