تا روشنایی بنویس.

داستانک

یخ در بهشت با طعم پرتقال  بیشتر سکوت بینمان شکل می گرفت.در بر کار بردن کلمات خیلی محتاط بودم.دستم را توی جیبم شلوارم کردم.به قدم هایم نظم بخشیدم.کیفی که از روی شانه ام آویزان بود با هر قدم یک بار به پشت پایم می خورد.مانتو خوش رنگی به تن داشت و با شالی که سرش بود تناسب خوبی داشت.معلوم بود که با دقت و وسواس انتخابشان کرده.سرم را پایین انداختم و سعی کردم حرفی نزنم.بعد یک سال دیده بودمش.دل پری ازش نداشتم اما از کاری هم کرده بود راضی نبودم.اول او بود که سکوت را شکست.درباره ی دوست جدیداش گفت.از این کار متنفر بودم چه وقتی که با هم بودیم و چه حالا.درست وقتی فکر می کردم همانجا درست وسط قلبش یک سوئیت رو به دریا دربست گرفتم.از کسی دیگر حرف می زد.و من برزخ از مردهای ناتمام زندگی اش. حرفی نمی زدم و بشتر سکوت می کردم. سعی نکردم دنباله حرفش را بگیرم بیشتر حرف های ساده پیش پا افتاده می زدم. به دو راهی رسیدیم می دانستم می توانم نگاهش دارم.حداقل به اندازه زمان خوردن یک یخ در بهشت با طعم پرتقال .تا بتوانم برای حرفم زمینه چینی کنم.اما..............رفتن را قاطعانه برگزیدم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo

از شیطان آموخت و سوزاند

از راه دور آمده بود .اما بد جور به دل من نشسته بود.بچه بودم.قبول دارم.بچه ای که هر چهارشنبه عصر مدهوش این بوی خوب می شد و تا چهارشنبه دیگر هنوز بوی زیر بینی ام بود ومزه اش زیر دندانم.طول هفته به آن می رسیدم اگر وقتی می شد، تمرنی حل میکردم و از خوشی حل کردنش.دقیقه ای کیفور بودم.توی این سال ها و کتاب هایی که خواندم بدون شک بهترین کتاب های درسی ام کتاب هایی بود از دکتر جی.ال.مریام.استاتیک دینامیک کتاب هایی هستند که به فارسی ترجمه شده اند.مریام سال ها به عنوان یک مهندس تراز اول  و از موفق تدریس مدرسان مهندسی قرن بیستم بود.وی دکترایش را در سال ۱۹۴۲ از دانشگاه یال گرفت.و در جنگ جهانی دوم ، به عنوان افسر گشت گارد ساحلی ایلات متحده خدمت کرد. در سال ۱۹۶۳ در برکلی اولین برنده نشان عالی تابتا شد.در سال ۱۹۷۸ نشان امر بی ممتاز را از بخش مکانیک انجمن آمریکایی تحصیلات مهندسی و در سال ۱۹۹۲ نشان بنجامین گارور لام را برد. مریام در سال ۱۹۸۰ سرگرم ساخت قایقی چوبی به طول ۲۳ فوت شد که تمامی مراحل طراحی تا ساخت به دست خودش شکل گرفت.و دوران بازنشستگی را با دوستانش در کنار ساحل سانتا باربارا گذراند. سرانجام این بزرگ مرد تارخ مهندسی در ۱۸ جولای سال ۲۰۰۰ در منزل مسکونی اش چشم از جهان فرو بست.یادش گرامی راهش، یادش گرامی و راهش ر رهرو باد.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo

مدینه گفتی و کردی ذغالم

زده بودم تو نخ کارهای کت و کلفت .می خواستم جنگ و صلح تولستوی رو بخونم.می خواستم کلیدر دولت آبادی و از جلد یک تا به آخرش رج بزنم، بیام پایین.داشتم استاد می شدم.سرعتم توی خواندن فوق العاده شده بودم.صفحه ها رو سریع ورق می زدم چشم هایم روی کلمات می لغزید.اما شیرینی خواندش را زیر دندانم حس نمی کردم.نای قدم برداشتن نداشتم رخوت بد جوری به تنم نشسته بود.تنگ غروبی،به هوای هوا تازه زدم بیرون.روی پله برقی بوم.فکرم به جای دیگه بود .پایین که رسیدم.بی اختبار رفتم توی شهر کتابی که پاین پل بود.برای آستر  یا قاسمی نیامده بودم اصلا پولی در بساط نبود.تا چیزی بخرم.توی قفسه ها لای کتاب های نویسندگاه آمریکایی دیدمش.دوسه صفحه را همانجا خواندم.دست بردم توی جیبم هراس از بی پولی خزید زیر پوستم و تا دل استخانم خودش را پیش کشید.صافی سطح اسکناس رو حس کردم.دستم و بیرون آوردم.پول بود.می خواستم داد و بیداد راه بیندازم و شادی کنم.شهر کتاب شلوغ بود.دختری که روبرویم ایستاده بود و کارت پستال ها را ورق می زد کجکی خندید.برایم مهم نبود.خریدمش و خواندم همان روز فکر می کنم تهش را در آوردم.فهمیدم اگر یک طنز نویس یک کار طنز را ترجمه کند.چقدر توفیر دارد...... روده درازی زیاد کردم.دوست ندارم دیگر حرف بزنم دوست ندارم شادی اش را با کسی تقسیم کنم.فقط دست حسین یعقوبی درد نکنه.این بهترین مجموعه ای بود که به فارسی از آلن خوانده ام.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo

همنوایی 5 ساعته من و کتاب

روز اول که شروع به خواندن کار کردم اصلا فکر نمی کردم که قدرت و کشش یک کتاب تا چه حدی می تواند بالا باشد.فکر می کردم همیشه این خواننده است که باید توی مراتب کرم کتاب بودنش یه جایی برای خودش دست و پا کند تا بتواند  کلک کتاب ها را توی دو سه نشست بکند.اما "همنوایی ارکستر چوبها" خلافش را بهم ثابت کرد .یعنی به شدت قدرت خودش را در خوانده شدن نشانم داد.طوری که در دو نشست  طی یک عصر تا شب همه ۲۰۷ صفحه کتاب را یک جا خواندم و بعدش مثل اینکه توی این مدت نفسم را حبس کرده باشم.نفس عمیقی کشیدم. عجیب تر اژ آن این بود که چاپ اول کتاب به سال ۱۳۸۰ بر می گشت اما من تا به حال از هیچکس اسم این کتاب را هم نشنیده بودم.حتی رضا قاسمی هم در حد یک اسم یا لینک توی وب سایت ها و بلاگ های دیگران دیده بودم.بعد از خواندن کتاب واقعا  تا چند روز فکر می کردم این نویسنده ایرانی نیست و یک اسم فارسی برای خودش انتخاب کرده. فضای سیال ذهن و روایت قدرتمند کار به شدت من را جذب کرده بود.طوری که حتی بلند بودن جمله ها و تشبیه ها و تصویر های پشت سر هم به نظرم استادانه  چیده شده بودند. قیمت چاپ هفتم کتاب ۲۵۰۰ تومان است و انتشارات نیلوفر آن را در ۳۳۰۰ نسخه ناقابل چاپ کرده است. حالا بعد از چند هفته از خواندن "همنوایی شبانه ..."کار دیگری از قاسمی پیدا کردم که متاسفانه شاید هم خوشبختانه در ایران به چاپ نرسیده اما بر روی وب سایت قاسمی هست.از قاسمی غیر از این کتاب ها چند کار دیگر به زبان فارسی  چاپ شده است.. چاه بابل (رمان)،نشر باران سوئد معمای مهیار معمار(نمایشنامه)،انتشارات نیلوفر حرکت با مرکوشیو(۳نمایشنامه)،انتشارات نیلوفر ماهان کوشیار(نمایشنامه)،انتشارات نیلوفر تمثال(نمایشنامه)،نشر باران سوئد چو ضحاک شد بر جهان شهریار(نمایشنامه)،کتاب نقطه،پاریس موسیقی در تعزیه(پزوهش)،رستاخیز جوان،شماره ۱،سال۱۳۵۶،تهران لکنت(شعر)،اتشارات خاوران
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo

the dead still dead

تنها ترین سال و ماه های عمرم را می گذراندم.بدون هیچ تماسی با دنیای بیرون  .هیچ چشم داشتی به کسی یا چیز خاصی.حتی حس غریبی هم در مورد هیچ کس نبود.روزهایی که گذشت روزهای نشستن و تماش  کردن بود .خواندن و تماشا کردن و شاید کمی بیشتر در خود فرو رفتن .در مورد آنچه دیده شد و خوانده شد (بعد به تفضیل در موردش می گویم).اما می خواهم سال ۸۸  را با این امید آغاز کنم که در رابطه با همه چیز و همه کس دقیق تر باشم.وقتی هر کس به خودش یک عنوان برای سال انتخاب می کند و بعد دیگران را مجاب می کند که همان را بگویند نه آنچه از قبل توی ذهن و آیین شان بوده.چرا من برای خودم (فقط و فقط برای خودم)عنوانی انتخاب نکنم.مثل سال بهتر دیدن. با این همه می خواهم خودم باشم خود خودم من به قولی معروف این روزها نیاز به تغییر دارم اما تغییر امری اجتناب ناپذیر است شاید بهتره بگویم.چرخش یا هدایت بهتر تغییر به سمت خودم.سال ۸۷ اگر هزاران بدی داشت یک خوبی داشت ان هم اینکه یک بعد مجازی دیگر از این دنیای بعد را نشانم داد.نمی دانم و کمی بیشتر پیرم کرد.امیدوارم این بعد ها و تجربیات تا آخر عمر ادامه پیدا نکند چون که اصلا دوست ندارم تجربیات خودم را به خودم به خاک ببرم.یا اینکه مثل خیلی ها توی چند ده سالگی  دست هایم را توی جیبم بکنم و بگوبم من دانای کل نا محدود هستم و همین که من می کنم درست است.شما هیچی نیستید.چرا که توی همین سالی که گذشت کم از دست آدم ها ندیدم. جز آرزوی روزهای خوب چیزی نمانده است.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo

xbox

بوی سیب می آید،بوی عطر فرانسه،بوی راه پله های گنگ و کم نور و شاید نمور فرانسوی.بوی پیپ و شاید ...سایه ای روی کتاب می افتد. - ببخشید شما آقای سیال نیستید؟ دیر تر از آنی که باید سرم را از روی کتاب بر می دارم و بر می گردم سمت صدا.م یشناسمش دوست سال ها پیش بوده و حالا کمی بزرگتر و چاق تر شده است.به فاصله ای یک ایستگاه مترو وقت دارم تا باهاش حرف بزنم .می دانی وقتی داری با یک نفر حرف می زنی چه سریع می گذرد.تنها حرفهایام حال و احوال کردن و است گرفتن یک شماره برای تماس ای که شاید هیچوقت برقرار نشود.شماره را با گوشی ام یادداشت می کنم و درست بعد آخرین شماره ،در فضای گرم بینمان را تیغه می کشد. و قطار ابتدا کند و بعد با سرعت دور می شود. بوی آهک و سیمان  می آید.بوی خاک نم زده.بوی نو بودن.و سطح براق سنگ های شوق لگد مال کردنشان را چند برابر می کند.هنوز نمی توانم درست درک کنم چه اتفاقی افتاده.از من دور شد اصلا چطورم شد.من که حالم خوب بود.چشم هایم بی اراده رد بازتاب نور های سفید را روی سنگ ها دنبال می کند.و پله ها را یکی یکی بالا می روم.در اتومات روبرویم باز می شود.۲۵/۱۲
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo

سلام علیه سلام (قسمت دوم)

