روز اول که شروع به خواندن کار کردم اصلا فکر نمی کردم که قدرت و کشش یک کتاب تا چه حدی می تواند بالا باشد.فکر می کردم همیشه این خواننده است که باید توی مراتب کرم کتاب بودنش یه جایی برای خودش دست و پا کند تا بتواند کلک کتاب ها را توی دو سه نشست بکند.اما "همنوایی ارکستر چوبها" خلافش را بهم ثابت کرد .یعنی به شدت قدرت خودش را در خوانده شدن نشانم داد.طوری که در دو نشست طی یک عصر تا شب همه ۲۰۷ صفحه کتاب را یک جا خواندم و بعدش مثل اینکه توی این مدت نفسم را حبس کرده باشم.نفس عمیقی کشیدم.
عجیب تر اژ آن این بود که چاپ اول کتاب به سال ۱۳۸۰ بر می گشت اما من تا به حال از هیچکس اسم این کتاب را هم نشنیده بودم.حتی رضا قاسمی هم در حد یک اسم یا لینک توی وب سایت ها و بلاگ های دیگران دیده بودم.بعد از خواندن کتاب واقعا تا چند روز فکر می کردم این نویسنده ایرانی نیست و یک اسم فارسی برای خودش انتخاب کرده.
فضای سیال ذهن و روایت قدرتمند کار به شدت من را جذب کرده بود.طوری که حتی بلند بودن جمله ها و تشبیه ها و تصویر های پشت سر هم به نظرم استادانه چیده شده بودند.
قیمت چاپ هفتم کتاب ۲۵۰۰ تومان است و انتشارات نیلوفر آن را در ۳۳۰۰ نسخه ناقابل چاپ کرده است.
حالا بعد از چند هفته از خواندن "همنوایی شبانه ..."کار دیگری از قاسمی پیدا کردم که متاسفانه شاید هم خوشبختانه در ایران به چاپ نرسیده اما بر روی وب سایت قاسمی هست.از قاسمی غیر از این کتاب ها چند کار دیگر به زبان فارسی چاپ شده است..
چاه بابل (رمان)،نشر باران سوئد
معمای مهیار معمار(نمایشنامه)،انتشارات نیلوفر
حرکت با مرکوشیو(۳نمایشنامه)،انتشارات نیلوفر
ماهان کوشیار(نمایشنامه)،انتشارات نیلوفر
تمثال(نمایشنامه)،نشر باران سوئد
چو ضحاک شد بر جهان شهریار(نمایشنامه)،کتاب نقطه،پاریس
موسیقی در تعزیه(پزوهش)،رستاخیز جوان،شماره ۱،سال۱۳۵۶،تهران
لکنت(شعر)،اتشارات خاوران
تنها ترین سال و ماه های عمرم را می گذراندم.بدون هیچ تماسی با دنیای بیرون .هیچ چشم داشتی به کسی یا چیز خاصی.حتی حس غریبی هم در مورد هیچ کس نبود.روزهایی که گذشت روزهای نشستن و تماش کردن بود .خواندن و تماشا کردن و شاید کمی بیشتر در خود فرو رفتن .در مورد آنچه دیده شد و خوانده شد (بعد به تفضیل در موردش می گویم).اما می خواهم سال ۸۸ را با این امید آغاز کنم که در رابطه با همه چیز و همه کس دقیق تر باشم.وقتی هر کس به خودش یک عنوان برای سال انتخاب می کند و بعد دیگران را مجاب می کند که همان را بگویند نه آنچه از قبل توی ذهن و آیین شان بوده.چرا من برای خودم (فقط و فقط برای خودم)عنوانی انتخاب نکنم.مثل سال بهتر دیدن.
با این همه می خواهم خودم باشم خود خودم من به قولی معروف این روزها نیاز به تغییر دارم اما تغییر امری اجتناب ناپذیر است شاید بهتره بگویم.چرخش یا هدایت بهتر تغییر به سمت خودم.سال ۸۷ اگر هزاران بدی داشت یک خوبی داشت ان هم اینکه یک بعد مجازی دیگر از این دنیای بعد را نشانم داد.نمی دانم و کمی بیشتر پیرم کرد.امیدوارم این بعد ها و تجربیات تا آخر عمر ادامه پیدا نکند چون که اصلا دوست ندارم تجربیات خودم را به خودم به خاک ببرم.یا اینکه مثل خیلی ها توی چند ده سالگی دست هایم را توی جیبم بکنم و بگوبم من دانای کل نا محدود هستم و همین که من می کنم درست است.شما هیچی نیستید.چرا که توی همین سالی که گذشت کم از دست آدم ها ندیدم.
