***
اول به خنده آغاز شد.خنده ای نرم .غلغلکی سر خوشانه و حقه حقه ها ی کوتاه .خنده های که به زور سفمونی مگس ها را در ساعت ۳.۵نیمه شب قطع میکرد.کم کم خرخری اضافه شد صدایی مثل صدایی نزدیک شدن یک هواپیمای ملخی از دور.
پسرک به نظر خوابی عمیق داشت و سکوت نصفه شب جان میداد برای حل کردن مسئله های دراز ترمودینامیک ،و شمردن موهای کنده شدن از سر، بر روی سطح صاف میز.
دستها و پاها به گوشه ای پرتاب شدن. به تصور رنجه ای عمیق یا قلنجی در خواب .اعتنا نکردم و ...آنگاه غریدن و غلتیدن و خزیدن............
ضرباهنگ تند نور لامپ.وحشت عمیق در مردمک هایی که به گشادی تمام دنیا شده اند.نفس هایی که یارای آمد و شدنشان نیست.
بغلم میکند چنگم میزند.میکوبدم به میز تلویزیون
.توی گوشش زدن.توی سرش زدن.سرش فریاد کشیدن بی فاید ترین ها هستند.
تسمه را از دور بازویش باز میکنم.و دولا لای دهانش می گذارم. خرکشش می کنم ،یله به دیوار . به پهلو میخوابانمش.و مجالی برای دست و پا زدنش تا پیدا کردن ان پاد زهر دوای معتاد من بی اختیار ترین معتاد روی کره.
سال اول که به قول خودش شتلخ زد.من جا ی او کف آوردم.۵دقیقه با مردمک های که دو برابر مردمک های او باز بود بهش زل زدم و بعد.فرار کردم.تا دستم امد شتلخ جز مرامش هست.دوترمی گذشته بود.دیر به دیر می دیدمش.
از آن ور ها بود.دوستی که اصلتا سردشتی بود اما میگفت ته دشت هم جامان نیست.دوستی که همیشه و همیشه به خاطر حمله ها یش زبانش پیش همه چه انها که می دانستند وچه آنها که نمی دانستند کوتاه بود.
نمیدانم کجاست.کجا میخواهد برود هر جاست امن و امان باشد و ان حمله ها هرزه دیگر بهش دست ندهد.
۱.معذرت از سپهری به خاطر به بازی گرفتن شعرش
۲.*** از قرقی شرق به عقاب توکه زبون غرب
شنبه ۳۰ام و یکشنبه ۳۱ام خرداد ماه آبستن(گفتن بگید القای النطفه فی الزهدان )بود.روزهایی که کابران بزرگترین و پرکاربرد ترین سرویس ارئه دهنده بلاگ فارسی زبان با فیلتر(گفته اند بگویید جرعه سازی) مواجه شد.و بسیاری از کاربران این سرویس را با بهتی عزیم و فکری عمیق روبرو کرد.فکرد رها کردن این سرویس و استفاده از سرویس های مشابه خارجی.چرا که اکثر کاربران با خود گفتند اگر به این راحتی فیلتر میشه از این آسان تر ردیابی میشود و اطلاعات کاربران و دراختیار اطلاعات نهاد های امنیتی قرار میگیرد.
گویا ماجرا از جایی شکل گرفته که بلاگفا چند بلاگ مطعلق به برادران ارزشی و معلوم الحال ما را فیلتر کرده.بعد برادران ارزشی هم از حق مسلم خود هیچ رقمه کوتاه نخواهند امد به حاجی تلفن هم نه بیسیم فقط یه بیسیم به حاجی میزنند می گویند"حاجی بلاگفا رو بکن تو قوطی"همین .حاجی هم که اونجا نشسته و نرم افزار های برادران ارزشی چین و روس مثل نقل و نبات در دسترسش است.بلگفا را فیلتر میکند.و به قول سخنرانان عرب زبان :پس شدآنچه شد.خبرهای تکمیلی را میتوانید از روی لینکهای زیر دنبال کنید.
در هر حال از آنجا که فکر کردن به حق و حقوق در این فضا جرم است و همه تشنه ولایتیم و رزمنده ایم باید در مقابل همه چیز و همه کس سر تعظیم فرود آوریم.