.......بنابراین موضوع را با منشی های بی شمار خود در جریان گذاشت.فردای آن ذوز تمای تلکس های خبری دنیا خبر سفر غریب الوقوع ارنست همینگوی به آن کشور دیده می شد.خبر نگاران آن کشور (یا بهتر است اینجا از لفظ رسانه نگاران استفاده کنیم)هم با اینترنت دیزلی و پت و پتی خودشان خبر را دست و پا شکسته دریافت کردند.بعد آنرا با پاره ای تغییرات عنوان کردند.طوری که در کمتر از چند ساعت تمام مردم آن کشور از خبر که مطلع شدند هیچ شاید یک کمی هم دچار همینگوی زدگی شدند.طوری که مابین تیزر های تلویزیونی  می گفتند:"ارنست همینگوی ۱۵۰ هزاز تومانی از کی تا حالا*....یا اینکه "همینگوی بچه گانه با قابلیت جذب رطوبت تا ۷۰ ساعت.قابل استفاده برای تمام کودکان زیر ۳۰سال. از ان جا که کشور همینگوی پرواز مستقیم به آن کشورنداشت.او به  کشور هم جوار نقل مکان کرد و از آن جا به شکل معجزه آسایی پس از یک هفته ویزا بهش دادند.گرچه توی هواپیما کمی اذیت شد اما دغدغه اصلی اش حرفی بود که توی راه یکی از مسافران گفته  بود.او گفته بود باند فرودگاه بین المللی پایتخت کشور مذکور از زیرش قنات رد شد و سکیوریتی ندارد.  برای همین از بقل دستی اش که خانمی بسیار آرامی به نظر می رسید پرسید شما چطور با قضیه کنار می آیید.خانم گفت:ما فقط دعا می کنیم.برای همینگوی این شاید اولین ودرخشش ابدی سنتی ناب بود در کشاکش این زندگی مدرن و دیو وار امروزی، لعنتی*.او که به شدت متحول شده بود در حالی که اشک می ریخت تا خود مقصد یک ریز گریه می کرد و هرچه دعا از ابتدا تا به حال از مادرش و جاهای دیگر یاد گرفته بود خواند. وقتی کمی بار معنویتش فرو کش کرد خود را در بیابانی به علف یافت. تنها وسیلهای که نشانی از تمدن داشت،ماشین هایی شبیه کاسه  زرد رنگ بودندکه به صورت بر عکس بر زمین گذاشته بودند.او با پرداخت بهایی گزاف که خب در همه فرودگاههای جهان مرسوم است.خود را به شهری رساند که تعریفش را زیاد شنیده بودند.در نگاه اول شهر را خیلی عادی یافت.شهری مثل تمام پایتخت های شلوغ و پر سروصدا.اما وقتی توی یکی از بزرگراهای ماشینی را دید که یک ست کامل لوازم مالتی مدیا رویش نصب شده بودو با سرعت هرچه تمام تر از سمت راستش رد شد،جا خورد.او گمان برد این کشور مثل بریتانیا،ژاپن یا استرالیاست و از قوانین راست رانندگی کنوانسیون ژنو استفاده می کنند.اما وقتی دید فرمان خودرویی که در آن است سمت چپ است به شدت منقلب شد.طی مسیر او بارها و بارها چنین حالتی را حس کرد.با خود اندیشید و کمی تامل کردو با خود گفت .وارد سرزمینی شده ام که آزادی در آن موج می زند،عجبا باید از حصار تن بیرون آمد باید پر کشید و از دست.گویا او بار دیگر متحول شده بود و خودش نمی دانست. تا اینکه راننده حالیش کرد که رسیده و بهش فهماند که باید پول را بسلفد.و زحمت را کم کند.پول را داد هر چند راننده بیشتر از آن چیزی که در ابتدا گفته بود باهاش حساب کرد.اما نکته مهم تر هتل بود که او محو تماشایش شده بود..........  * رک به مقدمه نوشته اول  (در زمان نگارش تازه دو ماه از شروع به کار اپراتور دوم می گذشت و سیم کارتهای این اپراتور۱۵۰۰۰۰ تومتن بود  ادامه دارد
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo

سلام علیه سلام

آنچه که توی این پست نوشته شده مجموعه کاری بوده است تقریبا دو سال پیش توی نشریه دانشجویی سلام (ع) چا میشد.اما تعطیل شدن نشریه و پخش و پلا کردن بچه ها ،باعث شد تا یادداشت هایی که برای سلام آماده کرده بودم .تبدیل به یادداشت هایی برای کشوی میزم شوند.دیروز پی سر وسامان دادن اوضاع دوباره یافتمشان.خاطرات خوبی برایم به همرا آورد.و از آنجا که جایی دیگر را مناسب برای انتشارش پیدا نکردم.اینجا را انتخاب کردم.این یادداشت قرار بود در شماره ۱۲ هفته سوم بهمن ماه ۸۵ در نشریه ی سلام (علیه سلام) چاپ شود.   ارنست همینگوی نویسنده پرآوازه و البته ملعون آمریکایی.بعد از اینکه به خاطر "پیرمرد و دریا" برنده نوبل ادبی شد.کاری را به دست ناشرش سپرد که در واقع مکمل کتاب اصلی بود.در دیباچه کتاب اینطور آمده:احتمالا این کتاب را شما وقتی می خوانید،که قانون کپی رایت در تمام کشورها به جز یکی از کشور ها ی جهان سوم به تصویب رسیده و رئیس چمهور خدمت گزار و محترم در حال تدارک برای یک آخر هفته دیگر و نودمین سفر استانی اش است.او بعد از در متن اصلی به شرح کامل تحقیق خود می پردازد.که چطور ممکن است کشوری که در مجموع سی و اندی استان دارد و هر چند سال یک بار هم به خاطر رشد و توسعه و بسط خدمات فراگیر و دولت های  ایضا خدمت گزار،چند تا استانی به آن اضافه می شود.رییس جمهور به ۸۹ سفر استانی برود . محیای رفتن به نودمین باشد.او از آنجا که دستی هم در آتش داشت.معادلات پیچیده ریاضی اش را می آورد. به شمارش تعداد جایگشت های ممکن می پردازدو این اتفاق را بعید می داند.آنالیز اراضی جغرافیایی آن کشور و غیره و غیره نتیجه های در بر ندارد جز اینکه همینگوی  به این نتیجه می رسد که احتمالا مردم آن کشور  از آلزایمر شدید رنج می برند. چرا که احتمالا رییس جمهوربه استانی ۳ یا ۴ بار رفته .اما از آنجا که سیر پژوهش ها در دنیا و نه در آن کشور مذبور اینقدر کشککی تمام نمی شود.ارنست تصمیم می گیرد سفری برای روشن شدن موضوع سفری به آن کشور داشته باشد ................... ادامه دارد
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo

شک

یک از همین روزها بوسه بارانت می کنم دیوانه نشده ام مشکلی هم ندارم این شک باعث همه چیز شده است.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo

داغ دار تر از هر داغ داری

داغ دارم داغ داغ تر از هر داغ داری که قلم را یارای نوشتن نیست.اما اگر ننویسم چه کنم.بغض گره خورده گلویم.نه راه پس دارد نه پیش .با چه می توان تحمل کردجز نوشتنش،جز بیان کردنش که برای من همان نوشتنش است.چرا که زبام مدت هاست جز برای بیان نیاز های مادی ام کار نکرده.جز اینکه آب می خواهم یا فلان کسک چه شکلی بود و فلانی چند بار رفت و دیگری چند بار آمدو.... در حوزه تذکره ها آدمی نمی بینم که برایش بنویسم .آنچه هست حیواناتی اند در کالبد انسان.هرچند من خودم را هم جزی از آنها می دانم.که اگر نمی دانستم که دیگر داغم داغ نبود.مرگ بود .مرگ تا ابد تا همیشه.اما همان کوچک وجه تمایز چنین داغ بزرگی را در من دوانیده. فکر از بین رفتن انسانیت ،یا بهتر بگویم حرمت انسانیت.مدت هاست که مثل جزام تمام تنم را خورده و به دردآورده.نمیدانم ممکن است روزی دیوانه تر از این شوم؟آیا تمام رنج بزرگ زنذگی ام همین است؟یا نه؟ موحدم،یعنی خدایم سر جایش است،چرا که به "عسر یسرا "اعتقاد دارمی دانم پایان شب سیه سپید است.می دانم روز فراقت هم خواهد رسید.اما دو چیز را نمیدانم.نخست اینکه من سختی اش را تاب می آورم؟و دوم آنکه فراقت چه روزی خواهذ بود؟روز مرگم؟ که اگر این طور است به رسم مالوف همه موحدان از خدا می خواهم که مرگم را زودتر برساند که اصلا حوصله اش را ندارم.فکر می کنم که همه ی آدم های  روی این کره چنین اند.آنها هم روزی به این مسئله فکر کرده اند یا فکر می کنند؟ آنها هم مثل من چیزی روی روحشان کنده کاری کرده؟که اگر چنین باشد یا حتی فکر کنیم چنین باشد،پس من و تو خیلی به هم نزدیکیم.چرا که حد اقل همه دلمان از یک چیز پر است اینکه :"نبودنت در صورت ندیدنت و ندیدنت در صورت نداشتنت." اینکه همه در زندگی محکوم به آن هستیم.آنچه را که برایمان دیکته شده انجام دهیم.یعنی اختیار را در کوزه گذاشتن و ....اما مطمئنم ،مطمئنم دو گروه هیچ وقت فکرش را هم نکرده اند.گروه نخست که آنقدر بوده اند که همیشه از بیشتر بودن فرار کرده اندو گروه دوم آنان که هیچ نبوده اند و به نبودنشان هم راضی.  که من هیچ یک از ان دو را انسان به حساب نمی آورم.صاحب داغ این اواسط بوده اند.هنرمند بوده اند،رئیس ،وکیل ،معاون ،وصی ... اما هیچوقت به شمار نیامده اند.مگر با تلاش فراوان.با رغتی در قلب و قوتی در پا. که من خواسته ام جزء این گروه باشم و ماهی آزاد شده برگه آن حکایت قدیمی.نه آنکه ماند و پوسد و نه آنکه پرید و نرسید.آینکه چقدر موفق خواهم شد را در خودم و خدا می بینم..و از اوطلب آنچه را می خواهم می کنم.هر چند کوچک شمارده شوم،الم ببینم،کتک بخورم و چه و چه.اما یک روز به آنچه می خواهم برسم.از خدا فقط همین را می خواهم.می دانم که او هست و مرا می خندد.که میزان واقعی اوست.اگر اشتباه نکنم. دی ۸۷-تهران
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo