*این کار مدتها قبل نوشته شده اما با توجه به شرایط و آنچه پیشآمد حالا فرصت ظهور پیدا کرد.خیلی دوست دارم نظراتتان را در موردش بشنوم.
ترقی های عارف معابانه قرن ۲۱
همه چیز درست مثل یک خواب بود.با این تفاوت که هرچه بالا و پایین و چپ و راستش می کردم گندش در نمی آمد.همه چیز درست درست بود.از بلوار هالیوود تا خود کوچه پس کوچه های وست وود هیل پر بود از پارچه های رنگارنگ.وسط نخل های توی بلوار روی تیرهای برق و... روی یک پارچه 4 و5 متری خیلی خوش خط نوشته شده بود.حاج برد آقای پیت و حاجیه خانم جولی. قدوم مبارک شما را که متبرک است به خاک بقیع و حرم رسول را ارج نهاده و قبولی طاعات و عبادات شما را از درگاه صاحب خانه اش مسالت می طلبیم.و بعد با خطی ریز تر گوشه ی سمت چپ نوشته شده بود از طرف تیم برتون.تارانتینو . استیون اسپیربگ دیود فینچر یوگی و دوستان
تو روت میشه.روت میشه بگی ایران یام وقتی شلوار جین ترک می پوشی و کتونی تایلندی پا میزنی؟
سریال کره ای تماشا میکنی؟
وقتی شخصیت از دیدگاهت آدرس خونه است یا ماشینی که طرف سوار میشه.وقتی افتخارت سفر به دبی و عجمانه ؟
روت میشه از خاطرات سکس ات تو مجارستان و تایلند حرف بزنی؟
یا وسط زمستون تو لابی با آستین حلقه ای بگردی بچرخی که همه خالکوبی ۶ رنگ روی بازوت رو ببینند؟
دیر بری سر قرار و ترافیک شهر و مشغله کاری را مقصر بدونی؟
روت میشه ژست روشنفکری بگیری و وقتی فقط یه فیلم از لینچ دیدی در مورد تبار شناسی سینما لینچ حرف بزنی ی وقتی مطمئن نیستی حرف هات درسته در مورد بکت سخن پراکنی کنی؟
روت میشه وقتی اصلا سیگاری نیستی تا پات باز میشه به کافه پال مال آبی در بیاری و چس دود کنی؟
روت میشه حقوق هیچکس را رعایت نکینی وقتی تو اتوبوس یا مترو یه کم بهت فشار میاد نوچ نوچ کنی به بی فرهنگی متهمش کنی؟
روت میشه وقتی اول و آخرش به یک جای طرف فکر میکنی در مورد احساس قلبی و عشق حرف بزنی؟
روت میشه توی جاده هراز وقتی جاده شلوغه و یک طرفه نیست از لاین مقابل عبور کنی و راه بندان راه بیندازی و بعد اگر همین شرایط متقابلا واسه خودت پیش بیاید طرف و به فحش خواهر و مادر ببندی؟
روت میشه به هرکس که مرا و اعتقادی غیر از تو داره بگی احمق؟
روت میشه به استادت فرادی روز اخذ نمره سلام هم نکنی؟
روت میشه توی صف از جلویت سبقت بگیری و وقتی اون به روش نمیاره بهش بگی اسگل؟
روت میشه توی روی طرف لبخند بزنی و بعد که رفت بهش بگی جنده.؟
من فکر نمی کنم روت بشه؟تو هم عمیقا بهش فکر کن ببین جدا از هر دین و مسلکی این کارها انسانس است؟
دادستانی کل کشور پیشتر و بعد از احساس خطر از جانب فضای وب بخشنامه ای رو به تمامی شرکت های ارائه دهنده خدمات اینترنتی فرستاد که مشروح ان را در پایین می نویسم.خودم هرگز علاقه ای به چاپ این مطالب توی بلاگ و نداشتم اما گوریو بد جور پیله کرد و مجبورمان کرد که این بیانیه را اینجا بیاورم.بنابراین پیشاپیش معذرت می خواهم و قول میدهم من و خیوس جبرانش می کنیم.
اعلان مصادیق محتوای مجرمانه در فضای مجازی
سایت اطلاع رسانی دادستانی کل کشور در گفتگو با دکتر عبدالصمد خرم آبادی فهرستی از محتوای مجرمانه در فضای مجازی را اعلام نموده است. از آنجا آشنایی با این مصادیق برای وبلاگ نویسان و کاربرانی که اقدام به انتشار محتوا در فضای وب میکنند از اهمیت بالایی برخوردار است لذا خواهشمندیم که کاربران سایت ضمن آگاهی از این موارد آنرا در نوشتار و مطالب خود مد نظر قرار دهند.
الف) محتوای علیه عفت و اخلاق عمومی
1ـ اشاعه فحشاء و منکرات ( بند 2 ماده 6 قانون مطبوعات)
2ـ تحریک، تشویق، ترغیب، تهدید یا دعوت به فساد و فحشاء و ارتکاب جرایم منافی عفت یا انحرافات جنسی ( بند ب ماده 15 قانون جرایم رایانه ای و ماده 649 قانون مجازات اسلامی)
3ـ انتشار، توزیع و معامله محتوای خلاف عفت عمومی( مبتذل و مستهجن) بند 2 ماده 6 قانون مطبوعات و ماده 14 قانون جرایم رایانه ای)
4ـ تحریک، تشویق، ترغیب، تهدید یا تطمیع افراد به دستیابی به محتویات مستهجن و مبتذل ( ماده 15 قانون جرایم رایانه ای)
5ـ استفاده ابزاری از افراد( اعم از زن و مرد) در تصاویر و محتوی، تحقیر و توهین به جنس زن، تبلیغ تشریفات و تجملات نامشروع و غیر قانونی( بند 10 ماده 6 قانون مطبوعات)
دیروز ۲۲بهمن ماه سال ۱۳۸۸ هجری شمسی تهران شاهد حماسه ای غرور آفرین دیگر از مردم همیشه در صحنه و انقلابی و الهی قربنشون برم ایران بود.مردم آگاه و انقلابی بار دیگر برای تجدید میثاق با آرمان های عدسی های داغ با کره و نون بربری و سون آپ های مجانی و کیک و ساندیس در صحنه حاضر شدند.و با همون دستی که ساندیس دستشون بود مشتی محکمی به دهان استکبار جهانی زدند.این است همت و اراده ملی.آری به درستی این است وحدت حول هبل انقلاب و اراده بریم دور هم باشیم.ِآفرین بر دستفروشان راه خدا که با بساطشان در حوالی خ آیت اه سعیدی -خ ازادی-خ محمد علی جناح شور و شعفی مثال نزدنی به این راهپیمایی بخشیدند.آفرین بر شرکت مترو که خدمات مجانی می داد و آفرین بر اتوبوسهای مجانی و آفرین بر خبرنگارهای خارجی که تو همان حریم ۱۰۰متری شان عکس انداختند .چفتک چارگوش نیانداختند.آفرین بر برج ازادی که که دو پایش باز بود برای عبور و مرور مردم آفرین بر خاله نرگس که حضوری پر رنگ داشت آفرین بر سلطان حسین بایسنقرا چی گفتم سلطان حسین بایسنقرا خب آره آفرین بر سلطان حسین بایسنقرا همینطوری دور هم باشیم.آفرین بر مرلین منسون که دهن رژیم غاصب آمریکا را........آفرین.
بنابراین اوضاع نتیجه میگیریم همه چی عالیه ماهم چقدر خوشحالیم.سیاسیونی در حد لالیگا داریم ومردمی در سطح بندس لیگا یه مشت خس و خاشاک آشوب طللب سابقا خواص هم هستند که در حد لیگ دو سواحل مالدیوند.ایادی شرق و غرب و بالا و پایین هم هیچ غلطی نمی توانند بکنند."حالا ما می ریم ببیبنند میشه یا نه".و کلا انقدر اوضاع خوبه که دیگر اصلا مگه بعد از انتخابات اتفاقی افتاد؟؟؟/؟
رسانه فوق ملی هم که با سروردهای ناسیونالیستی تا خرتناقمان را پر کرده.اینترنت و شبکه تلفن هم یک دستگاه اتصال هوشمند پیدا کرده هر وقت اوضاع به صلاح دید انقلاب تاکید می کنم (به صلاح دیدانقلاب نه گروه خاصی )بود کابل داخل خیلج فارس را گیر می دهد به لنگر یک کشتی یا هر وقت اوضاع به صلاح دید همان انقلاب مذبور * می شود دوباره خودش خود به خود درست میشود تازه دانش فضایی ما هم که دیگه پایگاه بایکونور قزاقستان و فلوریدا رو به لرزه در آورده.لیزر هم که به فرموده رییس جمهور محترم جلو برنده و باعث پیشرفت ریاضیاته.خلاصه آقای نفس کش نفس آخرتو بکش. چون فردا دیگه با وجوداینکه حقوق همه برابره اما حقوق ما برابر تره.