خبر فیلترینگ بلاگفا
پاسخ خبر گزاری فارس
خیر بازداشت مدیر بلاگفا
اسمش را از فیلمساز به آرتیست تغییر داده ام.چرا که تقریبا هیچ فرقی نمیکند.به دستش یک دوربین عکاسی دهید یه قلم و بوم و پالت رنگ یا یه تکه گل رس کیارستمی هنرش را می آفریند.این جمله ای بود که وقتی جوان تر بودم و وقتی بیشتر نئشه از دیدین هنرهای درجه یک میشدم دائما ورد زبانم بود. چه بعد از دیدین طعم گیلاس و چه بعد از نمایشگاه عکسش که عکس یک آدم هم توی کادر دوربینش نبود.
قضیه شکل اول، شکل دوم اولین فیلم بعد از انقلاب 57کیارستمی است(محصول سال 58) که کیارستمی یک واقعیت به نظر صددرصد انقلابی را در ساده ترین و دورترین قالب ممکن ریخته و باز هم مثل همیشه خواننده را به قضاوت واداشته است.
فیلم مستند ی است درباره ی یک معلم که در حین درس با بی نظمی دانش آموزی مواجه میشود.و از آنجا که دقیقا متوجه نمیشود کدام دانش آموز این کار را کرده دو ردیف (7تا از دانش اموز های کلاس را از کلاس درس بیرون میکند.و انها را خطاب قرار میدهد که:" یا میگوید کی بود یا همه تا آخر هفته باید بیرون کلاس بیایستید."
آیا دانش آموزی که میدادند کارکی بوده دانش آموز خاطی را لو دهد و برود سر کلاس درس بنشیند؟ یا کاملا متحد و هماهنگ با دوستان خود یک هفته را بدون کلاس و درس بماند؟
کیارستمی این فیلم را به کارشناسان آموزشی محمدرضا پهلوی نشان داد و از نظرات آنها فیلمبرداری کرد. وقتی فیلمبرداری تقریباً تمام شد، در ۱۲ بهمن ۱۳۵۷، روح الله خمینی از تبعید به تهران برگشت و ۱۰ روز بعد جمهوری اسلامی اعلام کرد. کیارستمی شروع به ساخت مجدد فیلم کرد، توضیحات آن را حذف کرد و ساختاراش را تغییر داد. او تصمیم گرفت فیلم را به یک مساله دشوار دراماتیزه شده تبدیل کند: شکل اول شامل دانشآموزانی بود که زیر بار نام بردن شخص مجرم نمیرفتند؛ در شکل دوم یکی از دانشآموزان مقصر را معرفی میکند و اجازه مییابد به کلاس برگردد. از همه ناظران جدید، از جمله وزیر جدید آموزش و پرورش، در حال نظر دادن درباره دو شکل فیلمبرداری شد. تفاوت دیدگاه های آنها و تاثیر آنها از فرهنگ سیاسی آن روزها در سخنان هر یک روشن است. خیلی از آنها فیلم را تمثیلی از پلیس مخفی شاه در نظر گرفتند.نمایش فیلمفیلم بلافاصله برنده جایزه جشنواره فیلمهای کودکان و نوجوانان تهران شد؛ گرچه، به زودی پس ز آن دولت آن را به این خاطر که پیام حدس زده شدهی آن خرابکارانه پنداشته میشد و بعضی از نظرات از اعضای گروههای سیاسی (کمونیست، جبهه دموکراتیک ملی ایران) ابراز میشد که غیرقانونی اعلام شده بودند ممنوع کرد. این فیلم فقط در بازنگری کیارستمی در سال ۲۰۰۳ در تورین به نمایش درآمد.
خلاصه فیلمهفت پسر دبیرستانی از کلاس درس اخراج می شوند. معلم تهدیدشان می کند که اگر اسم کسی را که با صدای ضربِ مداد روی میز، نظمِ کلاس را بر هم می زده به او نگویند، یک هفته از حضور در کلاس درس منع خواهند شد. کات. گفتگو با دهها نفر از مطرح ترین سیاستمداران و روشنفکران دوران انقلاب درباره این که راه حل صحیح اخلاقی برای این مسئله چیست. نورالدین کیانوری اعتقاد دارد که فرد خاطی را باید بلافاصله لو داد تا نظم کلاس دوباره برقرار شود. آیت الله خلخالی اعلام می کند که این وضعیت با "انگیزاسیون" تفاوتی ندارد. صادق قطب زاده با او موافق است و...
فیلم به مدت پنجاه و سه دقیقه این نقطه نظرات را بالا و پایین می کند و نکاتی را در مورد بینش سیاسی و اجتماعی جامعه ایرانی برملا می کند که تا امروز نظیرش را ندیده ام. روی تصاویر پایانی فیلم، دومرتبه صدای ضرب گرفتن مداد خاطی را روی میز می شنوم. رفته رفته به تعداد مدادها اضافه می شود تا این که همهمه انقلابی به اوج می رسد.
پ.ن :
۱.آخه مجبوری وقتی چیزی به ذهنت نمیرسه.هی پ.ن بنویسی؟
۲.با خیوس نشستیم دیدیم و به هرچی درس و امتحانه لعنت فرستادیم. گوریو اما داره مثل دیزل درس میخونه.
این سه نفری که این بالا عکسشون رو می بینید ، یک چیز مثل سه بع بعی خودمان بودند با این تفاوت که این سه نفر نزدیک به ۴۰ سال پیش با هم نشستند و توانایی هایشان را رو ی هم گذاشتند و یک آلبومی بیرون دادن که هنوز که هنوزه بعد از گذشت ۴۰سال گوشهای برای شنیدن کارهایشان هست.آنها حتی با توجه به جو زمان خود به کیفیتی از زندگی رسیده بودند که برای دلتنگی های جمعه هاشان آهنگ داشتند .کاری که امروز ما با همه ادعایمان هنوز نتوانستیم انجام بدیم. اهنگ هایی که امروز می شنیویم همه فقط اولش بلند اسم خواننده و ارنجمنت را میگویند .که خب دلیلش بماند با شما .اما در اینکه دغدغه ای ندارند فقط یک جایشان درد میکند شک ندارم.
جالب تر اینکه همین برادران ریش کله قندی که نکوهش گرانه نگاشان می کنیم برای دل تنگی های جمعه هاشان یک آهنگ نه که چند آهنگ به ترکی و فارسی دارند و یک جمکران که بروند و خلاصه خالی شوند.کاری به این ندارم که چنددرصدشان واقعا هستند و چند درصد به دلایل دیگر وارد این کار شده اند.تصمیم گیری این هم باشد با شما.
فرهاد مهراد ، شهیار قنبری و اسفندیار منفرد زاده جوانان 35-40سال پیش بودند که به تمام محدودیت ها یشان کنار آمدند و کار خودشان را کردند.فکر نمیکنم شرایط ما سخت تر ازطآنها باشد.تنبلی از خودمان است.نمیگویم فردا بریم یکی یه آلبوم تمام در مورد هفت روزه هفته بدیم بیرون به کارهایی که میخواهیم برسیم و بقیه را متهم به کار کردن نکنیم.
پ.ن:
دکتر شریعتی میگه فرصت برای هرکاری همین الان است که داره میگذره.
بهرام بیضایی:وقتی نشستیم و هیچ کاری نمی کنیم حق نداریم بگیم دیگران هم چیزی ننویسند.ما با ادبیات خارجی هم مثل کالای قاچاق برخورد میکنیم.
پارسال بعد از اینکه با هجوم ملخ وار بچه های قد ونیم قد یک شهرستان منطقه ۳ ایران مواجه شدیم تصمیم گرفتیم یک تور سراسری "معرفی کاندوم-اسفنج مهبلی و چالش های پیش رو" را برگزار کنیم.در گام اول واقعا مصمم و جدی جلو رفتیم.به آمار و هرم سنی شهرستان و فرهنگ غالب آنجا توجه کردیم.به نقطه ای اتکا.
برای شروع امیدوار بودیم شاید در نسل بعدی تحولی ایجاد کرده باشیم وبا گذشت از هر چشم داشتی تنها دوست داشتیم نسلی برای سالهای بعد آن شهرستان بوجود آید که حداقل در تولید مثل جا پای پیشینیان خود نگذارند.برای کودکی که قصد تولیدش را دارند برنامه داشته باشند.شرایط رشد او را به بهترین شکل ممکن فراهم کنند. و کودک را در سنین نوجوانی و بزرگ سالی اش دچار غم درونی نداشتن و مجبور بودن به نخواستن نکنند. کودکانی شاد پرورش دهند و انسانهای صاجب کرامت نفس.
