تا روشنایی بنویس.

۳۹ مطلب با موضوع «پرده نقره ای» ثبت شده است

ملاقات خصوصی

سیزده بدر امسال برخلاف رویه هر ساله که به بوستان ها و پارک های اطراف شهر می‌رفتیم در شهر ماندنم. بنظرم شهر وضعیت دلپذیرتری هم داشت. رفتن به بوستان های جنگلی با یک عالمه ترافیک و دیدن آدمهایی که شاخه و برگ درختها را  به توبره میکشند، اعصاب انگیزاست. این وسط  بعد از چندی جستجوی برای پیدا کردن غذا، به سینما هم دعوت شدم. نزدیک یکسال بود که سینما نرفته بودم. "ملاقات خصوصی" را دیدم. فیلم بدی نبود. دست کم در سینمای ایران کمتر شاهد فیلم دو ساعته بودم. حتی اگر بگیریم فیلم درگیر اطناب بوده است. همین که مفصل و با حوصله قصه‌اش را تعریف کرده بود خوب بود. روایت داستان بنظرم بیشتر از آنکه داستانی عاشقانه باشد داستان خلاص شدن از زندان است. اما ماجرای خلاصی از زندان بهانه وجرقه اتفاقاتی می‌شود که عاشقانه است. تمهید کارگردان به مخفی نگه داشتن همین موضوع و تصویر کردن سکاسن هایی عاشقانه تقریبا در نیمه دوم فیلم بیرون می‌زند. به همین خاطر یک سوم پایانی فیلم قابل پیش بینی است. عین فوتبالیستی که کل زمین را با توپ به سمت دروازه دویده و حالا تک به تک با دروازه بان است. آنقدر توپ را با خود حمل می‌کند و به زاویه بسته می‌برد که راهی برایش باقی نمی ماند. اشکال فیلم هم همین جاست. همه آن اشکالات علت و معلولی و باور ناپذیری در همین تصمیم نهفته است.

غیر از فیلم نامه بنظرم بازیگران فیلم مثل پیام احمدی نیا، پریناز ایزدیار، هوتن شکیبا و حتی نابازیگرانش مثل ایمان شمس  یا امیرحسین بیات بازی های خوبی ارائه کرده اند. 

زیبایی های بصری فیلم مثل، مکالمات آنلاین تصویری یا گرفتن جشن تولد از راه دور با اسکایپ که دوربین از زاویه دید اول شخص قرار می دهد زیبا بود. 

موسیقی ساخته شده فیلم ساده و کاربردی و انتخاب موزیک های اقتباسی هم به جا و مرتبط با فیلم است و کارکرد. خصوصا  آن ترانه losing my religon از گروه R.E.M بنظرم خیلی درست و در جای خود بود.

دست آخر اینکه امید شمس کارگردان فیلم که در گروه فیلم نامه نویسی هم حاضر بوده نوید دهنده کارگردان خوب و تازه نفس سینماست که "ملاقات خصوصی" اولین ساخته بلندش است. تجربه شمس در ساخت فیلم کوتاه و مستند در تک تک ریزه کاری هایی که گاهی خیلی هم گل درشت و مصنوعی بود مشهود است.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hamidoo

چه چیزها که دیدم، چه جاها که رفتم

در سال 1401 فرصت دست داد کنار کتاب‌ها و فیلم‌های سینمایی سه سریال ببینم. دو تا از این سریالها پیشنهاد دوستان و  سریال هایی تک فصلی بودند. سومی بیشتر کنجکاوی خودم بود. البته که بسیار درگیر بازی‌ها و قصه داستان شدم. این پست  در حقیقت ثبت و معرفی سه سریال است چرا که بنظرم هر سه سریال های ماجراجویانه و جذاب و پر ایده ای بودند و باید یک جایی ثبت شان کنم.

1- MARE OF EASTOWN

کیت وینسلت از همان سال 1999 بازی در تایتانیک و بعد بازی در فیلم "درخشش ابدی یک ذهن بی آلایش" عیار بازیگری اش را به رخ همه کشیده و تعریف از او واقعا توضیح واضحات است. اما این بازیگر میانسال یک ویژگی دیگر دارد که عجیب ستایش‌اش می‌کنم. وینسلت در صلحی درونی با خود است شرایط سنی و فیزیکی خود را پذیرفته و هر نقشی که بازی کرده با توجه به زمان بازی اش بخشی از وینسلت واقعی  آن زمان بوده. اینکه بدانی رُز جوان سکسی دیگر نیستی و نقش یک زن میانسال پا به سن گذاشته را بازی کنی که اضافه وزن داری، کارگاه پلیس در شهری کوچک و دور افتاده هستی و  زندگی شخصی ات چیزی در مایه های هیروشیمای بعد از بمب اتم است، جسارت و پذیرش زیادی می‌خواهد که وینسلت آنرا دارد. سریال در خصوص کاراگاه زن جوانی در پلیس محلی شهری کوچک دور افتاده است، همانطور که گفته شد در زندگی خصوصی‌اش مشکلات زیادی دارد و از طرفی در شهر محل سکونت و کارش دختران نوجوانی در حال ناپدید شدن‌اند. چالش او بعنوان یک مادر که فرزند از دست داده و همسرش از او جدا شده و دختر نوجوان هم دارد کشف این حقایق است. 

در این سریال وینسلت غیر از بازی نقش تهیه کننده را هم دارد.

mare of eastown

2- BLACK BIRD

 اینکه یک نفر وسط تهران بیایید از شما آدرس ساحل بنود در بوشهر را بپرسد اتفاق عجیبی است ولی عجیب تر این است که شما بیایید در کمال خونسردی بهش کروکی مسیر را بدهید و هدایتش کنید و حتی بفهمید دقیقا مشکلش رفتن تا شیراز است و از آنجا به بعد را بلد است شبیه سریال پرنده سیاه است.

پرنده سیاه دقیقا همچین سریالی است نزدیک شدنش به موضوع اصلی فیلم با یک داستان فرعی شروع می‌شود. داستانی که عملاً از ایده اصلی دور است اما  استفاده از یک متهم  مالی برای آمار گرفتن از یک متهم جنایی درگیر پرونده قتل زنجیره ای چیزی است که در این سریال به بهترین شکل ممکن نهفته شده است.

بازی سپیده معافی بازیگر ایرانی الاصل  این فیلم در نقش کارگاه جوان باهوش جذاب است. جالب اینکه این سریال از روی ماجرایی واقعی ساخته شده است.

blackbird

3-PEAKY BLINDERS

پیکی بلایندرز از دو سریال دیگر شناخته شده تر است خیلی نیاز به  توضیح و تفسیر ندارد. دار و دسته گانگستر PEAKY BLINDER به واسطه  برادر جاه طلب و باهوش خود در اوایل قرن بیستم از گرداندن یک بنگاه شرط بندی در بیرمنگام به نمایندگی در مجلس می‌رسند. این مسیر پرچالش و سخت به راحتی طی نمیشود و همه خانواده درگیر بازی خطرناک توماس (برادر وسطی) می‌شوند.

بازی CILLIAN MURPHY در نقش توماس شلبی نیاز به تعریف و تمجید ندارد. سریال به طرز شگفت انگیزی از بازیگران و عوامل بریتانیایی استفاده کرده است. جوری که بنظرم در انتخاب بازیگر محل تولد نقش مهمی داشته هم بخاطر حس و لهجه بازیگر هم شاید عوامل ناسیونالیستی و انگلیسی بازی های دیگر.

peaky blinders

لوکیشن های بیرمنگام، لندن و ... به بهترین شکل ممکن انتخاب یا ساخته شده اند و هر فصل توسط کارگردان جدیدی ساخته شده است. اما مجموعه 6 فصل نمره قبولی را می‌گیرد.

اگر خشونت و تراژدی زیاد اذیتتان می‌کند این سریال را توصیه نمی‌کنم .چرا که بار خشونت اش کمی بالاست. اما کلا یک کلاس آموزش فیلمنامه نویسی پرماجراست.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hamidoo

تلخ محض

در جبهه غرب خبری نیست فیلم تلخی بود. یک تلخ محض که اندک لحظات شادش هم طعم گس و زهرماری اش را کمتر نمی‌کرد. داستان در جریان جنگ جهانی اول می‌گذرد. جایی که پنج جوان 17 ساله آلمانی تحت تاثیر تبلیغات فرماندهان نظامی درس و مدرسه را رها کرده و راهی جبهه غربی می‌شوند. آلمان ها در خاک فرانسه در رویای فتح پاریس دست و پا میزنند. اما حمایت های خوب لجستیکی از فرانسه و نیروهای تازه نفس فرانسوی جبهه غرب را برای آلمان ها به یک باتلاق تمام عیار تبدیل کرده است. این فیلم اقتباسی دیگر از در رمان در جبهه غرب خبری نیست از نویسنده فقید آلمانی اریش ماریا ریمارک است. لینک خرید کتاب در طاقچه را اینجا میتوانید ببینید. این سومین اقتباس سینمایی از رمان ریماک است و خود همین قضیه گویای بار تراژیک سنگین کتاب است. فیلم پر از لحظات سخت نبرد در خط مقدم جبهه ‌ها، رویای جوانان در حسرت عشق و اندک جرقه های شاد میان سیل غم است. اما ترکیب همه‌شان چیزی جز نکبت عمیق نسبت به جنگ نیست و شاید یکی از بهترین فیلم های ضد جنگ است.

اولین چیزی که در فیلم توجهم را جلب کرد،رنگ بندی در کار بود. قصه داوطلبان جنگ با رنگ های شاد و گرم شروع می‌شود و هر چه آنها به مراحل انتخاب و اعزام نزدیک تر می‌شوند رنگ ها سرد و یکسان میشود این تعمد و انتخاب در فضای عاطفی فیلم شدیداً تاثیر گذار است. میدان نبرد و فرارسیدن فصل  سرد با دقت و وسواس انتخاب شده است و صحنه سکوت جبهه و فریاد مرگ فقط سیاه  است. فقط سیاه.

عنصر دوم در فضاسازی فیلم که بنظرم این اثر را از دو نسخه قبلی خود متمایز میکرد آهنگسازی اثر بود. درک خوب کارگردان و آهنگساز از فضای سرد و رعب آور ، مذاکرات صلح که بی نتیجه مانده و لجبازی فرماندهان آلمانی، گرسنگی سربازان و صحنه های دزدی از کشاورز بومی، برای همه شان  موسیقی مناسبی در نظر گرفته شده.

بازی ها خوب است در آن شکی نیست اما در برهوت فیلم های 2022 میلادی، آکادمی اسکار تقریبا گزینه نزدیک‌تری برای اهدای جایزه بهترین بازیگر نداشت و انتخاب فلیکس کمرر بعنوان بهترین بازیگر نقش اول مرد قابل پیش بینی بود.

در مجموع فیلم را به همه آنها که موافق ستیز و جنگ‌اند، آنها که برجام را توافق بدی می‌دانند، آنها که در رویای بستن تنگه هرمز اند آنها که کربلاهای زیادی از یک تا چند برای جوانان وطن ترتیب داده اند توصیه میکنم. اگر بخواهم امتیاز دهم به نسبت دو فیلم قبلی امتیاز کمتری باید بدهم چون بنظرم این اثر رمان قوی تری پشت سرش داشت و اقتباسی بود. اما دست کم چند صحنه درخشان دارد که هرگز از یادم نخواهد رفت. 

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

TAR ON TAR

  تار دومین فیلمی بود که در سال 1402 دیدم. فیلم ظریفی بود. آنقدرها هیجان و جابجایی در موقعیت نداشت.باید شاخص‌های بازی و حالات روانی‌را دقیق متوجه می‌شدی و البته از موسیقی کلاسیک چیزهایی می‌دانستی. شاید حرف زدن از اینکه به اتفاقات این روزها مرتبط است چندان درست نباشد اما یکی دوباری در طول فیلم یاد ایرج طهماسب افتادم. شاید ما به ازاء مسخره و قیاس مضحکی باشد اما حس کردم ما با اون همین کار را می‌کنیم با او و همه سلبریتی ها، آنها را پیغمبر گونه بزرگ می‌کنیم و  بعدپنچری‌های ریزشان، انحرافات اخلاقی، سوتی های رفتاری یا کلامی‌شان را بر نمیتابیم. لیدیا تار یک رهبر ارکستر معروف جهانی است و اولین رهبر زن ارکستر برلین، با زن های زیادی در ارتباط بوده و در حال حاضر با زنی در رابطه است که نوازنده ارکستر هم هست و دخترش را به فرزند خواندگی پذیرفته. اتفاقاتی در مسیر زندگی خصوصی او رخ می دهدکه مانع از ادامه کارش در یک اجرایی که مدتها برایش تلاش کرده می‌شود

TAR شبیه روایت واقعی از زندگی این موسیقیدان است. عین یک بیوگرافی، دقیقا هم دراین کار دقیق با ظرافت عمل کرده اما هنرمندش یک هنرمند خیالی ساخته ذهن کارگردان است. هنرمندی که واقعی نبوده اما هزاران مانند او زیسته و در موقعیت های مشابه او قرار گرفته اند. 

حتی اسم فیلم که برگرفته از اسم شخصیت اصلی است، استعاری است و در خدمت فیلم است TAR که ما معادل فارسی برایش نداریم اما در عربی به آن قطران می‌گویند ماده ی سیاه لزج قیر مانند است که در دمای بالا مایع و در دمای پایین تبدیل به جامد می‌شود. لیدیا تار قهرمان این قصه هم سرنوشتی شبیه قطران را داشته و در بحبوحه یکی از مهم ترین اتفاقات زندگی حرفه ای اش یکی از خرابکاری های زندگی شخصی اش آنچنان دست و پایش را میگیرد که مانع ادامه کارش میشود. و به نوعی به جامد تبدیلش می‌کند.

بازی بلانشت بی نظیر است شاید بی نظیرترین نقش اش. من هیچوقت از هنرمندانی مثل اون خوشم نیامده، زن های بلوند با صورتهایی یخ. در جغرافیای حس من او یا کیدمن یا چندتایی دیگر هیچوقت جای زن های با چشم های نافذ و موهای تیره را نگرفته‌اند. مگر اینکه بازی شان جوری باشد که این پیش فرض نژاد پرستانه و موروثی را از ذهنم دور کند. پیش از بلانشت فقط جودی فاستر توانسته بود آن بلوند مورد پذیرش من باشد و حالا با دیدن این فیلم بنظرم بلانشت هم یک بلوند راه یافته به جرگه بازیگران محبوب من است. در سخت گیری معیارهایم همین را بگویم که مثلاً نیکول کیدمن حتی با بازی در EYES WIDE SHOT کوبریک هم نتوانسته آن عنوان را به دست بیاورد. ولی بازیگری فرانسوی Noémie Merlant که در همین فیلم نقش دستیار بلانشت را بازی میکرد. و اتفاقا نقش مثبت و زیادی هم نداشت. فقط بخاطر چهره اش عزیز دل و راه یافته پیش فرض به جمع بازیگران محبوب است. ناگفته نماند بازی‌اش همیشه خوب بوده، خصوصا در "پرتره زنی در اتش.

NOEMIE MERLANT IN TAR

امتیاز دادن به فیلم کار سختی است. یا دست کم با یک نوبت دیدن نمیتوانم امتیازی بدهم. در حال حاضر بعید هم میدانم دوباره فرصت دیگری دست بدهد تا به تماشایش بنشینم. ولی فیلم را به همه آنها که شیفته بازیگری اند.آنها که هنرمندان و سلبریتی های خود را با یک اتفاق به عرش می رسانند و با یک  اشتباه به فرش میکشند توصیه میکنم. همچنین به همه موسیقدان ها آنها که شکست را پایان راه میدانند. سی دقیقه پایانی فیلم برای آنهاست که هیچوقت بیخیال نشوند. هیچوقت و تحت هیچ شرایطی.

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

Everything,EveryWhere,All at once

فیلم "همه چیز،همه جا به یکباره " را دیدم. اولین فیلم سینمایی سال 1402 بود.

از یک ماه پیش دانلودش کرده بودم و مُترصد فرصتی بودم که تماشایش کنم. برنده شدن هفت اسکار باعث شد بین پنج فیلم مانده در حافظه این یکی را زودتر تماشا کنم. نقد های منفی و بد زیاد ازش شنیده بودم. بنظرم ایده فیلم هم شاید چندان چیز تازه‌ای نباشد اما بازپرداخت ایده از روشی سورئال و فانتزی فیلم را تماشایی کرده است. زنی چینی در جامعه امریکا از همسرش که بنظر زیادی مهربان و شُل است درخواست طلاق کرده،بیزنس رختشوی‌خانه‌شان(laundry) درحال ورشکستگی است و دخترش که دلزده از همه چیز و همه کس شده، لزبین است و دوست دختری در امریکا پیدا کرده که زن نمی‌تواند این را برای پدر مغرور و چینی‌اش توضیح دهد. تا همین جا مولفه های درام را حتی کمتر از درام های هارش ایرانی دارد. اما جرقه داستان از جایی زده می‌شود که وقتی برای بار چند هزارم  به اداره مالیات مراجعه میکنند و با استرس بزرگشان یعنی خانم حسابرس خشن و بدخلق مواجه می‌شوند. همسرش ایده اتصال به زیست دیگر جهانی یا جهان‌های موازی را مطرح می‌کند. و از اینجا به بعد آنقدر سیرحوادث فیلم پر جذبه و مرحله به مرحله جلو می‌رود که سطح کشمکش و اوج قصه دیدنی است. مسئله ای که هست سینما آن هم از نوع هالیودش ابزار بیشتری برای تصویر و حرکت دارد و نوشتن داستان همین فیلم اگر شدنی باشد چند هزار صفحه خواهد بود. چرا که فلاش بک زدن بین جهان های موازی یا یک تداعی بینا‌سیاره ای به سرعت و صراحت سینما با جلوه‌های ویژه اش نیست. 

نکته دوم که شاید نقطه ضعف باشد پارت سوم  فیلم است، رسیدن به صلح درونی در حالی که هیچ کجای دنیای حال نشانه‌ای از بهبود نیست. یا دستکم این تغییر صد و هشتاد درجه ای باور پذیر نیست. درست است که کل فیلم در فضای سورئال در حال آمد و شد است اما منطق روایی برای جهانی فعلی شخصیت قصه منطقی علی و معلولی است. پدر بزرگ چینی دیکتاتور مآب که یک عمر دگرباش‌ها را  منع کرده باور پذیر نیست حتی با رفت و برگشت های بین سیاره ای اش شریک عاطفی همجنس نوه‌اش را به راحتی بپذیرد. یا مامور مالیات کج خلق با یک بغل گرفتن از روش منسوب خود کوتاه آید. به نوعی بغیر از شخصیت اصلی "الوین" تغییر و تحول در بقیه کاراکترها بخاطر پرداخت کمتر باور پذیر نشده است.

این را هم بگویم که منصفانه نیست از ویژگی ها خوب فیلم بگذریم. اول همین جلوه های ویژه‌اش که  دستمریزاد دارد و دم همه عوامل تدوین و جلوها ویژه و کارگردان درد نکند. این نکته را وقتی می توانی بفمی که همین ایده را به دست سینما و کمپانی غیر امریکایی بسپاری تا ببینی یک آش شوری ازش در می آید که بیا و ببین.

دوم آن تک خطی های حاوی ایده که به شکل زربافت‌های خیلی نازک میان خط داستان و در کشاکش سیل حوادث چیده شده‌اند، بنظرم خیلی توزیع خوب و  یکنواخت دارند و بار داستانی فیلم را به کول می‌کشند. این ایده که هر تغییری در زندگی حتی اگر منجر به شکست هم شده باشد در آرشیو متاورس ذخیره میشود و آدمی که تجربه و خواست تغییر بیشتر داشته و بیشتر شکست خورده بهتر میتواند از همین ذخایر دیگر جهانی خودش بهره بگیرد. (درکش شاید بدون دیدن فیلم یک کم سخت باشد) در طول داستان به این ایده برمی‌گردد که چرا این زن برای مبارزه انتخاب شده در حالی که در زندگی زمینیخود به معنای واقعی کلمه شکست خورده اما تجربیات ناموفق‌اش در خواننده شدن، بازیگر شدن،آشپز شدن،کونگ فو کار شدن و ... حالا  به شدت به کارش می آید. 

من عاشق  عاشق این ایده شدم. عاشق اینکه  فیلم نگاهش به شکست خوردگان است ولی چندان اینرا  لفاف بازی و صحنه پیچانده که  ادم خوشش هم می‌آید شکست خورده خطابش کنند. در زیست  زمینی در جغرافیای ایران خودمان چقدر راننده تاکسی، شوهر عمه، پدر، خواهر،مادر،پسر و دختر داریم که روزی می‌خواستند برای خودشان کسی شوند؟ به هر دری هم زده اند یا دست کم ایده اش را داشته اند ولی باز هم به ترازوی این جهانی در جغرافیای ایران هیچ پُخی نشده‌اند. این فیلم دقیقاً برای آنهاست. کارگردان به درستی زن میانسال چینی را انتخاب کرده فرهنگ شرقی فرهنگ سرکوبگر‌تری است. احساسات و امیال آدم ها را  به شکل مستقیم یا صریح به رسمیت نمی‌شناسد. در شرق نمی‌توانی به راحتی بگویی همجنسگرایی، در شرق نمی‌توانی به راحتی بیلاخ سمت خواسته های والدینت بگیری. چرا که اینها در شرق ارزش اند و ارزش ها نیازمند احترام. این ایده به خودی خود جذاب است اما  راه حل پیشنهادی بنظرم چندان اثرگذار نیست .لااقل من اینگونه فکر نمیکنم.

فیلم را به همه آدمهایی که حس سرخوردگی دارند همه آنها که در جغرافیای خفقان آور و ناامید خود را حس می‌کنند. همه آنها که در دوراهی اخلاقی والدین و رویاها دست و پا میزنند. آنها که بی پول و  عصبی اند یا آنها که  زخم سالهای کنترل‌گری را هنوز بر تن و روحشان حس می‌کنند، پیشنهاد می‌کنم. شاید کمکی نکند دست کم این است  که  دو ساعتی شادمانه می‌شوید و می‌فهمید در این کره خاکی زپرتی میان بیش از هشت میلیارد تن دیگر تنها نیستید.

پایان

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hamidoo

چهارصد ضربه

اگر بپذیریم که موج نوی سینمای فرانسه از منتقدان مجله کایه دو سینما و فرانسوا تروفو آغاز شده باشد، آنگاه می‌فهمیم خود تروفو با چهارصد ضربه آغاز شده است. همینقدر وافعی، پر از خشم، بغض و به هم ریختگی،عین حقیقت عریان زندگی. قصه چهارصد ضربه قصه پسر نوجوانی که بچه ناخواسته و حاصل یه هوسرانی بی احتیاط بوده. محبتی از مادر  و پدر ندیده و در نظام آموزشی یکسان ساز دولتی شاگرد محبوبی برای معلمان نیست. استعدادهایش با معیارهای درستی سنجیده نمی‌شود. به همین خاطر مدرسه و کلاس درس برایش شکنجه گاه است. از مدرسه فرار می‌کند. آواره در خیابان‌های پاریس می‌شود. روزها را به ولگردی و شب ها را به دروغ گفتن به والدین می‌گذراند تا اینکه یک روز مادرش را در حال معاشقه با مرد غریبه‌ای در خیابان می‌بیند. وقتی معلم ازش دلیل غیبتش را می‌پرسد میگوید که مادرم دیروز مُرد. معلم بهش ترحم میکند و اورا به کلاس درس راه می‌دهد. اما وقتی پدرش متوجه دروغ او میشود تصمیم میگیرد او را به ارتش بفرستد. آنتوان از مدرسه فرار میکند و با کمک دوستش از دفتری که پدرش در ان مشغول کار بوده یک ماشین تحریر می‌دزدند تا با فروش آن پولی به دست آورند ولی در فروش ماشین تحریر نا موفق اند و ....

قصه بی نظیری است. لختی عریان زندگی را در سالهای دهه پنجاه میلادی نشان می‌دهد. شاید به متر و معیار امروز کلیشه ای باشد اما برای سینمایی که تازه صدا دار شده و آدمها جز فیلم های کوتاه سرگرم‌کننده با مفاهیم جنسی  و کمدی نمی‌دیدند تغییر ذائقه بزرگی است هر فریم در عین سادگی حاوی پیغام های زیادی است. لانه موش‌هایی که بعنوان خانه در پاریس مورد استفاده است. مدارس متعصب و بی‌خاصیت آدمهای اسیب دیده و روابطی که پر از فریب و ریا است. و مفهوم رفاقت که بنظر قوی و جاندار است. آنتوان شیفته بالزاک است. بالزاک را با لذت می‌خواند. برای همین وقتی در مدرسه معلم ازش می‌خواهد انشایی در مورد زندگی خود بنویسد تحت تاثیر بالزاک می‌نویسد اما معلم به جای درک این واقعیت و استعداد به او انگ سرقت ادبی می‌زند.

چهارصد ضربه را ببینید و به نگاه های بازیگر نوجوان فیلم دقت کنید. به جاهایی که به دوربین زل می‌زند به وقتهایی که به ناپدری یا معلمش نگاه می‌کند یا ان نگاه آخرش به دوربین درحال فرار حرف های زیادی برای گفتن دارد.

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hamidoo

The Banshees of Inisherin

پنجشنبه 22 دی 1401

تهران برف می‌بارد. برف سنگینی نیست اما سوز عجیبی شهر را گرفته.ابری زیادی در آسمان نیست اما از زور سرما چند دانه برف خسته و رها در هوا می‌چرخند. آنقدر روزهای آلوده و گرم در تهران دیده‌ام که این وضعیت آبزورد و گوتیکو جدید را دوست دارم. چهارشنبه آزمونی داشتم که بخاطرش شرکت نرفتم مرخصی گرفتم. پنجشنبه را هم تا حوالی10 صبح در تخت خواب بودم. گرمای پتو موهبت بزرگی است. لذتی که چاپلین هم ازش در 100 دلیل خوشبختی حرف زده بود. رها کردنش با کمتر شدن دما رابطه مستقیم دارد. آخر وقت نشستم به دیدن آخرین فیلم  مارتین‌مک‌دونا ، ارواح اینشرین (The Banshees of Inisherin) راستش در دقایق اول فیلم منتظر اتفاق بزرگی بودم که رخ نداد بعد کم کم داشتم از فیلم ناامید می‌شدم که  مک‌دونا روح فیلم را اعیان کرد. داستان کُند و رخوت آلود می‌گذرد. دو رفیق میانسال در میانه جنگ داخلی ایرلند (1923) در جزیره‌ای سبز و در ساحل اقیانوس با هم رفاقت و حشر و نشر روزانه دارند. یک روز یکی از دو رفیق تصمیم میگ یرد رفاقت اش با رفیق جوان‌ترش که مرد ساده و خوش قلب روستایی است را تمام کند. و این مساله به ظاهر کوچک شروع بحران برای شحصیت پادریک می‌شود.

بارها در سرتاسر فیلم نا‌خوداگاه با آدمهای فیلم همذات پنداری کردم. با شیبان (کری کاندون) که وسط آن جزیره نا کجا آباددر رابطه بین برادر ساده دلش با دوس ویلون نوازش‌گیر افناده و هر روز شاهد این است که کره خر برادرش (جنی) بی توجه به هشدارهای او سر از میز آشپزخانه‌اش در آورده. و حتی اسگل‌ترین ادم جزیره عاشقش شده و پیشنهاد سکس بهش می‌دهد. با کولم (برندان گلیسون) که یک مرد میانسال رو به افول است که بنظر درگیر افسردگی و یاس هم شده است. حس می‌کند فرصت زیادی ندارد و خورشید اون در این گوشه پرت از دنیا رو به افول است . و هر طور شده باید قطعات موسیقی با سازش بسازد تا از یادها فراموش نشود. حتی با خود پادریک (کارلین فارل) که آنقدر زندگی اش محقر و بی اتفاق است که وقتی کولم قرارهای ساعت 2 بعدازظهرش اش در کافه روستا بهم می‌زند و می‌گوید دیگر نمی‌خواهم باهاش صحبت کند. دچار بحرانی درست و حسابی می‌شود. بحران هایی که تا مرز جنایت و آنارشیست شدن پادریک را با خود می‌برد. ولو اینکه صحبت هایش که می‌خواهد برایش ادم بکشد پیرامون دیده شدن رشته در پهن خرش یا سرماخوردن اسبش باشد. این حس پرت افتادگی از دنیا، زندگی‌های م،حقر و نفرین شده جنگی که  فقط صدایش در جیره می آید ولی محض رضای خدا یک موشک یا گلوله اش به جزیره نمی‌افتد. با یک دوجین آدم بیکار و علاف و روی مخ که در زندگی دیگران سرک می‌کشند عجیب برایم  عینی و واقعی و نزدیک بود.

از طرفی راستش را بخواهید من با ریتم و تصویربرداری و کار موافق نبودم. بنظرم فرق است بین ایجاد فضای سرد و تاریک و حوصله سر بر یا عذاب آور شدن فیلم. فیلم مک دونا از این نظر کمی عذاب آور شده بود. عملا تا زمان اتفاق دیوانه وار کالم ریتم خیلی روی اعصاب و سرد شده بود.

بازی کالین فارل و برندان گلیسون زیباست. سخت است و در عین پختگی بازی شده است. آن مرز باریک بین لوس بودن و واقغی شدن را رعایت کرده است. واقعی و باور پذیر است. کالیت فارل  در همه فیلم یک رافت و دل نرمی نسبت به دوستش کولم دارد تا جایی که سگش را از آسیب دیدن نجات می دهد. در مقابل کولم هم با اینکه اصلا حال و حوصله رفیق وراج اش را ندارد  جاهایی پشتش در می‌آید و  آن ذات نیک خود را اثبات می‌کند.

در مجموع ارواح اینشرین شاید فیلم خوبی برای سال  2022 که برهوت فیلم و ماجرا بود باشد اما حتی از کار قبلی خود مک دونا (سه بیلبورد خارج ابینگ میزوری) به شکل محسوسی ضعیف‌تر است.

+ بیشتر راجع این فیلم اینجا بخوانید.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

در ستایش انتقام نرم یا بریدن سر با پنبه

تارانتینو فیلم ساز محبوبم نیست. سینمایش خیلی شعاری و گاوچرانی است.گاهی آنقدر پیازداغ کار را زیاد میگیرد که فیلم عملاً به یک هجو مبتذل تبدیل می‌شود. فیلم آخرش هم حوصله سر بر بود. اما دست کم دو فیلم دارد در ستایش انتقام و آنها را دوست دارم Django Unchained (2012) و Kill Bill(2009) اولی روایت برده ای سیاه در سالهای قبل از1860میلادی و جنگ های داخلی آمریکا است وقتی که قانون برده داری هنوز لغو نشده است و دومی که امروزی تر است. روایت زنی است که مراسم عروسی‌اش صحنه تسویه حساب شخصی شده و حالا به خون خواهی همسرش راه می افتاد از آمرین و عامیلن انتقام بگیرد.خشونت دو کار آندرلین خون آدم را بالا می برد. تارانتینو  ابایی از اغراق در آش و لاش شدن کاراکترها ندارد. از اینکه کل کادر با خون قرمز شود گاهی لذت میبرد. تا جایی که حتی خودش در نقشی فرعی که خودش در فیلم اول بازی میکند خودش را با دینامیت میترکاند.نفرت در نگاه و  لذت در دل قهرمان قصه برای دقایقی از هر چه فکر بد و افسردگی است دورم می‌کند. من آدم کینه توزی نیستم. هارت و پورت الکی میکنم ولی به وقتش دل ندارم بزنم زرت طرف را قمصور کنم. اخیرا کتابی می‌خوانم از نویسنده ای اوکراینی به اسم آندری کورکوف توی کتاب یک جایی دیالوگی بین دو کاراکتر اصلی است. کاراکتر شلوغ‌تر میگوید : "تو از من خطرناک تری میتوانی بدون حرفی بزنی طرف را ناکار کنی ولی نمیتوانی بترسانی اش در عوض من استاد ترساندم ولی نمیتوانم کسی را بکُشم. فرق من و تو این است" (نقل به مضمون) واقعا هم فرق من این است که کلی خواب منفجر کردن دیدم اما نمیتوانم بروم بی هوا بزنم در گوش کسی جوری که نفهمد از کجا خورده. حالا که این حرفهارا میزنم حس Django فیلم را دارم. دلم میخواهد بزند دهن جماعت دروغگوی ظالم را سرویس کنم. بغض دارم میدانم این جماعت زورگو با این سرکوب جری تر و پررو تر از قبل هم میشوند. دستگاه های اطلاعاتشان بودجه چند برابری به جیب میزنند و ساختار بروکراتیک تر گردن کلفت تری پیدا میکنند. خشم و دارد خفه مان میکند ولی روز ما نیست. عروسی کوجه بغلی است و این بار هم به خانه و کوچه ما نرسیده است. شایدباید منتظر یک روز دیگر باشیم که فوری بروند در تقویم ثبت اش کنند. شاید باید منتظر فلان وزیر باشیم بیایید از شرح شلیک گلوله در مغز معترضان با لبخند صحبت کند. شاید احکام سرسام آور برای روزنامه نگاران و  فعالان رسانه و بازداشتی ها درج کنند.  هیچکدام از اینها هم نباشد ما بعضی دیگر از جامعه را از دست داده ایم. هیچ چیز عین  دو هفته قبل نمیشود. شاید قیمت ارز دوباره صعودی و تورم چند برابر شود. همه این تئوری ها برای ما که نیمی از عمر  مفید خود را در ایران با جاکمیت جمهوری اسلامی گذرانده ایم محتمل است. زورمان هم بهشان نمیرسد. مثل Django یک دکتر هم کنارمان نیست که یادمان دهد همیشه خشم کار نمیکند. جاهایی باید سیاست به خرج بدی گاهی باید سیاه بازی بلد باشی و دست آخر جایی که ارزشش را دارد جان فدا کنی. علی الحساب با همین حس خشم و انتقام  میتوانم بگویم خشونت به خرج ندهید. هر دو طرف قضیه لازم است  ارام تر باشند. هزینه تغییرات را سیستم بروکراتیک موجود از ضعیف تر طبقه میگیرد. از همه میگیرد اما سهم آن ضعیف درصد بالاتری از اقتصاد و در آمدش است. پس خشونت به خرج ندهید. انتقام لذت بخش است اما لذت بخش ترش وقتی است که بدون تلفات زیاد پیروز شوی. برنده بودن حداکثری مثل داشتن خودرو با کیفیتی است که مصرف سوخت و هزینه نگهداری کمی هم دارد. لذتش بیشتر است. شک نکنید.

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Hamidoo

Monday

دوشنبه با  یک اتفاق شرع میشود. با اتفاقی به ظاهر ساده که برای دو شیدای نیمه مست، که   تک و تنها درکشوری غریبه با هم آشنا میشوند، اتفاق خوشایندی است.  میکی دی جی و خالتور جوانی است که با کلویی داف و سرزنده  و  داغی آشنایی داده شده است. آنها شب را روی شن های ساحل سحر میکنند. میکی به دلایلی جلای وطن کرده کلویی هم  وکیل فریلنسر مهاجرت در یونان است. کشوری آفتابی با یک دو جین ساحل مرمری و قشنگ و مردمی دیوانه و عجیب .

 

کلویی  قرار است یونان را در دوشنبه ترک کند ولی میکی دوست دارد بازی ادامه پیدا کند. بازی ادامه دار میشود. دختر و پسر ساکن یک آپارتمان میشوند. ولی هر چه پیش میرود و بیشتر با هم می لاسند به سوال های مهمتری میرسند. به ترس های زیاد تری روبرو میشوند. توی سکانسی دختر از پسر میپرسد تا حالا پیش آمده ندانی کجایی و داری چه غلطی میکنی . سوالی که سوال اساسی مرد است اما همیشه از پذیرش اش واهمه داشته. همیشه ترس ها او را سرگرم  بازی های دیگری کرده است. میکی اعتراف میکند و برای دقایقی خودش میشود . یکی ترس هایش را به دختر میگوید. کلویی  شیفته این  رهایی شده . رهایی خوشایندی که عشق درش گره خورده است ولی درست وقتی جایی حس میکند وقت  ایستادن و دلبستن است. خوف میکند. ترسوتر از میکی میشود. 

میکی را بخاطر شباهتش به خودم دوست داشتم. شل بود. همه ماجرا و اتفاقات برایش شل بودو این شل بودن از جایی در کودکی و ترس هایش می آمد. کلویی اما ان  آبژه گم شده  در نسل های ما بود. دختری شجاع سرکش، مغرور که دلبسته شده ولی توی سرش پر از افکار متناقض است.

 

درست وقتی میکی مسمم شده و همه شجاعت و خایه هایش را  جمع کرده در مراسم عروسی دوستی ازش خواستگاری میکند او را ضایع میکند. جواب نمیدهد. زوج  عاشق درست در مینی مم نسبی رابطه اند که کلویی تصمیم میگیرد جبران کند. برگردد برای یک شب که شده ( شب کریسمس) بعد از شش ماه دوباره خودش باشد. دوباره آن کلویی آزاد و رهایی باشد که سر نترسش پشت با  به برگشت به آمریکا زده و  پیش مردی که دوستش داشت نگاهش داشت. و درست در آن شب سال نو وقتی دیوانه وار همه چیز شبیه سیرک رویا ها بود . وقتی هر دو نعشه و مست خواسته بودند مثل گربه ها  توی راه پله متروکه پاساژی تعطیل روی بکشند یک جمله همه چیز را بهم ریخت همه شجاعت ها را به فاک داد و زندگی همینقدر بی ثبات همینقدر پر ترس و همینقدر پر از تغییر است. حتی اگر زور بزنی آنچه میخواهی بشود.  

 

پ.ن: ادامه دادن و نوشتن  بیشتر  قطعا داستان  را اسپویل  میکند. پس بهتر است  خودتان ببینید و  ار خواستید تجربه ها را  به اشتراک بگذارید.

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hamidoo

رسیدن به صلح درونی

 با من برقص - سروش صحت - امتیاز 8/10

 

این پست رو نُه ماه پیش و قبل از تعطیلی سینماهای کشور نوشتم ولی بهانه انتشارش دیدن کارگردانش در روزی بود که مرا جای یک دکتر اشتباه گرفته بودند. 

 

جهان با من برقص برای من ما به ازاء غریبی داشت. البته آن سانس آخر شب و آن سینما هم در این موضوع دخیل بود. من هیچوقت سالن های موزه سینما نرفته بودم. همه فیلم های خوب و تاثیر گذار زندگی ام را در سینماهای خلوت و درب و داغان دیده ام. سینما عصر جدید،ماندانا،سینما فدک،سینما فرهنگسرای اشراق سینمای فرهنگسرای خانواده و سینما پارس و سالن استاد ناصری خانه هنرمندان یک دوجین سینمای درب و داغان دیگر. عجیب اینکه همه شان را هم دوست دارم. این اواخر پردیس ها را دوتا دوتا تست میکنم. نه اینکه آن سینماها بد باشند نه اصلا هنوز هم اگر پا بدهد همه شان را یک دور رج میزنم اما موضوع اینجاست که آن سینما ها معمولا تک سالن اند و فیلم های زیادی اکران نمیکنند، حق انتخاب زیادی نداری، خلوت ترند. آدمها خیلی هایشان برای دین فیلم نمی آیند. صدای دستگاه آپارات را میتوانی بشنوی و پرده های چرک مرده و نورهای کم جان سالن و بوی نم و نای صندلی های صفت و ناراحتش را درک کنی. القصه اینکه من به دعوت یک همکلاسی همدانی که گمان میبردم مثل خودم هر در حیرانی زندگی دارد کله معلق میزند، رفتیم موزه سینما و نشستیم به دیدن فیلم. "جهان با من برقص را دوست داشتم" و پیش از هر چیزی باید بگویم که در گُهترین زمان ممکن اکران شد فاجعه انگیزو فاجعه آمیز ترین روزهای ایران، به این خاطر به سروش صحت حق میدهم از این نظر کمی بدشانس باشد. البته با آن صلحی که او از درون به آن رسیده بعید میدانم دو چندان دلخور شده باشد.

فیلم خیلی خوب دنیای جهانگیر و مرگ اش را به یک عضو اساسی اش دایورت کرده بود. من هم از این نظر با آن عمده دوستان موافقم که فیلم محوریت مرگ داشت اما اصلا سوزناک و حوصله سر بر نبود. ریتم اش شاد و تند بود. اما اگر نگویم همه اش دست کم بخشی از این شادی خوب چفت و بست نشده بود. رو بود. ردپای نویسنده بود. مثال گل درشت بخواهم بگویم آن دیالوگ های هانیه توسلی با  علی مصفا (جهانگیر) حین خر سوای بود. یا نقشی که آن پسر شمالی که دل دختر جهانگیر را برده بود داشت خیلی هایش تصنعی شده بود. اما فانتزی هایش را دوست داشتم. موزیک های خارج متن، تیک و تاک زدن های رفیق جهانگیر با خواهرش در طویله، خودکشی دخترش برای خاطرش یه پسر زاخار ضایع و از همه عجیب تر مینی بوس قرمز بنز که می آمد و  ورق میزد و پیرمردی که زودتر از جهانگیر مرد.

گمانم صحت همانجور که خواسته در فیلمش بگوید به نوعی به صلح رسیدن با جهان رانه اصلی فیلم اش بوده. مرگ و سرطان بهانه است. بهانه خوبی است. خصوصا در روزهایی که خبر مرگ زیاد شنیده ام و ناخواست بهش بیشتر فکر میکردم، جهان با من برقص فرجه خوبی است. که به این فکر کنی که تو آمده ای به دنیا چیزی را گرفته ای و چیزی باید ببخشی و بروی. پس خیلی درگیر و ناراحت نباش. گویا روابط دنیا دست کم فعلا برهمین پاشنه میچرخد ناراحتی و غم و دست کشیدن و پرهیز و دلخوری ما هم به یک سمتش نیست. پس علی الحساب بیایید با جهان برقصیم.

 

۳ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
Hamidoo