آن دم که سخن از بهبودوضعیت اقتصادی کردی.همان دم که از دولت فرهنگی و فرهنگ غیر دولتی سخن به میان آوردی.روزگاری نه سرخوش و سر مست از حمایت رجل و نا رجل سیاسی و به منظور خاص خودت(مردم) آمدی. وسکوت ۲۰ساله را شکاندی.ساعت هایی که کتابهای مورد علاقه و برگزیده ات را گفتی و ما در به در گشتیم و تک تک شان را دست و پا شکسته جور کردیمو خواندیم.دقیقه هایی که بحث گردش آزاد اطلاعات را کردی.ار همان دمبود که قلوب ما مغلوب تو شد.ملول خسته از هرچه که گذشته بغض را فرودادیم و برایت و در حمایتت با نگ بر آوردیم.روزی که استادیم آزادی پر بود از رنگ های بهشتی و پرستوهایی که به استقبال مهاجرتآمده بودند.مهاجرت از خود ازاد>مقبول>و با ایمان.
روزی که خانه والیبال جای سوزن انداختن نبودو اولین جمله ات مرام و معرفت یک انسان را به جا آوردی و از کمبود فضا و
قصد تمسخر یا دست انداختن کسی رو ندارم خصوصا در شرایط فعلی که کوچکترین بی توجهی اهانت یا هتک حرمت شدید تلقی میشود.اما حس میکنم در درون همه ما سرچشمه ای از فوتون های نوری به رنگ ها و انواع و اقسام مختلف است که گاهی فقط گاهی مجال بروززش پیدا می شود.و در شرایط عادی همه شبیه همیم.
همه اینها یعنی که دیروز مردی را دیدم که وسط خیابان ترکید(منفجر شد)و فوتون های نوری اش که به رنگه های نیلی و آبی نفتی بود یر تاسر چهارراه و خیابان را گرفت.شعاع های بی نهایت نوری در حجم وسیع و با برد زیاد.ابتدا عمودی از پیکره مرد در حال فریاد زدن بیرون زد و بعد فوتونها مثل آبشار یا فواره ای در بدو تولد جانب پایین و افق را گرفت به سرعت خیره کننده ای در فضای چند صد متری و شاید تا هرجا که فریاد مرد می رسید پخش شد.این اولین بار بود برای من شعاه هایی از نور ها دیده بود شعاهایی که آدم ها مواقع التماس و تضرع از خودشان بیرون می دادند .نورهای زرد و روشن و گرم وخاکستری های چرک مرد.بنفش های چشم گیر.گل بهی های ملایم.اما همه پرتو هایی کم فروغ بودند و به سردی من انها هم به سردی گراییدند.
- لیسانسه شیمی هستم.....{لبخند تصنعی}...میخوام برم میدان تجریش کیفم را زده اند ...یک ۱۰۰۰ تومانی می خواهم.سبز لجنی رنگ بود گمانم
- سرباز نیرو زمینی ام اعزامی از .....میخوام برگردم شهرم...۲۰۰۰ تومن...... نارنجی گرم و جان بخش
- بدبختم وبچه ام مریضه به خدا شوهرم معتاده.کتکم میزنه خرجیم هم نمیده.کمکم کنید....... قهوه ای یا شاید شکلاتی بود.
امروز هم زنی را دیدم که منفجر شد.سنش به ۶۰ یا ۷۰ میزد.ریشه موهای سفید و دنباله سیاهشان حکم جنگلی انبود بود در کوچک درز مقنعه و صورت.چرخ دستی اش را جلوی فروشگاه زمین زده بود.روغن و رب هایی که از فروشگاه خریده بود.دورتادورش سجده زده بودند و راست کار یه عکس هوایی با راکورد ۸ یا ۱۰ متر بود................حکمت کارتم...حکمت کارم را با رمزش دزدیدند...ایهالناس.....بگیریدش................سبز بود شعاع نورسبز بود آن دریچه کوچک کم کم باز میشد.و مثل فلاشر یه دوربین نور میداد با این تفاوت که نورها پیوسته و دائمی می نمود. تا به همه چیز آمیخته شد و من تکه ای خیابان سپه را توی فضای سبز غلیظ فرو رفتم و با نگاه های گنگم نمی دانم چه را جستم و چه دیدم و اصلا چه کردم.تنها هیبت زنی را دیدم که سرهنگی که حالا نیست خورده معاشی را برایش به یادگار گذاشته و حالا کسی یک سیاه پر کلاغی شاید معاشش را مثل سرهنگ و بچه ها و جوانی و خیلی چیزهای دیگر ازش گرفته بود.زن که گذشت عمر تاب و توانش راهم ازش گرفته دیگر تاب نیاورده و منفجر شده بود.
نمی دانم باز چگونه گذشت و من کی از فروشگاه و ثبت احوال رد شدم و خودم را در همچون سبزهای روشن و تاریک به میدان حسن آباد رساندم و قهقهه پاسبان های بی خبر و کم فروغی رنگ سبز را.که به مرور از همه جا رخ بر بست تا دفعه دیگر باز هم جایی دیگر در حوالی همین شهر .همین کشور جایی مدتی رت ابه خود اختصاص دهد.مدتی را صحنه نمایشی برای جمعیت عابر در عجله باشد و بعد تنها ته رنگی از آن به ماند در خاطره مان.
نمیدانم تا کی و تا کجا می توانم این را تاب آورم پیراهن هایم و کمکم رنگی از این رنگها به خود گرفته و تا عمق وجودم نشت کرده.حالا هر روز هر ساعت انفجار دیگری را میبینم در شهری که آسمان جنگی درش نیست اما ذات اقدش جنگ درون را به درستی درک کرده و روز به روز می بیند.در هجوم ملخ وار بییان گرایان تند رو که تنها قران سر نیزه را می بینند.چه میتوان کردو چه می توان گفت.جز آنکه خدا به دادمان برسد.
توی تمام فیلم هایی که دیده ام شاید با ارفاق بتوانم بگویم صحنه هایی از همه اشان یادم هست.اما فقط و فقط اسم چندتایشان هست که خیلی خوب یادم مانده و دو یا چند بار دیدمشان."سرنوشت شگفت اور املی" یکی از همان فیلم هاست.فیلمی که از فیلم نامه > کارگردانی> کیفیت ساخت> موسیقی و همه و همه من را کیفور سرمست از دیدنش کرد.توی فاصله زمانی بین دو ترم دوباره میخواهم املی را ببینم و این دفعه به جزییات بیشتری توجه کنم چرا که هر بار این فیلم را می بینم چیز های جدیدی دستگیرم میشود.اگر دوست دارید به پیشنهاد من فکر کنید.
درباره ی فیلم املی
کمک صد میلیون دلاری آمریکا به زلزله زدگان هائیتی
باراک اوباما، رییس جمهوری آمریکا، از کمک فوری ۱۰۰ میلیون دلاری، اعزام ۳۵۰۰ سرباز ارتش و ۲۲۰۰ سرباز نیروی دریایی این کشور برای کمک به زلزله زدگان هائیتی خبر داد.
یه پرانتز باز کنید( می زنیم کانال 2 ساعت حدود 20.30 دقیقه اخبار دارد میگوید بحران و وضعیت بد اقتصادی آباما را فلج کرد.مردم انگلیس هم نان ندارند بخورند.توی هلند هم چاقو کشی زیاده.آلمانی ها هم دارن از قحطی تلف میشنند و بنز های تولیدی رو که از جنس فولاد است سق میزنند.اهالی کشور گل محمدی هم دارند سگ و گربه های خیابونی رو میخوردند.فقط مایم که کارمون درسته و سالار دنیاییم.دکتر هم کماکان با قانون گریزان برخورد میکند.و حوزه روابط و قدرت کشورها فقط مورد خاص چند کشور خاص تره.