جز آرزوی روزهای خوب چیزی نمانده است.
بوی سیب می آید،بوی عطر فرانسه،بوی راه پله های گنگ و کم نور و شاید نمور فرانسوی.بوی پیپ و شاید ...سایه ای روی کتاب می افتد.
- ببخشید شما آقای سیال نیستید؟
دیر تر از آنی که باید سرم را از روی کتاب بر می دارم و بر می گردم سمت صدا.م یشناسمش دوست سال ها پیش بوده و حالا کمی بزرگتر و چاق تر شده است.به فاصله ای یک ایستگاه مترو وقت دارم تا باهاش حرف بزنم .می دانی وقتی داری با یک نفر حرف می زنی چه سریع می گذرد.تنها حرفهایام حال و احوال کردن و است گرفتن یک شماره برای تماس ای که شاید هیچوقت برقرار نشود.شماره را با گوشی ام یادداشت می کنم و درست بعد آخرین شماره ،در فضای گرم بینمان را تیغه می کشد. و قطار ابتدا کند و بعد با سرعت دور می شود.
بوی آهک و سیمان می آید.بوی خاک نم زده.بوی نو بودن.و سطح براق سنگ های شوق لگد مال کردنشان را چند برابر می کند.هنوز نمی توانم درست درک کنم چه اتفاقی افتاده.از من دور شد اصلا چطورم شد.من که حالم خوب بود.چشم هایم بی اراده رد بازتاب نور های سفید را روی سنگ ها دنبال می کند.و پله ها را یکی یکی بالا می روم.در اتومات روبرویم باز می شود.۲۵/۱۲
.......بنابراین موضوع را با منشی های بی شمار خود در جریان گذاشت.فردای آن ذوز تمای تلکس های خبری دنیا خبر سفر غریب الوقوع ارنست همینگوی به آن کشور دیده می شد.خبر نگاران آن کشور (یا بهتر است اینجا از لفظ رسانه نگاران استفاده کنیم)هم با اینترنت دیزلی و پت و پتی خودشان خبر را دست و پا شکسته دریافت کردند.بعد آنرا با پاره ای تغییرات عنوان کردند.طوری که در کمتر از چند ساعت تمام مردم آن کشور از خبر که مطلع شدند هیچ شاید یک کمی هم دچار همینگوی زدگی شدند.طوری که مابین تیزر های تلویزیونی می گفتند:"ارنست همینگوی ۱۵۰ هزاز تومانی از کی تا حالا*....یا اینکه "همینگوی بچه گانه با قابلیت جذب رطوبت تا ۷۰ ساعت.قابل استفاده برای تمام کودکان زیر ۳۰سال.
از ان جا که کشور همینگوی پرواز مستقیم به آن کشورنداشت.او به کشور هم جوار نقل مکان کرد و از آن جا به شکل معجزه آسایی پس از یک هفته ویزا بهش دادند.گرچه توی هواپیما کمی اذیت شد اما دغدغه اصلی اش حرفی بود که توی راه یکی از مسافران گفته بود.او گفته بود باند فرودگاه بین المللی پایتخت کشور مذکور از زیرش قنات رد شد و سکیوریتی ندارد.
برای همین از بقل دستی اش که خانمی بسیار آرامی به نظر می رسید پرسید شما چطور با قضیه کنار می آیید.خانم گفت:ما فقط دعا می کنیم.برای همینگوی این شاید اولین ودرخشش ابدی سنتی ناب بود در کشاکش این زندگی مدرن و دیو وار امروزی، لعنتی*.او که به شدت متحول شده بود در حالی که اشک می ریخت تا خود مقصد یک ریز گریه می کرد و هرچه دعا از ابتدا تا به حال از مادرش و جاهای دیگر یاد گرفته بود خواند.
