داغ دارم داغ داغ تر از هر داغ داری که قلم را یارای نوشتن نیست.اما اگر ننویسم چه
کنم.بغض گره خورده گلویم.نه راه پس دارد نه پیش .با چه می توان تحمل کردجز
نوشتنش،جز بیان کردنش که برای من همان نوشتنش است.چرا که زبام مدت
هاست جز برای بیان نیاز های مادی ام کار نکرده.جز اینکه آب می خواهم یا فلان
کسک چه شکلی بود و فلانی چند بار رفت و دیگری چند بار آمدو....
در حوزه تذکره ها آدمی نمی بینم که برایش بنویسم .آنچه هست حیواناتی اند در
کالبد انسان.هرچند من خودم را هم جزی از آنها می دانم.که اگر نمی دانستم که
دیگر داغم داغ نبود.مرگ بود .مرگ تا ابد تا همیشه.اما همان کوچک وجه تمایز چنین
داغ بزرگی را در من دوانیده.
فکر از بین رفتن انسانیت ،یا بهتر بگویم حرمت انسانیت.مدت هاست که مثل جزام
تمام تنم را خورده و به دردآورده.نمیدانم ممکن است روزی دیوانه تر از این شوم؟آیا
تمام رنج بزرگ زنذگی ام همین است؟یا نه؟
موحدم،یعنی خدایم سر جایش است،چرا که به "عسر یسرا "اعتقاد دارمی دانم پایان
شب سیه سپید است.می دانم روز فراقت هم خواهد رسید.اما دو چیز را
نمیدانم.نخست اینکه من سختی اش را تاب می آورم؟و دوم آنکه فراقت چه روزی
خواهذ بود؟روز مرگم؟
که اگر این طور است به رسم مالوف همه موحدان از خدا می خواهم که مرگم را
زودتر برساند که اصلا حوصله اش را ندارم.فکر می کنم که همه ی آدم های روی این
کره چنین اند.آنها هم روزی به این مسئله فکر کرده اند یا فکر می کنند؟
آنها هم مثل من چیزی روی روحشان کنده کاری کرده؟که اگر چنین باشد یا حتی
فکر کنیم چنین باشد،پس من و تو خیلی به هم نزدیکیم.چرا که حد اقل همه دلمان
از یک چیز پر است اینکه :"نبودنت در صورت ندیدنت و ندیدنت در صورت نداشتنت."
اینکه همه در زندگی محکوم به آن هستیم.آنچه را که برایمان دیکته شده انجام
دهیم.یعنی اختیار را در کوزه گذاشتن و ....اما مطمئنم ،مطمئنم دو گروه هیچ وقت
فکرش را هم نکرده اند.گروه نخست که آنقدر بوده اند که همیشه از بیشتر بودن فرار
کرده اندو گروه دوم آنان که هیچ نبوده اند و به نبودنشان هم راضی.
که من هیچ یک از ان دو را انسان به حساب نمی آورم.صاحب داغ این اواسط بوده
اند.هنرمند بوده اند،رئیس ،وکیل ،معاون ،وصی ...
اما هیچوقت به شمار نیامده اند.مگر با تلاش فراوان.با رغتی در قلب و قوتی در پا. که
من خواسته ام جزء این گروه باشم و ماهی آزاد شده برگه آن حکایت قدیمی.نه آنکه
ماند و پوسد و نه آنکه پرید و نرسید.آینکه چقدر موفق خواهم شد را در خودم و خدا
می بینم..و از اوطلب آنچه را می خواهم می کنم.هر چند کوچک شمارده شوم،الم ببینم،کتک بخورم و
چه و چه.اما یک روز به آنچه می خواهم برسم.از خدا فقط همین
را می خواهم.می دانم که او هست و مرا می خندد.که میزان واقعی اوست.اگر
اشتباه نکنم.
دی ۸۷-تهران