حتما هایتی هم به تازگی ها جز ابر قدرتها شده که آمریکایی ها حاضر به کمک به این کلانی شده اند.البته به باور دکتر وقتی جزایر قمر و گامبیا و کمور جز ابر قدرتها باشند.هایتی که دیگه خیلی شاخه.
اینها را گفتم که بگم انسانیت جدا از مبحث سیاست و قدرت مطرح است.زلزله بم را یادمان نرفته و کشورهایی که بهمان کمک و سایل چادر سفری های ارسالی آلمان را توی بازار مولوی به قیمت 250000 تومان خرید و فروش کردیم.یا بهیار های خارجی که چه بلایی به سرشان آوردیم. به بر شماست گوش دادن اهنگ nothing else matter متالیکا که مناسب حال و روز فعلی ماست. بالاخره باید کار خودمون کنیم نه؟؟؟؟؟؟
این اتود یک داستان کوتاه که به تازگی نوشته ام چون هیچ ادمی پیدا نکرده ام که بخونه و نظرشو بده.روی بلاگ می ذارم و دوست دارم بعد از خواندن دقیق نظر دهید.پیشاپیش از لطفتان سپاسگزاری میکنم.
اتاق زیر شیروانی
ولو شده بودم رو ی کاناپه
به آهنگی که موبایل سامان پخش می کرد گوش می دادم.پاهام سوزن سوزن می شد
و کمر شلوارم تا پشت پیراهنم از عرق خیس بود..هاله همانطور که داشت چوبها را داخل شومینه می چید گفت:- "اگه
از جاده چالوس می آمدیم بهتر نبود؟می تونستیم تنکابن و نمک آبرود رو هم ببینیم".نسترن
با سر تایید کرد و گفت:-"تازه سریع تر هم می رسیدیم".نای تکان خوردن
نداشتم.رخوت عجیبی مثل زمانی که زیاد می خوابم بهم دست داده بود.سامان تازه از
دستشویی بیرون آمده بود
داشت با شلوارش دستهاشو خشک میکرد.زیر لب آهنگ را زمزمه
می کرد:- نیستی که ببینی اشک هام دیگه نمی تونن نریزن .......... نسترن رو به سامان کرد و گفت:- گند کاری که
نکردی ما هم می خوایم بریم؟سامان جواب داد آدم میره دستشویی گند کاری کنه دیگه.وگرنه
اصلا دستشویی نمی رفت.همه رو می آورد بالا یک جا تف می کرد.نسترن بلند و کشیده گفت
س...ا...م...ا...ن.
جرقه دعوا های بی سر وته سامان و نسترن همزمان با
جرقه فندک پدرام برای روشن کردن شومینه زده شد. میگفت:-نفت پیدا نکردم یک کم بنزین
از ماشین کشیدم.با هاله نشسته بودند کنار شومینه.مثل دوتا جراح کار کشته در حین
عمل سرشان را به هم نزدیک کرده بودند.آتش با صدای ۥکپ و ضعیفی شعله ور شد.هاله جیغ خفه ای کشید. پدرام زد زیر خنده و چشمهایش ا
زخوشی برق زد.سامان و نسترن هنوز داشتند با هم دعوا میکردند..-شماره یک کردی یا
دو؟...-مگه ماموری آدم از دست تو یه دل سیر دستشویی هم نمی تونه بره.از جلو در
خوابگاه دخترها که نسترن و هاله را سوار کردیم تا اینجا این پنجمین بار بود که با
سامان بگو مگومیکردند.اما به قول پدرام خیلی سریع دوباره بهم جوش می خوردند.و کینه
ای نبودند.هنوز روی کاناپه بودم.به این فکر میکردم که توی جمع اضافی ام شاید اگه
این ویلا یا ماشینی که بچه هارو بیاره و ببره نبود. .هیچ وقت یک تعارف خشک و خالی
هم بهم نمی زدند.سامان میگفت:-حمید تو چرا این شکلی؟نگاه کن طرف داره .پاتیل پاتیل
آمار میده..ده نگاش کن دیگه...ای اگه من موقعیت تو رو داشتم به خدا بندگی نمیکردم.