وقتی کمی بار معنویتش فرو کش کرد خود را در بیابانی به علف یافت. تنها وسیلهای که نشانی از تمدن داشت،ماشین هایی شبیه کاسه زرد رنگ بودندکه به صورت بر عکس بر زمین گذاشته بودند.او با پرداخت بهایی گزاف که خب در همه فرودگاههای جهان مرسوم است.خود را به شهری رساند که تعریفش را زیاد شنیده بودند.در نگاه اول شهر را خیلی عادی یافت.شهری مثل تمام پایتخت های شلوغ و پر سروصدا.اما وقتی توی یکی از بزرگراهای ماشینی را دید که یک ست کامل لوازم مالتی مدیا رویش نصب شده بودو با سرعت هرچه تمام تر از سمت راستش رد شد،جا خورد.او گمان برد این کشور مثل بریتانیا،ژاپن یا استرالیاست و از قوانین راست رانندگی کنوانسیون ژنو استفاده می کنند.اما وقتی دید فرمان خودرویی که در آن است سمت چپ است به شدت منقلب شد.طی مسیر او بارها و بارها چنین حالتی را حس کرد.با خود اندیشید و کمی تامل کردو با خود گفت .وارد سرزمینی شده ام که آزادی در آن موج می زند،عجبا باید از حصار تن بیرون آمد باید پر کشید و از دست.گویا او بار دیگر متحول شده بود و خودش نمی دانست.
تا اینکه راننده حالیش کرد که رسیده و بهش فهماند که باید پول را بسلفد.و زحمت را کم کند.پول را داد هر چند راننده بیشتر از آن چیزی که در ابتدا گفته بود باهاش حساب کرد.اما نکته مهم تر هتل بود که او محو تماشایش شده بود..........
* رک به مقدمه نوشته اول (در زمان نگارش تازه دو ماه از شروع به کار اپراتور دوم می گذشت و سیم کارتهای این اپراتور۱۵۰۰۰۰ تومتن بود
ادامه دارد
آنچه که توی این پست نوشته شده مجموعه کاری بوده است تقریبا دو سال پیش توی نشریه دانشجویی سلام (ع) چا میشد.اما تعطیل شدن نشریه و پخش و پلا کردن بچه ها ،باعث شد تا یادداشت هایی که برای سلام آماده کرده بودم .تبدیل به یادداشت هایی برای کشوی میزم شوند.دیروز پی سر وسامان دادن اوضاع دوباره یافتمشان.خاطرات خوبی برایم به همرا آورد.و از آنجا که جایی دیگر را مناسب برای انتشارش پیدا نکردم.اینجا را انتخاب کردم.این یادداشت قرار بود در شماره ۱۲ هفته سوم بهمن ماه ۸۵ در نشریه ی سلام (علیه سلام) چاپ شود.
ارنست همینگوی نویسنده پرآوازه و البته ملعون آمریکایی.بعد از اینکه به خاطر "پیرمرد و دریا" برنده نوبل ادبی شد.کاری را به دست ناشرش سپرد که در واقع مکمل کتاب اصلی بود.در دیباچه کتاب اینطور آمده:احتمالا این کتاب را شما وقتی می خوانید،که قانون کپی رایت در تمام کشورها به جز یکی از کشور ها ی جهان سوم به تصویب رسیده و رئیس چمهور خدمت گزار و محترم در حال تدارک برای یک آخر هفته دیگر و نودمین سفر استانی اش است.او بعد از در متن اصلی به شرح کامل تحقیق خود می پردازد.که چطور ممکن است کشوری که در مجموع سی و اندی استان دارد و هر چند سال یک بار هم به خاطر رشد و توسعه و بسط خدمات فراگیر و دولت های ایضا خدمت گزار،چند تا استانی به آن اضافه می شود.رییس جمهور به ۸۹ سفر استانی برود . محیای رفتن به نودمین باشد.او از آنجا که دستی هم در آتش داشت.معادلات پیچیده ریاضی اش را می آورد. به شمارش تعداد جایگشت های ممکن می پردازدو این اتفاق را بعید می داند.آنالیز اراضی جغرافیایی آن کشور و غیره و غیره نتیجه های در بر ندارد جز اینکه همینگوی به این نتیجه می رسد که احتمالا مردم آن کشور از آلزایمر شدید رنج می برند. چرا که احتمالا رییس جمهوربه استانی ۳ یا ۴ بار رفته .اما از آنجا که سیر پژوهش ها در دنیا و نه در آن کشور مذبور اینقدر کشککی تمام نمی شود.ارنست تصمیم می گیرد سفری برای روشن شدن موضوع سفری به آن کشور داشته باشد
................... ادامه دارد
یک از همین روزها بوسه بارانت می کنم
دیوانه نشده ام
مشکلی هم ندارم
این شک باعث همه چیز شده است.
داغ دارم داغ داغ تر از هر داغ داری که قلم را یارای نوشتن نیست.اما اگر ننویسم چه
کنم.بغض گره خورده گلویم.نه راه پس دارد نه پیش .با چه می توان تحمل کردجز
نوشتنش،جز بیان کردنش که برای من همان نوشتنش است.چرا که زبام مدت
هاست جز برای بیان نیاز های مادی ام کار نکرده.جز اینکه آب می خواهم یا فلان
کسک چه شکلی بود و فلانی چند بار رفت و دیگری چند بار آمدو....
در حوزه تذکره ها آدمی نمی بینم که برایش بنویسم .آنچه هست حیواناتی اند در
کالبد انسان.هرچند من خودم را هم جزی از آنها می دانم.که اگر نمی دانستم که
دیگر داغم داغ نبود.مرگ بود .مرگ تا ابد تا همیشه.اما همان کوچک وجه تمایز چنین
داغ بزرگی را در من دوانیده.
فکر از بین رفتن انسانیت ،یا بهتر بگویم حرمت انسانیت.مدت هاست که مثل جزام
تمام تنم را خورده و به دردآورده.نمیدانم ممکن است روزی دیوانه تر از این شوم؟آیا
تمام رنج بزرگ زنذگی ام همین است؟یا نه؟
موحدم،یعنی خدایم سر جایش است،چرا که به "عسر یسرا "اعتقاد دارمی دانم پایان
شب سیه سپید است.می دانم روز فراقت هم خواهد رسید.اما دو چیز را
نمیدانم.نخست اینکه من سختی اش را تاب می آورم؟و دوم آنکه فراقت چه روزی
خواهذ بود؟روز مرگم؟
که اگر این طور است به رسم مالوف همه موحدان از خدا می خواهم که مرگم را
زودتر برساند که اصلا حوصله اش را ندارم.فکر می کنم که همه ی آدم های روی این
کره چنین اند.آنها هم روزی به این مسئله فکر کرده اند یا فکر می کنند؟
آنها هم مثل من چیزی روی روحشان کنده کاری کرده؟که اگر چنین باشد یا حتی
فکر کنیم چنین باشد،پس من و تو خیلی به هم نزدیکیم.چرا که حد اقل همه دلمان
از یک چیز پر است اینکه :"نبودنت در صورت ندیدنت و ندیدنت در صورت نداشتنت."
اینکه همه در زندگی محکوم به آن هستیم.آنچه را که برایمان دیکته شده انجام
دهیم.یعنی اختیار را در کوزه گذاشتن و ....اما مطمئنم ،مطمئنم دو گروه هیچ وقت
فکرش را هم نکرده اند.گروه نخست که آنقدر بوده اند که همیشه از بیشتر بودن فرار
کرده اندو گروه دوم آنان که هیچ نبوده اند و به نبودنشان هم راضی.
که من هیچ یک از ان دو را انسان به حساب نمی آورم.صاحب داغ این اواسط بوده
اند.هنرمند بوده اند،رئیس ،وکیل ،معاون ،وصی ...
اما هیچوقت به شمار نیامده اند.مگر با تلاش فراوان.با رغتی در قلب و قوتی در پا. که
من خواسته ام جزء این گروه باشم و ماهی آزاد شده برگه آن حکایت قدیمی.نه آنکه
ماند و پوسد و نه آنکه پرید و نرسید.آینکه چقدر موفق خواهم شد را در خودم و خدا
می بینم..و از اوطلب آنچه را می خواهم می کنم.هر چند کوچک شمارده شوم،الم ببینم،کتک بخورم و
چه و چه.اما یک روز به آنچه می خواهم برسم.از خدا فقط همین
را می خواهم.می دانم که او هست و مرا می خندد.که میزان واقعی اوست.اگر
اشتباه نکنم.
