چشم رضا و مرحمت بر همه باز میکنی چون که به بخت ما رسد این همه ناز میکنی
دیشب جنازه بودم.جناره ام بعد افطار رسید خونه.یه چیزی خوردم چندتا کانال بالا و پایین کردم و بعدش بیهوش بودم.دقیق می دانم که مادرم چه زوری زده تا سحر بیدارم کنه.امروز هم کار برای انجام داشتم .تنها تفوت این بود که امروز قبل از فطار رسیدم.تا افطار ولو بودم.حالا باز خون توی رگ هایم دویده.خوستم بگم روزه گرفتن با همه مصیبت هاش لذت عجیبی داره.