-حمید....حمید.......... هاله بود:- طوری شده
-نه,چطور مگه؟
-حمید اگه مشکلی یا از اینکه ما اینجایم
ناراحتی؟.............گفتم:نه هاله این حرف ها چیه؟شما بهترین دوستهای من اید.یه
کم خسته ام.هاله گفت:-داییم تو رودسر ویلا داره کلیدشم ازش گرفتم اگه
مشکلی.............-نه بابا گفتم یک کم خسته ام 4 ساعت رانندگی کردم.
پدرام با
تمام اعضای بدنش سعی میکرد خوراکی ها رو برسونه به یخچال.گفت :-کسی به ما کمک
نمیکنه؟ هاله رفت و اضافی بار پدرام و رسوند به آشپزخانه.وسایلو چیدند تو ی یخچال
پدرام یه چیپس باز کرد.و آمد تو هال گفت :-آره این
هیچ وقت حواسش نیست ندیدی تو جاده نزدیک بود به کشتنمون بده. بیا مهندس این چیپس
لیمو رو فعلا بزن ببین حاجیت چه کرده.
سامان رفته بود اتاق زیر شیروانی.نسترن داشت با تلفن
حرف میزد.موقع صحبت کردن با تلفن یا داد می زد و بیا التماس میکرد حداقل من اینطور
دیده بودم. این دفعه هم داشت التماس میکرد
-....آره اینجا هوا خوبه.امروز یه کلاس سه واحدی
داشتم عصر هم یه عمومی.فردا هم واسمون کلاس جبرانی گذاشتن.جمعه شب میام خونه.ok
تماسش را با چند باشه و چشم قربانت برم قطع کرد.هاله
رو کرد بهش.-نسترن باز هم؟نسترن با دستهایی که لحظه به لحظه آویزان تر می شد گفت
:-خب چیکار کنم.بابا و مامان منو که میشناسی بفهمن به جای دانشگاه اومدیم شمال می کشنم .
نسترن.....نسترن گفنن های سامان دائم تکرار
میشد.نسترن سر چرخاند طرف راه پله و گفت چیه؟
- یه دقه بیا بالا....
نسترن کوله خودش و ساک باشگاه سامان را برداشت و از
پله ها رفت بالا.پدرام با سیخ کباب زد رو شانه ام و گفت.-یه وقت خسته نشی
مهندس؟پاشو یه تکونی بده.مثلا ما مهمونیم
ها !به ساعتم نگاه کردم نزدیک هفت بود . جوراب هامو از پام در آوردم.داشتم به یه دوش
آبگرم فکر میکردم به اینکه آخرین باری که اینجا بودیم آبگرم کن کار میکرد یا نه؟ سامان
و نسترن با قیافه وحشت زده روبرویم سبز شدند.نسترن پرسید:-حمید ویلاتون جن داره؟
قیافه هردوتایشان دیدنی بود .خنده ام گرفته بود.دنبال گوشیم میگشتم تا با دوربینش
ازشان تو این حالت عکس بگیرم.گفتم:- یقین داره دیگه.بلند شدم بروم سمت دستشویی
سامان جلوم ایستاد و گفت:- جدی دارم میگم.اینجا جن داره:؟از انبار زیر شیروانی
صدای ۥخرۥخر می آد.چیزی توشه؟
-نه ...چه میدونم.من از عید به این ور اینجا
نیومدم.هاله که با دقت تابلو های رو دیوار را نگاه میکرد.گفت جدی میگی.کو
؟کجاست؟من بلدم جن بگیرم .
پدارم که بعد از کشیدن جوجه ها به سیخ زده بود تو نخ تلوزیون و داشت کانال هاشو تنظیم
میکرد.گفت:-سامان تو باز توهم زدی .حالا ما دو روز دانشگاه و پیچوندیم زدیم بیرون
ها؟جنبه داشته باش دیگه؟ سامان گفت:-به جون مامانم راست میگم.صدا خر خر میاد.پدرام
از تلوزیون هم دست کشید و گفت خب بریم
ببینیم چیه؟
مثل تیم ملی موقع ورود به زمین توی یک خط ایستاده
بودیم.دست نسترن توی دست سامان بود.به این فکر میکردم که چند تا بچه 6 ,7 ساله کم داریم که وقتی رسیدیم بالا
جلویمان بایستند و عکس یادگاری بگیریم.تو اتاق همه ساکت بودند و راوی ماجرا نسترن
بود.با آب و تاب و با استفاده از کلیه امکانات کمک آموزشی اش تعریف میکرد._اون
موقع که من اومدن تو اتاق سامان اون گوشه بود. زل زده بود به دریچه اما وقتی اومدن تو یه لحظه صدای خرخر قطع شد اما
بعدش دوباره....جز صدای نفس ها و صدای نسترن صدای سومی هم بود.صدایی مثل صدای آخرین
نفس های گوسفند قربانی که از با بخار ازخرخره
اش می آید.هاله گفت:-یعنی چی میتونه باشه؟پدرام ازم پرسید:- شما اون بالا چیزی نگه
داری میکنید.