دی ۸۷-تهران
نویسنده : فرانتس کافکا
مترجم : گیتا گرکانی
تاریخ چاپ : 1387
قطع : رقعی
تعداد صفحات: 144
نوع صحافی : سخت
زبان اصلی : انگلیسی
زبان کتاب : فارسی
شابک : 978-964-175-018-5
وضعیت : موجود
در جهان آلمانیزبان شاید تنها رقیب کافکا در بیان جملات قصار، فردریش نیچه فیلسوف بزرگ آلمانی، باشد.کافکا که آثارش بعد از مرگش توسط دوست نزدیکش، ماکس برود، به چاپ رسید در کتاب پندهای سورائو اندیشههای پیچیده و دشوار فلسفی خود را در ظرف جملات کوتاه که گاه از فرط ایجاز بسیار مجرد و دشوارفهم میشود به دست داده.ژیل دلوز فیلسوف بزرگ فرانسوی دربارهی کتاب پندهای سورائو چنین میگوید: «برای شناخت دقیق کافکا هرچند مطالعهی آثار مهم او از جمله قصر، محاکمه و مسخ لازم به نظر میرسد، خوانش جملات قصار و کتاب پندهای سورائو کلید مهمی برای شناخت این نویسندهی پیچیده است.»آثار
فرانتس کافکا از سالهای دههی چهل خورشیدی تا امروز بهطور مرتب به فارسی ترجمه و منتشر شده. اما نکتهی جالب اینجاست که کتاب بسیار معتبر پندهای سورائو تا امروز به فارسی منتشر نشده و از این رو انتشار این کتاب فرصت درخشانی برای دوستداران فرانتس کافکای بزرگ است که خوشبختانه در ایران تعدادشان فراوان است
گفتی:غزل بگو چه بگویم مجال کو شیرین من برای غزل شور و حال کو
پر می زند دلم به هوای غزل، ولی گیرم هوای پر زدنم هست، بال کو؟
گیرم به فال نیک بگیرم بهار را چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟
تقویم چارفصل دلم را ورق زدم آن برگهای سبِِِِزِِِ سرآغاز سال کو؟
رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند حال سؤال و حوصله قیل و قال کو؟
قیصر امین پور
پیمان جان سلام گفته بودی باز هم بنویسم . طنز بنویسم .حقیقتش من هیچ وقت
طنز نمی نوشتم آنچه که بود دلم بود که می نوشت و من فقط کاتبش بودم و بس.اما
حالا اگر حوصله ای باقی مانده باشد باز هم می نویسم سوژه زیاد روی دستم مانده
اما دلم بر نمی دارد.شاید می ترسم شاید هم ...نمی دانم.دوست دارم از تو هم
خبری بگیرم چه کار می کنی هنوز می نویسی؟با جایی همکاری داری ؟کارهای
جدیدی خواندهای ؟ و...اما حکایت حالای ما حکایت همین شعر است .پیغامت بهم
قوت قلب داد شاید همین چند تای نیمه کاره را دوبارخه از سر بنویسم.باز هم
شاید.......
جناب شاملو سلام
.ببخشید اگر به قول بعضی ها شعرتان را به
بازی گرفته ام .من جایگاه خاص شما و نقشتان را در شعر و
ادب ایران می دانم و اتفاقا خیلی خوب هم می دانم اما باور
بفرمایید این بهترین و شاید تنها ترین تیتری بود که می
توانستم انتخاب کنم.چند کیلو متر آنطرف تر از ما یک
دانشگاه است
در شهری که می گویند چاقو های خوبی دارد اما چاقو گش های
خوبی ندارد.چاقو کشی فرهنگی این دفعه پوست چند تا از
دانشجویان را دریده و اتفاقا از پی هم رد شده به قلبشان
رسیده.چند ماه پیش چند نفر از دانشجویانش را به بهانه
اینکه قصد داشتن صادقانه و بدون ماست مالی انحراف اخلاقی یکی
از مسو لان دانشگاهشان را رسوا کنند محکوم کرده اند.یا کمی
شرقی تر توی مشهد بچه ها را اوایل تابستان به بهانه نزدیکی
به ۱۸ تیر دستگیر کرده اند .تا مبادا آبی از آب تکان
بخورد.توی تهران تا از دانشجویان امیرکبیر که سال ۸۵ به
بهانه توهین به مقدسات و اتنشار نشریه مهون دستگیر شده
بودند آزاد شده اند و از شنکنجه هایشان توی اوین گفتند که
دل هر آدمی را به درد آورد.آقای شاملو اگر توی عصر شما
ساواک یک ذات پلید داشت و در خفا به آزار و اذیت آزادی
خواهان می پرداخت حالا این کار کاملا عملی شده و نقاب
مشروعیت به خود گرفته.من اصلا نمی دانم که چی توی آن نشریه
دانشجویی بوده. اما هر چه که بوده حتی اگر کفر مطلق
اعتقاد دارم که اسلام این نوع مجازات را نگفته که اگر گفته
لله کافر بودن بهتر از مسلمان بودن است.چرا که اگر علی توی
محراب شمشیر خورد به یک شمشیر بسنده کرد و به ان تاکید اما
ما که سوزن هایمان که به جهت هوشیاری است این جزایمان نیست.