چند خط بالا ایده ال برنامه ما بود و با توجه به شرایط فکر میکردیم بتوانیم حداقل تا ۵۰درصد موفق باشیم.تلاشهایی مداوم و مکرر ما را به جایی رساند که خودمان هم داشتیم فکر میکردیم کارشان درست است و چه بهتر که ما هم با یکی از ان دخترهای لپگلی ۱۷،۱۸ ساله ازداج کنیم و تپ و توپ بچ بدیم بیرون.
دست آخر کا ربه جایی رسید که از بیم اسارت در افکار ماورایی آن قوم، پشت به دشمن کرده و رو به میهن به تهران برگشتیم.همه اینها را گفتم که یادمان باشد هنوز ما کشوری جهان سوم هستیم.میتوانیم جای خود باید ببینیم اصلا سعه صدر و آگاهی توانستن را داریم یا نه.توی همین شهر کوچک منطقه ۳با جمعیت تقریبی یکصد و ده هزار نفر وقتی از کسی میپرسیدی مدونی اسفنج مهبلی چیه؟ طوری نگاهت میکردن که انگار آلفاماتوری هستی یا از سیاره ای دیگر آمدی اما همین جمعیت تلفن همراه هابی با ویندوز موبایل و انواع واقسام امکانات جانبی با قیمت های بالاتر از ۷۰۰هزار تومان دست میگیرند و به هم فیلم عروسی نشان می دهند.
به برادران رسانه نه خیلی ملی که بس کنید گوشمان ژر است از این حرف ها ما میتوانیم درست به شرطی که توانستن را در تمام وجه جلو ببیریم.ما می توانیم درست به شرطی که از راهش وارد شویم.
ما میتوانیم درست به شرطی که بخواهیم با کسانی که این راه ا رفته اند تعامل داشته باشم.راههای رفته شده را دوباره طی نکنیم.
پسان نوشت:
نیوتن میگه اگر توانستم افق ها را کمی دورتر از دیگران ببینم به خاطر این بود که بر رو ی شانه غولان ایستاده ام ."ازکتاب آیین زندگانی-نشر معارف آوردم."
-خیوس میگه : استحالهُ تحول ُدگرگونی و transformation همگی را به یک معنا به کار می یرم اما تفاوت از زمینه تا پشت بوم.
من نمیدانم چند سال، واقعا چند سال باید بگذرد تا زنهای ایرانی بفهمند وسایل نقلیه عمومی جای شیر دادن به فرزند دلبندشان نیست؟جای پستان در آوردن و دهان بچه گذاشتن و بعد چشم تیز کردن به اینکه کدام یک از مردان خیره به اوست.اما از دیدگاه خودم بعنوان یک مرد یا حداقال کسی که ریش و سبیل در آورده فکر نمکینم دیدن چنینی صحنه ای برای کسی دلچسب باشد اما وقتی روبرو و بالای و سر و کنار دست و یمیمن و یسار مملو است از انبوه آدم ها گاهی فقط شاید گاهی نگاهت به مادر و فرزند اش که مست از است باده نوشیده بیفتد.
کراهت این امر برای من به کراهت سیگار کشیدن در همان وسیله نقلیه نمیرسد اما ابدا دوست ندارم به چنین صحنه ای مواجه بشم.یا مادری که با چنگ و دندان ۴بچه قد و نیم قدش از این ماشین به آن ماشین میکشد.ب"گذریم از اینکه کسی هنوز معتقد است باید بچه بیاورید و بکنید و بزایید که هنگام خزان است"چرا که این شخص یا اطرافیان شرا مثل خودش تصور میکند یا اصلا تصوری از جامعه ۳۰۰ میللیونی که بیش از ده درصدشان ساکن پایتخت باشند ندارد.دلیلی سومی نمیتوان متصور بود.