-نه ..فکر نمیکنم چیزی باشه .وسایلی که کمتر
احتیاجشون داریم می زاریم اونجا.نسترن گفت:-شاید گربه ای, چیزی از درز شیروانی رفته باشد و داخل گیر کرده.اگه می خواهید درش را باز
کنید بگید من برم چون اصلا دلش را ندارم.
پدرام گفت:-بالاخره باید ببینیم اون تو چیه!بعد
نردبان کشویی را از پشت در بر روی ریلش حل داد تا رسید به دریچه سقف.نسترن و هاله
همدیگر را بغل کرده بودند.سامان دخترها را بیرون کرد.گفت چیزی نیست که بخواهید
بترسید.بعد خودش طوری که انگار دارد به یک جسد مثله شده نزدیک میشود با فاصله
معینی از نردبان و سوراخ سقف ایستاد.پدرام در را باز کرد.صدا و بوی نا در پخش شدن
از هم سبقت میگرفتند.
- اینجا چقدر تاریکه؟!..لامپی, چیزی نداره؟ گفتم :داره دست چپ و نگاه کن.
-اینکه روشن نمیشه؟ از پدرام جز دو تکه شلوار جین ابی
چیزی نامنده بود.چی شد؟ یکی از دخترها ,گمانم هاله پرسید.سامان به بهانه گزارش
دادن موقعیت از اتاق زد بیرون.و در را محکم بست.
-حمید چراغ قوه ندارید؟عید که با دایی محسن و زن دایی
توی نارنجستان قدم میزدیم چراغ قوه دستمان بود.نمیتوانستم درست و دقیق فکر
کنم.گفتم داریم اما نمیدونم کجاست. پدرام هم دیگه پیگیر نشد.پرسیدم :- چی شد؟
گفت:- هیچی چراغ قوه گوشیمو روشن کردم.گوشیم هیچ کاری
نکنه چراغ قوه خوبی داره.
-چیزی میبینی؟
-نه ..من که چیزی نمی بینیم.سامان و نسترن باز حرفشان
شده بود.از صحبت ها به نظر میرسیدبحث سر بز دلی سامان بود.کلمات از دیوار میگذشتند
و واضح نبودند.اول دو تکه شلوار جین آبی بعد ساق ها و کمر و پدرام نمایان شد.
-این توکه چیزی نیست؟
-واقعاچیزی نبود؟
-شوخیم کجا بود..هیچی نبود دیگه.فقط پر تار عنکبوت
بود و یک گوشه از شیروانی هم یه سوراخ قد یه مشت بود .فکر نکنم جز گنجشک چیز دیگه
ای از اونجا بتونه بیاد تو.در را بست و نردبان مثل فیلمی که به عقب میکشند مسیر
آمده را برگشت.از اتاق زدیم بیرون.پدرام به عادت همیشه کل ماجرا را توی دوتا جمله
خلاصه کرد.نسترن هنوز هراس داشت.نشسته بود روی کاناپه و داشت تند و تند لاک
نانهایش را پر رنگ میکرد. سامان سوئیچ و برداشته بود و به بهانه خرید زده بود
بیرون.هاله گفت:بهش فکر نکنید من می رم واسه شام یه جوجه هارو کباب کنم
بخوریم.رفتم پایین.حوله ام را برداشتم.از شخص نامعینی پرسیدم:آبگرمکن روشنه؟پدرام
گفت:روشنش میکنم.از در اتاق زیر شیروانی رد شدم و رفتم توی حمام .صدای خرخر هنوز
می آمد.
آذر88-تاکستان
در عمق حضور فاجعه ما خسته
پریشان نشسته بودیم.