باید شر این مافیایی بد مصب را از روی زمین می کندم.خرجش فقط چکاندن یک ماشه بود. فقط یک هدف گیری و بعد بومب... مخش می پاشید به در و دیوار.دستم زخمی شده بود.با اون یکی دستم خشاب و عوض کردم.تا اینجا با کلی زحمت اومده بودم و نباید الکی موقعیت را از دست می دادم.دستی که زخمی بود را از زیر تکیه گاه تفنگ کردم توی دوربین تفنگم هم نگاه کردم و نوک مکسگ را خواباندم روی شقیقه اش.خواستم دقیق دقیق شلیک کنم... یک دفعه همه جا تاریک شد.مامان از توی آشپزخانه داد زد حمید باز هم برق ها رفت.پاشو بس دیگه خسته نشدنی اینقدر پشت اون کامپیوتر نشستی .
سبیلو از وقتی که سبیل در آورده بود سبیل داشت و از سبیل هایش هم بدش نمی آمد.اما یک روز یکی بهش گفت:اهوی...تو نمی خوای این سبیل های چنگیزی تو بزنی(منظور از چنگیز استاد عبدالعلی چنگیز نیست ها منظور چنگیز خان مغول است)سبیلو فکر کرد که حتما سبیل هایش خیلی زشته و با آن واقعا کریه المنظر به نظر می رسه.برای همین بعد از اینکه کلی به خودش فحش و بد بیراه داد که چرا این مسئله زودتر به فکر خودش نرسیده بود . حالی به حول صورت گوینده این جمله قصار داد و رفت سبیل هایش را با چندین و چند مدل تیغ وژیلت و واجبی محو کرد.حالا به نظرش خیلی نایس لوکینگ شده بود.خیلی نگذشت که یکی به سبیلو که حالا سبیل نداشت گفت اوهوی ....یارو. قایفه ات خیلی چیز آرته.سبیلو اول کلی کیفور شد چون با اندک سواد لاتینی که داشت متوجه شده بود که این چیز آرت.باید یک نوع سبک جدید اکسپرسیونالیستی باشد که آرت دارد.اما بعد که آن یکی یادش آمد و گفت:"آهان داداش یادم آمد خیلی ذاقارته."در این مواقع ممکن بود برای سبیلو دو حالت پیش بیایید اول اینکه می گوییم.سبیلو اصلا نمی داست معنی ذاقارت چیه و هنوز فکر می کرد چون توش ارت داره باید یک نوع سبک اکسپرسیونالیستی از نوع ذاقش باشد که خب پایانی خیلی خوب است برای قصه ما.اما در حالت دوم این است که سبیلو آنقدرها آدم گاگولی نباشد که نداند ذاقارت چیه برای همین با رعایت تمام مبادی آداب ایضا حالی به حول دماغ طرف داده و دوباره روزه بی تیغی می گیرد و از آن سبیل ها می گذارد که وقتی دوغ می خورد تا یک ربع بعدش دوغ ازش بچکد.حالت سومی هم اصلا وجود ندارد چون تا همین اندازه برای سبیلو کافی است .نباید توقعات بی جا داشت.
افسر نیروی دریای با دوربین قایق نظامیان خارجی را دید که به سمت خاک کشورش می آمدند.بلندگو را برداشت .بهشان هشدار داد که نزدیک تر نشوند.نظامیان توجهی نکردند.دوباره به زبان دیگری بهشان هشدار داد.بلندگو هنوز توی دست افسر بود که بدن سوراخ سوراخ شده اش از بالای برج دیده بانی توی آب پرت شد.تلویزیون های خارجی گفتند:ت"تفنگ داران ما در آبهای خلیج تروریستی ایرانی را به قتل رساندند".تلویزیون داخلی گفت:" افسر جان بر کف نیرویی دریایی در حفاظت از خلیج همیشه آبی فارس با متجاوزان خارجی درگیر و به درجه رفیع شهادت نائل آمد".
آمد جلو. دستهایش توی جیبش بود.- حتما یکی بهش می فروشم. بهش گفتم:" اگه دنبال سیاستی جمهوریت را ببر.اگر برنامه های تلویزیون را دنبال کنی جام جم بردار.اگر دلت می خواد درباره ی ورزش چیزی بخونی خبر ورزشی بخر.اگر قیمت سکه وجدول بازار بورس و می خواهی بازار بورس ببر." دستش را از جیبش در آورد وشکل هفت گذاشت جلوی لبش. گفت: "سیگار داری."
همانطور افتاده بود کنار خیابان و از سرما یخ زده بود.زیر کلی کارتن و مدفون شده بود روی یک کارتن نوشته شده بود گرم گرم با بخاری گازسوز….
بلاگ جدیدو بعد از تجربه سمبوسه پرشین بلاگ و کافه کتاب بلاگ اسپات راه انداختم.ادعایی در هیچ مورد ندارم.اما هر دو مورد لیاقت منو واسه پست نوشتن .امیدوارم بلاگفا محیطی باشه برای خوب نوشتن و خوب خواندن.
بلاگ حاضر بلاگی با مضمون کتاب و کتاب خوانی و معرفی کتاب و نوشتن داستان های کوتاهم را انداختم باشه که تجربهای موفق از آب در بیاد.
اینجا عروسیه استاد دقیقا اینجا نه سه تا خونه اونطرف تر توی یه پارکینگ عروسیه و ارکست که نمیشه اسمش را گذاشت چند تا خالتورباز با سازو بند بساطشون اومده اندو می خوانند.میهمان ها و اهالی محل را هم از هیچ نوع آهنگی بی نصیب نمی ذارن.برسی برسی برسی ....ای دخترا صحرا نیلوفر.....نازی نازکن که نازت یه سرو نازه .....استادۀ آهنگ سنتوری را هم خواندن. چه خوبه همیشه ما با هم باشیم من و تو دشمن درد غم باشیم چه خوبه دلامون از امید پره/غم داره از من و تو دل می بره /من با تو خوشم......
اگه تو اینجا نیستی اگه دیگه نمی تونی با ما باشی و بخندی دلیل اش این نیست که ما رفیق های خوبی واسه تو نبودیم.تو خودت یه روز خواستی به غیر از ما با ادم های دیگه آشنا بشی داشتی کار خوبی هم می کردی .آدم که از آب زلال تر نیست اگه یه مدت یه جا بمونه می گنده.ولی رضا خدا وکیلی ادم های خوبی برای دوستی پیدا نکردی من و علی هم هرچی گفتیم قبول نکردی .حا لا دقیقا کجایی هنوز انفرادی یا اومدی تو بند می خواهیم بیایم ملاقاتت.ولی باز هم می گم اگه تو اینجا نیستی اگه دیگه نمی تونی با ما باشی...
بهش گفتم تا حالا شده بادست شکسته دندون هاتو از رو زمین جمع کنی .خندید .با خندیدنش کفری می شدم .عکس خواهرم می امد جلو چشم وقتی که توی بغلش داشت دستو پا می زد او فقط می خندید.بهش گفتم می دمنی نسرین یعنی همه زندگی من باز هم خندید ..
لوله اب را بالای سرم چرخاندم و پرت کردم طرفش خورد به دندوناش و ردیف صدف های سفید که پخش شدند روی سیاهی خیابان.
(اسم اثر برگرفته از بلاگ احسان عاشوری)
از سر پیچ سر بند که رد میشوم صدای غلام رضا خان را می شنوم.-"هین میراث مرده وا مانده ای چرا ؟" حاج میرزا علی می گوید:"مگه کوری پای حیوان رفته توی اشکاف و لای تیرها گیر کرده. -"گه خورده پایش گیر کرده یونجه زیادی ندارم بدم بهش بخوره برام قر و قمبیل بیاد.کربلایی احمد می گوید:"باس..رو این خاکها آب ول بدیم شل بشه حیوون بتونه بیاد بیرون." غلامرضاخان جلو می رود و بند پالان را می کشد بعد سر بار را می گیرد و می کشد طرف خودش.قاطر روی پایش تکانی می خوردو پایش سر می خورد لحضه ای زانویش روی زمین می آیدو دوباره بلند می شود.