توی همچنین روزهایی حدود N سال پیش یه آدمی به دنیا ما اومد که گویا یکسری عقده های جدیدتری نسبت به دنیا و آدم هایش داشته.گویا حرف هایی زده و شنودگانی داشته و البته طرفداران و مخالفانی که هنوز نشستن گوشه کلاس های درسشون و دارن نظریات این موجود نازنین رو این و ر آن ور میکنند.
کیرکگارد فیلسوف برجسته یا بقول برادران ارشاد به شدت حجیمی بود که نظریاتی جالب در مورد برخی از زوایای زندگی آدمی و فلسفه زندگی داشت.کگارد معتقد بود ترس با هراس دوچیز کاملا مجزا از یکدیگرند.به گفته او ترس چیزی است آنی که لحظه ای یا مدت زمان محدودی در انسان رخ میدهد و میگذرد اما هراس حسی دائمی و فنا ناپذیر است تفاوت دیگر این دو از نظر او این بود که ترس با علت و یا عوامل مشخص اتفاق می افتد اما هراس علتی در زمان حال ندارد و دلیل آن به ترس ابتدایی آدم بر می گردد و بنابراین تا آخرین دم با انسان می ماند.
همه اینها را گفتم نه اینکه بگم خیلی فلسفه سرم میشه یا خیلی از کگارد می دونم نه حتی اینها را نقل به مضمون از "مهرنامه "آوردم.بیشتر دلیلم این بود که خودم از این نظر خوشم آمد و دلیل دومش این بود که خواستم تولدش را هرچند کوچک اما تبریک گفته باشم و البته توی یه چنین روزهایی تقریبا 2سال پیش همین کافه کتاب که قبلا با عنوانی دیگر در یک سرویس دیگر فعال بود به اینجا نقل مکان کرد.
پس نوشت:
1.تولدم و تولدش یک جا ، روی هم هوم فولی مبارک.
2.نمی دونم کگارد کجایی بود شما هم گیر ندید دیگه حالا چه فرقی نمیکنه.آلمانی یا اهل گینه بسیائو بخون ببین چی میگه.
3."هوم فولی" یک واژه جدیده که خیوس از خودش در کرده.باید یک چیزی تو مایه های گوگولی مگولی باشه.اله علم
گوش کن به پیر به پیغمبر دست من نیست میخوای فحش بدی فحش بده اما دست من نیست این یه قانونه .قانونی که به خیوس اجازه داده توی نوبت خودش هر طور که میخواد بلاگ و اداره کنه. آره قبول دارم .ما یک گروهیم اما این جز قوانین ماست.من و گوریو هم از وضع پیش اومده راضی نیستیم حس میکنیم یه جورهایی این وضعیت با اونچه که ما به دنبالش بودیم و هستیم زمین تا آسمون اختلاف داره.اما چاره ای نیست.اما بااش صحبت میکنم.حتما با خیوس صحبت میکنیم.فکر میکنم اگه منطقی باشیم اون هم باما کنار میاد.
در پی اظهارات اخیر خیوس و قروقنبیل های جاوید و تصمیم بر منظم تر نوشتن در سال جدید کاری را که قرار بود بعدا بخوانم همین حالا روی بلاگ میگذارم.و کماکان منتظر نظرهایتان هستم.در ضمن نسخه pdf داستان هم برای دانلود بر روی rapidshare آپلود شده که لینکش را در اختیارتان گداشتم.با پسورد 1367باز میشود.
جرقه های خفه شده یک ذهن بالانشین
جرقه های خفه شده یک ذهن بالا نشین
حالا باید اعتراف کنم که نطفه قضیه از همان سال ها در ذهنم شکل گرفت.سال هایی که پدر و مادرم هنوز زنده بودند و ما ساکن آن خانه کلنگی و درندشت بودیم.خانه پر از پشه بود و توی تابستان خوابیدن بدون پشه بند تقزیا غیر ممکن.من چند باری دیده بودم که پشه ها از دهانه چاه توالت بیرون می آیند.توی فضا چرخ می زنندو از هر فرصتی برای بیرون رفتن از دستشویی استفاده می کنند.پشه ها خیلی چاق و بزرگ تر از حد معمول بودند.طوری که پدرام برادر کوچکم می گفت:
-"اگه دقت کنی می تونی خالکوبی روی بازویشان را ببینی."
من همیشه به این فکر میکردم که چه چیزی توی ان چاه هست که امکان رشد این همه پشه را یک جا فراهم میکند.باز هم از آن جایی که زیادی کنه بودم.کار را زمین نگذاشتم شروع به جمع آوری اطلاعات در مورد پشه ها کردم.به تغذیه پشه ها دقت کردم.به شرایط تخم ریزی ماده جفت گیری هم که کلا کار بدی است و از اساس بی خیالش شدم.12هفته تمام بعد از مدرسه یک راست می رفتم کتابخانه.کتابهایی را که تقریبا هیچ کس تا به حال به امانت نگرفته بود می گرفتم .این کارم دو ویژگی مثبت داشت اولا اینکه اطلاعاتم را در مورد پشه ها بالا می برد.دوما اینکه کتابدار وقتی می دید کتابهایی رو که هیچکس تا به حال سراغی ازشان نگرفته می برم و مو به مو می خوانم یک جور حس محبت عمیق و عشق لطیف بهش دست می داد که صورتش شبیه قلب می شد.حتی یکبار علاقه خودشو به زبان آورد و گفت:
-"بچه تو بیکاری؟ کارو زندگی نداری؟دوس دختر چی؟.این رو به رو یه مدرسه دخترونه است هاااا..نمیخوای بری یه دوری بزنی؟؟؟"
تقریبا تمام طول دروران دبیرستان و البته دوره کنکور من کارم را جدی تر از قبل دنبال می کردم.دانشگاه قبول شده بودم و با این حال هنوز وقتی برای تحقیق هایم میگذاشتم.حتی زمانی که برای کنکور آماده میشدم ٬دست از کار نکشیدم.با این حال توی کنکور حتی یک سوال هم در مورد پشه یا حداقل موجودی شبیه به آن مثل کنه یا مگس حتی خرمگس هم توی دفترچه سوالات نبود.
بالاخره یک روز عصر بعد از نزدیک به 5 سال از زمانی که شروع به کار کردم.در سن 21 سالگی نظریه ام را در 3 بند ارائه کردم:
1.همه ی پشه ها در درون دهانه کثیف چاه ها تخم ریزی میکنند(البته قبلش کار دیگری هم میکنند)
2.پشه ها روزهای اول عمر خود را به تغذیه از مدفوع ا نسان و باقی عمر را به تغذیه از خون موجودات زنده میگذرانند.
3.مدفوع انسانها حاوی موادی آلی و معدنی است که قابلیت هضم مجدد را در دستگاه گوارش پشه ها دارد.
از آنجا که هیچ رسانه دوست آشنا یا رانتی برای ارائه نظریه ام نداشتم اول از همه آن را برای مادرم خواندم.واکنش مادرم بسیار پرمغز و هیجانی بود.به محض شنیدن ابروهایش را د رهم کشید و گفت:
" ای.....کثافت.چیزی تمیز تر از این نبود درموردش چیز بنویسی؟؟"
بعد از آن ٬همان شب نظریه ام را برای پدرم خواندم. واکنش او واقعا زیر پوستی خیل خیلی حرفه ای بود .در سکوت شامش را خورد و به محض تمام شدن غذا رفت خوابید. برادرم هم که کماکان همان دیدگاه لین چانی* را دنبال میکرد.پشه ها باید مابود شوند.چخ با اسپری چه با ویپ چه با چک و لگد چه با عملیات انتحاری و بمب گذاری.
پس از موفقیت نسبی ام در خانه تصمیم گرفتم نظریه ام را در سطح جهانی مطرح کنم.اما از آنجا که ثبت جهانی هر اختراع یا نظریه ای به چند عامل نیاز داشت راه به جایی نبردم.
اول اینکه باید یک مجله معتبر علمی آنرا چاپ میکرد یا اینکه در مسابقات ثبت شرکت داده میشد.اما چون در آن شرایط ارتباطمان با دنیای خارج کلا قطع بود.یا بهتر بگویم به هرشکل خودکفا بودیم.تنها یک راه برای ارئه نظریه ام داشتم.اینکه مقداری پول بسلفم و یزای یک کشور رویایی هم جوار را اخذ کنم و در اسرع وقت به آنجا بروم و به عنوان یک محقق اهل آن کشور کارم را به سرانجام برسانم.با همه مصایب باز هم نا مید نشدم.هزینه های طرحم را تخمین زدم.پیش پدرم رفتم و خیلی خیلی مردانه طوری که صدایم دورگه دورگه شده بود موضوع را گفتم.دستی به ریش های خاکستری اش کشید قلنج گردنش را در داد و با لحن مردانه تری طوری که ارتعاش را توی عضلات صورتم کاملا حس میکردم فریاد کشید:
-"پاشو از جلو چشم هام گم شووووو....."
تمام در هارا بسته دیدم.در ضمن من هنوز یک دانشجوی ترم ششم بودم که هیچ آهی در بساط نداشتم .
نظریه و مقالاتم را بای نشریه علوم زیستی و دامی کشور٬ نشریه خطوط هوایی و نشریه درون سازمانی کارکنان شرکت تولید خوراک طیور"مرغ دوستان" یا شاید "دوستان مرغ" فرستادم.البته این مجلات همگی با تیراژ کمی چاپ می شدند اما خب چاره ای نبود.با دلسردی تمام درسم را ادامه دادم.بعد مشغول خدمت مقدس سربازی شدم و تقریبا یادم رفت چیزی به اسم مقاله و نظریه ارائه کرده بودم.
قوانین 3 گانه و مقالات من تا 39 سال بیگانه و برای خودم باقی ماند.تا هررزو پشه ای در چاهی متولد شوند و بر آن چاه حکومت کنند.بالاخره توی سن 60 سالگی آکادمی علوم جایزه بهترین تحقیق علمی-زیستی سال و جایزه بهترین پزوهش کاربردی را به من اهدا کرد.اینکه چطور بعد از 39 سال این تحقیق و نتایج اش به دست آکادمی علوم رسیده را خودم هم نفهمیدم و اصلا علاقه ای ندارم هم که بفهم.اما همین را فهمیدم که میزبان مراسم اشاره کرده بود که این مقاله اولین بار در یک مجله غیر تخصصی در زمینه خطوط هوایی چاپ شده بود و دلیلی آن هم احتمالا پر کردن صفحات خالی بوده است.مبلغی را هم به عنوان جایزه و برای ایجاد انگیزه مضاعف به من دادند.هرچندتو ی این سن و سال حرف انگیزه زدن برای من مثل انتظار اصل عدم قطیعت هایزنبرگ* توسط خز پلاستیکی کف آکواریم بود.چون حتی پسر بزرگم که 35 سالش بود به دلیل مشکل قلبی پایش لب گور بود.تنها یک فکر به ذهنم رسید.پول را به کسی مثل 40 سال پیش خودم بدهم کسی که توی ذهنش فکر بزرگی دارد اما مشکل مالی نمیگذارد به هدفش برسد.سراغ تمام نوه ها و بچه های فامیل رفتم.با یک به یکشان صحبت کردم.سعی کردم بحث آینده و رویاهایشان را پیش بکشم.برایم عجیب بود.چون نیمی از آنها اصلا به هیچ چیز فکر نمیکردند.تمام تصورشان ار آینده فردا بود.فراتر از آن اصلا حرفش را نزن.نیم دیگرشان آنقدر ذهنیات پلید و وحشتناکی داشتند که از بیانش معذورم.تنها نوه 10ساله برادرم پدرام را شایسته جایزه دانستم.چرا که علاقه اش یک کامپیوتر برای بازی کردن بود.کامپیوتر را بایش خریدم.مابقی پول را به حساب بانکی اش واریز کزدم.به خانه رفتم.در اتقام را بستم و از خدا تنها آرزوی مرگ کردم.
1آبان 87 تهران
2 تیر 88تهران
هجوم اس ام اس ها و پیام های تبریک شب عید برای من و خیوس و گوریو از تقریبا ۲۴ ساعت قبل از سال تحویل شروع شد.انواع و اقسام فیگور های نوشتاری و بصری که هزکدوم نمایان گر خلاقیت و بعضی ها هم واقعا بیان کنده شخصیت نویسنده شان آمد که خب از همه متشکریم و ماهم سال خوبی برایتان آرزو میکنیم.